ماهان شبکه ایرانیان

اهل بیت و خلافت[۱]

در چهار گفتار گذشته تحت عنوان «حکومت و عدالت »نظریات کلی نهج البلاغه را در مساله حکومت و مهمترین وظیفه اش یعنی «عدالت »منعکس کردیم

 سه مساله اساسی

در چهار گفتار گذشته تحت عنوان «حکومت و عدالت »نظریات کلی نهج البلاغه را در مساله حکومت و مهمترین وظیفه اش یعنی «عدالت »منعکس کردیم.اکنون نظر به اینکه یکی از مسائلی که مکرر در این کتاب مقدس درباره آن سخن رفته است مساله اهل بیت و خلافت است،لازم است پس از آن مباحث که کلیاتی بود در امر حکومت و عدالت،در این مبحث که مربوط است به مساله خاص خلافت بعد از پیغمبر و مقام اختصاصی اهل بیت در میان امت، وارد شویم.

مجموع مسائلی که در این زمینه مطرح شده است عبارت است از:

الف.مقام ممتاز و فوق عادی اهل بیت و اینکه علوم و معارف آنها از یک منبع فوق بشری سرچشمه می گیرد و آنها را با دیگران و دیگران را با آنها نتوان قیاس کرد.

ب.احقیت و اولویت اهل بیت و از آن جمله شخص امیر المؤمنین علیه السلام به امر خلافت، هم به حکم وصیت و هم به حکم لیاقت و فضیلت و هم به حکم قرابت.

ج.انتقاد از خلفا.

د.فلسفه اغماض و چشم پوشی علی علیه السلام از حق مسلم خود و حدود آن،که نه از آن حدود تجاوز کرده نه در آن حدود از انتقاد و اعتراض کوتاهی کرده است.

مقام ممتاز اهل بیت

موضع سره و لجا امره و عیبة علمه و موئل حکمه و کهوف کتبه و جبال دینه،بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه...لا یقاس بال محمد صلی الله علیه و آله من هذه الامة احد و لا یسوی بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا،هم اساس الدین و عماد الیقین،الیهم یفی ء الغالی و بهم یلحق التالی و لهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الی اهله و نقل الی منتقله [2] .

جایگاه راز خدا،پناهگاه دین او،صندوق علم او،مرجع حکم او،گنجینه های کتابهای او و کوههای دین او می باشند.به وسیله آنها پشت دین را راست کرد و تزلزلش را مرتفع ساخت... احدی از امت با آل محمد صلی الله علیه و آله قابل قیاس نیست.کسانی را که از نعمت آنها متنعم اند،با خود آنها نتوان هم تراز کرد.آنان رکن دین و پایه یقین اند.تندروان باید به آنان(که میانه روند)برگردند و کندروان باید سعی کنند به آنان برسند.شرایط ولایت امور مسلمین در آنها جمع است و پیغمبر در باره آنها تصریح کرده است و آنان کمالات نبوی را به ارث برده اند. این هنگام است زمانی که حق به اهلش باز گشته،به جای اصلی خود منتقل گشته است.

آنچه در این چند جمله به چشم می خورد،برخورداری اهل بیت از یک معنویت فوق العاده است که آنان را در سطحی ما فوق سطح عادی قرار می دهد،و در چنین سطحی احدی با آنان قابل مقایسه نیست.همچنانکه در مساله نبوت مقایسه کردن افراد دیگر با پیغمبر غلط است،در امر خلافت و امامت نیز با وجود افرادی در این سطح،سخن از دیگران بیهوده است.

نحن شجرة النبوة و الرسالة و مختلف الملائکة و معادن العلم و ینابیع الحکم [3] .

ما درخت نبوت و فرودگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهای علوم و سرچشمه های حکمتهاییم.

این الذین زعموا انهم الراسخون فی العلم دوننا؟!کذبا و بغیا علینا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم،بنا یستعطی الهدی و یستجلی العمی،ان الائمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم لا تصلح علی سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم [4] .

کجایند کسانی که به دروغ و از روی حسد(که خداوند ما را بالا برده و آنها را پایین،به ما عنایت کرده و آنها را محروم ساخته است،ما را وارد کرده و آنها را خارج)گفتند که راسخان در علم-که در قرآن آمده است-آنانند نه ما؟!تنها به وسیله ما هدایت جلب،و کوری بر طرف می گردد،امامان از قریش اند اما نه همه قریش بلکه خصوص یک تیره،از بنی هاشم،جامه امامت جز بر تن آنان راست نیاید و کسی غیر از آنان چنین شایستگی را ندارد.

نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب،و لا تؤتی البیوت الا من ابوابها،فمن اتاها من غیر ابوابها سمی سارقا [5] .

جامه زیرین و یاران واقعی و گنجوران دین و درهای ورودی اسلام ماییم،به خانه ها جز از درهایی که برای آنها مقرر شده است نتوان داخل شد،فقط دزد است که از دیوار(نه از در)وارد می شود.

فیهم کرائم القرآن و هم کنوز الرحمن،ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم یسبقوا [6] .

بالاترین آیات ستایشی قرآن در باره آنان است،گنجهای خدای رحمان اند،اگر لب به سخن بگشایند آنچه بگویند عین حقیقت است،فرضا سکوت کنند دیگران بر آنان پیشی نمی گیرند.

هم عیش العلم و موت الجهل،یخبرکم حلمهم(حکمهم)عن علمهم،و صمتهم عن حکم منطقهم،لا یخالفون الحق و لا یختلفون فیه.هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام،بهم عاد الحق فی نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته،عقلوا الدین عقل وعایة و رعایة لا عقل سماع و روایة،فان رواة العلم کثیر و رعاته قلیل [7] .

آنان مایه حیات علم و مرگ جهل می باشند،حلم و بردباریشان(با حکمهایی که صادر می کنند و رایهایی که می دهند)از میزان علمشان حکایت می کند،و سکوتهای به موقعشان از توام بودن حکمت با منطق آنها خبر می دهد،نه با حق مخالفت می ورزند و نه در حق اختلاف می کنند.آنان پایه های اسلام و وسایل احتفاظ مردم اند،به وسیله آنها حق به جای خود برمی گردد و باطل از جایی که قرار گرفته دور می شود و زبانش از بیخ بریده می شود.آنان دین را از روی فهم و بصیرت و برای عمل فرا گرفته اند،نه آنکه طوطی وار شنیده و ضبط کرده باشند و تکرار کنند،همانا ناقلان علوم فراوان اند اما جانبداران آن کم اند.

در ضمن کلمات قصار نهج البلاغه داستانی نقل شده که کمیل بن زیاد نخعی گفت:امیر المؤمنین علیه السلام(در دوره خلافت و زمان اقامت در کوفه)دست مرا گرفت و با هم از شهر به طرف قبرستان خارج شهر بیرون رفتیم.همینکه به خلوتگاه صحرا رسیدیم،آه عمیقی از دل بر کشید و به سخن آغاز کرد.

در مقدمه سخن فرمود:ای کمیل!دلهای فرزندان آدم به منزله ظرفهاست،بهترین ظرفها آن است که بهتر مظروف خود را نگهداری کند،پس آنچه می گویم ضبط کن.

علی در این سخنان خود که اندکی مفصل است،مردم را از نظر پیروی راه حق به سه دسته تقسیم می کند و سپس از اینکه انسانهای لایقی نمی یابد که اسرار فراوانی که در سینه انباشته دارد بدانان بسپارد،اظهار دلتنگی می کند.اما در آخر سخن خود می گوید:البته چنین نیست که زمین بکلی از مردان الهی آنچنان که علی آرزو دارد خالی بماند،خیر،همواره و در هر زمانی چنین افرادی هستند هر چند کم اند:

اللهم بلی لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا،لئلا تبطل حجج الله و بیناته،و کم ذا و این؟اولئک و الله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا،یحفظ الله بهم حججه و بیناته،حتی یودعوها نظرائهم،و یزرعوها فی قلوب اشباههم.هجم بهم العلم علی حقیقة البصیرة و باشروا روح الیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلی.اولئک خلفاء الله فی ارضه و الدعاة الی دینه،آه آه شوقا الی رؤیتهم [8] .

چرا،زمین هرگز از حجت(خواه ظاهر و آشکار یا ترسان و پنهان)خالی نیست،زیرا حجتها و آیات الهی باید باقی بمانند.اما چند نفرند و کجایند؟آنان به خدا قسم از نظر عدد از همه کمتر و از نظر منزلت در نزد خدا از همه بزرگترند.خداوند به وسیله آنها دلایل خود را نگهداری می کند تا آنها را نزد مانندهای خود بسپارند و در دل امثال خود بذر آنها را بکارند. علم از غیب و باطن در منتهای بصیرت بر آنها هجوم کرده است،به روح یقین پیوسته اند،آنچه بر اهل تنعم دشوار است بر آنها آسان است،و آنچه مایه وحشت جاهلان است مایه انس آنان است،دنیا و اهل دنیا را با بدنهایی همراهی می کنند که روحهای آن بدنها در جای دیگر است و به عالیترین جایگاهها پیوسته است.آری جانشینان خدا در زمین خدا و دعوت کنندگان مردم به دین خدا اینان اند.آه آه،چقدر آرزوی دیدن اینها را دارم.

در این جمله ها هر چند نامی و لو به طور اشاره از اهل بیت برده نشده است،اما با توجه به جمله های مشابهی که در نهج البلاغه در باره اهل بیت آمده است،یقین پیدا می شود که مقصود ائمه اهل بیت می باشند.

از مجموع آنچه در این گفتار از نهج البلاغه نقل کردیم،معلوم شد که در نهج البلاغه علاوه بر مساله خلافت و زعامت امور مسلمین در مسائل سیاسی،مساله امامت به مفهوم خاصی که شیعه تحت عنوان «حجت »قائل است عنوان شده است و به نحو بلیغ و رسایی بیان شده است.

احقیت و اولویت

در فصل پیش عباراتی از نهج البلاغه درباره مقام ممتاز و فوق عادی اهل بیت و اینکه علوم و معارف آنها از منبع فوق بشری سرچشمه می گیرد و مقایسه آنها با افراد عادی غلط است،نقل کردیم.در این فصل قسمت دوم این بحث را یعنی عباراتی درباره احقیت و اولویت و بلکه تقدم و حق اختصاصی اهل بیت و مخصوصا شخص امیر المؤمنین علیه السلام می آوریم.

در نهج البلاغه در باره این مطلب به سه اصل استدلال شده است:وصیت و نص رسول خدا، دیگر شایستگی امیر مؤمنان علیه السلام و اینکه جامه خلافت تنها بر اندام او راست می آید، سوم روابط نزدیک نسبی و روحی آن حضرت با رسول خدا صلی الله علیه و آله.

نص و وصیت

برخی می پندارند که در نهج البلاغه به هیچ وجه به مساله نص اشاره ای نشده است،تنها به مساله صلاحیت و شایستگی اشاره شده است.این تصور صحیح نیست،زیرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه-که در فصل پیش نقل کردیم-صریحا در باره اهل بیت می فرماید:«و فیهم الوصیة و الوراثة »یعنی وصیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و همچنین وراثت رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان آنهاست. ثانیا در موارد زیادی علی علیه السلام از حق خویش چنان سخن می گوید که جز با مساله تنصیص و مشخص شدن حق خلافت برای او به وسیله پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله قابل توجیه نیست.در این موراد،سخن علی این نیست که چرا مرا با همه جامعیت شرایط کنار گذاشتند و دیگران را بر گزیدند،سخنش این است که حق قطعی و مسلم مرا از من ربودند.بدیهی است که تنها با نص و تعیین قبلی از طریق رسول اکرم صلی الله علیه و آله است که می توان از حق مسلم و قطعی دم زد.صلاحیت و شایستگی،حق بالقوه ایجاد می کند نه حق بالفعل،و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعی صحیح نیست.

اکنون مواردی را ذکر می کنیم که علی علیه السلام خلافت را حق خود می داند.از آن جمله در خطبه 6-که در اوایل دوره خلافت هنگامی که از طغیان عایشه و طلحه و زبیر آگاه شد و تصمیم به سرکوبی آنها گرفت انشاء شده است-پس از بحثی درباره وضع روز می فرماید:فو الله ما زلت مدفوعا عن حق مستاثرا علی منذ قبض الله نبیه صلی الله علیه و آله حتی یوم الناس هذا.

به خدا سوگند از روزی که خدا جان پیامبر خویش را تحویل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.

در خطبه 171-که واقعا خطبه نیست و بهتر بود سید رضی(اعلی الله مقامه)آن را در کلمات قصار می آورد-جریانی را نقل می فرماید و آن اینکه:

شخصی در حضور جمعی به من گفت:پسر ابو طالب!تو بر امر خلافت حریصی.من گفتم:

بل انتم و الله لاحرص و ابعد و انا اخص و اقرب،و انما طلبت حقا لی و انتم تحولون بینی و بینه و تضربون وجهی دونه،فلما قرعته بالحجة فی الملاء الحاضرین هب کانه بهت لا یدری ما یجیبنی به.

بلکه شما حریصتر و از پیغمبر دورترید و من از نظر روحی و جسمی نزدیکترم.من حق خود را طلب کردم و شما می خواهید میان من و حق!465 خاص من حائل و مانع شوید و مرا از آن منصرف سازید.آیا آن که حق خویش را می خواهد حریصتر است یا آن که به حق دیگران چشم دوخته است؟همینکه او را با نیروی استدلال کوبیدم به خود آمد و نمی دانست در جواب من چه بگوید.

معلوم نیست اعتراض کننده چه کسی بوده و این اعتراض در چه وقت بوده است.ابن ابی الحدید می گوید:اعتراض کننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا.سپس می گوید:ولی امامیه معتقدند که اعتراض کننده ابو عبیده جراح بوده در روز سقیفه.

در دنباله همان جمله ها چنین آمده است:

اللهم انی استعدیک علی قریش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمی و صغروا عظیم منزلتی و اجمعوا علی منازعتی امرا هو لی.

خدایا از ظلم قریش و همدستان آنها به تو شکایت می کنم.اینها با من قطع رحم کردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقیر نمودند،اتفاق کردند که در مورد امری که حق خاص من بود،بر ضد من قیام کنند.

ابن ابی الحدید در ذیل جمله های بالا می گوید:

«کلماتی مانند جمله های بالا از علی مبنی بر شکایت از دیگران و اینکه حق مسلم او به ظلم گرفته شده،به حد تواتر نقل شده مؤید نظر امامیه است که می گویند علی با نص مسلم تعیین شده و هیچ کس حق نداشت به هیچ عنوان بر مسند خلافت قرار گیرد.ولی نظر به اینکه حمل این کلمات بر آنچه که از ظاهر آنها استفاده می شود مستلزم تفسیق یا تکفیر دیگران است،لازم است ظاهر آنها را تاویل کنیم.این کلمات را مانند آیات متشابه قرآن است که نمی توان ظاهر آنها را گرفت.»

ابن ابی الحدید خود طرفدار افضلیت و اصلحیت علی علیه السلام است.جمله های نهج البلاغه تا آنجا که مفهوم احقیت مولی را می رساند از نظر ابن ابی الحدید نیازی به توجیه ندارد،ولی جمله های بالا از آن جهت از نظر او نیاز به توجیه دارد که تصریح شده است که خلافت حق خاص علی بوده است،و این جز با منصوصیت و اینکه رسول خدا صلی الله علیه و آله از جانب خدا تکلیف را تعیین و حق را مشخص کرده باشد متصور نیست.

مردی از بنی اسد از اصحاب علی علیه السلام از آن حضرت می پرسد:

کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام و انتم احق به؟

چطور شد که قوم شما،شما را از خلافت باز داشتند و حال آنکه شما شایسته تر بودید؟

امیر مؤمنان علیه السلام به پرسش او پاسخ گفت.این پاسخ همان است که به عنوان خطبه 161 در نهج البلاغه مسطور است.علی علیه السلام صریحا در پاسخ گفت:در این جریان جز طمع و حرص از یک طرف،و گذشت(بنا به مصلحتی)از طرف دیگر عاملی در کار نبود:

«فانها کانت اثرة شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین.»

این سؤال و جواب در دوره خلافت علی علیه السلام درست در همان زمانی که علی علیه السلام با معاویه و نیرنگهای او درگیر بود واقع شده است.امیر المؤمنین علیه السلام خوش نداشت که در چنین شرایطی این مساله طرح شود،لهذا به صورت ملامت گونه ای قبل از جواب به او گفت که آخر،هر پرسشی جایی دارد،حالا وقتی نیست که درباره گذشته بحث کنیم،مساله روز ما مساله معاویه است «و هلم الخطب فی ابن ابی سفیان...»،اما در عین حال همان طور که روش معتدل همیشگی او بود،از پاسخ دادن و روشن کردن حقایق گذشته خودداری نکرد.

در خطبه «شقشقیه »صریحا می فرماید:«اری تراثی نهبا» [9] یعنی حق موروثی خود را می دیدم که به غارت برده می شود.بدیهی است که مقصود از وراثت،وراثت فامیلی و خویشاوندی نیست، مقصود وراثت معنوی و الهی است.

لیاقت و فضیلت

از مساله نص صریح و حق مسلم و قطعی که بگذریم،مساله لیاقت و فضیلت مطرح می شود. در این زمینه نیز مکرر در نهج البلاغه سخن به میان آمده است.در خطبه «شقشقیه »می فرماید:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابی قحافة و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی ینحدر عنی السیل و لا یرقی الی الطیر.

به خدا سوگند که پسر ابو قحافه خلافت را مانند پیراهنی به تن کرد در حالی که می دانست آن محوری که این دستگاه باید بر گرد آن بچرخد من هستم.سرچشمه های علم و فضیلت از کوهسار شخصیت من سرازیر می شود و شاهباز و هم اندیشه بشر از رسیدن به قله عظمت من باز می ماند.

در خطبه 188 اول مقام تسلیم و ایمان خود را نسبت به رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سپس فداکاریها و مواساتهای خود را در مواقع مختلف یاد آوری می کند و بعد جریان وفات رسول اکرم صلی الله علیه و آله را در حالی که سرش بر سینه او بود،و آنگاه جریان غسل دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله را به دست خود نقل می کند در حالی که فرشتگان او را در این کار کمک می کردند و او زمزمه فرشتگان را می شنید و حس می کرد که چگونه دسته ای می آیند و دسته ای می روند و بر پیغمبر صلی الله علیه و آله درود می فرستند،و تا لحظه ای که پیغمبر صلی الله علیه و آله را در مدفن مقدسش به خاک سپردند زمزمه فرشتگان یک لحظه هم از گوش علی علیه السلام قطع نگشته بود.بعد از یاد آوری موقعیتهای مخصوص خود از مقام تسلیم و عدم انکار-بر خلاف بعضی صحابه دیگر-گرفته تا فداکاریهای بی نظیر و تا قرابت خود با پیغمبر صلی الله علیه و آله تا جایی که جان پیغمبر صلی الله علیه و آله در دامن علی علیه السلام از تن مفارقت می کند،چنین می فرماید:

فمن ذا احق به منی حیا و میتا؟

چه کسی از من به پیغمبر در زمان حیات و بعد از مرگ او سزاوارتر است؟

قرابت و نسب

چنانکه می دانیم پس از وفات رسول اکرم صلی الله علیه و آله سعد بن ابی عباده انصاری مدعی خلافت شد و گروهی از افراد قبیله اش دور او را گرفتند.سعد و اتباع وی محل سقیفه را برای این کار انتخاب کرده بودند،تا آنکه ابوبکر و عمر و ابو عبیده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابی عباده باز داشتند و از حاضرین برای ابو بکر بیعت گرفتند.در این مجمع سخنانی میان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مخالفی در تعیین سرنوشت نهایی این جلسه تاثیر داشت.

یکی از به اصطلاح برگهای برنده ای که مهاجران و طرفداران ابو بکر مورد استفاده قرار دادند این بود که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از قریش است و ما از طایفه پیغمبریم.ابن ابی الحدید در ذیل شرح خطبه 65 می گوید:

«عمر به انصار گفت:عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضی نمی شود زیرا پیغمبر از قبیله شما نیست،ولی عرب قطعا از این که مردی از فامیل پیغمبر صلی الله علیه و آله حکومت کند امتناع نخواهد کرد...کیست که بتواند با ما در مورد حکومت و میراث محمدی معارضه کند و حال آنکه ما نزدیکان و خویشاوندان او هستیم.»

و باز چنانکه می دانیم علی علیه السلام در حین این ماجراها مشغول وظایف شخصی خود در مورد جنازه پیغمبر صلی الله علیه و آله بود.پس از پایان این جریان،علی علیه السلام از افرادی که در آن مجمع حضور داشتند استدلالهای طرفین را پرسید و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد کرد.سخنان علی علیه السلام در اینجا همانهاست که سید رضی آنها را در خطبه 66 آورده است:

علی علیه السلام پرسید:انصار چه می گفتند؟

گفتند:حکمفرمایی از ما و حکمفرمای دیگری از شما باشد.

-چرا شما بر رد نظریه آنها به سفارشهای پیغمبر اکرم درباره آنها استدلال نکردید که فرمود: با نیکان انصار نیکی کنید و از بدان آنان در گذرید؟!-اینها چه جور دلیل می شود؟

-اگر بنا بود حکومت با آنان باشد،سفارش درباره آنان معنی نداشت.این که به دیگران درباره آنان سفارش شده است،دلیل است که حکومت با غیر آنان است.خوب،قریش چه می گفتند؟

-استدلال قریش این بود که آنها شاخه ای از درختی هستند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز شاخه دیگر از آن درخت است.

-«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة »با انتساب خود به شجره وجود پیغمبر صلی الله علیه و آله برای صلاحیت خود استدلال کردند اما میوه را ضایع ساختند.

یعنی اگر شجره نسبت معتبر است،دیگران شاخه ای از آن درخت می باشند که پیغمبر یکی از شاخه های آن است اما اهل بیت پیغمبر میوه آن شاخه اند.

در خطبه 161 که قسمتی از آن را قبلا نقل کردیم و سؤال و جوابی است که از یک مرد اسدی با علی علیه السلام،آن حضرت به مساله نسب نیز استدلال می کند.عبارت این است:

«اما الاستبداد علینا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلی الله علیه و آله نوطا.»

استدلال به نسب از طرف علی علیه السلام نوعی جدل منطقی است.نظر بر اینکه دیگران قرابت نسبی را ملاک قرار می دادند،علی علیه السلام می فرمود از هر چیز دیگر از قبیل نص و لیاقت و افضلیت گذشته،اگر همان قرابت و نسب را که مورد استناد دیگران است ملاک قرار دهیم،باز من از مدعیان خلافت اولایم.

انتقاد از خلفا

مساله سوم در این موضوع انتقاد از خلفاست.انتقاد علی علیه السلام از خلفا غیر قابل انکار است و طرز انتقاد آن حضرت آموزنده است.انتقادات علی علیه السلام از خلفا احساساتی و متعصبانه نیست،تحلیلی و منطقی است و همین است که به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان می دهد.انتقاد اگر از روی احساسات و طغیان ناراحتیها باشد یک شکل دارد،و اگر منطقی و بر اساس قضاوت صحیح در واقعیات باشد شکلی دیگر.انتقادهای احساساتی معمولا درباره همه افراد یکنواخت است،زیرا یک سلسله ناسزاها و طعنهاست که نثار می شود. سب و لعن ضابطی ندارد.

اما انتقادهای منطقی مبتنی بر خصوصیات روحی و اخلاقی و متکی بر نقطه های خاص تاریخی زندگی افراد مورد انتقاد می باشد.چنین انتقادی طبعا نمی تواند در مورد همه افراد یکسان و بخشنامه وار باشد.در همین جاست که ارزش درجه واقع بینی انتقاد کننده روشن می گردد.

انتقادهای نهج البلاغه از خلفا،برخی کلی و ضمنی است و برخی جزئی و مشخص.انتقادهای کلی و ضمنی همانهاست که علی علیه السلام صریحا اظهار می کند که حق قطعی و مسلم من از من گرفته شده است.ما در فصل پیش به مناسبت بحث از استناد آن حضرت به منصوصیت خود،آنها را نقل کردیم.!471 ابن ابی الحدید می گوید:

«شکایت و انتقاد امام از خلفا و لو به صورت ضمنی و کلی متواتر است.روزی امام شنید که مظلومی فریاد بر می کشید که من مظلومم و بر من ستم شده است.علی به او گفت(بیا سوته دلان گرد هم آییم)،بیا با هم فریاد کنیم زیرا من نیز همواره ستم کشیده ام.»

ایضا از یکی از معاصرین مورد اعتماد خودش معروف به ابن عالیه نقل می کند که گفته:

«در محضر اسماعیل بن علی حنبلی،امام حنابله عصر بودم که مسافری از کوفه به بغداد مراجعت کرده بود و اسماعیل از مسافرتش و از آنچه در کوفه دیده بود از او می پرسید.او در ضمن نقل وقایع،با تاسف زیاد جریان انتقادهای شدید شیعه را در روز غدیر از خلفا اظهار می کرد.فقیه حنبلی گفت:تقصیر آن مردم چیست؟این در را خود علی علیه السلام باز کرد.آن مرد گفت:پس تکلیف ما در این میان چیست؟آیا این انتقادها را صحیح و درست بدانیم یا نادرست؟اگر صحیح بدانیم یک طرف را باید رها کنیم و اگر نادرست بدانیم طرف دیگر را!

اسماعیل با شنیدن این پرسش از جا حرکت کرد و مجلس را بهم زد،همین قدر گفت:این پرسشی است که خود من هم تاکنون پاسخی برای آن پیدا نکرده ام.»

ابو بکر

انتقاد از ابو بکر به صورت خاص در خطبه «شقشقیه »آمده است و در دو جمله خلاصه شده است:

اول اینکه او به خوبی می دانست من از او شایسته ترم و خلافت جامه ای است که تنها بر اندام من راست می آید.او با اینکه این را به خوبی می دانست،چرا دست به چنین اقدامی زد؟من در دوره خلافت،مانند کسی بودم که خار در چشم یا استخوان!472 در گلویش بماند:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابی قحافة و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی.

به خدا قسم پسر ابو قحافه پیراهن خلافت را به تن کرد در حالی که خود می دانست محور این آسیا سنگ منم.

دوم این است که چرا خلیفه پس از خود را تعیین کرد؟خصوصا اینکه او در زمان خلافت خود یک نوبت از مردم خواست که قرار بیعت را اقاله کنند و او را از نظر تعهدی که از این جهت بر عهده اش آمده آزاد گذارند.کسی که در شایستگی خود برای این کار تردید می کند و از مردم تقاضا می نماید استعفایش را بپذیرند،چگونه است که خلیفه پس از خود را تعیین می کند؟

فیا عجبا بینا هو یستقیلها فی حیاته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.

شگفتا که ابو بکر از مردم می خواهد که در زمان حیاتش او را از تصدی خلافت معاف بدارند و در همان حال زمینه را برای دیگری بعد از وفات خویش آماده می سازد.

پس از بیان جمله بالا،علی علیه السلام شدیدترین تعبیراتش را درباره دو خلیفه که ضمنا نشان دهنده ریشه پیوند آنها با یکدیگر است به کار می برد،می گوید:

لشد ما تشطرا ضرعیها [10] .

با هم،به قوت و شدت،پستان خلافت را دوشیدند.

ابن ابی الحدید در باره استقاله(استعفاء)ابو بکر می گوید جمله ای به دو صورت مختلف از ابو بکر نقل شده که در دوره خلافت بر منبر گفته است،برخی به این صورت نقل کرده اند: «ولیتکم و لست بخیرکم »یعنی خلافت بر عهده من گذاشته شد در حالی که بهترین شما نیستم.اما بسیاری نقل کرده اند که گفته است:«اقیلونی فلست بخیرکم »یعنی مرا معاف بدارید که من بهترین شما نیستم.جمله نهج البلاغه تایید می کند که جمله ابو بکر به صورت دوم ادا شده است.

عمر

انتقاد نهج البلاغه از عمر به شکل دیگر است.علاوه بر انتقاد مشترکی که از او و ابو بکر با جمله «لشد ما تشطرا ضرعیها»شده است،یک سلسله انتقادات با توجه به خصوصیات روحی و اخلاقی او انجام گرفته است.علی علیه السلام دو خصوصیت اخلاقی عمر را انتقاد کرده است:

اول خشونت و غلظت او.عمر در این جهت درست در جهت عکس ابو بکر بود.عمر اخلاقا مردی خشن و درشتخو و پر هیبت و ترسناک بوده است.

ابن ابی الحدید می گوید:

«اکابر صحابه از ملاقات با عمر پرهیز داشتند.ابن عباس عقیده خود را درباره مساله «عول »بعد از فوت عمر ابراز داشت.به او گفتند چرا قبلا نمی گفتی؟گفت:از عمر می ترسیدم.»

«دره عمر»یعنی تازیانه او ضرب المثل هیبت بود،تا آنجا که بعدها گفتند:«درة عمر اهیب من سیف حجاج »یعنی تازیانه عمر از شمشیر حجاج مهیب تر بود.عمر نسبت به زنان شونت بیشتری داشت،زنان از او می ترسیدند.در فوت ابو بکر،زنان خانواده اش می گریستند و عمر مرتب منع می کرد،اما زنان همچنان به ناله و فریاد ادامه می دادند.عاقبت عمر ام فروه، خواهر ابو بکر را از میان زنان بیرون کشید و تازیانه ای بر او نواخت.زنان پس از این ماجرا متفرق گشتند.

دیگر از خصوصیات روحی عمر که در کلمات علی علیه السلام مورد انتقاد واقع شده شتابزدگی در رای و عدول از آن و بالنتیجه تناقضگویی او بود،مکرر رای صادر می کرد و بعد به اشتباه خود پی می برد و اعتراف می کرد.

داستانهای زیادی در این مورد هست.جمله «کلکم افقه من عمر حتی ربات الحجال »همه شما از عمر فقیه ترید حتی خداوندان حجله،در چنین شرایطی از طرف عمر بیان شده است. همچنین جمله:«لو لا علی لهلک عمر»اگر علی نبود عمر هلاک شده بود،که گفته اند هفتاد بار از او شنیده شده است،در مورد همین اشتباهات بود که علی او را واقف می کرد.

امیر المؤمنین علی علیه السلام عمر را به همین دو خصوصیت که تاریخ سخت آن را تایید می کند،مورد انتقاد قرار می دهد،یعنی خشونت زیاد او به حدی که همراهان او از گفتن حقایق بیم داشتند،و دیگر شتابزدگی و اشتباهات مکرر و سپس معذرت خواهی از اشتباه. درباره قسمت اول می فرماید:

فصیرها فی حوزة خشناء یغلظ کلمها و یخشن مسها...فصاحبها کراکب الصعبة،ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم.

ابوبکر زمام خلافت را در اختیار طبیعتی خشن قرار داد که آسیب رساندن هایش شدید و تماس با او دشوار بود...آن که می خواست با او همکاری کند مانند کسی بود که شتری چموش و سرمست را سوار باشد،اگر مهارش را محکم بکشد بینی اش را پاره می کند و اگر سست کند به پرتگاه سقوط می نماید.

و درباره شتابزدگی و کثرت اشتباه و سپس عذر خواهی او می فرماید:

و یکثر العثار فیها و الاعتذار منها.

لغزشهایش و سپس پوزش خواهی اش از آن لغزشها فراوان بود.

در نهج البلاغه تا آنجا که من به یاد دارم،از خلیفه اول و دوم تنها در خطبه «شقشقیه »که فقراتی از آن نقل کردیم به طور خاص یاد و انتقاد شده است.در جای دیگر اگر هست یا به صورت کلی است و یا جنبه کنایی دارد،مثل آنجا که در نامه معروف خود به عثمان بن حنیف اشاره به مساله «فدک »می کند.

و یا در نامه 62 می گوید:«باور نمی کردم که عرب این امر را از من برگرداند،ناگهان متوجه شدم که مردم دور فلانی را گرفتند»و یا در نامه 28 که در جواب!475 معاویه نوشته و می گوید: «اینکه می گویی مرا به زور وادار به بیعت کردند،نقصی بر من وارد نمی کند.هرگز بر یک مسلمان عیب و عار نیست که مورد ستم واقع شود مادامی که خودش در دین خودش در شک و ریب نباشد».

در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره 219 جمله هایی آمده است مبنی بر ستایش از شخصی که به کنایه تحت عنوان «فلان »از او یاد شده است.شراح نهج البلاغه در باره این که این مردی که مورد ستایش علی واقع شده کیست،اختلاف دارند،غالبا گفته اند مقصود عمر بن الخطاب است که یا به صورت جد و یا به صورت تقیه ادا شده است،و برخی مانند قطب راوندی گفته اند مقصود یکی از گذشتگان صحابه از قبیل عثمان بن مظعون و غیره است،ولی ابن ابی الحدید به قرینه نوع ستایشها که می رساند از یک مقام متصدی حکومت ستایش شده است(زیرا سخن از مردی است که کجیها را راست و علتها را رفع نموده است و چنین توصیفی بر گذشتگان صحابه قابل انطباق نیست)می گوید:قطعا جز عمر کسی مقصود نبوده است.

ابن ابی الحدید از طبری نقل می کند که:

«در فوت عمر زنان می گریستند.دختر ابی حثمه چنین ندبه می کرد:«اقام الاود و ابرا العمد، امات الفتن و احیا السنن،خرج نقی الثوب بریئا من العیب ».آنگاه طبری از مغیرة بن شعبه نقل می کند که پس از دفن عمر به سراغ علی رفتم و خواستم سخنی از او درباره عمر بشنوم. علی بیرون آمد در حالی که سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب می چکید و خود را در جامه ای پیچیده بود و مثل اینکه تردید نداشت که کار خلافت بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد،گفت:دختر ابی حثمه راست گفت که گفت:لقد قوم الاود...»

ابن ابی الحدید این داستان را مؤید نظر خودش قرار می دهد که جمله های نهج البلاغه در ستایش عمر گفته شده است.

ولی برخی از متتبعین عصر حاضر از مدارک دیگر غیر از طبری داستان را به شکل دیگر نقل کرده اند و آن اینکه علی پس از آن که بیرون آمد و چشمش به مغیرة افتاد،به صورت سؤال و پرسش فرمود:آیا دختر ابی حثمه آن ستایشها را که از عمر!476 می کرد راست می گفت؟

علیهذا جمله های بالا نه سخن علی علیه السلام است و نه تاییدی از ایشان است نسبت به گوینده اصلی که زنی بوده است،و سید رضی(ره)که این جمله ها را ضمن کلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است.

عثمان

ذکر عثمان در نهج البلاغه از دو خلیفه پیشین بیشتر آمده است.علت آن روشن است:عثمان در جریانی که تاریخ آن را«فتنه بزرگ »نامید و خود و خویشاوندان نزدیک عثمان یعنی بنی امیه بیش از دیگران در آن دست داشتند کشته شد و مردم بلا فاصله دور علی علیه السلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او کرها بیعت آنان را پذیرفت و این کار طبعا مسائلی را برای حضرتش در دوره خلافت به وجود آورد.از طرفی داعیه داران خلافت،شخص او را متهم می کردند که در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع[کند]و موقف خویش را در حادثه قتل عثمان روشن سازد،و از طرف دیگر گروه انقلابیون که علیه حکومت عثمان شوریده بودند و قدرتی عظیم به شمار می رفتند جزو یاران علی علیه السلام بودند. مخالفان علی از او می خواستند آنان را تسلیم کند تا به جرم قتل عثمان قصاص کنند،و علی علیه السلام می بایست این مساله را در سخنان خود طرح کند و تکلیف خود را بیان نماید.

بعلاوه،در زمان حیات عثمان آنگاه که انقلابیون عثمان را در محاصره قرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند که یا تغییر روش بدهد یا استعفا کند،یگانه کسی که مورد اعتماد طرفین و سفیر فیمابین بود و نظریات هر یک از آنها را علاوه بر نظریات خود به طرف دیگر می گفت، علی بود.!478 از همه اینها گذشته،در دستگاه عثمان فساد زیادتری راه یافته بود و علی علیه السلام بر حسب وظیفه نمی توانست در زمان عثمان و یا در دوره بعد از عثمان درباره آنها بحث نکند و به سکوت برگزار نماید.اینها مجموعا سبب شده که ذکر عثمان بیش از دیگران در کلمات علی علیه السلام بیاید.

در نهج البلاغه مجموعا16 نوبت در باره عثمان بحث شده که بیشتر آنها درباره حادثه قتل عثمان است.در پنج مورد علی خود را از شرکت در قتل جدا تبرئه می کند و در یک مورد طلحه را-که مساله قتل عثمان را بهانه ای برای تحریک علیه علی علیه السلام قرار داده بود-شریک در توطئه علیه عثمان معرفی می نماید.در دو مورد معاویه را-که قتل عثمان را دستاویز برای توطئه و اخلال در حکومت انسانی و آسمانی علی قرار داده و اشک تمساح می ریخت و مردم بیچاره را تحت عنوان قصاص از کشندگان خلیفه مظلوم،به نفع آرمانهای دیرینه خود تهییج می کرد-سخت مقصر می شمارد.

نقش ماهرانه معاویه در قتل عثمان

علی در نامه های خود به معاویه می گوید:تو دیگر چه می گویی؟!دست نامرئی تو تا مرفق در خون عثمان آلوده است،باز دم از خون عثمان می زنی؟!

این قسمت فوق العاده جالب است.علی پرده از رازی بر می دارد که چشم تیزبین تاریخ کمتر توانسته است آن را کشف کند.تنها در عصر جدید است که محققان به دتسیاری و رهنمایی اصول روانشناسی و جامعه شناسی،از زوایای تاریخ این نکته را بیرون آورده اند،اگر نه اکثر مردم دوره های پیشین باور نمی کردند که معاویه در قتل عثمان دست داشته باشد و یا حد اقل در دفاع از او کوتاهی کرده باشد.

معاویه و عثمان هر دو اموی بودند و پیوند قبیله ای داشتند.امویان بالخصوص چنان پیوند محکم بر اساس هدفهای حساب شده و روشهای مشخص شده داشتند که مورخین امروز پیوند آنها را از نوع پیوندهای حزبی در دنیای امروز می دانند.

یعنی تنها احساسات نژادی و قبیله ای،آنها را به یکدیگر نمی پیوست،پیوند قبیله ای زمینه ای بود که آنها را گرد هم جمع کند و در راه هدفهای مادی متشکل و هماهنگ نماید.معاویه شخصا نیز از عثمان محبتها و حمایتها دیده بود و متظاهر به دوستی و حمایت او بود،لذا کسی باور نمی کرد که معاویه باطنا در این کار دست داشته باشد.

معاویه که تنها یک هدف داشت و هر وسیله ای را برای آن هدف مباح می دانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانی نقشی دارد و نه اصول،آن روزی که تشخیص داد از مرده عثمان بهتر می تواند بهره برداری کند تا از زنده او،و خون زمین ریخته عثمان بیشتر به او نیرو می دهد تا خونی که در رگهای عثمان حرکت می کند،برای قتل او زمینه چینی کرد و در لحظاتی که کاملا قادر بود کمکهای مؤثری به او بدهد و جلو قتل او را بگیرد،او را در چنگال حوادث تنها گذاشت.

ولی چشم تیزبین علی دست نامرئی معاویه را می دید و جریانات پشت پرده را می دانست،این است که رسما خود معاویه را مقصر و مسؤول در قتل عثمان معرفی می کند.

در نهج البلاغه نامه مفصلی است که امام در جواب نامه معاویه نوشته است.

معاویه در نامه خود امام را متهم می کند به شرکت در قتل عثمان و امام علیه السلام به او این طور پاسخ می گوید:

ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمان،فلک ان تجاب عن هذه لرحمک منه،فاینا کان اعدی له و اهدی الی مقاتله،امن بذل له نصرته فاستقعده و استکفه؟ام من استنصره فتراخی عنه و بث المنون الیه حتی اتی قدره علیه؟!...و ما کنت لاعتذر من انی کنت انقم علیه احداثا،فان کان الذنب الیه ارشادی و هدایتی له،فرب ملوم لا ذنب له و قد یستفید الظنة المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیق الا بالله علیه توکلت [11] .

اما آنچه در باره کار مربوط به من و عثمان یاد کردی،این حق برای تو محفوظ است که پاسخ آن را بشنوی،زیرا خویشاوند او هستی.کدامیک از من و تو بیشتر با او دشمنی کردیم و راههایی را که به قتل او منتهی می شد بیشتر نشان دادیم؟آن کس که بیدریغ در صدد یاری او بر آمد اما عثمان به موجب یک سوء ظن بیجا خود طالب سکوت او شد و کناره گیری او را خواست،یا آن کس که عثمان از او یاری خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را بر انگیخت تا مرگش فرا رسید؟البته من هرگز از اینکه خیرخواهانه در بسیاری از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد می کردم،پوزش نمی خواهم و پشیمان نیستم.اگر گناه من این بوده است که او را ارشاد و هدایت کرده ام،آن را می پذیرم.چه بسیارند افراد بیگناهی که مورد ملامت واقع می شوند.آری،گاهی ناصح و خیرخواه نتیجه ای که از کار خود می گیرد بدگمانی طرف است.من جز اصلاح تا حدی که در قدرت دارم قصدی ندارم،جز از خدا توفیقی نمی خواهم و بر او توکل می کنم.

در یک نامه دیگر خطاب به معاویه چنین می نویسد:

فاما اکثارک الحجاج فی عثمان و قتله فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک،و خذلته حیث کان النصر له [12] .

اما اینکه تو فراوان مساله عثمان و کشندگان او را طرح می کنی،تو آنجا که یاری عثمان به سودت بود او را یاری کردی و آنجا که یاری او به سود خود او بود،او را وا گذاشتی.

قتل عثمان خود مولود فتنه هایی بود و باب فتنه هایی دیگر را بر جهان اسلام گشود که قرنها دامنگیر اسلام شد و آثار آن هنوز باقی است.از مجموع سخنان علی در نهج البلاغه بر می آید که بر روش عثمان سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابیون را ذی حق می دانسته است.در عین حال،قتل عثمان را در مسند خلافت به دست شورشیان با مصالح کلی اسلام منطبق نمی دانسته است.پیش از آنکه عثمان کشته شود،علی این نگرانی را داشته است و به عواقب وخیم آن می اندیشیده است.این که جرایم عثمان در حدی بود که او را شرعا مستحق قتل کرده بود یانه،و دیگر این که آیا موجبات قتل عثمان را بیشتر اطرافیان خود او به عمد یا به جهل فراهم کردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر انقلابیون بستند،یک مطلب است و این که قتل عثمان به دستور شورشیان در مسند خلافت به مصلحت اسلام و مسلمین بود یا نبود،مطلب دیگر است.

از مجموع سخنان علی بر می آید که آن حضرت می خواست عثمان راهی را که می رود رها کند و راه صحیح عدل اسلامی را پیشه نماید،و در صورت امتناع،انقلابیون او را بر کنار و احیانا حبس کنند و خلیفه ای که شایسته است روی کار بیاید،آن خلیفه که مقام صلاحیتدار است بعدها به جرایم عثمان رسیدگی کند و حکم لازم را صادر نماید.

لهذا علی نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را علیه انقلابیون تایید کرد.تمام کوشش علی در این بود که بدون اینکه خونی ریخته شود،خواسته های مشروع انقلابیون انجام شود،یا عثمان خود علیه روش گذشته خود انقلاب کند و یا کنار رود و کار را به اهلش بسپارد.علی درباره دو طرف اینچنین قضاوت کرد:

استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع [13] .

عثمان روش مستبدانه پیش گرفت،همه چیز را به خود و خویشاوندان خود اختصاص داد و به نحو بدی این کار را پیشه کرد و شما انقلابیون نیز بیتابی کردید و بد بیتابی کردید.

آنگاه که به عنوان میانجی خواسته های انقلابیون را برای عثمان مطرح کرد،نگرانی خود را از اینکه عثمان در مسند خلافت کشته شود و باب فتنه ای بزرگ برای مسلمین باز شود،به خود عثمان اعلام کرد.فرمود:

و انی انشدک الله ان تکون امام هذه الامة المقتول،فانه کان یقال:یقتل فی هذه الامة امام یفتح علیها القتل و القتال الی یوم القیامة،و یلبس امورها علیها،و یبث الفتن فیها،فلا یبصرون الحق من الباطل،و یموجون فیها موجا و یمرجون فیها مرجا [14] .

من تو را به خدا سوگند می دهم که کاری نکنی که پیشوای مقتول این امت بشوی،زیرا این سخن گفته می شد که در این امت یک پیشوا کشته خواهد شد که کشته شدن او در کشت و کشتار را بر این امت خواهد گشود و کار این امت را بر او مشتبه خواهد ساخت و فتنه ها بر این امت خواهد انگیخت که حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه ها غوطه بخورند و در هم بیامیزند.

همان طور که قبلا از خود مولی نقل کردیم،آن حضرت در زمان عثمان رو در روی او و یا در غیاب او بر او اعتراض و انتقاد می کرده است،همچنانکه بعد از درگذشت عثمان نیز انحرافات او را همواره یاد می کرده است و از اصل:«اذکروا موتاکم بالخیر»-که گفته می شود سخن معاویه است و به نفع حکومتها و شخصیتهای فاسد گفته شده که سابقه شان با مردنشان لوث شود تا برای نسلهای بعدی درسی و برای حکومتهای فاسد بعدی خطری نباشد-پیروی نکرده است.

اینک موارد انتقاد:

1.در خطبه 128 جمله هایی که علی علیه السلام در بدرقه ابوذر هنگامی که از جانب عثمان به ربذه تبعید می شد فرموده است،در آن جمله ها کاملا حق را به ابی ذر معترض و منتقد و انقلابی می دهد و او را تایید می کند و به طور ضمنی حکومت عثمان را فاسد معرفی می فرماید.

2.در خطبه 30 جمله ای است که قبلا نقل شد:«استاثر فاساء الاثرة »عثمان راه استبداد و استیثار و مقدم داشتن خود و خویشاوندان خویش را بر افراد امت،پیش گرفت و به شکل بسیار بدی رفتار کرد.

3.عثمان مرد ضعیفی بود،از خود اراده نداشت،خویشاوندانش،مخصوصا مروان حکم که تبعید شده پیغمبر بود و عثمان او را به مدینه آورد و کم کم به منزله وزیر عثمان شد،سخت بر او مسلط شدند و به نام او هر کاری که دلشان می خواست می کردند.علی علیه السلام این قسمت را انتقاد کرد و رو در روی عثمان فرمود:

فلا تکونن لمروان سیقة یسوقک حیث شاء بعد جلال السن و تقضی العمر [15] .

تو اکنون در باشکوهترین ایام عمر خویش هستی و مدتت هم پایان رسیده است.با این حال مهار خویش را به دست مروان مده که هرجا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.

4.علی مورد سوء ظن عثمان بود.عثمان وجود علی را در مدینه مخل و مضربه حال خود می دید.علی تکیه گاه و مایه امید آینده انقلابیون به شمار می رفت،خصوصا که گاهی انقلابیون به نام علی شعار می دادند و رسما عزل عثمان و زمامداری علی را عنوان می کردند.لهذا عثمان مایل بود علی در مدینه نباشد تا چشم انقلابیون کمتر به او بیفتد.ولی از طرف دیگر بالعیان می دید خیرخواهانه میان او و انقلابیون وساطت می کند و وجودش مایه آرامش است.از این رو از علی خواست از مدینه خارج شود و موقتا به مزرعه خود در«ینبع »که در حدود ده فرسنگ یا بیشتر با مدینه فاصله داشت برود.اما طولی نکشید که از خلا ناشی از نبود علی احساس ناراحتی کرد و پیغام داد که به مدینه برگردد.

طبعا وقتی که علی برگشت،شعارها به نامش داغتر شد.بار دیگر از علی خواست مدینه را ترک کند.ابن عباس پیغام عثمان را آورد که تقاضا کرده بود بار دیگر مدینه را ترک کند و به سر مزرعه اش برود.علی از این رفتار توهین آمیز عثمان ناراحت شود و فرمود:

یا ابن عباس ما یرید عثمان الا ان یجعلنی جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر،بعث الی ان اخرج ثم بعث الی ان اقدم ثم هو الآن یبعث الی ان اخرج،و الله لقد دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما [16] .

پسر عباس!عثمان جز این نمی خواهد که حالت من حالت شتر آبکش باشد که کارش این است که در یک مسیر معین هی برود و برگردد.عثمان پیام فرستاد که از مدینه خارج شوم، سپس پیام داد که برگردم،اکنون بار دیگر تو را فرستاده که از مدینه خارج شوم.به خدا قسم آنقدر از عثمان دفاع کردم که می ترسم گنهکار باشم.

5.از همه شدیدتر آن چیزی است که در خطبه «شقشقیه »آمده است:

الی ان قام ثالث القوم نافجا حضینه بین نثیله و معتلفه و قام معه بنو ابیه یخضمون مال الله خضم الابل نبته الربیع،الی ان انتکث قتله و اجهز علیه عمله و کبت به بطنته [17] .

تا آنکه سومین آن گروه بپا خاست آکنده شکم میان سرگین و چراگاهش.خویشاوندان وی نیز قد علم کردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر که علف بهاری را می خورد،خوردن گرفتند تا آنگاه که رشته اش باز شد و کارهای ناهنجارش مرگش را رساند و شکم پرستی او را به سر در آورد.

ابن ابی الحدید در شرح این قسمت می گوید:

«این تعبیرات از تلخترین تعبیرات است و به نظر من از شعر معروف حطیئه که گفته شده است هجو آمیزترین شعر عرب است،شدیدتر است.»

شعر معروف خطیئه این است:

دع المکارم لا ترحل لبغیتها و اقعد فانک انت الطاعم الکاسی

سکوت تلخ

سومین بخش از مسائل مربوط به خلافت که در نهج البلاغه انعکاس یافته است مساله سکوت و مدارای آن حضرت و فلسفه آن است.

مقصود از سکوت،ترک قیام و دست نزدن به شمشیر است،و الا چنانکه قبلا گفته ایم علی از طرح دعوی خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خودداری نکرد.

علی از این سکوت به تلخی یاد می کند و آن را جانکاه و مرارت بار می خواند:

و اغضیت علی القذی و شربت علی الشجی و صبرت علی اخذ الکظم و علی امر من طعم العلقم [18] .

خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم،استخوان در گلویم گیر کرده بود و نوشیدم،گلویم فشرده می شد و تلختر از حنظل در کامم ریخته بود و صبر کردم.

سکوت علی سکوتی حساب شده و منطقی بود نه صرفا ناشی از اضطرار و بیچارگی،یعنی او از میان دو کار،بنا به مصلحت یکی را انتخاب کرد که شاقتر و فرساینده تر بود.برای او آسان بود که قیام کند و حد اکثر آن بود که به واسطه نداشتن یار و یاور،خودش و فرزندانش شهید شوند.شهادت آروزی علی بود و اتفاقا در همین شرایط است که جمله معروف را ضمن دیگر سخنان خود به ابو سفیان فرمود:

و الله لابن ابیطالب آنس بالموت من الطفل بثدی امه [19] .

به خدا سوگند که پسر ابو طالب مرگ را بیش از طفل پستان مادر را،دوست می دارد.

علی با این بیان به ابو سفیان و دیگران فهماند که سکوت من از ترس مرگ نیست،از آن است که قیام و شهادت در این شرایط بر زیان اسلام است نه به نفع آن.

علی خود تصریح می کند که سکوت من حساب شده بود،من از دو راه،آن را که به مصلحت نزدیکتر بود انتخاب کردم:

و طفقت ارتای بین ان اصول بید جذاء او اصبر علی طخیة عمیاء،یهرم فیها الکبیر و یشیب فیها الصغیر و یکدح فیها مؤمن حتی یلقی ربه،فرایت ان الصبر علی هاتا احجی،فصبرت و فی العین قذی و فی الحق شجی [20] .

در اندیشه فرو رفتم که میان دو راه کدام را بر گزینم؟آیا با کوته دستی قیام کنم یا بر تاریکی ای کور صبر کنم،تاریکی ای که بزرگسال در آن فرتوت می شود و تازه سال پیر می گردد و مؤمن در تلاشی سخت تا آخرین نفس واقع می شود.دیدم صبر بر همین حالت طاقت فرسا عاقلانه تر است،پس صبر کردم در حالی که خاری در چشم و استخوانی در گلویم بود.

اتحاد اسلامی

طبعا هر کس می خواهد بداند آنچه علی درباره آن می اندیشید،آنچه علی نمی خواست آسیب ببیند،آنچه علی آن اندازه برایش اهمیت قائل بود که چنان رنج جانکاه را تحمل کرد چه بود؟ حدسا باید گفت آن چیز وحدت صفوف مسلمین و راه نیافتن تفرقه در آن است.مسلمین قوت و قدرت خود را که تازه داشتند به جهانیان نشان می دادند،مدیون وحدت صفوف و اتفاق کلمه خود بودند.موفقیتهای محیر العقول خود را در سالهای بعد نیز از برکت همین وحدت کلمه کسب کردند.علی القاعده علی به خاطر همین مصلحت،سکوت و مدارا کرد.

اما مگر باور کردنی است که جوانی سی و سه ساله دورنگری و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خویش مسلط و نسبت به اسلام وفادار و متفانی باشد که به خاطر اسلام راهی را انتخاب کند که پایانش محرومیت و خرد شدن خود اوست؟!

بلی باور کردنی است.شخصیت خارق العاده علی در چنین مواقعی روشن می گردد.تنها حدس نیست،علی شخصا در این موضوع بحث کرده و با کمال صراحت علت را که جز علاقه به عدم تفرقه میان مسلمین نیست بیان کرده است.مخصوصا در دوران خلافت خودش،آنگاه که طلحه و زبیر نقض بیعت کردند و فتنه داخلی ایجاد نمودند،علی مکرر وضع خود را بعد از پیغمبر با اینها مقایسه می کند و می گوید من به خاطر پرهیز از تفرق کلمه مسلمین از حق مسلم خود چشم پوشیدم و اینان با اینکه به طوع و رغبت بیعت کردند،بیعت خویش را نقض کردند و پروای ایجاد اختلاف در میان مسلمین را نداشتند.

ابن ابی الحدید در شرح خطبه 119،از عبد الله بن جناده نقل می کند که گفت:

«روزهای اول خلافت علی در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم.در مکه عمره بجا آوردم و به مدینه آمدم.داخل مسجد پیغمبر شدم.مردم برای نماز اجتماع کردند.علی در حالی که شمشیر خویش را حمایل کرده بود بیرون آمد و خطابه ای ایراد کرد.در آن خطابه پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر خدا چنین فرمود:پس از وفات رسول خدا ما خاندان باور نمی کردیم که امت در حق ما طمع کند،اما آنچه انتظار نمی رفت واقع شد،!488 حق ما را غصب کردند و ما در ردیف توده بازاری قرار گرفتیم،چشمهایی از ما گریست و ناراحتیها به وجود آمد:«و ایم الله لو لا مخافة الفرقة بین المسلمین و ان یعود الکفر و یبور الدین لکنا علی غیر ما کنا لهم علیه »به خدا سوگند اگر بیم وقوع تفرقه میان مسلمین و بازگشت کفر و تباهی دین نبود،رفتار ما با آنان طور دیگر بود.

آنگاه سخن را در باره طلحه و زبیر ادامه داد و فرمود:این دو نفر با من بیعت کردند ولی بعد بیعت خویش را نقض کردند،عایشه را برداشته با خود به بصره بردند تا جماعت شما مسلمین را متفرق سازند.»

ایضا از کلبی نقل می کند:

«علی قبل از آنکه به سوی بصره برود،در یک خطبه فرمود:قریش پس از رسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.«فرایت ان الصبر علی ذلک افضل من تفریق کلمة المسلمین و سفک دمائهم و الناس حدیثو عهد بالاسلام و الدین یمخض مخض الوطب یفسده ادنی و هن و یعکسه اقل خلق »دیدم صبر از تفرق کلمه مسلمین و ریختن خونشان بهتر است،مردم تازه مسلمان اند و دین مانند مشکی که تکان داده می شود کوچکترین سستی آن را تباه می کند و کوچکترین فردی آن را وارونه می نماید.آنگاه فرمود:چه می شود طلحه و زبیر را؟خوب بود سالی و لا اقل چند ماهی صبر می کردند و حکومت مرا می دیدند، آنگاه تصمیم می گرفتند.اما آنان طاقت نیاوردند و علیه من شوریدند و در امری که خداوند حقی برای آنها قرار نداده با من به کشمکش پرداختند.»

ابن ابی الحدید در شرح خطبه شقشقیه نقل می کند:

«در داستان شورا چون عباس می دانست که نتیجه چیست،از علی خواست که در جلسه شرکت نکند اما علی با اینکه نظر عباس را از لحاظ نتیجه تایید می کرد،پیشنهاد را نپذیرفت و عذرش این بود:«انی اکره الخلاف »من اختلاف را دوست نمی دارم.عباس گفت:«اذا تری ما تکره »یعنی بنا بر این با آنچه دوست نداری مواجه خواهی شد.»

در جلد دوم،ذیل خطبه 65 نقل می کند:

«یکی از فرزندان ابو لهب اشعاری مبتنی بر فضیلت و ذی حق بودن علی و بر ذم مخالفانش سرود.علی او را از سرودن این گونه اشعار که در واقع نوعی تحریک و شعار بود نهی کرد و فرمود:«سلامة الدین احب الینا من غیره »برای ما سلامت اسلام و اینکه اساس اسلام باقی بماند از هر چیز دیگر محبوبتر و با ارجتر است.»

از همه بالاتر و صریحتر در خود نهج البلاغه آمده است.در سه مورد از نهج البلاغه این تصریح دیده می شود:

1.در جواب ابو سفیان،آنگاه که آمد و می خواست تحت عنوان حمایت از علی علیه السلام فتنه بپا کند فرمود:شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طریق المنافرة،وضعوا تیجان المفاخرة [21] .

امواج دریای فتنه را با کشتیهای نجات بشکافید،از راه خلاف و تفرقه دوری گزینید و نشانه های تفاخر بر یکدیگر را از سر بر زمین نهید.

2.در شورای 6 نفری پس از تعیین و انتخاب عثمان از طرف عبد الرحمن بن عوف فرمود:

لقد علمتم انی احق الناس بها من غیری و و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الا علی خاصة [22] .

شما خود می دانید من از همه برای خلافت شایسته ترم.به خدا سوگند مادامی که کار مسلمین رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتی نخواهم کرد.

3.آنگاه که مالک اشتر از طرف علی علیه السلام نامزد حکومت مصر شد،آن حضرت نامه ای برای مردم مصر نوشت(این نامه غیر از دستور العمل مطولی است که معروف است).در آن نامه جریان صدر اسلام را نقل می کند،تا آنجا که می فرماید:

فامسکت یدی حتی رایت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد صلی الله علیه و آله فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما او هدما تکون المصیبة به علی اعظم من فوت و لایتکم التی انما هی متاع ایام قلائل [23] .

من اول دستم را پس کشیدم تا آنکه دیدم گروهی از مردم از اسلام برگشتند(مرتد شدند اهل رده)و مردم را به محو دین محمد دعوت می کنند.ترسیدم که اگر در این لحظات حساس،اسلام و مسلمین را یاری نکنم خرابی یا شکافی در اساس اسلام خواهم دید که مصیبت آن بر من از مصیبت از دست رفتن چند روزه خلافت بسی بیشتر است.

دو موقف ممتاز

علی علیه السلام در کلمات خود به دو موقف خطیر در دو مورد اشاره می کند و موقف خود را در این دو مورد،ممتاز و منحصر به فرد می خواند،یعنی او در هر یک از این دو مورد خطیر تصمیمی گرفته که کمتر کسی در جهان در چنان شرایطی می تواند چنان تصمیمی بگیرد. علی در یکی از این دو مورد حساس سکوت کرده است و در دیگری قیام،سکوتی شکوهمند و قیامی شکوهمندتر.موقف سکوت علی همین است که شرح دادیم.

سکوت و مدارا در برخی از شرایط بیش از قیامهای خونین نیرو و قدرت تملک نفس می خواهد.مردی را در نظر بگیرید که مجسمه شجاعت و شهامت و غیرت است،هرگز به دشمن پشت نکرده و پشت دلاوران از بیمش می لرزد،اوضاع و احوالی پیش می آید که مردمی سیاست پیشه از موقع حساس استفاده می کنند و کار را بر او تنگ می گیرند تا آنجا که همسر بسیار عزیزش مورد اهانت قرار می گیرد و او خشمگین وارد خانه می شود و با جمله هایی که کوه را از جا می کند شوهر غیور خود را مورد عتاب قرار می دهد و می گوید:

«پسر ابو طالب!چرا به گوشه خانه خزیده ای؟تو همانی که شجاعان از بیم تو خواب نداشتند، اکنون در برابر مردمی ضعیف سستی نشان می دهی؟ای کاش مرده بودم و چنین روزی را نمی دیدم.»

علی خشمگین از ماجراها از طرف همسری که بی نهایت او را عزیز می دارد اینچنین تهییج می شود.این چه قدرتی است که علی را از جا نمی کند؟!پس از استماع سخنان زهرا،با نرمی او را آرام می کند که:نه،من فرقی نکرده ام،من همانم که بودم،مصلحت چیز دیگر است.تا آنجا که زهرا را قانع می کند و از زبان زهرا می شنود:«حسبی الله و نعم الوکیل ».

ابن ابی الحدید در ذیل خطبه 215 این داستان معروف را نقل می کند:

«روزی فاطمه سلام الله علیها علی علیه السلام را دعوت به قیام می کرد.در همین حال فریاد مؤذن بلند شد که «اشهد ان محمدا رسول الله ».علی علیه السلام به زهرا فرمود:آیا دوست داری این فریاد خاموش شود؟فرمود:نه.فرمود:سخن من جز این نیست.»

اما قیام شکوهمند و منحصر به فرد علی که به آن می بالد و می گوید احدی دیگر جرات چنین کاری را نداشت،قیام در برابر خوارج بود:!492 فانا فقات عین الفتنة و لم یکن لیجتری ء علیها احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها [24] .

تنها من بودم که چشم این فتنه را در آوردم،احدی غیر از من جرات بر چنین اقدامی نداشت. هنگامی دست به چنین اقدامی زدم که موج تاریکی و شبهه ناکی آن بالا گرفته،هاری آن فزونی یافته بود.

تقوای ظاهری خوارج طوری بود که هر مؤمن نافذ الایمانی را به تردید وا می داشت.جوی تاریک و مبهم،و فضایی پر از شک و دو دلی به وجود آمده بود.آنان دوازده هزار نفر بودند که از سجده زیاد،پیشانی شان و سر زانوهاشان پینه بسته بود،زاهدانه می خوردند و زاهدانه می پوشیدند و زاهدانه زندگی می کردند،زبانشان همواره به ذکر خدا جاری بود اما روح اسلام را نمی شناختند و ثقافت اسلامی نداشتند،همه کسریها را با فشار بر روی رکوع و سجود می خواستند جبران کنند،تنگ نظر،ظاهر پرست،جاهل و جامد بودند و سدی بزرگ در برابر اسلام.

علی به عنوان یک افتخار بزرگ می فرماید:این من بودم که خطر بزرگی را که از ناحیه این خشکه مقدسان متوجه شده بود درک کردم،پیشانیهای پینه بسته اینها و جامه های زاهدانه می خوردند و زبانهای دائم الذکرشان نتوانست چشم بصیرت مرا کور کند،من بودم که دانستم اگر اینها پا بگیرند چنان اسلام را به جمود و تقشر و تحجر و ظاهرگرایی خواهند کشاند که دیگر کمر اسلام راست نشود.

آری،این افتخار تنها نصیب پسر ابو طالب شد.کدام روح نیرومند است که در مقابل قیافه های آنچنان حق به جانب تکان نخورد،و کدام بازوست که برای فرود آمدن بر فرق اینها بالا رود و نلرزد؟!

 

 



[1] - برگرفته از کتاب مجموعه آثار شهید مطهری(16)

[2] - نهج البلاغه،خطبه 2.

[3] - نهج البلاغه،خطبه 106.

[4] - نهج البلاغه،خطبه 144.

[5] - نهج البلاغه،خطبه 153.

[6] - همان

[7] - نهج البلاغه،خطبه 239.

[8] - نهج البلاغه،حکمت 139.

[9] - نهج البلاغه،خطبه 3.

[10] - نهج البلاغه،خطبه 3.

[11] - نهج البلاغه،نامه 28.

[12] - نهج البلاغه،نامه 37.

[13] - نهج البلاغه،خطبه 30.

[14] - نهج البلاغه،خطبه 163.

[15] - نهج البلاغه،خطبه 163.

[16] - نهج البلاغه،خطبه 235.

[17] - نهج البلاغه،خطبه 3.

[18] - نهج البلاغه،خطبه 26.

[19] - نهج البلاغه،خطبه 5.

[20] - نهج البلاغه،خطبه 3..

[21] - نهج البلاغه،خطبه 5.

[22] - نهج البلاغه،خطبه 73.

[23] - نهج البلاغه،نامه 62.

[24] - نهج البلاغه،خطبه 90. 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان