سرویس فرهنگ و هنر مشرق- انتخاب نام فیلم خیلی تاثیر شگرفی بر متن اثر سینمایی خواهد گذاشت. از این منظر، «چراغ های ناتمام» مصداق لامپ صد واتی نیم سوخته ای است که حتی باژست ارزشی مآب سازندگان نوری ساطع نمی کند. از طرفی نام «چراغهای ناتمام» را میتوان ارجاع به مترادف دیگری داد، فیلمنامه ناتمام. فیلمنامهای که آغاز و پایان معینی ندارد. فیلمی که فیلمنامه ندارد، هویتی هم ندارد و با شعار و پروپاگاند رسانهای بیهوده نمیتوان به آن رنگ لعاب داد.
البته که نیت سازندگان، نیکوست ولی در این شرایط از اصحاب رسانه کسی جرات میکند به مولفان بگوید" آقایان محترم اگر توانایی ساخت فیلم اجتماعی با مضمون دفاع مقدس را ندارید، لطفا انرژی سینماگران ، علاقمندان و مخاطبان را بیهوده هدر ندهید."
فیلم چراغهای ناتمام از آثار دو پهلوی خاصی است که به علت دو پهلویی فراوان در نقل مضامین به دوگانگی دچار است. هم میخواهد مضمونش ارزشی باشد هم میخواهد روشنفکری به نظر برسد!
این دو با یکدیگر هیچ قرابتی ندارند و نتیجه این می شود که فیلم به یک درد دراماتیک عجیب دچار شود. برخی فیلمهایی که با همین نیت ساختهشدهاند شعاری و شعارزده هستند و کمی شعار، موجب میشود موجب تسکین مخاطبان می شود. این فیلم شعار – بخوانید مانیفست روشن - هم ندارد، بلکه لبریز از لحظات شاعرانه قلابی است، که به هیچ وجه سینما نیست. یک صدای ذهنی نالان از زمانه و شرایط از ابتدای فیلم، روی مخ و مغز تماشاگر رژه میرود درباره آدمی که در زمانه کنونی آرمانهایی مبهم را جستجو میکند، بی آنکه این آرمانها جهت و سویه مشخصی داشته باشد یا برای تماشاگر معین و مشخص شود.
یحتمل سازندگان ادعای ساخت اثری با مضامین ارزشمند را دارند، با مضمون قهرمانان و دلاوری در مورد هشت سال دفاع مقدس. اما در فیلم مدعی مرتبط با دفاع مقدس نه جنگ می بینیم، نه عزم و اراده ملی، نه قهرمان برجسته مرتبط با این رویداد.
از اراده قهرمانی مرتبط با رویدادهای مقدس، امیر حسین راهبند را میبینیم که خواست عاشقانه اش را در یک روستا جستجو میکند. اصلا اراده قهرمانی مبتنی بر قهرمان جنگی یا مرتبط با آن در متن اثر نیست. یک اراده صرفا عاشقانه با چاشنی مخالفت پدر دختر. طبیعتا در خرده روایت فیلم وصال آنها را میبینیم با کمی مراسم خواستگاری نافرجام. یعنی به جای نمایش اراده قهرمانی رزمنده، به زبان سادهتر ایام نامزدبازی اش را حضرات به تصویر کشیدهاند.
اگر روزگاری ضعف مسلم فیلمهای با مضامین دفاع، نمایش وضعیتی با تم ضد جنگ بود، امروز اکتفا کردن قصههای اجتماعی مرتبط با مضامین دفاع، تمرکز دراماتیک روی روابط عاشقانه رزمندگان است. در یک غفلت ورزی مدیریتی هرکس که خواهان پر کردن روزمه ارگانی است فیلم اجتماعی دفاع مقدسی میسازد با مضامین عشقولانه.
فیلم که آغاز میشود جلال بهبودی (مجید صالحی) نویسنده را در شلوغی میبینیم با شعار یگانه و منحصر به فردی که مثل چماق روی سر مخاطب بیچاره کوبیده می شود "توی تنهایی، عاشق شلوغیام" . حتی صدای ذهنی شخصیت اصلی به شعر هم شبیه نیست به مونولوگ هم شباهتی ندارد" . صدای ذهنی می گوید" دستم به نوشتم نیست انگار چیزی برای نوشتن نیست و این صحنه سریع کات میخورد به صحنه آشنایی با مجتبی (علیرضا استادی) و درس های اخلاقی صاحب کار برای کشیدن سیگار.
نخستین برخورد دراماتیک فیلم، در چاپخانه،میان مجتبی و جلال تکلیف فیلم را از همان ابتدا مشخص می کند که بنمایههای دراماتیک اثر به چه ضعفهای ساختاری فاحشی دچار است. جلال بهبودی نه در قالب کارگری میگنجد نه در قالب نویسنده. از همان ابتدا به تعارضات فردی اساسی فاحشی دچار است. جلال به هیچ وجه شبیه نویسندگان و مترجمانی که حداقل در جهان سینما و واقعیت ملموس می شناسیم، نیست.
کاش نویسندگان فیلمنامه برای اینکه درک درستی از موقعیت نمایشی پرسوناژ نویسنده در محور یک درام داشته باشند فیلمهای سیلویا (کریستوفر جف)، یافتن فارستر( گاس ون سنت)، ماه گرفتگی کامل (اگزنیزسکا هالند)، خانم پارکر و دور باطل( آلن ردولف)، تله مرگ ( سیدنی لومت)،هنری احمق(هال هارتلی)، منهتن (وودی آلن)، بارفلای ( باربارت شرودر)،بالش کتاب (پیتر گرین وی)، شکوه آمریکایی( شری اسپرینگر و رابرت پلاچی)، جبهه(مارتین ریت)، خانواده اشرافی تنبام (وس اندرسون)، روبی اسپارکس(جاناتان دیتون و والری فریس)، و ... را تماشا می کردند تا کمی یاد بگیرند اگر شخصیت محوری آنان یک نویسنده است، چگونه باید در مختصات نمایشی یک درام مکاشفهگر این شخصیت را ترسیم کنند.
جلال بهبودی از یک انتشاراتی سفارش کار ترجمه میگیرد و او را در مسیر بازگشت به خانهاش میبینیم. برای شکل دادن به وجه آزاد اندیشانه کاراکتر، در چاشنی این کاراکتر پس از بازگشت از انتشاراتی، آقای نویسنده را میبینیم که راهی خانهاش میشود. سازنده می خواهد بایک موقعیت نمایشی باسمه ای، بازهم روی آزاد اندیشی نویسنده صحه گذارد و ول کن ماجرا هم نیست. جلالبا دخترش مواجه می شود که از معلمش نمره 8 بابت نقاشیاش گرفته است. دخترک گریه می کند چون نقاشی مورد علاقه خودش را کشیده است و خواست معلم را انجام نداده است. یک دل سیر شعار آبکی را در همین برخورد پدر و دختر میبینیم که می خواهد درس آزاد اندیشی به دخترک بدهد و پدر ماهیت آنارشیستی خود را در برخورد با دخترک نشان میدهد و به او پیشنهاد می کند از معلمش تمکین نکند و هر نقاشی خاصی که دوست دارد را بکشد.
هر مخاطب نه چندان سخت گیر سینما تصور می کند فیلمنامه نویسان این اثر یا در سیاره دیگری زندگی میکنند یا اینکه در عمرشان یکبار هم که شده یک فیلمنامه درست و حسابی نخواندهاند.
سکانس خانه و نمایشی از وضعیت زندگی جلال و بیماری ناگهانی پدرش با صدای ترقه و بشقاب، موید یک نکته بسیار مهم است که سازنده در مقام کارگردانی به هیچ وجه کارگردانی بلد نیست. اصلا التهاب بخشی برای عطف گذاری دراماتیک را نمی داند.
عطف به رفتارشناسی آنارشیستی جلال بهبودی، وقتی با ناشر روبرو می شود، فریاد می زند، این کتاب ایرانی نیست، انسانی هم نیست در خواهیم یافت که مخاطب هدف فیلم نوجوانان زیر سیزده سال است و پرسوناژ جلال بهبودی سرسری و هرهری به نگارش درآمده است. نویسندگان فیلمنامه دغدغههای دراماتیک آزاد منشانه این نویسنده را که وابستگی هنری اصیلی را دارد با این صحنههای لبریز از شعار میخواهند ارائه کنند؟!عجابا!واحیراتا!
در همان لحظه ملتهب، دیالوگ ظاهر و باطنم یکی است ف خنده دار ترین دیالوگی است که از درون پرده سینما مثل مشت توی صورت تماشاچی می خورد. زن نماینده انتشاراتی فریاد میزند" پول درد شماست درد امثال شماست" .
این بخش نمود یک نکته مهم است که سازندگان هیچ نویسنده واقعی را در عمر خودشان ندیده و نشناخته اند و روش سفارش پذیری از انتشاراتی را نمیدانند. اگر این نویسنده چهره شناخته شدهای است چرا در فصل ناهار متوجه می شود که کلی از کتابهایش برگشت خورده است؟ در صحنهای که میهمان خانه مجتبی هستند دوباره همان اعوجاج خرده فرمایشی دراماتیک تکرار میشود و بعد با نشر دیگری به دلیل موضوع خیانت چنان دعوایی میکند که بی هدفی دراماتیک رابیشتر عیان میکند. وقتی این صحنه به ژایان میرسد درخواهیم با یک فیلم کم ارزش جعلی مواجه هستیم.
پس از این جدل های بیهوده از آقا جلال با هنرنمایی در حد فاجعه مجید صالحی، آقای نویسنده قبول میکند سفارشی بنویسد و از بقایای کوله 15 نفره باقی مانده از یک گردان 240 نفره، داستانی بنویسد. جلال قرار است کوله آنان را با خود ببرد و قصه ای را از داخل این کوله کشف کند.
مدتی نامهها را میخواند و در این نامههای عاشقانه به رابطه امیر حسین راهبند و شهربانو صدری در روستای زرندین اولیا پی میبرد و رابطه عاشقانه این زوج را کشف میکند و مثلا آنرا می نویسد. این بخش همان قطعه ای از روایت است که نگارنده اعتقاد دارد موجب نزول شان دلاوران دفاع مقدس می شود.
موسسه تهیه کننده فیلم از این پیرنگ های فیلمفارسی وار کم در آثارش استفاده نکرده استد. از این مدل عشقهای روستایی با چاشنی مخالفت پدر که موسسه تولید کننده فیلم چنین پیرنگی را در فیلم دلشکسته تجربه کرده است.
در پایان قصه نیم بند امیر حسین، مثل فیلم دلشکسته، پدر رضایت به ازدواج دخترش می دهد . این تنها اطلاعات بصری از قهرمانی است که در جبهه هیبت سلحشوری داشته و تا پایان محاصره دشمن دوام آورده است.
مشخص است که فیلمنامه بدون اتکای داستانی، صرف پر کردن رزومه ساخته شده است. چرا با مضمون دفاع مقدس که میخواهند، فیلم بسازنند به قصه عاشقانه شهدا و همسرانشان بند کردهاند؟ یعنی شخصیت و پرسوناژ این دلاوران ابعاد دیگری ندارد؟! این میزان غیر عقلانی از وابستگی به قصه عاشقانه همسران شهدا میتواند تجلی شان قهرمانان باشد؟ قهرمان با سلاح باید جلوی دوربین برود یا اینکه دائما گل در دستش باشد و دنبال دخترک بدود و در موقعیتی دیگر پدر شهربانو دنبالش بدود. این تصویر در شان قهرمانی که برای سربلندی وطنش قدم در میدان نبرد گذاشته، نیست. چرا موسسه تهیه کننده که چنین پیرنگی را تجربه کرده، دوباره وارد حیطه آزمون و خطای مشابه می شود.
یک کاراکتر یلخی، نیمچه ملودرام عاشقانه و کلی حرف شاعرانه زدن می تواند مخاطب را به کشف و شهوت درباره قهرمانان جنگ برساند. پس نمایش اراده قهرمانانه رزمندگان باید در کجای این قصه متجلی شود؟! حماسه سرایی بصری در مورد رزمندگان، در میدان نبرد معنی میدهد و زیر سقف خانه و عشقولانه بازی، تکرار همان مفاهیم هزاران بار تکرار شده از تله فیلمهای تلویزیونی برمیآید. ببینده نه جغرافیای تازهای را تجربه میکند و نه اطلاعات تازه ای از دفاع مقدس کسب می کند. کمی تصویر روستایی میبینند، به انضمام مشتی شعر عاشقانه و تصویر اشکها و زاریهای همسر شهید. پس تکلیف شکوه حماسی چه می شود؟
پاساژهای دراماتیک فیلم نیز با بحث های نویسنده، جلال با همسرش لیلا (شقایق دهقان) در مورد اینکه این کار و آن کار قسمت من نیست به پایان می رسد. جلال می خواهد «شاگرد خوبه خدا» باشد اما نمی تواند چنین باشد چون زمینه برای «شدن» در فیلم وجود ندارد. در ساختار دراماتیک اثر نه انسان می بینیم و نه شکوه حماسی در رستگاری فردی. در واقع چراغ های ناتمام فیلم نیست،محفل شعرخوانی آقا جلال بهبودی است. از هر طرف که فیلم را تحلیل کنیم پر از مشکلات عدیده جور واجور است که از چراغ های ناتمام فیلم ناجوری و ناهنجاری ساخته است.
پیردمرد بیمار قصه، پدر جلال، عجب شخصیت عجیبی در این فیلم است. ناگهان سر پا می شود و قرار است تابلویی بکشد و بعد نویسنده از تراوش شکستن ساغر نی و ناله مجروح پدر، از هیس هیاهو می سازد. با صداهای ذهنی به کشف مفقودان دچاره می شود و دوربین گرداگرد این دو کاراکتر می گردد و چند تصویر آرشیوی نمایش داده می شود و حضرات تصور می کنند آنچه ساخته اند را فیلم سینمایی اطلاق کرد.
واقعا مخاطبان سینما توسط چنین آثاری محاصره شدهاند، نمی توانند عقب نشینی کنند. فیلم هایی از این جنس راه قتل عام هورنشینان (مخاطبان) سینماست. پس از شیار 143 تصور کردیم دو سنگر اضافهتر را فتح کردهایم اما مشخص است با چنین آثار سفارشی و ارگانی دوباره افتادیم در میان دو لشگر از دشمن، فرصت عقب نشینی هم نداریم. راهی جز ماندن در کنار هور نشینان نداریم.