گفتاری در چند فصل پیرامون معنای حدوث و قدم کلام
فصل اول: معنای اینکه کلام حادث می شود و باقی می ماند چیست؟
وقتی سخنی از گوینده ای می شنویم که یا شعر است و یا نثر، بدون هیچ درنگ حکم می کنیم که این شعرمثلا از این شاعر است.و اگر شاعر مفروض همان شعر را تکرار کند، و یا گوینده، همان سخن را تکرار کند باز شک نمی کنیم در اینکه شعر و سخن مذکور از او است و بعینه همان کلام اول است که دوباره اعاده اش کرده و سپس اگر ناقلی همان شعر را از همان شخص نقل کند باز هم می گوییم این همان شعر فلان شاعر است.یعنی همان گوینده اولی، و پس از آن اگر این نقل را مکرر بگوید مثلا یک میلیون بار و یا بی نهایت آن را تکرار کند باز هم همان کلام اول و صادر از گوینده اول است.
البته این از نظر فهم عرفی است ولی اگر بخواهیم مساله را از نظر دقت علمی در نظربگیریم با مختصر دقتی می بینیم که حقیقت امر بر خلاف این است: مثلا کسی که می گوید: "زید نزد من آمد"این جمله در حقیقت یک کلام نیست زیرا مرکب از یازده حرف است که هر یک آنها فردی از افراد صوت است که در نفس گوینده تکون یافته و در فضای دهانش از یکی از مخارج آن بیرون آمده و مجموع آنها صوت های بسیار است نه یک صوت، چیزی که هست چون یک چیز را می فهماند در ظرف اعتبار آن را کلام واحد می خوانیم و این خودنوعی توسع و مجاز است که مرتکب می شویم.و این صوتهای متعدد از این جهت کلام شده اندو معنایی را به شنونده می فهمانند که قبلا میان گوینده و شنونده قراری بسته شده است که فلان صوت نشان فلان معنا باشد و همچنین از این نظر کلام واحد شده اند که معنای واحدی رامی رسانند.
پس با این بیان این معنا به دست می آید که کلام از آن جهت که کلام است امری است وضعی و قراردادی و اعتباری که جز در ظرف اعتبار، واقعیتی ندارد، آنچه در خارج هست آن عبارت است از صوتهای گوناگون که در ظرف اعتبار و قرارداد هر یک علامت چیزی قرارداد شده نه اینکه آنچه در خارج، خارجیت پیدا می کند علامتهایی باشد، برای وضوح بیشتر تکرار می کنم که آنچه در خارج موجود می شود صوت است و بس نه علامت و صوت قراردادی، و اگر موجودیت و تحقق را به کلام نسبت می دهیم، به نوعی عنایت است، و گر نه کلام در خارج تحقق نمی یابد، بلکه صوت موجود می شود، (و اهل هر زبان روی قراردادی که قبلا میان خود داشته اند از آن صوت به معنایی منتقل می شوند).
از اینجا معلوم می شود که کلام(فراموش نشود که یعنی آن امر اعتباری و قراردادی)، نه متصف به حدوث می شود و نه به بقاء، برای اینکه(حدوث و بقاء مربوط به واقعیات است، نه اعتباریات و)حدوث عبارت است از مسبوق بودن وجود چیزی به عدم زمانی آن، (و اینکه
چیزی بعد از مدتها نبودن بود شود)و بقاء عبارت است از اینکه چیزی بعد از آن اول نیز موجودباشد، و همچنین در آنات بعدی، وجودی متصل داشته باشد، پس هم حدوث و هم بقاء مربوطبه واقعیات خارجی است، نه اعتباریات، چون اعتباریات در خارج وجود ندارند.
علاوه بر این، اتصاف کلام به قدم، اشکالی دیگر و علیحده دارد، و آن این است که کلام(که مرکب از حروف ردیف شده، و اصل تکونش تدریجی است، بعضی حروفش قبل ازبعضی دیگر، و بعضی بعد از بعضی دیگر چیده می شود)، ممکن نیست قدیم باشد، چون درقدیم دیگر تقدم و تاخری فرض ندارد، و گر نه آنچه متاخر است حادث می شود، و حال آنکه ماقدیمش فرض کرده بودیم، و این خلف است، پس کلام - که به معنای حروف ترکیب شده است و به وضع دلالت بر معنایی تام می کند - قدیم بودن در آن تصور ندارد، علاوه بر این همانطور که گفتیم فی حد نفسه محال هم هست، (دقت بفرمایید).
فصل دوم:آیا کلام از جهت کلام بودن، فعل متکلم است یا صفت او یا هیچکدام؟
آیا کلام بدان جهت که کلام است فعلی از افعال است، یا آنکه صفتی است قائم به ذات متکلم؟به این معنا که ذات متکلم فی نفسه تام است، و از کلام بی نیازاست، ولی کلام از متفرعات آن است، یا آنکه قوام ذات متکلم بر تکلم است، همچنانکه قوام ذات حیوان به حیات است، و عدم انفکاک عدد چهار از زوجیت به وجهی جزو ذات چهار است؟.
هیچ شکی نیست در اینکه کلام به حسب حقیقت و واقع نه فعل متکلم است، و نه صفت او است، برای اینکه: (همانطور که قبلا هم گفتیم)فعل متکلم صدا در آوردن است، واما اینکه شنونده از آن صدا چه بفهمد بسته به قرارداد در اجتماعی است که به زبانی با هم صحبت می کنند.(همچنانکه قرارداد فارس زبانان این است که با شنیدن صدایی چون"نان"به چیزی منتقل شوند که عرب با شنیدن صدایی چون"خبز"بدان منتقل می شوند)پس آنچه که ما کلامش می خوانیم حقیقتا نه فعلی است صادر از ذاتی خارجی، و نه صفتی است برای موصوفی خارجی.
بله کلام بدان جهت که عنوانی است برای موجودی خارجی، یعنی برای صوت های ترکیب شده، و بدان جهت که صوت، فعل خارجی صاحب صوت است، به نوعی توسع و مجازگویی فعل او نامیده می شود نه به طور حقیقت، و بعد از آنکه آن را به طور مجاز فعل اودانستند، از همان نسبت مجازی که به فاعل می دهند، وصفی نیز برای او انتزاع نموده، او رامتکلم می خوانند، مانند نظایر تکلم از امور اعتباری، چون خضوع، تعظیم، اهانت، خرید وفروش و امثال آن.
فصل سوم اشاره به معنایی دیگر برای کلام
از جهت اینکه مکنونات ضمایر را کشف می کند و بیان اینکه بحث در باره حدوث و قدم قرآن بی مورد بوده است
ممکن است کلامی که مورد بحث است از نظر هدف و غرضی که در آن است یعنی از نظر کشف از معانی نهفته در ضمیر، و انتقال آن معانی به ضمیر شنونده تجزیه تحلیل شود و در نتیجه با آن تحلیل، کلام که تاکنون امری اعتباری بود، به امری حقیقی وواقعی برگردد، و آن عبارت باشد از همان کشف مکنونات درونی، که خود امری است واقعی نه اعتباری، و این تحلیل در تمامی امور اعتباری و یا حداقل در بیشتر آنها جریان دارد، و قرآن کریم هم همین معامله را با آنها کرده، و امثال سجود، قنوت، طوع، کره، ملک، عرش، کرسی، کتاب و غیره را حقایقی دانسته.
و بنا بر این تحلیل، حقیقت کلام عبارت می شود از کشف ضمایر، و به این معنا هرمعلولی برای علتش کلام خواهد بود، چون با هستی خودش از کمال علت خود کشف می کند، کمالی که اگر هستی معلول نبود، همچنان در ذات علت نهفته بود.
از این هم دقیق تر اینکه بگوییم: هر صفت ذاتی برای هر چیزی، کلام او است، چون از مکنون ذات او کشف و پرده برداری می کند، و این همان معنایی است که فلاسفه بر آن می گویند که: صفات ذات خدای تعالی، چون علم و قدرت و حیات، کلام خدایند، و نیزعالم سراپایش کلام او است.
و این نیز روشن است که بنا بر این تحلیل، قدیم بودن، یا حادث بودن کلام، تابع سنخ وجودش خواهد بود، علم الهی که کلام او است به خاطر قدیم بودن ذات خدا قدیم است، ولی زیدی که دیروز نبود و امروز هست شد، به خاطر اینکه از وجود پروردگارش کشف می کند، حادث است، و وحی نازل بر رسول خدا(ص)بدان جهت که تفهیم الهی است، و تفهیم حادث است، آن نیز حادث است، ولی بدان جهت که در علم خدا است - وعلم او را کلام او دانستیم و علم صفت ذاتی او است - پس وحی نیز قدیم است، مانند علمش به همه چیز، چه قدیم و چه حادث.
فصل چهارم از فصول سه گانه گذشته این معنا به دست آمد
که قرآن کریم را اگربدان جهت در نظر بگیریم که عبارت است از آیاتی خواندنی، و دلالت می کند بر معانی ذهنی، مانند سایر کلمات، در این صورت قرآن نه حادث است نه قدیم، بله به وساطت حدوث اصوات که معنون به عنوان کلام و قرآنند حادث است.
و اگر بدان جهت در نظر گرفته شود که معارفی است حقیقی و در علم خدا، در این صورت مانند علم خدا به سایر موجودات، قدیم خواهد بود، چون خود خدا قدیم است و به این حساب اگر می گوییم قرآن قدیم است معنایش این است که علم خدا قدیم است.همچنانکه می گوییم زید حادث، قدیم است و درست هم گفته ایم چون علم خدا به زید حادث، قدیم است.
از اینجا معلوم می شود که بحث هایی که در باره قدم و حدوث قرآن به راه انداخته بودند بحث هایی بی فایده بوده زیرا اگر آن کس که می گوید قدیم است مقصودش از قرآن آن حروفی باشد که خواندنی است و صوتهایی ردیف شده و ترکیب یافته و دال بر معانی خویش است و می خواهد بگوید چنین قرآنی مسبوق به عدم نبوده که بر خلاف وجدان خود سخن گفته است و اگر مقصودش این است که خدا عالم به آن بوده و به عبارت دیگر علم خدا به قرآن قدیم بوده این اختصاص به قرآن ندارد تا منتش را بر قرآن بگذاریم بلکه علم خدا به تمامی موجودات قدیم است، چون ذاتش قدیم است و علمش هم عین ذاتش است زیرا مقصود از علم مورد بحث علم ذاتی است.
علاوه بر این دیگر وجهی ندارد که ما کلام را صفت ثبوتی و ذاتی جداگانه ای غیرعلم بگیریم چون برگشت کلام هم به همان علم شد و اگر صحیح باشد هر یک از مصادیق یکی از صفات ثبوتیه خدای را یک صفت ثبوتیه جداگانه بدانیم دیگر صفات ثبوتیه منحصر به یکی، دو تا، ده تا نمی شود چون عین این تحلیل در امثال ظهور و بطون و عظمت و بهاء و نور وجمال و کمال و تمام و بساطت و غیر اینها از صفات ثبوتیه بی شمار دیگر وجود دارد.
و آنچه از لفظ تکلم که در قرآن کریم به کار رفته ظاهر در معنای اول است یعنی آن معنایی که تحلیل نشده بود و هر خواننده ای همان را می فهمد مانند آیه"تلک الرسل فضلنابعضهم علی بعض منهم من کلم الله" (1) و آیه"و کلم الله موسی تکلیما" (2) و آیه"و قد کان فریق منهم یسمعون کلام الله ثم یحرفونه" (3) و آیه"یحرفون الکلم عن مواضعه" (4) و امثال این آیات.
اما اینکه بعضی (5) از مفسرین گفته اند که غیر کلام لفظی که از زبان هر گوینده بیرون می آید کلام دیگری هست نفسی که قائم به نفس متکلم است.و شعری هم در این باره انشاد کرده که:
ان الکلام لفی الفؤاد و انما جعل اللسان علی الفؤاد دلیلا
کلام در حقیقت در قلب است و زبان را دلیل و بیانگر قلب کرده اند و کلامی که ازخدای تعالی متصف به قدم است کلام نفسی خدا است نه لفظی، حرف صحیحی نیست برای اینکه اگر مقصودشان از کلام نفسی همان معنای کلام لفظی است و یا صورت علمی آن است که بر لفظ منطبق شده، در این صورت برگشت معنای این کلام به همان علم خواهد بودنه چیزی زائد بر علم و صفتی مغایر آن، و اگر معنای دیگری مقصود است که ما هر چه به نفس خود مراجعه می کنیم خبری از چنین معنایی نمی یابیم، و آن شعری هم که سروده اندبرای یک بحث عقلی نه سودی دارد و نه زیانی، چون بحث عقلی شانش اجل از این است که شعر را با آن به جنگ بیندازد.
پی نوشتها:
(1)و این رسولان را بعضی را بر بعضی برتری دادیم، بعضی از ایشان کسی است که با خدا سخن گفت.سوره بقره، آیه 253.
(2)و خدا با موسی به طور آشکار و روشن سخن گفت.سوره نساء، آیه 64.
(3)چنانچه بعضی ایشان بودند که کلام خدای را می شنیدند و آنگاه همان را تحریف می کردند.سوره بقره، آیه 75.
(4)کلمات را از آن طور که هست تحریف می کنند.سوره مائده، آیه 13.
(5)تفسیر فخر رازی، ج 3، ص 134.