عصر ایران؛ جواد لگزیان - طنین نوای سحرآمیز قصهای شرقی آنچنان دنبال کردن این رمان کمال عبدالله را زیبا کرده است که از همان صفحات اول روایت آدمی خود را همراه کاروانی بزرگ، با حیواناتش، محافظانش، ساربانش و غلامانش در مسیر «درهی ساحران» مییابد و همسفر با انبوهی از قصهها و داستانها به سوی کشف خود و هستی به راه میشود و پیش میرود.
حکایت «درهی ساحران»
حکایت ازین قرار است که کاروانباشی نامی در تلاش برای احضار روح پدرش جلاد محمدقلی، مردی که سالها پیش از این، دیوانه شده و سر به صحرا گذاشته، و سپس مرده و رفته، و قبر و مزار و گرد و غبارش نیز باقی نمانده است، عزم «درهی ساحران» دارد.
کاروانباشی در کنار پیشکار و یاری به اسم خواجه ابراهیم آقا و دیگر کاروانیان همدل به جستجوی سیّاحِ ساحر، شاگردِ آقدرویش گام به راه مینهند تا بلکه راز آن مجنون را کشف کنند. کاروان آنها پس از طی طریقی خواندنی به دره میرسد. درهای که پس از گردنه مار، از دامنهی سرسبزِ تپهی معروف به تپهی نامرئی یکسره رو به گودی میگذاشت و اهالی چهارسو و بلکه کرهی زمین از مشرق تا مغرب، دیده و فهمیده و باور کرده بودند که ساحرانِ نامدار و پر اشتهار، از هر نقطهی جهان آمده و اینجا را جهتِ سکونتِ خود انتخاب کردهاند که ...
![درهی ساحران درهی ساحران](https://cdn.asriran.com/files/fa/news/1403/11/24/2082511_460.jpg)
استادی کمال عبدالله نویسنده اثر
در جریان «درهی ساحران» استادی کمال عبدالله نویسنده، منتقد و نمایشنامهنویس اهل کشور آذربایجان در این است که همسفران کاروان افسانهای را با مهارتی بینظیر به سوی درک اسرار مسیر پرخطر این دره رازآلود پیش میراند و در هر منزلگاه به آنها داستان میآموزد تا کاروانیان نیز مانند کاروانباشی راهیِ راه بودن، همچون خطی، آهسته در طالعشان رقم خورد و با هزاران داستان روبرو شوند و در سرانجام اثر کولهباری از شهود را به ارمغان به خانه برند.
ماجرایی درسآموز از «درهی ساحران»
در ماجرایی درسآموز از «درهی ساحران» میخوانیم که در هر روز، هر ساحری یک یا دو ساعت، در کنار صخرهای یا در بیشهای، زیر سایهی درختی یا بوتهی بزرگی خلوت میکرد و خودش با خودش تنها میماند. این ساعت، «آنِ خلوتِ خویشتن» خوانده میشد.
این ساعت برای ساحران مقدّس بود و هیچ ساحری جرئت نداشت در این زمان به حریمِ ساحرِ دیگر وارد شود. این زمان، ساعت ممنوعه بود؛ قدغن بود. اما در «زمانی، ساحری به کسی اطمینان کرده و وقایع آنِ خلوت را با او در میان گذشته بود. این فردِ تاجر، ساحر را به یکی از شهرهای کشور برده، با اجرای عملِ جادویی، به همسایهی خود ستم کرده و او را به هزار و یک بلا مبتلا نموده بود.
هر ساحر در طول این مدت، از ساحر بودن خود مبرا شده و همچون کودکی، ناتوان و بیرمق میمانده و نیروی جادویی خود را به کسی یا چیزی میسپرده است. پس از خروج از خلوت خویشتن، هرچه در آن حالت رخ داده، از ذهن ساحر زدوده میشده است.
این تاجر که از حالاتِ خلوتِ ساحر آگاهی یافته بود به طلا و نقرهای که در مقابل کارش به او داده بود، طمع میورزد و وسوسه میشود. پس تصمیم میگیرد که ساحر را تحتِ مراقبت قرار دهد تا وقتی که ساحر واردِ خلوتِ خویشتن شد، پولها را بردارد و بازگردد. کمین میکند و ساحر را تحت نظر میگیرد. وقتی که زمان فرامیرسد و ساحر با دستان خود چشمهایش را بسته و در میان صخره های همیشگی خود، کاملاً راست میایستد و به همهچیز بی اعتنا میماند، تاجر پیدا میشود و بیهیچ سخنی، شروع میکند به جستوجو و تفحّص در لباس و جیبهای ساحر.
ساحرِ مدهوش، مانعِ کارِ او نمیشود. خلاصه، تاجر پولها و طلاهایی را که در دستمال سبزی پیچیده شده بود، پیدا میکند؛ دستمال را که خودش داده بود میشناسد. شمارِ طلاها درست بود. او طلاها و نقرهها را باعجله و بهسرعت در این جیب و آن جیب خود جای میدهد و وقتی که قدم برمیدارد تا از دایرهی خلوت ساحر خارج شود؛ برمیگردد و به عقب نگاه میکند. نباید این کار را میکرده است. ساحر به او می نگرد و با چشمان پر از امید، تبسم تلخی میزند و فقط میگوید: «برو، اما من حلالت نخواهم کرد.»
تاجر به این حرف اهمیت نمیدهد. باعجله سَربالایی را طی میکند و از درّه خارج میشود و به راهی میافتد که یکراست به شهر میرود. راه، همان راه بود و شهر هم سرِ جای خود. اما چه کسی باور میکند که تا همین حالا، آن مرد بیچاره، راهِ آشنای مذکور را میرود و چندین سال است که این راه او را به جایی نمیرساند.
او همواره در اینجا و آنجای تپهی نامرئی میگردد و راه را در پیش میگیرد و میرود و بازهم از جایی، بلکه هم از گردنهی مار میگذرد و میآید و به دهانهی درّهی ساحران میرسد.
حتی زمانی، کسی او را تعقیب کرد، اما بازهم معلوم نیست که این آدم، در این راهِ آشنا، دچار چه حادثهای میشود که به مقصد خود نمیرسد. چطور میشود که میرود، میرود و ناگهان از چشم کسی که مراقب اوست، نهان میگردد؟ چطور میشود که دوباره میآید و به این آدم میرسد که ردِ او را تعقیب میکرده است؟ این چه حادثهایست؟! معماست، معما.»
«درهی ساحران» نوشته کمال عبدالله با ترجمه جعفر نوعخواه را انتشارات اختران در 173 صفحه و با قیمت 160 هزار تومان رهسپار بازار کتاب کرده است.