یادم میآید که در دهه دوم 1980، هفتهنامه تایم کاریکاتوری از چالش اقتصاد آمریکا با اقتصادهای آلمان و ژاپن کشیده بود. در تصویر اول این کاریکاتور سرباز آمریکایی را به صورت دلار آمریکا نشان میداد که در جنگ جهانی دوم توانسته است دو سرباز آلمانی و ژاپنی را که به شکلهای مارک آلمان و ین ژاپن بودند بر زمین بزند، اما در تصویر دوم که همان دهه 1980 است این دو ارز، دلار آمریکا را بر زمین زده بودند. اما این اقتصاد آمریکا بود که پیروز از این میدان درآمد. آلن گرین اسپن، رئیس اسبق و پرقدرت فدرال رزرو در آن دهه، از این اتفاق به عنوان «تهدید ژاپنی» نام میبرد.
او در کتاب «عصر پرآشوب» در این باره مینویسد که «در دهه 1980 ، غولهای بزرگ ژاپنی یک تهدید جدی به حساب میآمدند: آنها آمریکا را در بخش فولاد و تجهیزات کارخانهای تسخیر کرده بودند و خودروسازان ما را در موضع دفاع انداخته بودند... و حتی خانه خانوادههای آمریکایی از تلویزیونهای برندهای سونی، پاناسونیک و هیتاچی پر شده بود.» اما آنچه بنا به گفته گرین اسپن اقتصاد آمریکا را نجات داد، رونق فناوری اطلاعات یا همان آیتی بود که در آمریکا رخ داد و توانست ورق را به نفع آمریکا برگرداند و اروپا و ژاپن را در گوشه رینگ قرار دهد. اینکه چرا این اتفاق به نفع آمریکا رخ داد، به اعتقاد گرین اسپن به مقرراتزدایی و رفع موانع تجاری برمیگردد که باعث شد اقتصاد آمریکا بتواند اندیشههای نو و خلاق را جذب اقتصاد کند.
اما اکنون اقتصاد آمریکا در چالش دیگری افتاده است. این بار این رقیب نه در اروپا بلکه باز در آسیای جنوب شرقی است: چین. بله، چه بخواهیم و چه نخواهیم این اقتصاد چین است که توانسته اقتصاد ایالات متحده را به چالش جدی بکشد. واقعیت این است که بیاییم از موضع ضد سیاستی چینی دست برداریم و موضوع را از زاویه واقعگرایانه ببینیم. اینکه اقتصاد چین بر پایه لیبرالیسم بنا نشده، بلکه بر پایهای که میتوانیم نام آن را «شبهلیبرالیسم» بنامیم قرار دارد، واقعیت انکارناپذیری است. در حال حاضر سهام تمامی شرکتهای بزرگ چینی در بورسهای دنیا عرضه میشوند. آنها در مزایدههای بینالمللی صلاحیت حضور را پیدا میکنند و اغلب اوقات هم برنده میشوند. رقابت را حتی داخل خاک خود قبول کردهاند. چندی پیش چین میزبان حدود 40 مدیر ارشد بنگاههای آمریکایی بود و حتی شی جی پینگ، رئیسجمهوری چین، در شام آخر آنها شرکت کرد و شرایط اقتصادی چین را نه تنها توضیح داد بلکه تاکید کرد که چین دشمن نیست بلکه دوست آمریکاست.
چین، بهجز نوع حاکمیت آن که مطلوب غرب نیست، از هر لحاظ مطلوب شرکتهای چندملیتی و غربی است . اقتصاد چین در حال حاضر مانند یک شمشیر داموکلس بالای سر اقتصاد آمریکا و غرب قرار گرفته است. جو بایدن، رئیسجمهوری آمریکا، در سخنرانی هفته گذشته خود نزد کارگران فولادسازی شهر پتسبورگ ایالت پنسیلوانیا اظهار کرد که آمریکا نمیتواند محل واردات ارزان فولاد و آلومینیوم چین باشد و تعرفههای واردات این دو قلم کالا را سه برابر خواهد کرد. او همچنین با اعزام جانت یلن، وزیر خزانهداری، به چین به طور رسمی پیام داد که آمریکا با تعرفههای بالا مانع صادرات ارزان کالاهای چینی میشود. اینها فقط نمونههای کوچکی از تقابل تجاری آمریکا با چین است. تقابل سیاسی و نظامی آمریکا با چین بحث دیگری را میطلبد که در زمان مناسب بیان خواهد شد. اما آیا همه این اتفاقات به معنای جابهجایی قدرت در نظم جهانی است؟ جواب به این سوال هم آری است و هم خیر.
چرا جواب به این سوال مثبت است؟ بهتر است در این باره به آمارهای جهانی نگاهی بیندازیم. مهمترین و معتبرترین آمار، آمارهای صندوق بین المللی پول است. آخرین آمار صندوق که اتفاقا هفته گذشته منتشر شد به بررسی سهم کشورها، البته بر حسب برابری قدرت خرید، در تولید ناخالص جهانی پرداخته است. این جدول که البته در سالهای پیش هم منتشر شده، از یک رویداد مهم پرده برمیدارد. براساس این جدول چین توانسته است از ایالات متحده آمریکا سبقت بگیرد و در رده اول جهان قرار بگیرد. هر چند که چین این رتبه را در دو سال گذشته هم داشته اما همچنان حفظ کرده است. براساس این آمار، سهم چین در تولید ناخالص جهانی حدود 18.7درصد است و سهم ایالات متحده 15.6درصد. بنابراین از لحاظ اقتصادی چین دارد خودش را به سمت رهبری جهان سوق میدهد و همین اتفاق میتواند تبعات خودش را داشته باشد.
اما چرا جواب به سوالی که پیشتر پرسیدم منفی است؟ زیرا اولا جابهجایی قدرت در نظم بینالمللی به همین راحتی صورت نمیگیرد، و ثانیا هنوز چین باید مسیر طولانی را برای گرفتن رهبری جهان طی کند. بهتر است در این خصوص باز نگاهی بیندازیم به تحولات یک ماه گذشته جهان. دو هفته پیش رئیسجمهوری آمریکا میزبان نخستوزیر ژاپن و رئیسجمهوری فیلیپین بود. پیش از آنکه نخستوزیر ژاپن به واشنگتن برود، از سوی کشورهای استرالیا و بریتانیا به بایدن پیشنهاد شد که ژاپن را وارد پیمان امنیتی «اوکاس» - مخفف استرالیا، یونایتدکینگدام و یونایتد استیت است - کنند. این پیمان در واقع برای مهار توسعه نظامی و امنیتی چین ایجاد شده است. هر چند که این دعوت با هشدار تند و شدید چین مواجه شد اما نمیتوان این موضوع را پنهان کرد که آمریکا پیمانهای متعددی با کشورهای مختلف برای مهار چین امضا کرده است. حتی کمکی که آمریکا از لحاظ اقتصادی و سیاسی و نظامی به هند میکند برای مهار چین است. ثالثا، تحریمهایی که آمریکا علیه توسعه اقتصادی و نظامی چین میکند که آخرین آن تحریم صادرات چیپهایی است که در هوش مصنوعی به کار میرود، تماما برای مهار چین است.
دوازده سال پیش، گراهام آلیسون، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی ، یادداشتی در روزنامه فایننشال تایمز نوشت که بعدا به فرضیه «تله توسیدید» معروف شد. آلیسون در این نوشتار که آن را بعدا بسط داد و تبدیل به کتاب کرد، این فرضیه را مطرح کرد که تغییر رهبری آمریکا و چین میتواند به یک جنگ منتهی شود، جنگی که هر دو کشور را به سمت نابودی میبرد، مگر آنکه «رهبران دو کشور با صراحت بیشتری درباره رویاروییها و نقاط شعلهور با یکدیگر صحبت کنند. حتی سختتر و دردناکتر، هر دو باید شروع به تعدیلهای اساسی کنند تا نیازهای کاهشناپذیر دیگری را برآورده سازند.» اما سوال اساسی برای ما این است که: ما - یعنی ایران - در این تحولات در چه جایگاهی میتوانیم باشیم؟ ایا باید نظارهگر باشیم یا اینکه به اندازه خودمان نقش فعالی را در این جابهجایی قدرت ایفا کنیم؟ در این باره خواهیم نوشت.