رئالیسم چیست؟

در این مقاله، پاتنم تأیید تبیین گرای اساسی را برای رئالیسم با این عنوان بیان می کند که رئالیسم تنها فلسفه ای است که پیشرفت روش علمی را توضیح می دهد

اشاره

در این مقاله، پاتنم تأیید تبیین گرای اساسی را برای رئالیسم با این عنوان بیان می کند که رئالیسم تنها فلسفه ای است که پیشرفت روش علمی را توضیح می دهد. او تصدیق می کند که رئالیسم مستلزم تداوم نظری میان انقلاب های مفهومی است؛ باید ثبات دلالت مدلول را تشخیص داد و حداقل بتوان تاحدّی برای نظریه های گذشته از منظر نظریه های بعدی مدلولی تعیین کرد و آنها را به عنوان حالات حدّی از نظریه های بعدی در نظر گرفت.

* * *

گرچه بی تردید مهجور افتادن اصطلاحات مختوم به «ism» در فلسفه مطلوب است، امّا برخی از این اصطلاحات آشکارا مقبولیت خود را حفظ می کنند که یکی از آنها «رئالیسم» (realism)است. امروزه شمار فیلسوفانی که درباب رئالیسم داد سخن می دهند، روبه فزونی است ولی درباره چیستی رئالیسم بسیار کم سخن گفته اند.

رئالیست ها صرف نظر از دیگر سخنانشان، نوعا می گویند که به نظریه مطابقت در باب صدق (correspondence theory of truth) باور دارند. رئالیست ها بر موضع خود استدلال می کنند و علیه برخی روایت های ایدئالیسم که در زمان ما می تواند پوزیتیویسم یا عمل گرایی (operationalism)باشد اقامه دلیل می کنند. (نفس این امر چندان شگفت آور نیست، همه فلاسفه تلاش می کنند مسئولیت اثبات را به عهده مخالفان خود بگذارند، که اگر مخالف، این مسئولیت را دارد، رد استدلال او دفاع کافی از موضع خودشان است.) استدلال معمول رئالیست علیه ایدئالیسم این است که ایدئالیسم موفقیت علم (1)(science) را یک معجزه می داند. بارکلی (Berkeley) برای تحلیل موفقیت باورهایش درباره میز و صندلی (و درختان بیشه) به خدا نیاز داشت؛ امّا در فلسفه توسل به خدا مهجور افتاده است، ولی به هر جهت، از دیدگاه اغلب موحدان نیز شیوه بارکلی در توسل به خدا بسیار عجیب است. پوزیتیویست جدید نیز ناچار باید بدون ارایه هیچ تبیینی از این نکته چشم بپوشد (رئالیست او را چنین متهم می کند) که حتی اگر الکترون، خمیدگی فضا زمان، ملکول DNA در واقع موجود نباشند، "آنالیز ریاضی (caculi)الکترون، "آنالیز ریاضی"، فضا زمان" و "آنالیز ریاضی DNA" پدیده های قابل مشاهده را به درستی پیش بینی می کند. اگر چنین چیزهایی (الکترون، فضا زمان و ملکول DNA) هست، پس تبیینی (explanation)طبیعی برای موفقیت این نظریه ها این است که آنها اظهاراتی نسبتا راست (partially true accounts) از کیفیت رفتار آن [پدیده]ها است. همچنین توصیفی طبیعی از روش تفوق نظریه های علمی بر یکدیگر مثلاً روش تفوق نسبیت اینشتین بر جاذبه عمومی نیوتن این است که توصیفی نسبتا درست، نسبتا نادرست از موضوع یک نظریه مثلاً میدان جاذبه ای یا ساختار متریک فضا زمان یا هردو با توصیفی بهتر از همان موضوع یا موضوعات، جایگزین شده اند. امّا اگر این موضوعات اصلاً به گونه واقعی موجود نباشند، پس این یک معجزه است که نظریه ای از خمیدگی فضا زمان سخن بگوید و آنگاه پدیده ای را با موفقیت پیش بینی کند، و این واقعیت که قوانین نظریه سابق «در حالت حدّی» از قوانین نظریه لاحق استنباط پذیرند(2)، اهمیت روش شناختی ندارد.

من ادّعا ندارم که پوزیتیویست (یا هر کسی دیگر) هیچ پاسخی برای این نوع احتجاجات آماده نکرده است. تعدادی نظریه های تحویل گرا از مفاهیم نظری و نظریه های تبیینی و نظایر آن در اختیار دارد. هم اکنون توجه من بیش تر به واقعیت زیر است که دلایل رئالیست بر موفقیت علم، و یا در دوره های قبل، بر موفقیت فهم عادی از شی ء مادی (commonsensetheory materid-object) بستگی دارد. امّا موفقیت علم چه ارتباطی با نظریه مطابقت در باب صدق یا هر نظریه دیگر در باب صدق، در این مورد دارد؟

اینکه علم با موفقیت در تحصیل بسیاری پیش بینی های راست، موجبات دستیابی به روش های بهتر برای مهار طبیعت و دستاوردهایی از این قبیل را فراهم می کند، بی شک یک واقعیت تجربی است. اگر رئالیسم تبیینی از این واقعیت است، باید فی نفسه یک فرضیه علمی فراگیر باشد. رئالیست ها از این نظر استقبال کرده و گفته اند که رئالیسم فرضیه ای تجربی است.(3) لکن چگونگی ارتباط رئالیسم با نظریه صدق را بی پاسخ رها کرده اند. در مقاله حاضر تلاش خواهم کرد ارتباط بین تبیین موفقیت معرفت و نظریه صدق را آشکار کنم.

«همگرایی» معرفت علمی

آنچه من رئالیسم می خوانم، اغلب پیروانش آن را "رئالیسم علمی" (scientific realism)می نامند. من به این جهت این اصطلاح را به کار نمی برم که بر چسب "رئالیسم علمی" بار ایدئولوژیک خاصی به همراه دارد که به گونه ای آن را بیش از تصور ضعیف ماتریالیسم قرن نوزدهی یا اگر به صراحت بگویم الحاد عامیانه نشان می دهد. در واقع، اگر رئالیست علمی کسی باشد که هر آنچه را شایسته نام معرفت است، بخشی از علم بداند، در این صورت من رئالیست علمی نیستم. اما معرفت علمی به طور خاص بخش عظیمی از معرفت بشری را تشکیل می دهد، و ماهیت و معنای آن مورد توجه همه فلاسفه بزرگی است که به هر حال علاقه ای به معرفت شناسی دارند. بنابراین شگفت آور نیست که هم رئالیست ها و هم ایدئالیست ها مدّعی نام فیلسوف علم هستند، ولی به دو معنای مختلفِ "اضافه فیلسوف به علم". و اگر من در ادامه این مقاله توجه خود را به معرفت علمی متمرکز خواهم کرد، به این جهت است که مناقشات حول آن متمرکز است و نه به جهت اعتقاد شخصی به علم گرایی.

در آغاز، می خواهم بگویم در عقیده به همگرایی در معرفت علمی نکته ای مهم است. به عقیده من ریچارد بوید (Richard Boyd) این نکته را در مقاله ای منتشر نشده به بهترین صورت توضیح داده است.(4) بوید نشان می دهد تمام نتیجه ای که از فلسفه علم (پوزیتیویستی) رایج حاصل می آید آن است که نظریه های پسین در هر علمی، در صورتی که بهتر از نظریه پیشین که بر آنها تفوق یافته اند باشند، باید مستلزم گزاره های مشاهدتی بیش تری نسبت به نظریه های پیشین باشند (به ویژه گزاره های مشاهدتی صادقی که نظریه پیشین متضمن آنها است). اما این نکته را در پی ندارد که نظریه های پسین باید بر صدق تقریبی قوانین نظری نظریه های پیشین در شرایط خاص دلالت نمایند در حالی که نوعا چنین است. در واقع حفظ میزان ممکن سازوکار (mechanism) نظریه پیشین، تا هر بار که امکان پذیر است و عالمان سعی در انجام آن دارند (یا سعی دارند نشان دهند نظریه های پیشین حالت های حدّی از سازوکارهای جدیدند)، اغلب سخت ترین شیوه دستیابی به نظریه ای است که پیش بینی های راست گذشته را حفظ نموده، همزمان داده های مشاهداتی جدید را به آن الحاق می کند. دانشمندان تلاش می کنند این امر را انجام دهند مثلاً ترجیح می دهند اگر بتوانند قانون بقای انرژی را حفظ کنند تا اینکه موارد نقض را مسلّم فرض کنند و اینکه این راهبرد منجر به کشفیات مهمّی (از کشف پنتون گرفته تا کشف پوزیترون) گردیده است، حقیقتی انکارناپذیر است.

بوید تلاش دارد با دو اصل زیر، رئالیسم را فرضیه تجربی فراگیری نشان دهد؛

1 اصطلاحات در علم بالغ نوعا دال اند] (refer) یعنی بر اشیا دلالت دارند]

2 قوانین نظریه شامل علم بالغ نوعا به طور تقریبی راست اند.

او سعی دارد در مقاله خود عملکرد دانشمندان را آن گونه که انجام می دهند، بر پایه باور به این دو اصل نشان داده، علّت کارآمدی راهبرد آنها را صدق این دو اصل قلمداد کند.

یکی از نکات بسیار جالب توجه درباره این استدلال این است که اگر این استدلال درست باشد، عقیده به صدق و دلالت، نقش تبیینی علّی (causal-explanatory)در معرفت شناسی خواهد داشت. اصول 1و2 که لزوما مفاهیم خود را از معناشناسی دِلالی (referential semantics)وام گرفته اند، راهی برای ارائه تبیینی از رفتار دانشمندان و موفقیت علم پیش روی می نهند. بنابراین اگر در مقدمه 2 (البته بحث بوید مقدمه های بیش تری از صرف (1) و (2) را می طلبد) به جای عبارت "راست است" هر "جایگزین" عملگرای (operationalist subtitude)قرار دهیم برای مثال «ساده است و به پیش بینی های راست می انجامد» را قرار دهیم این مقدمه دیگر نقش تبیینی خود را حفظ نخواهد کرد.

بهتر است اندکی درنگ نماییم و ببینیم چرا چنین است. فرض کنید 1T فرضیه ای مقبول در یکی از شاخه های اصلی فیزیک است (اگر قایل به علم بالغ باشیم، مسلّما فیزیک در این زمره قرار می گیرد) و من دانشمندی هستم که تلاش دارم نظریه 2T ای را پیدا کنم تا جایگزین 1T (حتی شاید مواردی را در 1 Tبشناسم که به پیش بینی کاذب منجر می شود). حال اگر اصول 1 و 2 را باور کنم، در این صورت می دانم که قوانین نظریه 1T (احتمالاً) به طور تقریبی صادق اند. بنابراین 2 Tباید ویژگی خاصی داشته باشد و آن اینکه اگر از نظرگاه 2 Tقضاوت نماییم، قوانین 1T «تقریبا صادق»اند، در غیر این صورت (احتمالاً) هیچ امکانی برای راست بودن 2 Tوجود ندارد. حال، چون نظریه هایی که به دنبال آنها هستیم، نه تنها باید "به طور تقریبی صادق" باشند، بلکه باید احتمال صادق بودن را داشته باشند، تنها نظریه هایی را برای 1T نامزد می کنیم که این ویژگی را دارا باشند، یعنی قوانین 1T را به عنوان یک مورد حدّی دربرگیرند. اما این تنها یک وجه از روش علمی است که درباره اش بحث کردیم. (علاوه بر این چهره از "همگرایی"، بوید بسیاری وجوه دیگر از روش علمی را بحث می کند که در اینجا نیازی به ذکر آنها نبود). در نهایت با علم بر صدق اصول 1و2 می توان مجموعه نظریه های نامزد را تحدید کرده و به این شیوه احتمال موفقیت را افزایش داد.

حال اگر تنها بدانم که 1T در واژگان مشاهدتی (عمدتا) به پیش بینی های صادقی رهنمون می گردد، (عقیده ای که من در جای دیگر آنرا نقد کرده ام) آنگاه درباره 2T تنها این را خواهیم دانست که متضمن بیش تر جملات مشاهدتی 1 Tاست(5) اما از این نتیجه نمی شود که 2T باید در حالت حدّی، صدق قوانین 1T را متضمن گردد. به بسیاری طرق دیگر می توان 2T را به گونه ای بنانهاد که متضمن صدق بیش تر جملات مشاهدتی 1T باشد، ولی اینکه 2T "صدق تقریبی" قوانین 1T را متضمن گردد، اغلب مشکل ترین راه حل است. همچنین دلیلی وجود ندارد که الزاما 2T به گونه ای باشد که بتوان از نظرگاه آن دلالاتی به اصطلاحات 1 Tاسناد داد. با این وجود، واقعیت این است که از نظر نظریه نسبیت می توان به "میدان جاذبه" در نظریه نیوتنی دلالتی نسبت داد (اگرچه نه به "اتر" یا "فلوژیستون")، و دلالتی به ژن مندل از نظرگاه زیست شناسی ملکولی عصر حاضر و دلالتی به اتم جان دالتون از نظرگاه مکانیک کوانتوم. این مفاهیم ارجاعی به گذشته وابسته به اصلی به نام "اصل سودمندی شک" (principle of benefit of the doubt)یا "اصل حمل به احسن" (principle of charity) است،(6) البته نه نظام احسن برهان ناپذیر (unreasonabl). مطمئنا ژن مورد بحث در زیست شناسی ملکولی، ژن (یا ترجیحا "عامل") مورد نظر مندل است، همان چیزی که درباره اش سخن می گوید؛ به این ترتیب اگر بر این باور باشیم که مفاهیم 1 Tدلالاتی دارند (و نظریه معناشناختی ما اصل سودآوری شک را دربرگیرد) در این صورت قیدی بر 2T خواهد بود، و از آنجا که باید بتوان از نظرگاه 2T دلالاتی به اصطلاحات 1T نسبت داد، می توان از این طریق دایره نظریات نامزد را تحدید کرد.

بدون همگرایی، معرفت علمی به کجا می انجامد؟

حال این مسائل را از سوی دیگر، یعنی از جانب مسئله صدق بررسی می نماییم. اگر به همگرایی در معرفت (knowledge)قایل نگردیم، رویکرد ما به صدق و دلالت چگونه تأثیر خواهد پذیرفت؟ این دیدگاه، امروزه مطابق با موضع کسانی چون کوهن (Kuhn) است که دیدگاهی شک گرایانه نسبت به همگرایی دارند. وی در جایی (حداقل در ساختار انقلاب های علمی) معتقد است اصطلاح واحد نمی تواند دلالت واحدی در پارادایم های (paradigms)متفاوت داشته باشد (او می گوید: نظریه های متعلق به پارادایم های مختلف یا تولید کننده آنها به دنیاهای متفاوت مربوط است)، که این دیدگاه با رویکردی افراطی تر از سوی پ. فیرابند (P. Feyerabend)اتخاذ شده است.

فرض کنیم که حق با آنان باشد و "الکترون" در نظریه بور (نظریه بور رادرفورد در اوایل 1900 م ) به آنچه ما به عنوان الکترون می شناسیم، دلالت ننماید. در این صورت، نه تنها به هیچ چیز شناخته شده ای در نظریه کنونی دلالت نخواهد کرد، بلکه به هیچ چیز از نظرگاه نظریه حاضر نمی تواند دلالت کند (از این نظرگاه، آنها تنها چیزهایی اند که بور از آنها با الکترون حکایت می کرد و جز این حکایت، آنها هیچ محکی دیگر نخواهند داشت). حال، طبق نظر کوهن و فیرابند، اگر بر پایه نظریه کنونی در پی پاسخ به این سئوال برآییم که آیا بور با به کارگیری واژه الکترون از چیزی حکایت کرده است، جواب باید "نه" باشد. از سوی دیگر چه نظریه دیگری جز نظریه کنونی را می توان استفاده کرد؟ (اگر چه کواین (Quine) هم بسیار به این موضوع علاقه مند است، اما می توان آن را معضله کانت (Kants Predicament) نامید. بیان کوهن به گونه ای است که گویا دلالت هر نظریه به معنی دلالت در جهان اشیای همان "جهان" است اما این سخن بر طبق هیچ نظریه ای (علمی) صادق نیست.

فیرابند با استدلال زیر به این دیدگاه می رسد (دیدگاهی که کوهن به هیچ وجه با آن موافق نیست هیچ یک از تشابهات در دیدگاه های آن دو درباره دلالتِ بین نظریه ای، از یک تحلیل مشترک از علم ناشی نمی شود): واضع یک اصطلاح علمی یا متخصصی که آن را به کار می گیرد، قوانینی اساسی را به عنوان حقایق کمابیش ضروری درباره مدلول فرضی می پذیرد. فیرابند، در عمل، این قوانین را به منزله تعریفی از دلالت می نگرد (در عمل، تعریفی تحلیلی). بنابر این هر گاه قایل شویم چیزی مطابق آن توصیف دقیق واقع نمی شود، پس باید بگوییم که چنین چیزی موجود نبوده است. اگر هیچ چیز منطبق با توصیف دقیق بور رادرفورد از الکترون واقع نگردد، پس "الکترون" به معنایی که در نظریه بور رادرفورد استعمال شده، بر چیزی دلالت نمی کند. علاوه بر این، اگر توصیف نظریه ای از الکترون در دو نظریه متفاوت باشد، اصطلاح "الکترون" دو معنای متفاوت در دو نظریه خواهد داشت (چرا که این امر مترادف با توصیف های متفاوت است فایرابند به وضوح به این امر اشاره نکرده، امّا نظر او جز این نمی تواند باشد). در مجموع فیرابند نتیجه می گیرد چنین اصطلاحی نمی تواند دلالت و معنای مشترکی را در نظریه های متفاوت داشته باشد ("قیاس ناپذیری نظریه ها") (incommensurability of theories).

این نحوه استدلال با طرح این سخن که اصطلاحات علمی مترادف با توصیفات نمی باشند (همان گونه که من و شاؤل کریپکی Saul Kripke نشان داده ایم) قابل نقض است. به علاوه، یکی از اصول ضروری روش شناسی معناشناختی (semantic methodology) این است که وقتی متکلمی مدلولی را به اصطلاحی اختصاص می دهد، آن را از طریق توصیف به کار می برد، و اگر به خاطر باورهای نادرست ناظر به امور واقع که این متکلم ها دارند، آن توصیف در دلالت ناکام مانَد، ما باید بپذیریم که آنها آماده صورت بندی دوباره (reformulation) معقولی از توصیفشان هستند (در مواردی که، بر فرض وجود معرفت ما، روشن است که چگونه توصیف آنها باید دوباره صورت بندی شود تا دلالت کند و در مواردی که ابهامی در چگونگی انجام این کار در زمینه عملی در کار نیست) این، اجمالاً همان اصل حسن شک است که قبلاً گفته آمد به عنوان مثال: هیچ چیز در جهان دقیقا مطابق با توصیف بور رادفورد از الکترون نیست، امّا ذراتی هستند که با توصیف بور تطابقی تقریبی دارند: آنها همان بار و جرم دارند و منشأ همان آثار مهمی اند که بور رادفورد با اصطلاح الکترون به تبیین آنها پرداخته اند. برای مثال، جریان الکتریکی در یک سیم، جریانی از این ذرات است. اصل سودمندی شک حکم می کند که ما بپذیریم بور از این ذرات حکایت می کند. ضمنا، اگر بور اصل حسن شک را [در دوره فکری] سابق خود (دوره بور رادفورد) قبول نداشت، به کارگیری اصطلاح "الکترون" را (بدون حتی یک تفسیر!) پس از همکاری در ابداع مکانیک کوانتوم (در دهه 30م) ادامه نمی داد.

حال به کوهن باز گردیم: ما می توانیم به کوهن چنین پاسخ دهیم که موجوداتی هستند در حقیقت، دقیقا موجوداتی که ما امروز "الکترون" می نامیم که در بسیاری ویژگی ها همچون الکترون های بور رفتار می کنند (یک الکترون برای هر اتم هیدروژن، بار واحد منفی، جرم خاص و غیره). و در این شرایط، باید بپذیریم که بور از آنچه ما "الکترون" می نامیم، حکایت می کند (و در حقیقت، پاسخ ما به فیرابند، همان پاسخ ما به کوهن است). تنها می توان گفت که درباره همان موجوداتی که بور آنها را "الکترون" می خواند، نظریه ای دیگر در دست داریم؛ حال در این صورت اصطلاح او دلالت داشته است.

از آنجا که نظریه کنونی بر وجود موجوداتی صحه می گذارد که از بسیاری نقش های الکترون های بور تبعیت می نمایند، تنها همین رویه را می توانیم در پیش بگیریم. حتی اگر این ذرات از ویژگی های بسیار عجیب دیگری، همچون مکملیت موضع و اندازه حرکت برخوردار باشند که وجود این خصوصیات برای الکترون های بور رادفورد فرض نشده بود. حال اگر موضعی را اتخاذ نماییم که از نظرگاه آن الکترون ها همچون فلوژیستون باشند، چه روی می دهد؟

در این صورت، ناچار خواهیم گفت که الکترون ها واقعا وجود ندارند. اگر این اتفاق افتد، چه روی می دهد؟ اگر همه موجودات نظریه ای که از سوی یک نسل علم اصل موضوع گرفته شده اند (علاوه بر الکترون ها، ملکول ها، ژنها و غیره) وجودشان بدون استثنا از منظر علم متأخر انکار گردد، چه روی می دهد؟ البته، این صورتی از شک گرایی قدیمی "استدلال از راه خطا" (argument form error) است چگونه می دانید اکنون در اشتباه نیستید؟ با این تفاوت که این صورتی از استدلال از خطا است که امروزه دغدغه ای جدی برای بسیاری از مردم است و تنها یک تردید فلسفی نیست.

این که نهایتا فرا استقرای (metainduction) ذیل از سوی اکثریت اجتناب ناپذیر تلقی می گردد، خود دلیل بر این نگرانی جدّی است: دقیقا با توجه به این که هیچ اصطلاح به کار رفته در علمِ پنجاه سال (یا هر چند سال ) پیش تر دلالتی ندارد، روشن می گردد که هیچ کدام از اصطلاحاتی که امروزه به کار می رود، دلالت ندارد (شاید به جز اصطلاحات مشاهدتی، آن هم به شرط وجود).

واضح است که مسدود کردن این فرا استقرا یک آرزو برای نظریه دلالت است؛ آن یک توجیه برای اصل حسن شک است اما حسن شک ممکن است نامعقول باشد: ما تا این حد نمی پذیریم که گفته شود "فلوژیستون" دلالت دارد. اگر همگرایی موجود نبود، اگر نظریه های متأخر، نظریه های پیشین را به عنوان یک مورد حدّی دربرنداشتند و اگر اصول 1و2 بوید از نظرگاه علم آینده به وضوح دروغ بودند، آنگاه اصل سودآوری شک همیشه نامعقول خواهد بود [به این معنا که] هیچ تعدیل معقولی از توصیفاتِ نظریه ایِ موجوادتِ گوناگونِ مفروض در نظریه های پیشین نمی توان اعمال داشت به گونه ای که این توصیفات را به موجوداتی با نقش هایی تقریبا مشابه آنچه از منظر نظریه متأخر موجود است، دلالت دهد، پس دلالت فرو می ریزد.

اما اگر هیچ اصطلاح توصیفی دلالت نکند، درباره عقیده به صدق در علم نظری چه روی می دهد؟ شاید همه جملات نظریه ای دروغ باشند؛ یا شاید برای تعیین ارزش صدق (truth-value)گزاره هایی که دلالت ندارند،[باید] قراردادی اخذ گردد. در این صورت، مسئله "ارزش صدق" برای جملات شامل اصطلاحات نظریه ای، جالب نخواهد بود. در نتیجه حقیقت نیز فرو می ریزد.

حال، برآنم استدلال کنم آنچه مذکور شد، کاملاً به وقوع نخواهد پیوست. اما این [بحث [ملاحظات منطقی دقیقی را طلب می کند.

شهودگرایی ریاضی: تلاشی برای معرفت تجربی

با فرض عدم آشنایی خواننده با "شهودگرایی ریاضی" (mathematical intuitionism) (مکتبی از فلسفه ریاضی که توسط ال.براور (L.Brouwer) و ای.هیتینگ (A.Heyting) و دیگران گسترش یافت) بر خود لازم می دانم برخی حقایق را که در آنچه خواهد آمد به کار رفته، ذکر نمایم.

یک نظر کلیدی شهودگرایان استفاده از ادات منطقی به مفهومی غیرکلاسیک است. (البته به این جهت چنین می کنند که مفهوم کلاسیک را غیرقابل انطباق بر استنتاج در دامنه های نامحدود یا بالقوه نامحدود می دانند.) آنان این مفهوم یعنی مفهوم مدنظر خود برای ادات منطقی را به جای حقیقت (کلاسیک) در قالب اصطلاحات اثبات پذیری ساختی گرا (constructive provability) تبیین می کنند. بنابراین:

1 گزاره P اثبات پذیر است (" p؟اثبات پذیر نیست p. Ö" از نظر شهودگرایان یک تناقض است.)

2 "؟p" (شهودگرایان نشانه ؟ برای نفی به کار می برند) به این معنا است که اثبات pمتضمن اثبات پذیری 0=1 (یا هر عبارت آشکارا پوچ دیگر) است. به عبارت دیگر،p ؟پوچی اثبات پذیری Pرا بیان می دارد (و نه "دروغ" بودن کلاسیک p را).

3 "q.p" یعنی p اثبات پذیر است و qاثبات پذیر است.

4 "pvq" یعنی اثباتی برای p یا اثباتی برای qموجود است و می توان آن را تعیین کرد.

5 "pÝq" یعنی روشی هست که اگر برای هر گونه اثبات pبه کار رود، اثبات q(و اثباتی که این روش چنین می کند) را دربرخواهد داشت.

این معانی آشکارا متفاوت با معانی کلاسیک است. برای مثال، pv؟p (که تصمیم پذیر بودن هر گزاره ای را بیان می دارد) در حساب گزاره های شهودگرا یک قضیه نیست.

اکنون، اجازه دهید ادات کلاسیک را با تفسیری دیگر و به شکل زیر بیان کنیم:

1 ~ معادل با ؟ است.

2 . (کلاسیک) معادل با. (شهودگرا) است.

3 pvq (کلاسیک) معادل است با (؟p؟q

4 pÝq (کلاسیک) معادل است با (p؟q

حال، با این تفسیر نو، قضایای حساب گزاره های کلاسیک، قضایای حساب گزاره های شهودگرا می شوند!(7) به بیان دیگر، این [تفسیرنو] برگردان حساب گزاره های کلاسیک به حساب گزاره های شهودگرا است. اما نه به معنای ارائه "معانی" کلاسیک ادات از دیدگاه عقاید شهودگرا، بلکه به معنای ارائه قضایای کلاسیک (اگرچه این تنها ترجمه این چنین، با این روش نیست.) اگر از ادات کلاسیک با این روش، تفسیر نوی ارائه شود، معانی آنها دیگر کلاسیک نخواهد بود، زیرا این معانی به جای تبیین از دیدگاه صدق و کذب، از دیدگاه اثبات پذیری تبیین شده اند.

برای توضیح به این مورد توجه کنید: pv~p کلاسیک بیان می کند که هر گزاره ای یا راست است یا دروغ. با "برگردان عطف نفی" بالا به منطق شهودگرا pv~p بیان می کند که (؟p.؟؟p)؟، که می گوید پوچ بودن یک گزاره و نفی آن با هم، پوچ است که سخنی درباره راست و دروغ بودن به میان نیامده است.

می توان تمام این موارد را به سورها نیز گسترش داد، اما من از جزئیات صرف نظر می کنم. این نشان می دهد برخلاف ادعای شماری از فیلسوفان (از جمله اخیرا هکینگ (Hacking)) قواعد استنتاجی (inference) چون: .:pاp.q؛.:q ا p.q؛.:pvqاp؛:~(pvq)ا~p , ~q موجب تعین "معانی" ادات منطقی نیست. می توان تمامی این قواعد (و همچنین تمامی همان گوییهای کلاسیک) را پذیرفت، لیکن ادات منطقی را در معنای غیر کلاسیک که دقیقا توصیف گردید معنایی غیر از تابع ارزشی (truth- functional) به کار برد.

فرض کنید اکنون این تفسیر از ادات منطقی (تفسیری که با "برگردان عطف نفی" ارائه گردید) را از طریقی که در زیر می آید، در علم تجربی به کار بندیم (این نظر با خواندن مقاله دامت درباره حقیقت به نظرم آمد، اگرچه مسئولیت آن با او نیست): اثبات پذیری ساختاری (در معنای ریاضیات شهودگرا) را با اثبات پذیری ساختاری مأخوذ از (برخی بازسازهای مناسب و منسجم از) مسلمات پذیرفته شده یک علم تجربی در برهه ای از زمان، جایگزین می نماییم (یا اگر دیدی رئالیستی از گزاره های مشاهدتی داشته باشیم آن دو را می توانیم با یک مجموعه گزاره های مشاهدتی جایگزین نماییم).(8) حال اگر علم تجربی پذیرفته شده در این زمان با مجموعه ای از گزاره های مشاهدتی راست ناسازگار باشد به خاطر استلزام آن با پیش بینی دروغ دراین صورت زیر مجموعه ای مناسب باید مشخص شود، که چگونگی انجام آن را در اینجا بررسی نخواهم کرد. اگر 1 Bو 2B دو علم تجربی پذیرفته شده در دو زمان متفاوت باشند، در این صورت بر طبق این تفسیر "شبه شهودگرا" (quasi- intuitionist) تمامی ادات منطقی هنگامی که در 1B به کار روند، بر اثبات پذیری در 1B و هنگامی که در 2B به کار روند بر اثبات پذیری در 2B دلالت می کنند. با تغییر معرفت تجربی، ادات منطقی [نیز] به روشی قاعده مند معنا را تغییر خواهند داد.

حقیقت

فرض کنید علم تجربی یا بخشی از آن را صورت بندی کنیم یعنی آن را در زبان صورت بندی شده Lصورت بندی نمائیم که دارای قواعد منطقی و اصول موضوعه مناسب و با بدیهیات (postulates) تجربی مناسب با پیکره نظریه ای است که در حال صورت بندی آن هستیم بر طبق شیوه منطقی استاندارد امروزی، محمول "راست" (به صورتی که نسبت به جملات زبان Lبه کار می رود) خود محمول زبان L نخواهد بود، بلکه متعلق به یک فرازبان (metalanguage)قوی تر MLاست (شاؤل کریپکی در پی شیوه ای برای اجتناب از این تفکیک بین زبان و فرا زبان می باشد ولی این موضوع تأثیری بر بحث حاضر نخواهد داشت).

این محمول باید یا از طریق روش های تارسکی (و با استفاده از منابع منطقی فرا زبان MLو نه واژگان توصیفی آن، البته به جز واژگان توصیفی زبان L) تعریف گردد، یا این که به عنوان نگرش ابتدایی (تعریف ناشده) فرازبان ML تلقی گردد. در هر صورت، می خواهیم تمامی جملات در قالب مشهور ذیل را به عنوان قضایای فرازبان ML در نظر بگیریم:

(T) "برف سفید است" راست است اگر و تنها اگر برف سفید باشد.

یعنی تمامی جملات گویای هم ارزی جمله ای از زبان L (بر فرض "برف سفید است" جمله ای از Lاست) و جمله ای از فرازبان ML که می گوید آن جمله راست است. (تارسکی این را در wahuheitsbegriff خود "معیار W" می نامد که به طریقی در انگلیسی به صورت "قرارداد T" ترجمه می شود. من باید به این نکته ضروری اشاره کنم که همه جملات به صورت (T) به عنوان معیار T، قضیه ای از ML اند.) اگر ادات منطقی را به صورت شبه شهودگرا که وصف آن آمد، تفسیری نو کنیم، چه اتفاقی برای "راست" می افتد؟ ممکن است تعریف "راست" دقیقا به سبک تارسکی باشد (یا به عبارت دقیق تر نفی مضاعف اثبات پذیری من ظرافت اخیر را نادیده خواهم انگاشت) در یک کلام: اگر ادات منطقی کلاسیک باشند، خاصیت صوری حقیقت معیار درستی (معیارT ) تنها مصداق "راست" را تثبیت می کند.

این به آن معنا است که می توان مطالبی را که در بخش "شهودگرایی ریاضی" ذکر کردیم، (بند دوّم آن بخش) بسط دهیم: حتی اگر "ذاتیاتی" (natives) را که ما بررسی می کنیم، علاوه بر همانگوییهای کلاسیک، معیار T را نیز پذیرا باشند، نمی توان تنها از این مطلب نتیجه گرفت که "راست" آنها همان "راست" کلاسیک است.

"حقیقت" (تعریف شده در روش بازگشتی استاندارد standard recarsive way به تبع تارسکی) با تفسیر مناسب از ادات منطق، می تواند به اثبات پذیری تبدیل شود. حال، در این صورت "دلالت" به چه تبدیل می شود؟

بر طبق تعریف تارسکی از حقیقت و دلالت

(الف) "الکترون" دلالت دارد

هم ارز است با

(ب) الکترون ها وجود دارند

اما اگر "وجود دارند" را شهودگرایانه تفسیر کنیم، (ب) تنها این را بیان می کند که:

(ج) تفسیری که از D هست، این است که "D الکترون است" در 1B اثبات پذیر است.

حتی اگر الکترونی نباشد، این مطلب )]ج[( می تواند (برای 1B مناسب) راست باشد. خلاصه مطلب اینکه با ارائه تفسیر نو از ادات منطقی به گونه شهودگرایانه، "وجود" (existence) امری میان نظریه ای (intratheoretic) می گردد. اگر علاوه بر فهم ادات شبه شهودگرایانه (یعنی به روش شهودی، ولی با نسبت دادن "اثبات پذیری" به 1B)، برای تفسیر ادات کلاسیک از برگردان عطف نفی، به صورتی که اینجا پیشنهاد شد، استفاده شود، این تأثیر حتی پیچیده تر از گزاره (ج) خواهد بود. ولی این پیچیدگی در این نکته که اکنون ذکر شد، تغییری حاصل نمی کند: اگر سورها نیز همچون دیگر ادات منطقی بر طبق اصطلاحات نگرش اثبات پذیری تفسیر گردند، در این صورت وجود میان نظریه ای می شود.

نظریه مطابقت در باب صدق

(احتمالاً خواننده از خود می پرسد تمام این مطالب چه نتیجه ای را در پی خواهد داشت!) حال، می خواهم این نظر را ارائه دهم که رها نمودن رئالیسم یعنی رها نمودن باور به هر دنیای توصیف پذیر از اشیاء غیرقابل مشاهده و به جای آن، پذیرش باور به اینکه همه اشیاء غیرقابل مشاهده (و احتمالاً همچنین اشیا قابل مشاهده) که در هر نسلی از نظریه های علمی مورد بحث واقع شده، از جمله نظریه های خود ما، تنها برای سهولت نظری بوده، بالاخره با ساختارهای نظری کاملاً متفاوت و بی ربط جایگزین شده و کنار زده می شود خدشه ای اساسی بر محمول های "راست است " و "دلالت می کند" از حیث صوری آنها وارد نخواهد آورد. همان طور که در بحث آمد می توانیم معناشناسی (شامل تعریف های صدقی از نوع تعریف تارسکی) و حتی منطق صوری را حفظ نموده و در عین حال عقیده خود را درباره صدق به چیزی تقریبی، همچون "بیان پذیری تضمین شده" (warranted assertability) تبدیل نماییم. و به باور من این تبدیل چیزی است که در واقعیت رخ می دهد. (البته جزییات صوری تنها نوعی بازسازی عقلانی بوده راه منحصر به فردی از این نوع نیست.)

البته، بر سر اثبات چنین مدّعایی بحثی نیست. این [موضوع] تأملی در باب طبیعت شناختی بشر است که در قالب یک پیش بینی درباره موقعیتی فرضی تدوین گردیده است. اما آنچه آن را متحمل می سازد این است که دقیقا چنین جایگزینی جایگزینی "صدق در نظریه " یا "بیان پذیری تضمین شده" برای عقیده رئالیست درباره صدق همواره شک گرایی درباره عقیده رئالیست را از پروتاگوراس (Protagoras) تا میچل دامت (Michel Dummett)به همراه داشته است. اگر چنین باشد، پاسخ سؤال اصلی ما چه می شود: ارتباط میان تبیین های رئالیست از روش، موفقیت و همگرایی علمی و نگرش رئالیست از حقیقت، چه خواهد بود؟ در آغاز اشاره کردم که رئالیستها مدعی باور به چیزی به نام "نظریه تطابقی صدق" هستند. اما آن چیست؟ اگر در آنچه بیان نمودم بر حق باشم، این نظریه تعریف متفاوتی از صدق نیست. تنها یک روش برای تعریف "راست" وجود دارد و آن روش تارسکی است. (همان طور که ذکر شد، در حقیقت شاؤل کریپکی روشی نوین اتخاذ نموده، ولی تفاوت آن با روش تارسکی در این زمینه اساسی نیست، اگر چه برای رفع تعارض ها اهمیت دارد.) اما آیا روش تارسکی "رئالیستی" است؟

شاید این گونه باشد، اما این به برداشت ما از ادات منطقی بستگی خواهد داشت. اگر برداشت ما رئالیستی باشد (یا آن گونه که مردم می گویند، برداشتی کلاسیک باشد)، در این صورت تعریف حقیقت از نوع تعریف تارسکی حداقل تا این اندازه رئالیستی است: برآورده سازی (satisfaction)(که حقیقت مورد خاصی از آن است) رابطه ای بین کلمات و اشیاء به عبارت دقیق تر، بین فرمول ها (pormulas) و رشته های متناهی از اشیا(finite sequences of things) است. ("برآورده می کند" واژه ای فنی است که تارسکی برای آنچه ما "دلالت" می خوانیم، به کار می برد). به عنوان مثال، به جای اینکه بگوید "الکترون" بر الکترون ها دلالت دارد "خواهد گفت: "رشته طولی متشکل از فقط ×، فرمول (formula) "الکترون (Y)" را برآورده می سازد، اگر و تنها اگر × یک الکترون باشد." "برآورده می کند" از این مزیت فنی برخوردار است که می توان در فرمول های ×موضعی نیز آن را به کار برد. برای مثال، می توان گفت: رشته "ابراهیم؛ اسحاق" فرمول ×" پدر Yاست" را برآورده می سازد؛ اما استفاده از "دلالت" در ارتباط با فرمول های مرتبه 2 (یا مرتبه های بالاتر) معمول نیست (مثل اینکه بگوییم "پدرِ" بر "ابراهیم، اسحاق" دلالت دارد.) مطمئنا این امر با بخشی اساسی از نظریه تطابق همخوان است.

با این حال، حتی در صورت برداشتی کلاسیک از ادات منطقی، پذیرش نظریه تارسکی به عنوان بازسازی نظریه تطابقی صدق قانع کننده نخواهد بود. به نظر من، این عدم اقناع سرچشمه هایی دارد که در بعضی مقالات خود به بیان آنها پرداخته ام، ولی فکر می کنم هارتری فیلد (Hartry Field) بر اصلی ترین این دلایل انگشت نهاده است و آن این حقیقت است که دلالت اوّلیه (primitive reference) (یعنی، برآورده سازی در مورد محمول های اوّلیه (primitive predicates)) با یک فهرست "تبیین" می شود.

ولی این فهرست ساختار بسیار ویژه ای دارد. به دو عبارت زیر از تعریف دلالت اوّلیه توجه کنید:

1 "الکترون" به الکترون دلالت دارد.

2 "ژن" به ژن دلالت دارد.

3 "ملکول DNA" به ملکول DNA دلالت دارد.

که همه اینها همچون نمونه مشهور زیر هستند:

4 "برف سفید است" راست است اگر و تنها اگر برف سفید باشد.

و مشابهت تصادفی نیست: "راست" مورد O-adic برآورده سازی است (یک فرمول راست است اگر متغیر آزاد نداشته باشد و رشته تهی (null sequence) آن را برآورده سازد). [حال] معیار کفایت (معیار T) را می توان این گونه تعمیم داد:

(نتیجه را "معیارS " بنامید، "S" برای برآورده سازی.) یک تعریف مناسب از "در L برآورده می کند" باید به صورت قضایایی درآید که همگی نمونه هایی از طرح ذیل باشند: , ..., xn(؟1 Öp (xکه با رشته 2, ..., y1y برآورده می شود اگر و تنها اگر (, ..., yn1y).p

با بازنویسی (1) به صورت:

(1) "الکترون (x)" با 1y برآورده می شود، اگر و تنها اگر 1y یک الکترون باشد به این کیفیت که در شیوه تارسکی در اوّلین مکان نوشته خواهد شد خواهیم دید ساختار فهرست مورد اعتراض فیلد با معیار S معین می شود. اما این معیارها T، یا تعمیم طبیعی آن به فرمول های شامل متغیرهای آزاد، S با ویژگی های صوری ای که می خواهیم تصورهای حقیقت و دلالت داشته باشند و با این واقعیت که ما برای بسیاری از اهدافمان به محمولی در فرازبان نیاز داریم که دقیقا معیار Sرا برآورده سازد، معین می شوند. (این به این جهت است که حتی اگر به معانی شهودگرا و شبه شهودگرا برای ادات منطقی روی می آوریم، می باید این معیار S را حفظ کنیم.)

بنابراین نتیجه می گیریم که اعتراض فیلد مردود است و رئالیست حق دارد "راست" را به شیوه تارسکی تعریف نماید. با این حال، اگر چه از طریق یک "قیاس استعلایی" (transcendental deduction) تا اندازه ای تصویری از حقیقت ترسیم گردید،(9) و معیار S به گونه ای مشابه توجیه گردید، ولی هنوز "برآورده سازی" و "دلالت" را از درون شِمای مفهومی رئالیست خودمان، رابطه ای بین کلمات و اشیاء می بینیم و همان طور که بحث بوید نشان داد، یک ارزش تبیینی برای آن قایل هستیم. حال که من این استدلال را ارائه کردم، استدلالی کوتاه تر و خطابی تر که تا اندازه ای همان نتیجه را داشته باشد، ارائه می دهم:

"الکترون" بر الکترون دلالت دارد از درون یک نظام مفهومی (conceptual system) که در آن الکترون یک حد اوّلیه (primitive term) است، به چه کیفیت دیگری باید بگوییم "الکترون" بر چه چیز دلالت دارد؟

به محض تحلیل الکترون مثلاً "الکترون ها ذراتی اند با چنین و چنان جرم و بار منفی واحد" می توان گفت: "الکترون بر ذراتی با چنین و چنان جرم و بار منفی واحد دلالت دارد،" و آنگاه بار (یا هر تصور اولیه که ممکن است در نظریه جدید ما باشد) "به گونه ای بی مایه"، یعنی مطابق با معیار Sتبیین خواهد شد. با فرض این مقوله کواینی (مقوله کانتی؟) که دنیایی واقعی (real world) وجود دارد، اما ما تنها در قالب نظام مفهومی خود می توانیم آن را توصیف کنیم (خوب، شاید می بایست یک نظام مفهومی دیگری را به کار گیریم؟) آیا شگفت انگیز است که دلالت اوّلیه این ویژگی بی مایگی آشکار را دارا است؟ من مطمئنم که فیلد اینگونه پاسخ خواهد داد: (1) هیچ یک از اینها نشان نمی دهد که حقیقت و دلالت باید به شیوه تارسکی تعریف شود (یعنی، برای یک زبانِ برگزیده، به شیوه تارسکی تعریف شود و سپس از طریق ترجمه به زبانی دیگر گسترش یابد) و (2) هیچ یک از اینها نشان نمی دهد که نظریه "فیزیکالیستی" دلالت (physicalistic theory of reference)(یا حداقل نظریه فیزیکالیستی دلالت اوّلیه، به معنایی مناسب) نمی تواند اخذ شود. همه آنچه ما نشان دادیم این است که به نظریه فیزیکالیستی دلالت نیازی نیست. (شاید فیلد استدلال کند که) اما شاید آن ممکن باشد و شاید فهم ما را از پدیدار دلالت در حدّ زیادی بهبود بخشد. بالاخره، یک نظریه فیزیکالیستی با تعریف حقیقت / برآورده سازی از نوع تارسکی ناسازگار نخواهد بود.

علاوه بر این، در رابطه با استدلال بوید، در پذیرش ملاحظات بوید درباره رئالیسم، من ابزار قدرتمندی در اختیار خود فیلد قرار داده ام. دقیقا اذعان شده است که دلالت و حقیقت تصوراتی اند که حداقل در بعضی تبیین های علّی داخل می شوند. اگر چه، به معنایی، آنها تصورات تبیینیِ علّی نیستند؛ برای مثال، حتی اگر تبیین های علّی بوید از موفقیت علم دروغ باشند، ما هنوز به آنها برای اعمال منطق صوری نیاز داریم. امّا، به هر صورت، اگر آنها در تبیینهای علّی وارد شوند، آیا ممکن نیست که نقش تبیینی علّی آنها، انتظار یک ملاحظه فیزیکالیستی از چیستی حقیقت و صدق را توجیه کنند؟(10)

پی نوشت ها


1. مفهوم دقیق "science" علم دوره مدرن غرب است؛ ولی به هر حال واژه "علم" به ازای آن به کار می رود. (م)

2. این اصل درواقع تعمیم اصل تطابق است که بور در سال 1923 م (1302 ه.ش) ارائه کرد و بنابر آن مکانیک کوانتوم باید در وضعیت حدی معین، وضعیتی که در آن اعداد کوانتومی نشان دهنده حالت یک دستگاه بسیار بزرگ اند، شامل مکانیک کلاسیک باشد. (م).

3. به نظر می آید به عقیده من رئالیسم در امکان دروغ بودن نظیر یک فرضیه تجربی است و واقعیات با تأیید (یا نقد آن) تناسب دارند؛ امّا این به آن معنا نیست که رئالیسم علمی (به هر معنای استاندارد از "علمی") است یا رئالیسم یک فرضیه است. من قبلاً بحث کردم که علم به عالم خارج و به اذهان دیگر یک "فرضیه" نیست (نگاه کنید به:

Hilary Purtnam, Mind, Landuage, and Reality Philosopical Papers, vol.2, (Cambridge: Cambridge University Press, forthcoming).

4. R. Boyd, Realism and Scientific Epistemology (Cambridge: Cambridge University Press, forthcoming).

5. نگاه کنید به:

Putnam, "What Theories Are Not," in my Mathematics, Matter, and Method, Philosopical Papers, Vol. 1 (cambridge University Press, 1975).

6. In "Language and Reality," in my Mind, Language. and Reality.

7. کورت گودل (Kurt Gödel) این را در مقاله زیر مورد پژوهش قرار داده است:

"On Intuitionistic Aritömetic and Nomber Theory, "reprinced in The Undecidable, ed. Martin David (New York: Raven Press, 1965).

8. یک مشکل صورت بندی شهودگرایانه فیزیک آن است که نمی توان بر این باور بود که قوانینی همچون قانون جاذبه نیوتن که بیان می دارد دو عدد حقیقی مفروض تجربی نیروی A بر B [FA+B[ و g ضرب در حاصل ضرب جرم آن دو برابر مجذور فاصله مطابق ریاضیات شهودگرا دقیقا برابرند [yABMAMB[g

(ن.ک)

اما می توان گفت چنین قانونی مثلاً تا سی رقم اعشار دقت دارد و اگر این انتظار نباشد که قانون به هر نحوی در طی زمان حفظ شود. و همچنین سعی نکنیم با تقریبی موفق نسبت به هر چیزی که به صورت عینی "راست" است، آن را "همگرا" نماییم، در این صورت احتمالاً نباید به این حد تضعیف نظریه فیزیکی اهمیت دهیم.

9. نگاه کنید به:

H. Putnam, Meaning and the Moral Sciences (London: Routledge and Kegan Paul, 1978), Lecture 1 (ed.).

10. برای بحث بیش تر نگاه کنید به: همان، Lecture 3 (ed.).

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان