آمریکا کشور توسعه یافته نیست / غیبت هستی از هستی انسان بزرگترین بحران غرب / نواندیشی ای به سوی تحول جهان غرب

اگر هر امکانی برای فهم در آینده ی مدنظر وجود داشته باشد، تنها زمانی قادر به اتفاق افتادن است (البته جدای از شرایط سیاسی)  که "دازاین"ها (هستنده های انسانی) به طور همه جانبه به یک "خودشناسی" برسند

آمریکا کشور توسعه یافته نیست /  غیبت هستی از هستی انسان بزرگترین بحران غرب / نواندیشی ای به سوی تحول جهان غرب

گروه اندیشه: مارتین هایدِگِر (به آلمانی: Martin Heidegger) متولد 26 سپتامبر 1889 – درگذشته 26 مه 1976 یکی از معروفترین فیلسوفان قرن بیستم بود. او با شیوه‌ای نوین به تفکر دربارهٔ وجود یا هستی پرداخت. فلسفه او بر دیدگاه‌های بسیاری از فیلسوفان بعد از او اثر گذاشت. او در گفت و گویی که با شبکه SWR آلمان در سال 1963 ، انجام داده، به نقد جدی مدرنیته و اندیشه های غربی پرداخته است، امری که در فیلسوفان و روشنفکران ایرانی کمتر مشاهده می شود. روشنفکران و فیلسوفان ایرانی تا می توانند ، به سنت نقد می کنند. به هر روی هایدگر در این مصاحبه بنیان نقد به اندیشه های مدرنیت، را غیبت هستی از هستی انسان در غرب می داند. غیبتی که منتهی شده تا انسان غربی به خودشناسی اساسی نایل نشود. او بر اساس این معیار اساسی، آمریکا را با وجود دارا بودن قدرت تکنولوژی بالای این کشور، توسعه یافته نمی داند. به نظر می رسد نظم آمریکایی بیشتر منتهی گمگشتگی آدمیان می شود، تا خودیابی آنان. او دیدگاه خود را راهی به سوی نواندیشی در غرب می داند. البته نباید نادیده انگاشت که پست مدرنیته، به عنوان گریزی از مدرنیته یا نقدی بر آن، تا اندازه ای مرهون اندیشه های هایدگر نیز هست. متن ترجمه فارسی زیرنویس شده این مصاحبه، از نظرتان می گذرد.

غیبت هستی از هستی انسان در غرب

پروفسور، شما برای دهه ها روی "ماهیت دازاین" تفکیر کرده اید، درک شما از این موضوع چیست؟

تجربه قطعی اندیشه من، که همزمان برای فیلسوفان غربی هم وجود داشت، تعمق در پیشینه اندیشه غربی است. و چیزی که برای من هویدا شد، این بود که در تفکر معاصر از یک چیز هیچگاه سوالی مطرح نشده و آن هم "پرسش از هستی" بوده است. این پرسش حائز اهمیت است چرا که در تفکر غربی ماهیت دازاین، در ارتباط با هستی مشخص شده است. و آن چیزهایی که وجود دارد، در مطابقت کامل با هستی به سر می برند.

این بدان معناست که این تطابق و این ماهیت، که همانا "دازاین" است، داشتن "زبان" است. من گمان می کنم این تمایز هستی شناسانه (داشتن زبان) از آموزه های بودایی آمده است. تفکر غربی یک تمایز ذاتی میان دازاین و بقیه زندگان مثل گیاهان و حیوانات قائل است. دازاین به واسطه "زبان" متمایز شده است. به این مفهوم که رابطه معرفت شناسانه ای با هستی دارد.

و "پرسش از هستی" در تاریخ تفکر غرب پرسشی است که مطرح نشده است. یا اگر بخواهیم بی پرده صحبت کنیم، خود "هستی"، از هستی انسان غایب بوده است. این که چرا اکنون ما باید این پرسش را مطرح کنیم برای گرفتن پاسخی است که مربوط به چیستی و که بودگی "دازاین" است.

حقیقت عجیب غرب؛ علم جای دین نشست

آیا شما فکر می کنید باید دیدگاه اساسی جدیدی برای آینده ایجاد کنیم؟ آیا می باید در همین آموزه های مذهبی تامل عمیقتر داشته باشیم؟

من گمان می کنم به واسطه پاسخ به اولین سوال شما، این موضوع هم مشخص باشد، یک راه تازه برای اندیشیدن ضروری است. ضرورت ویژه ای دارد، چرا که مذهب توانایی طرح این پرسش را ندارد. و همچنین طرح این پرسش ضروری است، چرا که ارتباط غرب با کل جهان، نه تنها مشخص نیست، بلکه سردرگم است. بخشی از این سردرگمی به خاطر "تسطیح" ایمان و کلیسا، از طریق فلسفه و همچنین علم است، حقیقت عجیبی که امروز در دنیای مدرن وجود دارد، این است که علم جایگزین چیزی شده که بعضا "دین" شناخته می شد. با توضیجاتی که در آینده می دهم، این موضوع را روشن می کنم .

غرب نیازمند راهی تازه برای نواندیشی
چرا شما اندیشه های تان را از طریق رسانه های مدرن مثل رادیو و تلویزیون با مردم به اشتراک نمی گذارید؟

وظیفه ای که امروز باید به آن فکر کنیم، البته آن طور که من می فهمم، یافتن راه تازه ای است که نیاز است برای نواندیشی. و این روش نو، فقط می تواند از طریق گفتمان بلاواسطه میان "دازاین ها" حاصل شود. البته با ممارست و تمرین زیاد، به معنای بینش در اندیشیدن داشتن به این معنا که این روش اندیشیدن، در بدو امر، برای تعداد کمی از مردم قابل دریافت است.

اما از طریق ظهور نظام آموزشی مختلف برای همه (جمعی) قابل دریافت است. من برای شما مثالی می زنم. امروزه هر کسی طریقه استفاده از رادیو و تلویزیون را بلد است. بدون این که بداند چه قوانین فیزیکی بر آن حاکم است. بدون این که از روش های لازم و تحقیق در باره این قوانین چیزی بداند.

این روش ها را که جهت تحقیق در باره این قوانین لازم است، یعنی بطن اساسی این قوانین را فقط 5 یا 6 فیزیکدان می دانند، آن چطور اندیشیدن به آن است. در ابتدا اندیشیدن بسیار مشکل می نماید، که تنها معدودی می توانند آن را یاد بگیرند. اما این قضیه می تواند ایجاد سوء تفاهم کند، که لابد آن ها آدم های ویژه ای هستند. اما حقیقت این است که هر "دازاین"ی، مادامی که یک هستی اندیشناک باشد، می تواند این اندیشه را صورت دهد.اما با نظام آموزشی حاضر و با توجه به پیشینه ی ما ، تنها معدود افرادی می توانند ملزومات این اندیشه را برآورده کنند.

دانش ریاضی، قطعی و روشن

آیا نقطه مشترکی میان گفتمان تکنولوژی و فلسفه وجود دارد؟

جواب سوال شما "بله" است. در واقع یک رابطه شدیدا "ذاتی" میان این دو وجود دارد. در برداشت حتمی تکنولوژی مدرن از فلسفه مفروض است. این در فلسفه مدرن موجود است، که ابتدا اصولی را بنیان می نهد که تنها آن چیزی قطعی و روشنه، دانش ریاضیاتی است. تنها آن هست که واقعی است. جمله معروف فیزیکدان آلمانی "ماکس پلانک" موید همین موضوع است که می گفت: هر حقیقتی آنچیزی است که قابل اندازه گیری است. و این تفکر که "حقیقت" تنها برای هستی انسانی یا "دازاین" در دسترس است، مادامی درست است که قابل اندازه گیری فیزیکی ریاضیاتی باشد، این اندیشه بر تمام تکنولوژی حکمفرماست. و تا حد زیادی، اولین آن در اندیشه دکارت بود (به عنوان کاشف فلسفه مدرن) که رابطه فلسفه و تکنولوژی کاملا مشخص شد.

هایدگر و تعریف مذهب و دازاین حاصل آن

"در غرب معمولا انسان های بدون مذهب" کمونیست نامیده می شوند، از طرفی کسانی که طبق آموزه های مذهبی زندگی می کنند، بی عقل و دیوانه می گویند، نظر شما در این باره چیست؟

من معتقدم تصور این که مردم بدون مذهب "کمونیست" و مردم مذهبی بی عقل هستند، هر دو، یک اتهام صوری است، آیا می توان به وضوح در باره چیستی مذهب، یک تفکر ارائه داد؟ مذهب به معنای نوعی پیوند میان قدرت ها، نیروها و قوانین است، که جانشین قابلیت بشری شده است. این جا حتی می توانیم از یک مذهب فاقد خدا (اته ایستیک) به نام بودیسم یاد کنیم، که در آن خدایی معرفی نمی شود. با وجود این که یک مذهب است، که در خودش یک سری پیوندهایی دارد.

من همچنین می گویم، مردمی مثل کمونیست ها، هم مذهب دارند، و آن هم نوعی باور به علم است (اصالت علم). آن ها باوری بی قید و شرط به دانش مدرن دارند. و این باور "مطلق" که حقایق مشخصا در نتایج علوم حاصل می شود، یک باور است و روش مشخصی است که از پس "دازاین" می آید، پس آن هم نوعی "مذهب" است. من باید بگویم:«هیچ "دازاین"ی بدون مذهب وجود ندارد.» برای این که هر "دازاین"ی در پس خود نوعی جنون محسوب می شود.

مذهب دور انداختی نیست، آمریکا توسعه یافته نیست
آیا می باید فلسفه و مذهب را دور بریزیم، چرا که با وجود حیات هزاران ساله شان، تاثیر روی زیست بشر نداشته اند و به دلیل این که فلسفه و مذهب به نظر مغایر یکدیگر هستند؟

ما نمی توانیم و نباید اندیشه‌ها و باورهایمان را منسوخ دانسته و دور بریزیم. چرا که انسان ها در طول تاریخی دور و دراز، برای آنچه که به آن رسیده اند، کوشش کرده اند. ما قادر نیستیم اندیشه و باورهایمان را دور بریزیم، چرا که ذات انسانی متناهی است. و به دلیل همین ذات، انسان همواره وادار به تلاش دوباره شده است. و به خصوص در حال حاضر، من می خواهم بگویم، و همینطور به سوال اول شما رجوع کنم، که تامل بر آنچه که "دازاین" می نامیم، ضرورت دارد. زیرا اکنون با خطری که در سایه تکنولوژی بشر را فراگرفته، و روزی یک ماشین "کنترل شده" خواهد شد.

شما همینطور توضیحی در باره کشور خود ارائه دادید، همان طور که شما گفتید، کشور شما جزو کشورهای توسعه یافته نیست، اگر کسی در باره این "توسعه نیافتگی" صحبت کرد، اغلب باید بپرسید که توسعه کدام اندیشه را در نظر دارد، تلقی که اروپا و آمریکای مدرن، از توسعه یافتگی دارند، نخست از منظر تکنولوژی دیده می شود. با توجه به این دیدگاه باید بگویم کشور شما به خاطر سنت های کهن و متوالی که دارد، بسیار توسعه یافته است. و آمریکایی ها از طرف دیگر با تمام تکنولوژی که دارند، و صاحب بمب اتم هستند، توسعه یافته نیستند.

آیا راهی برای هماهنگ سازی و تفوق انسان ها وجود دارد؟ و می توان این راه را برای تمام موقعیت های واقعی جهان تفسیر کرد، مثلا برای برلین شرقی و غربی؟

این پرسش جامعی است که ما باید در ابتدا تفاوت میان شرایط سیاسی برای وحدت و شرایط احساسی انسان برای گردآوری "دازاین" ها، تفاوت قائل باشیم. برای هر دو حالت باید بگویم به خاطر کل وضعیت تاریخی و همچنین به دلیل جدایش "دازاین"ها به واسطه مذاهب مختلف، فلسفه های گوناگون و روابط گوناگون با دانش، امروزه، هیچ میدان مشترکی برای فهم ساده و بلادرنگ (انسانی) وجود ندارد. البته من گمان می کنم لازم است میان یک کشور اروپایی با این گذشته تاریخی، و کشوری که موطن شما است، تفاوت قائل شویم.

بنابراین من باید عرض کنم که اگر هر امکانی برای فهم در آینده ی مدنظر وجود داشته باشد، تنها زمانی قادر به اتفاق افتادن است (البته جدای از شرایط سیاسی) که "دازاین"ها (هستنده های انسانی) به طور همه جانبه به یک "خودشناسی" برسند. این "خودشناسی" حال که به سوال های دیگر شما فکر کردم، به سختی ایجاد می شود. نه تنها در آلمان، که در سراسر اروپا هم به همین منوال است. ما هیچ فعالیت مشخص، ساده و مشترکی در ارتباط با واقعیت و برای خودمان انجام نداده ایم. این بزرگترین مشکل دنیای غرب است. و بخشی از دلایل سردرگی عقاید ما در تمام حوزه ها، از همین جا نشات می گیرد.

بیشتر بخوانید:

هستی گهواره من/ اضطراب مرگ معنا بخش زندگی / گریز از مرگ با مد و دفن شدن در نقش اجتماعی
تفاوت علم در جهان قدیم و جهان جدید
اشتباه ابتدای انقلاب؛ بریدن از سنت علمی یک قرن اخیر را تکرار نکنیم/ قتل های زنجیره ای به حاملان فلسفه اسلامی می رسید؟/ قرون وسطی انسان را تحقیر کرد
نقد ادعای ظهور عصر پسادینی در ایران
گفت و گوی میان ادیان و اقوام راه حل توسعه ایران / نقش یک آیت الله در زندگی تکمیل همایون / پرویز ثابتی چرا او را به ساواک احضار کرد؟

216216

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر