دیو جانس به جماعتی سفیهان بگذشت، یکی از ایشان باو جست و لگدی برو زد، شاگردان او خشم گرفتند، گفتند ما را دستوری ده تا لگد برو زنیم!
گفت: او چو بخران مشابهت کرد شما بخران مشابهت مکنید. یعنی چون خر شما را لگد زد شما نیز او را لگد خواهید زد؟ !
دیو جانس را توانگری به مهمانی برده و او را در خانه آراسته که تکلف بسیار بر آن بکار برده و آلات نیک بهم انداخته، بنشاند و صاحب خانه مردی جاهل احمق بی هنر بود، پس خدو دهن دیو جانس جمع شده بود، برنگریست خانه و آلات در غایت حسن یافت و خداوند خانه را در غایت نقصان و نادانی، خدو بروی صاحب خانه افکند، مرد در خشم شد.
حکیم گفت من این فعل از آن کردم که قاعده آن باشد که مردمان خدو به بدترین موضعی افکنند که بر گرد آنهاست و من آنچه که بر گرداگرد منست، همه در غایت حسن یافتم، هر یکی در جنس خود شریفترین چیزی بود، هیچ از آن مستحق آن نبود که خدو برو افکنند و تو را چنان یافتم که ترک تادیب و ریاضت و تطهر نفس (کرده ای) تا خسیس ترین نوع شده ای پس از همه، تو به موضع خدو اولی باشی.
ناووسی در پیش دیو جانس هدیه ای بنزدیک اسکندر آورد، او را گفت: چرا نیز ما را هدیه ای نیاورده ای به هیچ وقت؟
دیوجانس گفت: آنچه ناووسی، می آورد هم از آن توست و از فضل مالیست که تو به او می دهی و آنچه من به هدیه می آورم از مال تو نیست، پس میان هدیه من و هدیه او فرقی تمام است یعنی علم و حکمت.