در بخشِ پیش روشن شد که بنی امیّه و همفکرانشان، ریاست طلب هایِ فاسدی بودند و با بنی هاشم و دعوتِ اسلامیِ آنان، اختلافِ اصولی داشتند، از این رو با همه توان با آنان مبارزه کردند و جنگ هایِ بزرگی مانندِ بدر و احد و احزاب، که باید آن ها را «جنگ هایِ با اسلام» گفت، بر ضدِّ آنان به وجود آوردند. و اگر چه بنی امیّه، سرانجام شکست خوردند و از رویِ ترس و سیاست، تسلیم گشتند، امّا نکته مهمّ این جاست که اختلافِ اصولیِ بنی امیّه، که از بنیشِ مادّی و تسلّط طلبِ آن ها ریشه می گرفت، از بین نرفت، بلکه زیر پرده ماند و پس از این که پست هایِ حسّاسِ حکومتِ اسلامی به دستِ آن ها سپرده شد و زمینه تسلّط آن ها بر مقدّراتِ اسلام و مسلمانان فراهم گشت، همان اختلافِ اصولی، در چهره اسلام رویِ پرده آمد و جنگ های بزرگ تری مانندِ صفین و کربلا، که باید آن ها را «جنگ های در اسلام» گفت، به بار آورد، و به این ترتیب بر اثرِ اشتباهِ عظیم خلفا، که به اموی ها همه گونه امکانات دادند، «جنگ هایِ با اسلام» به «جنگ های در اسلام» تبدیل گشت و جامعه اسلامی را از درون به خطر افکند. پیراهنِ عثمان و ولیعهدیِ یزید
در این بخش می خواهیم، مسیرِ بنی امیّه و همکارانشان را، که سازمانِ اموی بودند و مسیرِ بنی هاشم و پیروانشان را، که سازمانِ هاشمی بودند، با هدف هایی که در درونِ جامعه اسلامی به خصوص در برابر همدیگر داشتند و دگرگونی هایی که به مرورِ زمان یافتند، شناسایی کنیم تا بتوانیم به ریشه هایِ اصلیِ درگیری هایِ جهانِ اسلام مانندِ جنگ کربلا واقف گردیم. در واقع تاکنون، بیشتر پیرامونِ خطِ سیرِ خلافتِ اسلامی و عوامل و آثارِ آن گفتگو می کردیم، و در این بخش، بیشتر پیرامونِ خطِ سیرِ جوامع اسلامی، که در درجه اوّل بر دو سازمانِ هاشمی و اموی تکیه داشت، گفتگو می کنیم و اگر چه این دو سازمانِ متضادّ، مانند روز و شب به هم پیچیده اند، از این رو هر یک از این دو باید توأم با دیگری بررسی گردد، ولی در عینِ حال در نیمه اولِ این بخش بیشتر درباره سازمانِ اموی و در نیمه دوم، بیشتر درباره سازمانِ هاشمی بحث می شود.
چنان که دیدیم، بنی امیّه و در رأس آن ها معاویه، با شامّه سیاسیِ نیرومندشان احساس کردند که برایِ کسبِ موقعیّت و قدرت، باید سیاستِ اسلامی را به کار گیرند تا بتوانند دستِ کم گروه هایی از مسلمانان را جذب کنند و برایِ مبارزه با مسلمان هایِ راستین، که طرفدارِ خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سنگِ راهِ اموی مسلک ها بودند، مجهز نمایند. و از این جا روشن می شود که: سیاستِ اسلامیِ حکومتِ اموی ها، سیاستِ ثابتی نبود، بلکه سیاست متغیری بود که به نسبت پیشرفتِ آن ها نوسان پیدا می کرد؛ یعنی، آن ها هنگامی که موقعیّتِ خودشان را ضعیف می دیدند، طبعا بیشتر به اسلام نزدیک می شدند و بیشتر تظاهر می کردند و هنگامی که سیطره خودشان را استوار می انگاشتند، طبعا بیشتر از اسلام دور می گشتند و بیشتر در برابرِ آن موضع می گرفتند. این نوسان که تأثیر عظیمی در مسیر حکومت اموی ها و در سرنوشت جوامع اسلامی داشت، نمونه های فراوانی دارد، برای رعایتِ اختصار به یک نمونه آن در زمینه پیراهنِ عثمان اشاره می شود:
«عمرو عاص» همکارِ نزدیکِ معاویه، به خوبی می دانست که علی علیه السلام در جریانِ قتلِ عثمان تقصیر ندارد، بلکه خودِ او و معاویه تقصیر دارند؛ از این رو هنگامی که معاویه گفت: «علی علیه السلام را متّهم به کشتنِ عثمان می کنیم و در سایه این اتّهام با او می جنگیم» عمرو عاص در پاسخِ او این جمله واقعا جالب را گفت:
واسَوْاَتاهْ، اِنَّ اَحَقَّ الْناسِ اَنْ لایَذْکُرَ عُثْمانَ لَاَنَا وَ اَنْتَ.
ای معاویه، افسوس که تو اشتباهِ بزرگی را بهانه می کنی، من و تو بیشتر از همه مردم نسبت به عثمان تقصیر کرده ایم، بدین جهت بهتر است که اصلاً نامِ عثمان را بر زبان نیاوریم.(1)
تقصیرِ معاویه این بود که در برابرِ کمک خواهیِ عثمان، عمدا مسامحه کرد.(2) علی علیه السلام این تقصیرِ معاویه را، که با نقشه حساب شده بود، چندین بار گوشزد نمود، از جمله در یکی از نامه هایِ توبیخی اش به معاویه نوشت: «... هرگاه یاریِ عثمان را به سود خودت می دیدی، او را یاری می کردی و هر گاه به سود خودت نمی دیدی، او را وامی گذاشتی...»(3)
و امّا تقصیرِ عمرو عاص این بود که تا آن جا که توانست مردم را برایِ کشتن عثمان تحریک نمود. خود او با صراحت می گفت: «... به خدا قسم هیچ چوپانی را ندیدم مگر این که او را برایِ کشتنِ عثمان تحریک کردم و بر اثرِ تحریکِ من بود که عثمان کشته شد.»(4)
با این وصف چقدر عجیب است که همین معاویه و عمرو عاص، مانندِ طلحه و زبیر و عایشه، که همگی از اولیایِ قتلِ عثمان بودند، یکباره اولیایِ خونِ عثمان شدند، آن هم بر ضدِّ علی علیه السلام که حتّی به تصدیقِ آن ها، در قتلِ عثمان دخالت نداشت، بلکه تا حدودی از او دفاع کرد.
و نکته اصلی این جاست که همین ریاکارهایِ فرصت طلب، پس از تسلّط بر اوضاع، پرده از رویِ مقاصدِ سیاسیِ خودشان برداشتند و در واقع، خودشان خودشان را رسوا نمودند. خودِ معاویه در خطبه ای که برایِ مردمِ عراق ایراد کرد، به هدفِ اصلی اش از جنگِ صفین، که به بهانه خونِ عثمان و با کشتارِ ده ها هزار مسلمان دنبال نمود، تصریح کرد و گفت: «... ای مردمِ عراق! من با شما جنگیدم، امّا نه برایِ نماز یا روزه یا حجّ یا مسایلِ اسلامی دیگر (و نه انتقام گیری از قاتلانِ عثمان، که به اعتراف خودِ معاویه امکان نداشت) بلکه برایِ این که بر شما سلطنت بیابم و یافتم و اکنون که به مرادم رسیده ام صریحا می گویم: «هر پیمانی را که با حسن علیه السلام بسته ام (که مطابقِ قرآن و سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم عمل کنم و حقوقِ مسلمان ها را رعایت نمایم و کسی را جانشین خود نسازم) زیرپا می گذارم.»(5)
معاویه، پس از رسیدن به قدرت، نه تنها پیمان با حسن علیه السلام را زیرپا گذارد، بلکه به خاطرِ ولیعهدیِ یزیدش، آن حضرت را با این که صلح کرده و کنار رفته بود، با کمالِ ناجوانمردی مسموم ساخت(6) و به این ترتیب، حسن علیه السلام نیز مانندِ حسین علیه السلام ، که عزیزانِ پیغمبر و علی علیه السلام و محبوب ترین شخصیت هایِ اسلامی بودند به وسیله حکومتِ معاویه و در راهِ حکومتِ یزید، قربانی شدند.
بالاتر از سخنانِ یادشده معاویه، وصیّت نامه اوست که برایِ یزیدِ دلبندش می نگارد و مکنوناتِ ضمیرش را در «سلطنتِ موروثی و استبدادی» خلاصه می کند. معاویه در وصیّت نامه اش و در حقیقت ترازنامه اش، با اشاره به مخالفان و از همه مهمتر حسین علیه السلام می گوید: فرزندِ عزیزم، من زحمتِ هر گونه تلاشی را از دوشِ تو برداشتم، و همه چیز را زیرِ فرمانِ تو آوردم و سرِ سرداران را پیشِ تو خم کردم و جهان را برایِ تو رام نمودم. اکنون از سلطنتی که به خاطرِ تو پایدار ساختم از هیچ کسی بیم ندارم مگر از حسین فرزندِ علی علیه السلام و در درجه دوم از سه نفر دیگر (فرزندِ ابوبکر، فرزند عمر و فرزند زبیر).(7)
این گونه شواهد نشان می دهد که: دستاویزِ انتقامِ عثمان، به عنوانِ خلیفه مظلومِ پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و به طورِ کلّی، همه دستاویزهایِ اسلامی اموی ها، وسایلِ سیاسیِ فریبنده ای بود که برای استقرار حکومتشان به کار می بردند، از این رو هنگامی که بر خر مرادشان سوار گشتند، موضوعِ انتقام عثمان را از متن کارشان، کنار گذاشتند، و به جایِ آن ولیعهدی یزید را که در ابتدا جرأتِ طرحش را نیز نداشتند، با زر و زور و تزویر تحمیل کردند.
تغییر سیاستِ حکومتِ اموی، با ولیعهدی یزید متوقّف نشد، بلکه روز به روز افزایش یافت تا این که در زمانِ حکومت ننگین یزید، به نهایت درجه رسید و اساسِ اسلام را به پرتگاهِ خطر کشید. معاویه، چون با دستِ خالی به سویِ مقصدِ دور و درازِ خلافتِ اسلامی اوج گرفته بود، اقلاً این واقعیت را احساس می کرد که باید ظواهر اسلامی را رعایت کند تا مردم را جذب نماید، به خاطرِ همین احساس بود که معاویه، با سیاستِ اسلامی خو کرد و آن را تا حدودِ زیادی به کار بست، ولی یزید بر تختِ امپراطوری پرقدرتی تکیه می زد که آسان و رایگان به دستش رسیده بود؛ از این رو او اصلاً احساس نمی کرد که باید ظواهرِ اسلامی را رعایت کند، به خصوص که شخصا نیز، جوانِ خشنی بود و از تجربه های سیاسی هم محروم بود. او به اندازه ای احمق بود که حتّی در برابرِ چشمِ مسلمان ها، میگساری و هرزگی می کرد و اصحابِ محبوبِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را، به عنوانِ انتقام کشتگانِ خاندانش در جنگِ بدر به خاک و خون می افکند و حتّی کعبه را که محورِ مقدّساتِ اسلام است به منجنیق می بست و از همه بدتر این که علنا خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله ، قرآن و وحی، قیامت و حساب را استهزا می نمود و اشعار کفرآمیز می سرود. نظرِ همکارانِ معاویه درباره حکومتِ یزید
فسادکاریِ یزید حتّی پیش از حکومتش به اندازه ای زننده و آشکار بود که حتّی بسیاری از همکارانِ معاویه با ولیعهدیِ او مخالفت می کردند، هر چند که به خاطرِ منافعشان سرانجام آن را تأیید نمودند، حتّی زیاد جلاّد، که دستِ راستِ معاویه بود در پاسخِ نظرخواهیِ او درباره ولیعهدیِ یزید می گفت: «معاویه می داند که یزید، سست و بی کفایت است و بیشتر ایّامش به شکار و فساد و سرگرمی با حیوانات می گذرد، از این رو بهتر است ولیعهدیِ یزید را به تأخیر اندازد تا یزید، دستِ کم ظاهرش را اصلاح نماید.»(8) این سخنانِ زیاد، درباره یزید، مثلِ معروفِ عرب را به یاد می آورد که می گوید: «وَیْلٌ لِمَنْ کَفَّرَهُ نِمْرُود؛ وای برکسی که نمرود هم او را کافر می خواند.»
«احنف» یکی دیگر از مشاورانِ معاویه بود. او در رأسِ هیأتی از بصره، برایِ شرکت در جشنِ ولیعهدی یزید، به شام دعوت شد. معاویه در این جشنِ رسوا، که با حضورِ هیأت هایِ خودفروخته مناطقِ اسلامی تشکیل گشته بود، از او پرسید: نظرِ تو درباره ولیعهدیِ یزید چیست؟ او در پاسخ گفت: «اگر راست بگوییم از شما می ترسیم و اگر دروغ بگوییم از خدا می ترسیم...» و جالب این است که: معاویه نیز گفته او را تصدیق کرد و گفت: «صَدَقْتَ؛ آن چه گفتی عینِ واقعیت است»(9) ترسِ احنف از مخالفت با ولیعهدیِ یزید، بدین سبب بود که او می دانست و همه می دانستند که معاویه، مستبدّی سرسخت است که اگر با تزویر به هدفش نرسد از شمشیر استفاده می کند.
شاهدِ مطلب این که: روزی همین معاویه، رویِ منبرِ اسلام، درباره خصلت هایِ به اصطلاح ارزنده یزیدش سخن سرایی می کرد تا ذهن مردم را برایِ پذیرش ولیعهدی او آماده کند. در این میان یکی از مزدورانش به نام «یزیدبن مقفّع» به معاویه اشاره کرد و رو به مردم گفت: «این امیرالمؤمنین است.» و سپس به یزید که زیرِ دست معاویه نشسته بود، اشاره کرد و گفت: «پس از معاویه، این امیرالمؤمنین است» و آن گاه به شمشیرش اشاره کرد و گفت: «وَ مَنْ أبی فَهذا؛ و هر کسی که یزید را به عنوان امیرالمؤمنین نپذیرد، نصیبش این شمشیر است» معاویه که از این سخنان کوتاه، و در عین حال رسا، متبسّم شده بود، به او گفت: «بنشین که تو سیّد خطیبانی»(10) آری این هرزه گویِ بی وجدان، سیّدِ خطیبان بود، زیرا توانست محتوایِ همه خطبه ها و حیله ها و شیوه هایِ معاویه را در «شمشیر»، که مهم ترین وسیله ابتدایی یا نهایی همه زورگویان است، بگنجاند و خلافتِ یزیدش را رویِ خونِ انسان ها مستقر نماید.
«مغیره» نیز یکی از همکارانِ معاویه بود و چندسالی از طرفِ او بر عراق حکومت کرد و سپس به فرمانِ او برکنار شد. مغیره برایِ این که معاویه را دلخوش کند تا دوباره از طرف او به حکومت عراق برسد، نقشه خلافت یزید را برایِ اولین بار، نزدِ معاویه مطرح ساخت و برایِ اجرایِ نقشه شیطانی اش گفت: «ای معاویه، خوب است خودِ تو در زمانِ حیاتت و خلافتت، زمینه این کار را فراهم سازی و مردم را با زر و زور به پذیرشِ آن و اداری و من نیز، به سهم خودم می کوشم که موافقتِ مردم عراق را به دست آورم» اگرچه «مغیره» با این خوش رقصی ها، موردِ عنایتِ معاویه قرار گرفت و مجدّدا به حکومت عراق منصوب شد، ولی خودِ مغیره، هنگامی که ولیعهدیِ یزید را تثبیت کرد، صریحا گفت:
فَتَقْتُ عَلی اُمَّةِ مُحَمَّدْ فَتْقاً لا یُرْتَقُ اَبَداً.(11)
من با تثبیتِ ولیعهدیِ یزید، زخمِ مهلکی بر امّتِ محمّد زدم که هرگز التیام نمی پذیرد.
فقط مغیره: نبود که خطرِ عظیم خلافتِ یزیدی را احساس می کرد، بلکه خودِ معاویه نیز می دانست که خلافت یزید، مصالحِ اسلام را پامال می کند و پذیرشِ آن، گناه بزرگی به شمار می آید. گواه مطلب، سخنانِ خودِ معاویه است که به بزرگانِ کوفه، که مغیره آن ها را با رشوه خریده بود و همراهِ فرزندش به جشن ولیعهدیِ یزید در شام فرستاده بود، گفته است؛ معاویه پس از ملاقات با نمایندگانِ خودفروخته عراقی، از فرزندِ مغیره پنهانی پرسید: پدرت به چه قیمتی دین این جمعیّت را خرید. فرزندِ مغیره گفت: به سی هزار درهم. معاویه گفت: این جمعیّت چقدر ارزان و آسان، دینِ خودشان را فروختند.(12) این همه بی انصافی چرا؟
می بینیم که حتّی همکارانِ معاویه خلافتِ یزید را خطرناک می خوانند و خودِ معاویه نیز به ریشِ کسانی که با یزیدش بیعت کرده اند، می خندد و آن ها را دین فروشانِ احمق می خواند. با این حال چقدر عجیب است که متعصب های داغ تر از آش، معاویه را می ستایند و جنایت هایِ او را حتّی در زمینه ولیعهدیِ یزیدش توجیه می نمایند. یکی از این متعصب ها، ابن خلدون است که برعکسِ بسیاری از علمایِ اسلامی و حتّی برعکسِ سخنان وابستگانِ معاویه و خودِ معاویه که گوشزد شد، معاویه را می ستاید و اگر چه از حسین علیه السلام تجلیل می نماید و حتّی قیامِ آن حضرت را بر ضدِّ حکومتِ یزید، مشروع می خواند، ولی در عین حال، ولیعهدیِ یزید را، که بزرگ ترین فاجعه تاریخ اسلام است، با جملاتِ شرم آورِ زیر و علی رغمِ اعتراف هایِ خودِ معاویه توصیف می کند، بشنوید و بخندید یا بگریید:
«گمان نکنی که معاویه فسادکاری هایِ یزید را می دانست و با این حال، او را ولیعهد کرد، معاویه عادل تر و منزه تر از این بود که مرتکبِ چنین خلافی بشود. معاویه همواره از یزید مراقبت می نمود و او را از ساز و آواز و فساد و گناه باز می داشت، منتها هنگامی که یزید به خلافت رسید شیوه اش تغییر کرد و علنا مرتکبِ فجایع بزرگی گشت، از این رو برخی از اصحابِ پیغمبر مانندِ حسین علیه السلام و ابن زبیر، نسبت به او تغییر رأی دادند و بیعتِ او را شکستند و جنگِ با او را واجب خواندند.»(13) طبیعی است که ابن خلدون، با این بینشِ غرض آلودش، آیات و روایاتِ مربوط به لعنِ معاویه و بنی امیّه را نیز، توجیه می کند یا انکار می نماید.
در ضمن، یک ظلمِ «ابن خلدون» به حسین علیه السلام و اساسا به تاریخ این است که می گوید: «حسین علیه السلام با یزید بیعت کرد، ولی پس از آن تغییر رأی داد» با این که شهادتِ قطعیِ تاریخ که خواهیم دید این است که: حسین علیه السلام اصلاً با یزید بیعت نکرد تا پس از آن تغییر رأی دهد، بلکه علی رغم همه قلدری ها و فریبکاری هایِ حکومتِ معاویه، ولیعهدیِ یزید را به شدّت رد کرد و به بادِ استهزاء گرفت. و آیا کسی نیست که از ابن خلدون بپرسد که دروغِ شاخدارِ تو، به خاطرِ چه کسی است و برای چه منظوری است؟
البته این گونه نظرها اختصاص به ابن خلدون ندارد. تاریخ اسلام دانشمندانِ متعصّبِ فراوانی مانندِ ابن خلدون، نشان می دهد که با قلمِ مسمومشان حکّام فاسد را تأیید کرده اند و مردانِ حقّ را با انواع خلاف گویی تضعیف نموده اند. و تعجبِ بیشتر این جاست که این گونه دانشمندانِ منحرف و منحرف کننده، پیغمبر صلی الله علیه و آله را از اشتباه یا گناه مصون نمی دانند و با این وصف، نسبت به دشمنانِ خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله به قدری عصبیّت به خرج می دهند که حتّی انحراف هایِ روشنِ آن ها را انکار می کنند و جنایت هایِ هولناکِ آن ها را، به خصوص نسبت به علی علیه السلام و فرزندانش، توجیه می نمایند. راستی چرا اینان گرفتارِ این همه بی انصافی و حق کشی هستند؟
پاسخِ این چرا، نه تنها به شناختِ تاریخ اسلام، بلکه به شناختِ فرهنگِ اسلام نیز کمکِ بسیاری می کند، به ویژه که بین فرهنگِ اسلام و تاریخِ آن، ارتباطِ عمیقی وجود دارد به طوری که برایِ روشن گریِ فرهنگِ اسلام نیز باید تاریخ آن، با غربالِ بررسی های منصفانه تصفیه شود تا شخصیت های خوب یا بد، که سرچشمه فرهنگِ اسلامند، از دام تبلیغات دروغین آزاد گردند. البتّه این تصفیه، کاری بسیار مهم و پردامنه است و باید در کتابِ جداگانه ای دنبال شود، ولی در این جا به طورِ فشرده گوشزد می شود که: قصور یا تقصیرِ برخی از کاوشگرانِ اسلامی، بر فرض این که به سببِ خباثت ذاتی نباشد، که در برخی موارد به همین سبب می باشد، از عوامل گوناگونی ریشه می گیرد. در سطور زیر به مهم ترین آن ها، که در هر مورد یک یا چند نمونه اش به چشم می خورد، اشاره می شود.
اول این که: از نظرِ دینی ضعیفند و اسیرِ تعصّب هایِ فردی یا گروهی اند و طبیعی است که تعصّب، ضمیرِ انسان را تاریک می کند و از دریافت یا پرداختِ واقعیت باز می دارد. دوّم این که: از نظرِ فکری، در پی توجیه وضع موجود نه تنقیدِ وضعِ موجود می باشند؛ به این معنا، که هر چیزی را که واقع شده، حق و هر چیزی را که واقع نشده، باطل می گیرند؛ از این رو سعی می کنند که برایِ اثبات درستیِ هر چیزی که واقع شده و نادرستیِ هر چیزی که واقع نشده دلایلی بتراشند. سوم این که: از نظرِ اجتماعی شیفته سلطنتِ خوش آب و رنگ دولتمردانند؛ بدین جهت آگاهانه یا ناآگاهانه می کوشند که مسایل مختلف را، در چارچوبِ شخصیتِ کاذبِ آن ها و طبعا در جهتِ منویّاتِ آن ها ارزیابی کنند. چهارم این که: از نظر سیاسی می خواهند جریان تاریخ و اندیشه مردم را، ثابت نگه دارند و خیال می کنند که ابزارِ واقعیات و حرکت برخلاف مسیر اکثریت، بنیان کار را خراب می کند و به وحدت اجتماعی یا مفاخرِ ملّی یا باورهایِ عمومی لطمه می زند، با این که برعکسِ پندار آن ها، ابزار واقعیّات موجب آگاهی و تعالی می شود، ولی کتمانِ واقعیات و بدتر از آن، قلب واقعیات، باعثِ گمراهی و بدبختی می گردد. عاملِ پنجم که از عوامل دیگر مهم تر است عامل علمی است؛ این عامل که در صفحاتِ آینده گوشزد می شود، از روایت هایِ فراوانی ریشه می گیرد که از زبانِ علمایِ وابسته به اموی ها در کلیه زمینه ها به ویژه در زمینه شخصیت های خوب و بدِ صدرِ اسلام، جعل و منتشر شده است و آثارِ بسیار بدی در افکارِ عمومی و حتّی در بسیاری از تحقیقات اسلامی، بر جا گذارده است. پرسشِ حسّاس
به هر حال، واقعیّتِ روشن این است که: یزید، تبهکارِ بی سیاستی بود. و چنان که دیدیم خلافتِ او حتّی در نظرِ عمّالِ اموی، خطرِ بزرگی بود. با توجّه به این واقعیت، پرسشِ حسّاسی پیش می آید و آن این که: حکومتِ معاویه با چه عواملی توانست چنین یزیدی را در مقام خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله بنشاند و با وجودِ شخصیت های درخشانی مانندِ حسین علیه السلام ، از مسلمان ها برایِ او بیعت گیرد؟ اهمِّ این عوامل دو چیز بود:
عاملِ اوّل این بود که: حکومتِ معاویه در طولِ چندین سال سیطره بی منازعش، تبلیغات وسیعی در کلیّه کشورهایِ اسلامی، برای برقراریِ قدرتش و براساس لعن علی علیه السلام و خاندانش به کاربُرد و از این راه، توده هایِ مسلمان را به شدّت منحرف کرد تا حدّی که بسیاری از آن ها بنی امیّه را ستایش می نمودند و علی علیه السلام و خاندانش را لعن می کردند و برخی از آن ها مانندِ مسلمان هایِ حرّان، لعن علی علیه السلام را به صورتِ معمولی کافی نمی دانستند و می گفتند: «اصلاً نماز بدونِ لعن بر علی علیه السلام صحیح نیست»(14) طبیعی است که چنین مسلمان هایی از خلافتِ یزیدها ناراحت نمی شدند، بلکه برعکس مسرور می شدند.
عاملِ دوم این بود که: حکومتِ معاویه پس از شهادتِ علی علیه السلام یکّه تازِ میدان شد و به قدرتِ عظیم و روزافزونی دست یافت؛ قدرتی که در سایه آن توانست همه موانع را به آسانی کنار بزند و ولیعهدیِ یزیدش را، علی رغم اعتراضاتِ مسلمان هایِ ناراضی، تحمیل نماید؛ با تکیه بر همین قدرتِ کوبنده بود که معاویه به فرزندِ عمر و سایرِ مخالفان، با کمالِ وقاحت می گفت:
... اِنَّ اَمْرَ یَزید کانَ قَضاءً مِنَ الْقَضاءِ لَیْسَ لِلْعِبادِ خِیَرَةٌ مِنْ اَمْرِهِمْ(15).
ولیعهدیِ یزید نمونه ای از فرمانِ خداست؛ از این رو هیچ کس حقّ ندارد با آن مخالفت نماید.
یعنی، آرایِ مسلمانان و شورایِ بزرگانِ امّت و هر عنوانِ مقدّسِ دیگر، که حتّی خودِ معاویه آن را بر ضدِّ علی علیه السلام دستاویز می کرد، در برابرِ خلافتِ یزیدِ دلبندِ او مبتذل می باشد. سیاستِ تزویر و شمشیر
دستگاهِ معاویه، در راهِ تثبیتِ ولیعهدیِ یزید به تهدیدهایِ زبانی اکتفا نمی کرد، بلکه انواعِ خشونت ها را همراه انواعِ شیطنت ها به کار می برد. یک نمونه آن، حیله شگفت انگیز و جنایت آلودی است که در میانِ مسلمان هایِ مدینه به خصوص نسبت به حسین علیه السلام و شخصیت هایِ اسلامی دیگر به مورد اجرا گذاشت.
سببِ حیله جنایت آلودِ معاویه این بود که: مسلمان های مدینه که پایه گذار اسلام و سرمشقِ جوامعِ اسلامی بودند، با ولیعهدیِ یزید به شدّت مخالفت می کردند، مخالفتِ آن ها به اعترافِ معاویه، از مخالفتِ چهار شخصیتِ ممتاز، که عبارت بودند از فرزندِ ابوبکر، فرزندِ عمر، فرزندِ زبیر و از همه مهم تر حسین علیه السلام فرزند علی علیه السلام ، ریشه می گرفت.
فرزندِ ابوبکر یا عمر، با عصبانیّت به معاویه گفت: «ای معاویه، این چه بساطِ طاغوتی است که برپا می کنی؟ محیطِ اسلام هرگز نمی پذیرد که پس از مرگِ یک هرقل، هرقلِ دیگر به جایِ او بنشیند» فرزندِ زبیر گفت: «ای معاویه، تو با تحمیلِ ولیعهدیِ یزیدِ ننگین، هم برخلافِ روشِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و هم برخلافِ روشِ ابوبکر و عمر عمل می کنی» از همه شدیدتر حسین علیه السلام بود که با تمسخرِ معاویه و یزید فرمود: «ای معاویه آیا تو یزید را توصیف می کنی؟ یزید نیازی به توصیف ندارد، چون خودش با شرابخواری هایش و کبوتربازی هایش و سگ چرانی هایش، خودش را معرفی می کند.»(16)
ولی معاویه نه تنها به اعتراض هایِ شدیدِ اینان، که شخصیت هایِ درجه اوّل به شمار می رفتند، اعتنایی نکرد، بلکه علاوه بر این، هنگامی که خطرِ مخالفتِ آنان را، در تهییجِ مسلمان هایِ مدینه و بلادِ دیگر احساس نمود، دست به فریبکاری و سپس زورگویی زد. او نخست با شیوه سیاسی اش، مخالف ها را ستایش نمود و با آن ها از رویِ ملاطفت گفتگو کرد و سپس با پوزخندِ مصنوعی اش و از زیرِ عبا و عمامه شیطانی اش به آن ها گفت: «من آرزو دارم که خودِ شما، یزید را به مقامِ خلافت بنشانید و آن گاه خودتان، زمامِ امور را در دست گیرید و به دلخواه خودتان نصب و عزل کنید و مال و مقام بخشید» و پس از این که معاویه دید و از پیش هم می دید که چاپلوسی های رسوایش، کوچک ترین اثری در مخالفان نمی بخشد، بلکه با اعتراضِ شدیدِ آن ها روبه رو می گردد، خودش را به عصبانیّت زد و با لحنِ تندی که هویّتِ ستمگرش را منعکس می کرد گفت: «شما از خویِ نرمِ من سوءاستفاده می کنید و با کمالِ گستاخی، پیشنهادِ ملاطفت آمیزِ مرا زیرپا می گذارید. از این پس شیوه خودم را عوض می کنم و صریحا می گویم: اگر در ضمنِ خطبه ای که در مسجدِ پیغمبر صلی الله علیه و آله ایراد خواهم کرد، کوچک ترین کلمه ای بگویید، پاسختان را با شمشیر دریافت می کنید.»
معاویه پس از این تهدیدِ ناجوانمردانه، مخالفان را همراهِ خودش به مسجدِ پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برد در حالی که، با هر یک از آن ها دو دژخیمِ مسلّح، به صورتِ پنهانی که مردم متوجّه نمی شدند گمارده بود و به دژخیم ها در حضورِ مخالفان دستور داده بود که: «اگر اینان، هنگامِ خطبه من لب به سخن بگشایند، بی درنگ سر از تنشان برگیرید.» معاویه با این کیفیّتِ خفقان بار، به منبرِ پیغمبر صلی الله علیه و آله رفت و به مسلمان هایِ مدینه که به فرمانِ او گرد آمده بودند، پس از ثناخوانی هایِ متعارف، چنین گفت: ای مردم مدینه، ما با این چند نفر (با اشاره به حسین علیه السلام و شخصیت هایِ مخالفِ دیگر) که پیشوایانِ راستین هستند و هیچ کاری بدونِ موافقتِ آن ها انجام نمی شود، درباره ولیعهدیِ یزید مشورت کردیم، همه آن ها ولیعهدیِ یزید را پذیرفتند و با او بیعت کردند، شما مردم نیز بپذیرید و به نام خدا با او بیعت کنید «فَبایِعُوهُ عَلی اسم اللّه ».
مردمِ مدینه که از تهدیدِ مخفیانه و نیرنگِ مخفیانه ترِ معاویه، اطلاع نداشتند، هنگامی که دیدند که حسین علیه السلام و مخالفانِ دیگر ساکت نشسته اند، گمان کردند که آن ها همان طوری که معاویه می گوید به راستی ولیعهدیِ یزید را پذیرفتند؛ از این رو همگی در همان جا بیعت نمودند، امّا پس از این که معاویه و دژخیمانش رفتند، همان مخالف ها، در پاسخِ اعتراضِ مردم به سکوتِ آن ها در برابرِ خطبه معاویه، پرده از توطئه معاویه برداشتند و گفتند: «ما به هیچ وجه ولیعهدیِ یزید را نپذیرفته ایم، بلکه همیشه با آن مخالف بوده و هستیم، ولی نیرنگ خفقان بارِ معاویه، موجب شد که ما را از ترسِ کشته شدن بی نتیجه، ساکت و شما را غافل نماید.»(17)
این نمونه ای است از سیاستِ ابلیسی و دژخیمی حکومتِ معاویه، که برایِ تحمیلِ ولیعهدی یزیدش در شهر مدینه به کار برد و طبیعی است که در مناطق دیگر نیز همین سیاستِ «تزویر و شمشیر» را بلکه شدیدتر از آن را دنبال کرد و بدین وسیله سلطنتِ یزیدش را مستقر ساخت. و مضحک این جاست که با آن همه وقاحت باز هم به مصالحِ مسلمین و خواستِ خدا چنگ می زد، هر چند که گاه و بی گاه به هدف هایِ شومش تصریح می کرد و در پاسخِ کسانی که می گفتند: «با وجودِ حسین فرزندِ علی علیه السلام و سایرِ فرزندانِ مهاجرین، خلافتِ یزید مسخره است» با لحنِ تحکّم آمیزی می گفت:
اِبْنی اَحَبُّ اِلَیَّ مِنْ اَبْنائِهِمْ.(18)
من فرزند خودم را بیشتر از فرزندانِ دیگران دوست دارم و به این جهت است که او را جانشینِ خودم می نمایم و به خاطرِ او، منبرِ پیغمبر، دینِ پیغمبر، قرآن، پیغمبر و خلاصه همه مقدّساتِ اسلام را دستاویز می کنم.
و به این ترتیب معاویه به این رؤیایِ پیغمبر صلی الله علیه و آله تحقّق بخشید که دیدند بنی امیّه همچون بوزینگان، یکی پس از دیگری بر منبرش بالا و پایین می روند. آنچه عجیب است
در عینِ حال، تعجّب در این نیست که: معاویه، مقدّسات اسلام را دستاویزِ مقاصدش می کند و مسجد و منبر پیغمبر صلی الله علیه و آله را پایگاهِ حکومتِ یزیدش می نماید. اساسا از شخص تبهکاری مانندِ معاویه که سالیانِ درازی با استبداد خو کرده و به نام اسلام، مردانِ اسلام و مصالحِ مسلمین را پامال نموده، انتظاری جز این نیست که یزیدش را به جای خودش بگذارد و او را، علی رغم اعتراضِ مؤمنان، بر منبرِ پیغمبر بنشاند و حسین ها را به خاطرِ بیعتِ با او به آستانه مرگ بکشاند. همچنان که از یزید هم، انتظاری جز این نیست که در راه هوس های ابلهانه اش، حسین علیه السلام را و سایر عزیزان پیغمبر صلی الله علیه و آله را به شهادت برساند و کعبه را، که محور مقدّساتِ اسلام است، ویران بنماید و هزارها مسلمان را در مکه و مدینه و کربلا و جاهایِ دیگر، غرق در خون بسازد.
بلکه تعجّب در این است که: مسیرِ اسلام و مسلمین در کمتر از پنجاه سال دگرگون شد، گویی روزی بود و شب شد، نوری بود و ظلمت شد، امیدی بود و یأس شد، زیرا در همین مسجد مدینه بود که پیغمبرِ اکرم صلی الله علیه و آله ، آیینِ اسلام را براساس حق و عدالت، ترویج می کرد و مسلمان ها را در راه مبارزه با تبهکاران و در رأسِ آن ها بنی امیّه به حرکت می آورد. و بالاخره بر اثرِ جانفشانی هایِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و خاندانش و یارانش بود که اسلام، پیروز گشت به طوری که بنی امیّه خبیث هم ناچار شدند که با کمالِ ذلّت و از رویِ سیاست تسلیم گردند. امّا پس از گذشتِ کمتر از پنجاه سال جریانِ بهت آوری می بینیم که هیچ یک از مؤمنان و حتّی هیچ یک از مخالفان تصوّر آن را هم نمی کرد، می بینیم که همان بنی امیّه ضدِّ اسلام، بر کلِ مللِ اسلامی به نام خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمانروایی می کنند و در همان مسجدِ پیغمبر صلی الله علیه و آله از همه مسلمان ها و حتّی از حسین علیه السلام فرزندِ برومندِ پیغمبر صلی الله علیه و آله با زورِ شمشیر می خواهند که با یزیدِ شرابخوار به عنوان پیشوایِ مسلمان ها بیعت کند آن هم به نام خدا و به خاطر خدا (فَبایِعُوهُ عَلی اسم اللّه ) تفو بر تو ای چرخ گردون تفو.
در طولِ تاریخ، حکومت های گوناگونی در مناطقِ مختلفِ جهان به وجود آمده اند. تقریبا همه این حکومت ها با این که از «ارزش هایِ الهی» دور بودند با این حال، دهها یا صدها سال در خطِ اصلیِ خود پیش رفتند و شاید تغییرِ اندکی بر اثرِ دخالتِ قدرت هایِ خارجی پیدا کردند، ولی با کمالِ تأسف می بینیم که حکومتِ اسلامی با این که براساسِ «ارزش هایِ الهی» بنا شد با این حال، در مدّتِ کمتر از پنجاه سال فاصله پیغمبر صلی الله علیه و آله و یزید، صد و هشتاد درجه تغییر کرد تا حدّی که یزید به جایِ محمّد صلی الله علیه و آله نشست و خطّ اصلی را به کلّی پامال کرد. علّتِ این سقوطِ عجیب چه بود؟
و جالب این است که: این تغییرِ فاحش و وحشت انگیز، بر اثرِ دخالتِ قدرت هایِ خارجی نبود، زیرا قدرت های خارجی و از همه مهم تر دو دولتِ بزرگِ روم و ایران که دو قدرتِ آن روز بودند، در برابرِ پیشرفت هایِ قاطع اسلام به مزبله تاریخ افتادند، بنابراین، تغییرِ فاحش حکومتِ اسلامی در کمتر از پنجاه سال، بر اثرِ جریان هایِ ظلمت انگیزِ داخلی بود که به دستِ اموی ها و همکاران آن ها گسترش یافت و جامعه اسلامی را به سراشیبیِ ضلالت و فلاکت انداخت، ولی باید دید، ریشه جریان هایِ ظلمت انگیزِ داخلی، ریشه قدرت یافتنِ اموی ها، ریشه آماده شدن زمینه برایِ یزیدها چه بود؟ آیا ریشه این بدبختی هایِ عظیم، چیزی جز انحرافِ خلافت از مسیرِ اصلی بود؟ اگر بود چه بود؟
در واقع، یک پرسشِ مهمِّ شیعه از برادرانِ سنّی، که سرلوحه بسیاری از پرسش ها می باشد این است که: چه کسانی به بنی امیّه مقام و منصب بخشیدند و سیمایِ مقدّس و قانونی به آن ها دادند و زمامِ امور را به دستِ آن ها سپردند و در نتیجه، باعثِ گمراهی ها و بدبختی ها و فاجعه های بعدی نظیرِ فاجعه کربلا گشتند؟ تردیدی نیست که در آیینِ اسلام و سنّتِ پیغمبر صلی الله علیه و آله هیچ گونه نقصی که موجبِ انحراف و سقوط گردد نبود. اعتقادِ همه مسلمان ها این است که: آیینِ اسلام و سنّتِ پیغمبر صلی الله علیه و آله سرچشمه فضیلت ها و تعالی ها بود؛ از این رو باید روشن گردد که چرا اسلام، دچارِ این همه انحراف و انحطاط گشت تا حدّی که در اختیارِ یزیدهای تبهکار و آشکارا ضدّ اسلام، قرار گرفت و چرا خاندانِ ابوسفیان و خاندانِ حَکَم، که ملعون پیغمبر صلی الله علیه و آله بودند، توانستند بر سرتاسرِ جهانِ اسلام، مسلّط گردند و خاندانِ پیغمبر و علی علیه السلام را به خاک و خون کشند و مصالحِ مسلمین را پامال کنند؟ شخصیت هایِ مهمّ به این پرسشِ مهمّ، پاسخ می گویند. برایِ رعایت اختصار به سه نمونه، اکتفا می شود و تفصیلِ آن، از بخش های قبلی و از کتاب هایِ مربوطه به دست می آید:
پاسخ اوّل از ابن عباس، دانشمندِ امّت است که با تأسف و گریه می گوید: «... الرَزیَّة، کُلُّ الرزیَّة...»(19) پایه همه بدبختی ها را از هنگامِ رحلتِ پیغمبر صلی الله علیه و آله گذاشتند که مقامِ خلافت را از مسیر درستش منحرف ساختند. پاسخِ دوم از سلمان، پیرِ امّت است که پس از جریانِ سقیفه به مسلمان ها می گوید: «کردید و نکردید...»(20) کنایه از این که شما مسلمان ها مسلمان هایِ واقعی نشدید، زیرا خلافتِ اسلامی را، که کانونِ رهبریِ دین و دنیاست، آن چنان که پیغمبر صلی الله علیه و آله خواست پیگیری ننمودید، از این رو با مشکلاتِ روزافزون مواجه می گردید. پاسخ سوم از علی علیه السلام امام امّت است که درباره نقشه دست اندرکارانِ سقیفه می گوید: «اِحْتَجُّوا بِالْشَجَرةِ وَضَیَّعُوا الْثَّمَرَة»(21) آن ها برایِ گرفتنِ خلافت به این که حاشیه پیغمبرند، استدلال کردند، ولی متن را و اصل را کنار زدند، از این رو راه کلّیه انحراف ها را باز نمودند.
علاوه بر پاسخ هایِ مردان بزرگ، عقلِ سالم و تجربه تاریخ هم می گوید: هر بدبختی که دامن گیرِ هر جامعه ای می شود، در آغاز، یک درجه است که به تدریج افزایش می یابد تا این که به هزارها درجه می رسد و خطرهای روزافزون به بار می آورد. براساسِ همین قانونِ طبیعی است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از سقوطِ نهایی مردمی که غیرِ افضل را برگزیده اند خبر می دهد و می فرماید:
ما وَلِیَتْ اُمَّةٌ اَمْرَهُم رَجُلاً وَ فیهِمْ مَنْ هُوَ اَعلَمُ مِنْه اِلاّ لَمْ یَزَلْ اَمْرُهُمْ سِفالاً حَتّی یَرْجِعُوا اِلی ما تَرَکُوه.
هر جمعیتی که حکومت انسان شایسته تر را کنار بزند و سلطه دیگری را بپذیرد، دم به دم انحراف و انحطاطش بیشتر می شود تا این که به گذشته تیره اش برمی گردد.(22)
سخن پر حکمت پیغمبر صلی الله علیه و آله ، که شالوده بسیاری از مسایل اجتماعی و سیاسی و انسانی می باشد، روشنگر مثل معروف است که می گوید: «خشت اول چون نهد معمار کج تا به آخر می رود دیوار کج» و طبیعی است که دیوار کج هر چه قدر بالاتر برود کجی آن و خطر آن افزونتر می شود.
به هر حال، بر مسلمانها لازم است درباره این مسأله واقعا اساسی بیندیشند که چرا یزید میمون باز و شرابخوار و کفر پرداز به جای محمد صلی الله علیه و آله وسلم نشست؟ بیندیشند که چگونه شد که یزید و همکاران خون آشامش مانند ابن زیاد، عمرسعد، شمر، خولی، مسلم بن عقبه، حصین بن نمیر، فرمانروایان جهان اسلام گشتند و حسین ها را با لب تشنه کشتند و مثله کردند و حتّی پیکر آنها را زیر سُم ستوران کوبیدند و مدینه را قتل عام و کعبه را ویران نمودند. بیندیشند که چه عواملی موجب شد که منبر و محراب، قرآن و حدیث، جماعت و جمعه، حکومت و قضاوت، جنگ و صلح، نظم و نظام، اقتصاد و سیاست، علم و فرهنگ و خلاصه همه چیز اسلام و مسلمین به چنگال یزید و سایر امویها و تبهکارها افتاد. و بر اثر این دگرگونی حیرت انگیز، هزارها فاجعه و بدبختی به بار آمد و بنیان اسلام متزلزل گشت و محتوای واقعی اش کنار رفت؟
صریحا باید گفت: بزرگترین حماقت مسلمانها این بود که زیر بار خلافت یزیدهای پلید و آشکارا ضدّ اسلام رفتند. و اینک نیز بزرگترین حماقت بسیاری از مسلمانها این است که نسبت به این ننگ عظیم و علل و آثار آن غفلت دارند و تا هنگامی که گرفتار این غفلتند؛ یعنی، تا هنگامی که یزید و یزیدها را نشناسند و ریشه های خلافت و سلطنت آن ها را بر جهان اسلام درک نکنند و پیامدهای شوم آن ها را در تاریخ و فرهنگ و خطِ سیرِ مسلمین احساس ننمایند، امکان ندارد که توفیق کامل، در دنیا یا در آخرت بیابند. اگر چه باید گفت: خیانتکارانِ تاریخ و به تعبیر مناسب تر، خیانتکاران به تاریخ نگذاشتند و نمی گذارند که یزید و یزیدها و موجبات اثرات سلطنت آنها شناخته شوند، زیرا اگر شناخته شوند، اینان نیز که همگام یزیدهایند پامال می گردند. پی نوشت ها:
1 الامامة و السیاسة، ج1، ص 98.
2 همان، ج 1، ص 98؛ شرح نهج، ج 4، ص5857.
3 شرح نهج، ج 4، ص 57.
4 همان، ج 1، ص 163؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص82، 141.
5 الامامة و السیاسة، ج 1، ص 164؛ عقد الفرید، ج5، ص 106؛ تاریخِ طبری، ج 4، ص 24؛ ارشاد، ص 191.
6 مروج الذهب، ج 2، ص 427؛ تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 203.
7 تاریخ طبری، ج 4، ص 238؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 259؛ مقتل خوارزمی، ج 1، ص 175.
8 تاریخ طبری، ج 4، ص 224؛ تاریخِ ابن اثیر، ج 3، ص 249.
9 عقدالفرید، ج1، ص 44؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 251؛ شرح نهج، ج 2، ص 427.
10 الامامة و السیاسة، ج 1، ص 171؛ مروج الذهب، ج 3، ص 28؛ تایخ ابن اثیر، ج 3، ص 251؛ عقدالفرید، ج 1، ص 44.
11 تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 249.
12 همان، ج 3، ص 249.
13 مقدمه ابن خلدون، ص 49، 176 و 388.
14 مروج الذهب، ج 3، ص 245؛ شرح نهج، ج2، ص 202.
15 الامامة و السیاسة، ج 1، ص 183 و 187.
16 همان، ج 1، ص 181، 186 و 190.
17 عقدالفرید، ج 5، ص 113؛ الامامة و السیاسة، ج1، ص 190؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 252؛ البیان و التبیین، ج1، ص 330.
18 عقدالفرید، ج5، ص 110؛ الامامة و السیاسة، ج 1، ص 174؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 252.
19 شرح نهج، ج 1، ص 133 و ج 2، ص 20؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 591.
20 شرح نهج، ج 2، ص 17.
21 شرح نهج، ج 2، ص 2.
22 الغدیر، ج 1، ص 198، نقل از ینابیع المودّة.