ماهان شبکه ایرانیان

مجله ادبی «الف‌یا» منتشر کرد؛

روایت یوسفعلی میرشکاک از نخستین دیدار با سیدمرتضی آوینی

یوسفعلی میرشکاک به تازگی در روایتی کوتاه و البته خواندنی به شرح اولین آشنایی خود با سید مرتضی آوینی و نادر طالب‌زاده پرداخته است.

روایت یوسفعلی میرشکاک از نخستین دیدار با سیدمرتضی آوینی

به گزارش خبرگزاری مهر، یوسفعلی میرشکاک به تازگی اقدام به بازنویسی روایت‌هایش از افرادی پرداخته که در طول سالهای گذشته در فعالیت‌های  ادبی و فرهنگی‌اش با آنها دمخور بوده است. این روایت‌ها به صورت تدریجی در پایگاه مجله ادبی «الف‌یا» وابسته به بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان منتشر می‌شود.

متن زیر تازه‌ترین بخش از این روایت‌ها و شامل خاطره اولین دیدار میرشکاک با سید مرتضی آوینی و نادر طالب‌زاده است:

یاد و نام چیست که مرگ نیز نمی‌تواند نقش آن را زایل کند؟ ویژه آنگاه که به نظم یا نثر یا نقش از ژرفای جان و خرد سربرمی‌آورد. با بسیاری کسان از خُرد و کلان همراه و همدل و هم‌زبان بوده‌ام و هر یک در خاطر من قلمرویی دارند. برخی قلمروها به دو گام درنوشته می‌شود و برخی قلمروها چندان پهناور است که خود نیز از پیمودن آن برنمی‌آیم.

آیا نمی‌توان گفت که هست و بود آدمی را همین قلمروها (یادها و نام‌ها) شکل می‌دهند؟ آیا جز این است که هرگاه این قلمروها از میان بروند چیزی از هست و بود آدمی باقی نمی‌ماند؟ و مگر خودفراموشی (آلزایمر) جز محو شدن یادها و نام‌هاست؟ اکنون که مقرر شده است از این قلمروها یاد کنم و پیش از آنکه خودفراموشی به فریادم برسد و مرا از بارِ گرانِ بودن برهاند، نخست، از فراگیرترین قلمروها و شگرف‌ترین نام‌ها و یادهایی که با منند سخن به میان می‌آورم.

از آسمانیان که بگذریم، برترین قلمرو را «سیدناالشهید مرتضای آوینی» دراختیار دارد. با بسیاری کسان سال‌ها دوست بوده‌ام و چون دور افتاده یا درگذشته‌اند چنان خاموش و فراموش مانده‌اند که گویی جز یکی دو روز با آنان همراه نبوده‌ام اما با اینکه جز سالیانی معدود با مرتضی نبوده‌ام گویی هم از پگاهِ الستُ بربکم، با او بوده‌ام؛ بودنی که همچنان بوی حضور دارد و بی‌گمان رو به ابدیت.

روزی «سید محمد آوینی» (نخستین سردبیر سوره) از من و زنده‌یاد «احمد عزیزی» خواست که برای دیدن فیلم برلین زیر بال فرشتگان به دفتر مجله برویم. رفتیم. جز سیدمحمد، دو تن در آنجا بودند که هیچ یک را نمی‌شناختم. یکی جوانی بود با چشمانی آبی و موی بلوند که با زحمت به فارسی تکلم می‌کرد و بیشتر آمریکایی به نظر می‌آمد و دیگری مردی بود تنومند و میانسال با پیراهن جین آبی، موهای پرپشت و ریش جوگندمی که چفیه‌ای به گردن داشت. سیدمحمد نه آن‌ها را معرفی کرد و نه ما را. ویدئو را روشن کرد و فیلم شروع شد. هرجا که لازم بود او یا همان جوان آمریکایی‌نما ترجمه می‌کردند؛ آن یک به زحمت و با تته‌پته و فارسی دست و پا شکسته، سیدمحمد محکم و مسلط و مرد میانسال چفیه به گردن خاموش می‌نگریست و گوش می‌داد. فیلم به پایان رسید و سیدمحمد و مرد چشم‌آبی چیزهایی گفتند و سپس از مرد میانسال خواستند سخن بگوید. به سخن درآمد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم». در همان یکی دو جمله نخست معلوم شد که گه‌گاه دچار لکنت زبان می‌شود.

باری، هنوز عبارتی را به تمامی بر زبان نرانده بود که زنده‌یاد احمد عزیزی پرید وسط حرف‌هایش که: «شما فلسفه بلدی؟» (احمد روزگاری فلسفه و روش رئالیسم را خوانده و چنانکه ادعا می‌کرد در سرپل ذهاب و جلسات معارضه با هواداران گروهک‌های چپ از این کتاب سود برده بود و هرگاه ناشناسی می‌دید چنانکه عادت مردمان روستایی و ندید بدید است فوراً پای فلسفه را به میان می‌کشید.)

من گفتم: «احمد! براگم! این آقا که هنوز چیزی نگفته، بگذار حرفش را تمام کند.»

و رو به آن مرد صاحب هیمنه گفتم: «بفرمایید»

هنوز یک جمله دیگر بر زبان نیاورده بود که باز احمد پرید وسط که: «شما فلسفه بلدید؟»

عصبانی شدم و داد زدم: «احمد می‌ذاری این بزرگوار حرفشو بزنه یا… استغفرالله»

و به آن مرد که معلوم شد به صبوری سنگ است گفتم: «بفرمایید»، ولی تا آمد شروع کند باز احمد امان نداد و پرسید: «شما فلسفه…» امانش ندادم. زدمش و با مشت و لگد از اتاق انداختمش بیرون و چنان سریع که هیچکس فرصت مداخله پیدا نکرد. احمد زد زیر گریه و سیدمحمد از اتاق بیرون رفت و با مهربانی او را آرام کرد و برگشت و به من گفت: «پوزملوک چرا این کارو کردی؟» (هنوز هم نمی‌دانم پوزملوک یعنی چه. یکی از تکیه‌کلام‌های سیدمحمد بود و با آن‌ها که خودمانی بود در تخاطب صمیمانه می‌گفت پوزملوک.)

گفتم: «من که این آقا را نمی‌شناسم. هنوز لب تر نکرده بود که احمد پرید وسط که فلسفه بلدی… یک بار، دو بار، سه بار… ای به گور پدر فلسفه…»

سید محمد خندید و گفت: «ایشون مرتضاست؛ اخوی بنده. اینم نادر طالب‌زاده است که از آمریکا اومده. حالا پاشو احمد و بیار تو.»

گفتم: «ولش کن؛ مرده‌شورشو ببره با فلسفه…»

سید محمد تحکم کرد: «پاشو می‌گم پوزملوک…»

رفتم و احمد را که هنوز فین‌فین گریه‌اش تمام نشده بود با این شرط که لام تا کام حرف نزند به اتاق آوردم.

مرتضی به سخن درآمد و لکنتش که برطرف شد معلوم شد بیش از آنچه احمد توقع داشت فلسفه سرش می‌شود؛ آنهم فلسفه‌ی هنر. این نخستین دیدار من و سیدناالشهید بود در حالی که نه می‌دانستم روایت فتح چیست و نه خبر داشتم که چه کرده یا چه نوشته است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان