مشخصات کامل کتاب:
Theories of Truth: a critical introduction
Richard L.Kirkham
The Mit Press. Cambridge and..., fourth printing. 1997
جعفر قربانی
نظریه های صدق در حوزه فلسفه زبان، معرفت شناسی و شاخه های دیگر فلسفه اهمیّت فراوان دارد. مؤلف کتاب «درآمدی انتقادی بر نظریه های صدق» علاوه بر تأکید بر این مسأله معتقد است که ریشه بسیاری از اشتباهات فلسفی، عدم درک درست و جامع «صدق» و نظریات و آراء راجع به آن است. به اعتقاد نویسنده این کتاب، حتی بسیاری از کسانی که در حوزه نظریه های «صدق» تحقیق کرده اند نتوانسته اند به درستی حق مطلب را ادا کنند و تعیین نمایند که در این حوزه به چه پرسشهایی باید پاسخ داده شود و این سئوالات چه ارتباطی باید با موضوعات کلی تر دنیای فلسفه داشته باشد.
تاکنون در زمینه نظریه های صدق مطالب نسبتا زیادی به رشته تحریر درآمده است اما مجموعه ای که ریچارد ال. کیرکهام در قالب این اثر ارائه داده است تفاوت قابل توجهی با آثار نظیر آن دارد. او در این کتاب سعی داشته تا با طرح بدیع موضوعات و تعمق و ژرف اندیشی راجع به آنها، خواننده را به طور جدّی به میان گود آورده و او را با مسائل عمیق تفکر در این حوزه، درگیر کند. البته از آنجایی که اساس کار در این نوشته، در درجه اول، آشنا ساختن خوانندگان با کلیّت و چیستی نظریه های صدق است، لذا علاقه مندان نمی توانند نام کلیّه صاحب نظران این حوزه را در این کتاب بیابند. اما همین خصوصیت به اعتقاد مؤلف باعث شده است که طیف خوانندگان این اثر بیشتر و متنوع تر گردد. به طور مشخص سه گروه بیشترین بهره را می توانند از این کتاب ببرند: دانشجویان کارشناسی و کارشناسی ارشد که به نظریه های صدق علاقه مندند؛ فارغ التحصیلان رشته های معرفت شناسی، فلسفه زبان یا منطق در مقطع کارشناسی ارشد که قصد مطالعه در این حوزه را دارند؛ کلیّه علاقه مندان به فلسفه، زبان شناسی و سایر علوم ذیربط که خواهان کسب آگاهی بیشتر در زمینه نظریه های صدق می باشند.
یکی از بارزترین خصوصیات این اثر شیوه نگارش سهل و ممتنع آن است که به اعتقاد ناشر موجب اقبال خوانندگان گردیده است. همان طور که در توضیح فصل به فصل مطالب اشاره خواهیم کرد مؤلف در این کتاب برای پرهیز از اطاله کلام و پیچیدگی در زمینه هر یک از نظریات و رویکردهای مهم صدق تنها یک مثال می آورد اما بنابه گفته خودش در انتخاب هر یک از این مثال ها نهایت دقت را بکار برده است تا خواننده تا حد ممکن از مواجهه با پیچیدگی و ابهام در امان باشد. او برای نیل به این مقصود گاه در توالی تاریخی مطالب و رخ دادها و گاه در شرح و بسط آنها دست برده اصطلاحا گزینشی عمل کرده است. علاوه بر این مؤلف در جای جای این اثر، ضمن معرفی فلاسفه و صاحبنظران برجسته و صاحب نام و آشنا نمودن خوانندگان با پایه و اساس و کلیّت اندیشه آنان، از طرح مشکلات و نارسایی هایی که در مورد هر یک از نظریه ها و آراء به چشم می خورد غافل نمانده است. لذا بر این اساس حجم مباحث مطرح شده راجع به هر یک از نظریه پردازان پیش از آنکه به توالی تاریخی و یا اهمیّت و جایگاه آنان مربوط باشد، وابسته به وضوح و پیچیدگی هر نظریه یا مشکلات و مسائل قابل بحث و بررسی در آراء آنان است.
«درآمدی انتقادی بر نظریه های صدق» در ده فصل تنظیم شده است. در هر فصل یکی از
موضوعات یا نظریه های مهم صدق مورد بررسی قرار گرفته و نقاط قوت و ضعف آن از جوانب گوناگون تبیین شده است. اینک به مرور خلاصه ای از فصول دهگانه این اثر می پردازیم:
در فصل اول سه مسأله اصلی راجع به «صدق» مطرح شده و در حقیقت نویسنده با طرح این سه سؤال مدخل مباحث و دیدگاههایی را که در فصول بعد خواهند آمد مطرح نموده است. این مسائل عبارتند از:
الف) پیرامون محور نظریه «صدق» چه مشکلات و مسائل فلسفی وجود دارد؟
ب) نظریه «صدق» باید به چه پرسشهایی پاسخ دهد؟
ج) نظریه «صدق» چه کاری انجام می دهد؟
به اعتقاد مؤلف ارائه یک پاسخ ساده و روشن به این سؤالات کار بسیار دشواری است چون پاسخ های ساده، مبهم و غامضی که نویسندگان قبلی به آنها داده اند هسته هر یک از این مسائل را در هاله ای از ابهام و پیچیدگی چندبعدی قرار داده است. همچنین بسیاری از نویسندگان پیشین که در این زمینه قلم فرسایی کرده اند از این نکته غافل مانده اند که ارائه یک پاسخ ساده به این سؤالات بدون در نظر گرفتن دیدگاههای متعدد و متنوع فلاسفه و اندیشمندان مکاتب گوناگون، جز سطحی نگری و سوءتفاهم حاصلی دربر نخواهد داشت. به گمان او هیچ یک از نظریات صدق را نمی توان بدرستی فهمید یا ارزیابی نمود مگر اینکه ابتدا دریابیم مُبدع آن نظریه درخصوص پرسشهای سه گانه فوق چه توضیح یا پاسخی دارد. روش کار در حل ابهامات موجود و دست یافتن به دیدگاهی روشن و شفاف راجع به «نظریه صدق» شباهت زیادی به چیدن یک پازل دارد. در چیدن یک پازل، باید آنقدر قطعات را جابه جا کنیم تا نهایتا شکل و صورت مطلوب حاصل آید و ترتیب اجزاء موزون و طبیعی به نظر رسد. در مورد این مثال، قطعات پازل، «عبارات کلیدی» هستند که در پاسخهایی که نویسندگان مختلف به این پرسشها ارائه داده اند موجود است. حاصل این بازی فکری ایجاد موقعیت ها و برنامه های گوناگونی است که از آن تحت عنوان «پروژه های صدق» یاد می شود و هر یک از صاحبنظران در قالب یکی از این پروژه ها طبقه بندی یا نام گذاری می گردند.
اولین سئوالی که در اینجا ممکن است مطرح شود این است که چه افرادی به تکمیل این پروژه ها مبادرت خواهند ورزید و اصولاً علت اصلی علاقه آنها به این کار چیست؟ صورت کلی تر این سؤال اینگونه است که: «چه علل و عوامل ریشه ای و اساسی در ارائه و پیشبرد چنین پروژه هایی دست اندرکارند؟»
پاسخ به این سئوال در آغاز فصل دوم بحث شده و در فصول بعدی نیز مکرر از آن سخن به میان آمده است.
در فصل دوم سعی عمده مؤلف بر این بوده تا نشان دهد که اصلی ترین سؤالهای مطرح شده در حوزه نظریه های صدق، براساس چه دغدغه هایی شکل گرفته اند و یافتن پاسخ این سؤالها چه فایده ای دارد. در این فصل علل و انگیزه هایی که موجب بوجود آمدن جریان معرفت شناسی و راه انداختن پروژه های متافیزیک و توجیه شده اند مورد بحث قرار می گیرند.
بنابه نظر نویسنده یکی از بهترین بسترهایی که می توان در آن از «پروژه متافیزیک» سخن گفت، جریان یا بستر موضوعات معرفت شناختی است. علاوه بر این برای ارزیابی و بررسی صحت و سُقم نظریه های توجیه نیز بهترین زمینه و شرایط ممکن، جریان معرفت شناسی است.
یکی از نکات دیگری که در فصل دوم بدان پرداخته شده، بحث «حاملان صدق» (bearers truth) است. پیچیدگی و ابهام این مبحث به هیچ وجه کمتر از مباحث اصلی «صدق» نیست. زیرا در شرایطی که برخی نظریه پردازان درباره چگونگی و ماهیّت «حاملان صدق» سخن پردازی می کنند، کسانی چون سی. اف. جی ویلیامز بر این باورند که اساسا چیزی به عنوان «حاملان صدق» وجود ندارد. البته نویسنده در اواخر این فصل پس از معرّفی نظریه ویلیامز، بیان می دارد که درواقع عدم پذیرش علائم موجود در عبارات و جمله ها به عنوان «حاملان صدق»، مبتنی بر فرضیّاتی است که به سادگی قابل ردّ و تکذیب است.
در فصل سوم این اثر که «نظریه های غیرواقع گرا» نام گذاری شده است، برخی از تلاشهای مهمی که در مقاطع گوناگون تاریخی در جهت انجام و تکمیل پروژه متافیزیک صورت گرفته اند معرفی می گردد. بخش اعظم مطالب این فصل اختصاص به مقایسه نظریه های واقع گرا و غیرواقع گرا در زمینه صدق دارد. نویسنده در ضمن مقایسه هر یک از آراء با دیگری، نسبت آنها با پروژه متافیزیک را نیز مشخص نموده است.
نظریه های واقع گرا به طور کلی اذعان می دارند که یکی از شرایط منحصربه فرد و غیرقابل اغماض در زمینه صحت باور، گزاره یا جمله از این قرار است: «حقیقتی که در قالب یک جمله بیان می شود باید از جهانی مستقل از ذهن، نشأت گرفته باشد». اما موضع مقابل این دیدگاه، یعنی نظریه های غیرواقع گرا، به این شرط یا قید هیچ گونه التفاتی نداشته و آن را لازمه «صدق» یا صحت یک عبارت به حساب نمی آورند. به نظر نویسنده این مسأله مهمترین نقطه ضعف نظریه های غیرواقع گرا محسوب می شود. به گمان او تقریبا غیرممکن است هیچ یک از نظریه های غیرواقع گرا بتواند خود را از میدان جاذبه شکاکیت خارج سازد، زیرا یک نظریه غیرواقع گرا هنگامی می تواند علی رغم حفظ اصول خود از چنگال شکاکیت رهایی یابد که قادر باشد با توجیه لازم، مبانی هستی شناسی دیدگاه واقع گرایانه را نفی نماید.
در این فصل سه نظریه غیرواقع گرا مورد بحث و بررسی قرار گرفته اند و برای هر یک از آنها معضلات و مشکلات خاصی ذکر شده است. نخستین نظریه متعلق به پیرس (Pierce) است. به اعتقاد نویسنده عمده ترین ضعف این نظریه مبحثی است که با نام «نامفهومی درونی» از آن یاد شده است، زیرا ظاهرا این مبحث آنچنان که باید با دیگر اجزاء و بخشهای نظریه پیرس همخوان نیست و اصولاً پایه و مبنایی مستحکم برای آن نمی توان فرض کرد.
دومین نظریه به جیمز (James) تعلق دارد. این نظریه نیز به اعتقاد مؤلف فاقد انسجام کافی و دیگر خصوصیات یک نظریه، به معنای حقیقی کلمه است.
سومین نظریه که بوسیله بلانشارد (Blanshard) مطرح شده است نظریه «انسجام» نام دارد. این نظریه چنانکه از متن کتاب برمی آید از پاسخ گویی به شبهات و اعتراضات مربوطه ناتوان بوده است.
فصل چهارم کتاب، به طرح نظریه مطابقت (correspondence) و انواع آن اختصاص یافته است. نویسنده در ابتدای این فصل خاطرنشان می سازد که نظریه «مطابقت» از جمله ارزشمندترین نظریه های صدق محسوب می گردد. این نظریه به طور کلی دو قسم دارد:
الف: «مطابقت به مثابه پیوستگی متقابل» correlatain))؛ ب: «مطابقت به مثابه موافقت» (congruence) او در این فصل نظریه های راسل و آستین را به عنوان دو نظریه مهم مورد بحث قرار می دهد و آنها را از زوایای گوناگون تحلیل می کند. در ابتدا شاید شباهت و همسنخی این دو نظریه چندان آشکار به نظر نرسد چرا که راسل نوعی نظریه باور را با نظریه صدق درهم آمیخته است ولی نظریه آستین ترکیبی از نظریه معنا و نظریه صدق است. اما هنگامی که مباحث و موضوعات فرعی کنار گذاشته شوند روشن خواهد شد که این هر دو نظریه بر آنند که «صدق» به طور کلی دارای دو موقعیت لازم و کافی است. اول اینکه حقیقت (یا وضعیت موجود) باید مستقل از ذهن باشد. دوم اینکه حامل صدق (truth bearer)باید با حقیقت ارتباط داشته باشد. البته نحوه این ارتباط به نوع انتخاب حامل صدق بستگی دارد.
در انتهای این فصل نیز نویسنده به برخی مسائل فنی مرتبط با نظریه های صدق می پردازد و برخی انتقادات رایج علیه نظریه تطابق را بیان می دارد.
در فصل پنجم، مؤلف توجه خود را به نظریه معناشناختی آلفرد تارسکی معطوف می دارد و اهداف و دیدگاههای وی را برمی شمارد. به اعتقاد او درک نظریه تارسکی مستلزم درک برنامه های گسترده تری است که وی مدّ نظر داشته است. بخش عمده این برنامه ها اختصاص به این امر یافته اند که از طریق تقلیل دادن و تنزّل مفاهیم معناشناختی به سطح و مرتبه مفاهیم فیزیکی و منطقی ریاضی، از «معناشناسی» یک علم مدوّن بسازند.
در همین راستا تارسکی کلیّه تعاریفی را که تاکنون از صدق ارائه شده است مدّ نظر قرار داده و اظهار می دارد که؛ هر تعریفی که حاوی اصطلاح معناشناختی تحویل ناشده (an unreduced semanic term) است باید مردود و مطرود اعلام گردد. او در ادامه جستارهای معناشناسانه خود، به این نتیجه می رسد که بهتر است «صدق» را در قالب «رضایت» (satisfaction) تعریف کنیم. اما از آنجا که «رضایت» در هر گزاره زبانی به شکل و گونه ای متفاوت تبیین می شود به اینجا می رسیم که «صدق» نیز می تواند در زبانهای مختلف، تعاریفی متفاوت داشته باشد.
عمده ترین نگرانی ای که در این زمینه وجود دارد این است که تعریف تارسکی از «صدق» به گونه ای است که این مفهوم کم کم در چارچوب زبانهای مصنوعی که تنها شامل تعداد محدودی گزاره هستند محصور گردد.
شواهد موجود نشان می دهد که این نگرانی از نظر تارسکی چندان جدّی به نظر نمی رسد ولی بنا به نظر نویسنده، این مسأله به حق می تواند برای کسانی که سعی دارند پروژه متافیزک را در خدمت معرفت شناسی قرار دهند، موجب نگرانی گردد.
فصل ششم این کتاب اختصاص دارد به طرح برخی از انتقاداتی که به نظریه تارسکی وارد است. اولین انتقاد مطرح شده، متعلق به سوزان هاک (Susan Haac) است. او دو نکته انتقادی یا اشکال را متوجه مفهوم «شرایط کفایت مادی» (Material Adequacy Condition)در نظریه تارسکی می داند و در نهایت ابراز می دارد که نظریه تارسکی نوعی «توازن دوگانه» را به نمایش می گذارد. مؤلف در این قسمت علاوه بر طرح کلیّت انتقاد هاک سعی نموده تا خواننده را در فهم و درک درست دیدگاه او یاری نماید. اما از ماحصل کلامش چنین برداشت می شود که خودش چندان موافق با نظر هاک نیست و انتقاد او را به جا نمی داند. او در بخشی از فصل ششم (بخش 2 6) اذعان می دارد که عدم درک صحیح نظریه تارسکی می تواند نتایج منفی به دنبال داشته باشد، چرا که برخلاف برداشت برخی منتقدان، نظریه تارسکی به منظور پاسخگوئی به پروژه توجیه ارائه نشده است و بنابراین بیشتر اعتراضات و انتقاداتی که به وی نسبت داده می شود نابجاست.
انتقاد دیگری که به نظریه تارسکی شده در رابطه با مسأله «نسبیت» است. منتقدانی که روی این نکته از نظریه تارسکی دست گذاشته اند بر این باورند که او در حقیقت با بیان این مطلب که «صدق در هر زبانی تعریف خاص خود را می طلبد» نشان داده است که درک و تصور درستی از برداشت فرا زبانشناختی از «صدق» ندارد. اما نویسنده در این مورد نیز پس از شرح و بیان آراء منتقدان، در پاسخ به آنها خاطرنشان می سازد که «اگر قرار باشد از درک تارسکی از حقیقت فرا زبانشناختی دفاع کنیم به راحتی می توانیم قراین و شواهدی مبنی بر اطلاع درست او از این مفهوم ارائه دهیم».
از دیگر انتقادات وارده بر نظریه تارسکی طرح این مبحث است که این نظریه به سبب سازگاری و هم خوانی با اکثر نظریه های رایج در مورد صدق، فاقد برجستگی خاص یا وجوه منحصربه فرد است. نویسنده همانند موارد قبل در پاسخ به این انتقاد و به منظور دفاع از نظریه تارسکی شروع به ارائه ادلّه نموده و اذعان می دارد که نظریه ای همانند نظریه تارسکی به دلیل شرایط خاصی که دارد می تواند تقریبا با قریب به اتفاق نظریه های واقع گرا در زمینه صدق سازگاری داشته باشد. اما این مسأله به هیچ وجه نباید منجر به این شود که وجوه خاص و منحصربه فرد آن را نادیده انگاریم (بخش 5 6).
سه بخش پایانی فصل ششم به بحثی نسبتا طولانی در مورد هارتری فیلد (Hartry Field) و مسأله فیزیکالیسم اختصاص یافته است. در طی این چند بخش، نویسنده اظهار می دارد که نظریه تارسکی علی رغم نقاط قوتی که دارد نتوانسته است مفاهیم معناشناختی را آنطور که باید به مفاهیم فیزیکی مبدل سازد.
او در زمینه فیزیکالیسم، آراء تارسکی را با آراء هارتری فیلد همخوان و نزدیک می داند، هرچند معتقد است که تارسکی در این زمینه تنها به صورت گذرا اشارتی داشته و در مورد ماهیّت و چیستی فیزیکالیسم سخنی نگفته است. در تحلیل نهایی این بخش که بررسی آراء کسانی چون اتو نویرات (Otto Neurath) و رودلف کارناپ را نیز دربر می گیرد، این نتیجه بدست می آید که در حوزه فیزیکالیسم، آراء کارناپ بیشترین قرابت و همخوانی را با آراء هارتری فیلد دارد.
موضوع فصل هفتم بحث در مورد پروژه «توجیه» است که این امر از طریق بررسی شباهت های بین پروژه متافیزیک و پروژه توجیه صورت می پذیرد. هدف اصلی نویسنده در این فصل آن است که نشان دهد واکنش های مربوط به پروژه توجیه عمدتا در سایه دیدگاههای رایج نسبت به پروژه متافیزیک ارزیابی می شوند.
در این فصل یکی دو نمونه از الگوهای مهم نظریه توجیه به صورت مختصر مورد بررسی قرار گرفته، اما در عین حال این نکته بیان شده است که این مثال ها به هیچ وجه نماینده تام و تمام گونه های مختلف نظریه توجیه به حساب نمی آید.
به زعم نویسنده، هر یک از آراء و انتقادات مطرح شده در این فصل قابل بحث و بررسی بوده و محل چالش اند. بنابراین خواننده نباید گمان کند که راجع به این مباحث، دیدگاه دیگری نمی توان اتخّاذ کرد یا حرف و کلام دیگری نمی شود به میان آورد.
یکی از نتایج مهمی که از مباحث این فصل حاصل می گردد این است که هر یک از نظریه های «توجیه»، متناسب با نظریه صدق متناظر با آن، می تواند ملاکی برای موجّه بودن یا صحّت بدست دهد.
در انتهای فصل نویسنده به سه رویکرد رایج نسبت به مسأله توجیه (رویکرد معرفت شناختی، رویکرد فیزیکالیستی و رویکرد الگویی نظریه ای) اشاره می کند و تأکید می نماید که پاسخهای ارائه شده در مورد پروژه متافیزیک تا حدود زیادی در رویکردهای گوناگون توجیه نیز راهگشایند.
فصل هشتم اختصاص دارد به رویکرد چهارم نسبت به پروژه متافیزیک. به اعتقاد نویسنده، همیشه این امید وجود داشته است که هر یک از نظریه های صدق در محدوده یک زبان خاص، موجبات کشف یک نظریه جدید معنایی را فراهم نماید.
به گفته وی هرچند این امید، مبهم و غیرقابل اتکاء است ولی نمی توان به صرف این مسأله از توجّه بدان خودداری کرد.
اولین موضوعی که در این فصل مورد بررسی قرار می گیرد آراء دونالد دیویدسون و تلاشهای او جهت اتخّاذ رویکردی جدید نسبت به پروژه متافیزیک است. بنابه نظر دیویدسون نظریه ای مانند نظریه تارسکی در مورد زبان چیزی بیش از یک نظریه معنایی یا حداکثر نظریه ای در حول محور قابلیت ها و امکانات مباحث زبان شناختی نیست. دیویدسون معتقد است چنین نظریه ای را نمی توان جزء نظریه های «صدق» به حساب آورد، زیرا این نظریه اولاً نمی تواند «صدق» را تحلیل کند و ثانیا به راحتی برخی مفاهیم تعریف ناشدنی مرتبط به مبحث صدق را کنار گذاشته است.
نویسنده از زبان متفکر بعدی یعنی مایکل دامِت ابتدا انتقاداتی به آراء دیویدسون وارد نموده، آنگاه ایده «کشف معنی در شرایط مختلف صدق» را طرح و تبیین می نماید. چنانکه پس از آشنایی با نظریات دامت درمی یابیم وجوه اشتراک او با دیویدسون کم نیست، اما انتقاد عمده ای که او نسبت به آراء دیویدسون مطرح می کند مربوط می شود به طرح یا پروژه ای که دیویدسون به عنوان مؤلفه اصلی در یک نظریه زبان شناختی به کار برده است. دامت معتقد است در چنین جایگاهی می بایست به جای بهره گیری از پروژه متافیزیک، از پروژه توجیه استفاده می شد.
نویسنده در ادامه این مبحث در بخش دیگری از فصل هشتم چنین می گوید: اگر مفهوم «تبعات منطقی» (logical consequence)را در شکل کلاسیکش مد نظر قرار دهیم، تصدیق خواهیم کرد که برخی کارکردهای زبانشناختی وجود دارند که تنها از طریق آگاهی صحیح از موقعیت و شرایط مختلف «صدق» قابل فهم و توجیه اند.
در انتها نیز نویسنده به بررسی نظریه «صدق به مثابه توجیه» پرداخته و سعی نموده تا آن را از بسیاری از نظریه های مشابه متمایز سازد.
مبحث اصلی که در فصل نهم بدان پرداخته می شود، «پارادکس دروغگو» است. به زعم مؤلف این پارادکس می تواند تأثیرات منفی و مخرّب بر هرگونه گرایش نیمه رئالیستی در زمینه پروژه متافیزیک برجای گذارد. بنابه باور او رویکرد موقعیتی معناشناختی توانایی آن را دارد که این پارادکس را هم در زبانهای طبیعی و هم در زبانهای مصنوعی حل کند.
در این فصل مبحث جدیدی مطرح شده که تاکنون تحقیقی راجع به آن صورت نپذیرفته است. این مبحث می گوید: «تمام جملات به صورت تلویحی از صحّت و صدق خود سخن می گویند». بنابراین می توان نتیجه گرفت که: «پارادکس دروغگو» می تواند خود را نقض نماید.
در آخرین فصل نویسنده ابتدا مبحثی را مطرح می کند تحت عنوان «عملِ گفتاری» (speech-act)که شباهت های بسیاری با مباحث راجع به متافیزیک دارد. آنگاه بیان می داد که وجه مشترک کلیه مباحثی از این دست آن است که همگی سعی دارند بیشتر به «نمادهای» صدق بپردازند تا نفس مفهوم صدق. در ادامه این فصل دیدگاههای استراسون (Strawson) و پرایس (Price) مورد بررسی قرار می گیرد و توجه خواننده به نقاط قوت و ضعف نظریات آنان جلب می شود، و آنگاه «پروژه اظهار» (assertion project) از جوانب گوناگون مورد تحلیل و ارزیابی واقع می گردد. یکی از مباحث دیگری که در این فصل وجود دارد و آراء اندیشمندان مختلف راجع به آن ذکر گردیده است مبحث «پروژه ژرف ساخت» (deep-structure project) است. نویسنده برای ارزیابی و بررسی ابعاد گوناگون این مبحث از نظریه های اندیشمندانی چون وایت، رامزی، سی جی اف ویلیامز، گرور، کامپ و بلناپ بهره می گیرد. بیشتر این اندیشمندان همانند استراسون و پرایس معتقدند که «is true» یک گزاره جدید نیست. این ادعا همان نظریه «تنزل» (aeflation thesis)است.
بنابه گفته نویسنده، برخی از اندیشمندان بر این عقیده اند که برای نشان دادن صحّت این نظریه، لازم است قبل از هر چیز مشخص گردد که آیا بدون اینکه فرض شود «is true» گزاره ای جدید است امکان دارد ما بتوانیم گزارش کاملی از رفتارها و اعمال انسانی ارائه نمائیم یا نه. چنانکه پس از مطالعه این فصل درخواهیم یافت پاسخ به این سئوال به احتمال زیاد منفی است. زیرا حتی هنگامی که «is true» به حقیقت استناد نمی کند، باز هم با احتمال قریب به یقین استفاده از آن در تشریح برخی پدیده ها، نظیر پدیده های معرفت شناختی، ضروری می نماید.
در انتهای این کتاب نویسنده در بررسی و جمع بندی مباحثی که راجع به پروژه متافیزیک انجام گرفته، بحث از هارویچ را به میان می کشد و از «نظریه حداقلّی» و مبحث «جوهر» او یاد می کند.
چنان که از متن کتاب برمی آید، هارویچ بر این عقیده است که نظریه وی متضمّن جزء لازم و ضروری کلیه نظریات صدق است به طوری که بدون توسل به آن، فهم صدق یا شرح و تبیین آن امکان ندارد. البته او در جای دیگری اعتراف می کند که «نظریه حداقلی» علی رغم نقاط قوّتی که دارد قادر نیست پیوستگی خود را تبیین نماید. نویسنده در خاتمه به نقد و بررسی نظریه هارویچ پرداخته و ابراز می دارد که نظریه حداقلی علاوه بر نقصی که خود هارویچ بدان معترف است از شرح و تبیین قوانین و اصول منطق کلاسیک نیز عاجز است. به نظر او مفهومی کلی تر از صدق، به راحتی این مشکل را حل می کند.