به دنبال تصویری از عبدالله شهبازی، در انبوهی از کتاب ها و مقاله ها و دانشنامه ها فرو می رویم تا یکی از چهره های پرکار و موشکاف حوزه تاریخ و اندیشه سیاسی ایران معاصر را بهتر بشناسیم. کسی که آثار و تاثیر آثارش، فراتر از نام و عنوانش در عرصه تحقیقات تاریخی و سیاسی کشورمان درخشیده و ساخته است. گُردِ کتابخانه ها و گنجینه های تاریخی، وقار و آرامش دلنشینی بر چهره او نشانده و مخاطبش را در ابتدا به سکوت و آنگاه به پرسش های مهم و جاندار ترغیب می کند.
او که به سال 1334 در شیراز متولد شده، فرزند مرحوم حبیب الله شهبازی یکی از بزرگان عشایر فارس است که در سال 1343 در قیامی مسلحانه علیه رژیم پهلوی به شهادت رسید. عبدالله، تحصیلاتش را در شیراز و سپس در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران گذراند و از سال 1367 تاکنون، پژوهش ها و مطالعات سیاسی و تاریخی ارزشمندی را انجام داده و یا همراهی کرده است. فعالیت در تاسیس موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، تجدید سازمان مرکز اسناد بنیاد مستضعفان و جانبازان تحت عنوان موسسه تخصصی «مطالعات تاریخ معاصر ایران»، انتشار فصلنامه تاریخ معاصر ایران، و راه اندازی طرح های چون فهرست نمایه مطبوعات ایران در دوره قاجاریه، دانشنامه ایلات و طوایف ایران و روزشمار تاریخ ایران در دوره قاجاریه، همگی نشان از جدّ و جهد، و رغبت و اهتمام او به حوزه تخصصی مطالعاتش دارد.
او تالیفات فراوانی را به جامعه پژوهشی ایران تقدیم کرده است؛ از جمله: «ایل ناشناخته» پژوهشی در کوه نشینان سرخی فارس (1366)، «کودتای نوژه» (1367)، «مقدمه ای بر شناخت ایلات و عشایر» (1369)، «سیاست و سازمان حزب توده» (1370) جلد دوم خاطرات ارتشبد حسین فردوست (1369) جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، مجموعه مقالات «مطالعات سیاسی» (هر جلد 1370 و 1372)، «نظریه توطئه»، صعود سلطنت پهلوی و تاریخ نگاری جدید در ایران، (1377) مجموعه هفت جلدی «زرسالاران یهودی و پارسی»، ویرایش کتاب «شناخت و سنجش مارکسیسم» اثر احسان طبری (1368)، ویرایش «خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست» (1369)، «خاطرات» نورالدین کیانوری (1371) و «خاطرات» ایرج اسکندری (1372). دو کتاب به نامهای: «اسطوره ها و اندیشه سیاسی»، زندگی و زمانه شیخ ابراهیم زنجانی؛ جستاری از تاریخ تجددگرایی ایرانی» را نیز در دست انتشار دارد. مقاله ها و مصاحبه های متعدد در مطبوعات کشور نیز بخشی از دانسته ها و اندیشه های او را منعکس کرده است.
آنچه پیش رو دارید، حاصل گفت وگوی زمانه با اوست که در زمینه نظریه های مربوط به توسعه و مدرنیسم انجام شده است.
چنان که مستحضرید لفظ «توسعه» متناسب با بستری که در آن متولد شده، دارای مدلول و معنای خاصی است که نمی توان به راحتی آن را برای معنای دیگری به کار برد و از آن معنای دلبخواهی ارائه کرد. در کشور ما گاهی بدون توجه به این مهم، هر کس تعریف خاصی از توسعه ارائه می دهد. البته بله، اگر مراد از توسعه به معنای مشهور نباشد و بخواهیم لفظ توسعه را برای معنای خودمان جعل کنیم، شاید بلااشکال بنماید و بگوییم صرفا اشتراک لفظی است؛ ولی ظاهرا این گونه هم نیست. لذا، به عنوان پرسش اول مفهوم توسعه را به همراه گزارشی از سیر تاریخی این مفهوم در غرب توضیح دهید.
مفهوم توسعه، مولود تحولات جهانی در پنج قرن اخیر میلادی است. به دنبال تحولات عمیقی که در جهان رخ داد، در قرن نوزدهم جهان به دو بخش نامتوازن تقسیم شد. در یک بخش، دنیای غرب قرار داشت که از ثروت و پیشرفت سیاسی و اقتصادی فراوان برخوردار بود و در یک بخش، دنیای غیرغربی که از نظر ثروت و رفاه نسبت به غرب عقب مانده بود و به تدریج این عقب ماندگی فاحش تر شد. در این بحث منظورم از غرب، غرب سیاسی است، یعنی اروپای غربی و امریکای شمالی، نه غرب جغرافیایی. این تحول که از قرن شانزدهم میلادی آغاز شد، در قرن هیجدهم فرادستی کامل غرب را به ارمغان آورد و ثمرات و پیامدهای آن در قرن های نوزدهم و بیستم کاملا نمایان شد. به این ترتیب، در طول این پنج قرن به تدریج در غرب، تمدن جدیدی تکوین یافت که از قرن نوزدهم از نظر فرهنگی و سیاسی و نظامی کاملا بر جهان برتری داشت و الگوها و شیوه زیست خود را به تمامی جهان القا و در مواردی دیکته می کرد.
بحث درباره علل این برتری و تفوق غرب، بحث مفصلی است. اجمالا این که برتری مادی غرب، مولود سلطه آن بر ثروت های قاره امریکا و سیاست های استعماری بود که بخش مهمی از جهان را در زیر سیطره غارتگرانه دنیای غرب قرار داد. متاسفانه، در سال های اخیر در ایران گروهی از مبلغان و نظریه پردازان توسعه، این عامل تعیین کننده را به کلی منکر می شوند و توسعه غرب را یک توسعه مطلقا درونزا معرفی می کنند و عقب ماندگی سایر مناطق جهان را نیز درونزا می خوانند. آنها به این ترتیب می کوشند تا احساس ناتوانی ذاتی را در میان ایرانیان ترویج کنند. باید گفت این عقب افتادگی به ایران و جهان اسلام اختصاص نداشت که فرهنگ اسلامی یا ایرانی عامل آن باشد، بلکه بخش مهمی از جهان را در برمی گرفت که به فرهنگ های متنوع و کاملا متمایز تعلق داشتند. مثلا، چین نیز، که به تمدن و فرهنگی کاملا متمایز با فرهنگ اسلامی تعلق داشت و تا قرن شانزدهم میلادی یکی از مرفه ترین و پیشرفته ترین دولت های جهان به شمار می رفت، در قرون هیجدهم و نوزدهم فرایندی مشابه با ایران و جهان اسلام را طی کرد و پس از شکست واپسین اقدامات اصلاحی ملکه تسوهسی، معروف به ملکه بیوه، به طور کامل مقهور استعمار غرب شد.
در کتاب زرسالاران بخش های مفصلی به این بحث اختصاص یافته و کوشیده ام به طور مستند فرایند اعتلای غرب و افول سایر تمدن ها و علل واقعی آن را طی این پنج قرن نشان دهم.
در واقع، این بحث جان مایه اصلی پژوهش هفت جلدی فوق است. برخلاف تبلیغات توسعه گرایان، استعمار یک عامل در کنار ده ها عاملی که جغرافیای سیاسی جدید جهان و توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی ملت ها را رقم زد نیست. استعمار، یک دوره تاریخی مفصل و سرنوشت ساز است که از درون آن دو دنیای غالب و مغلوب، توسعه یافته و توسعه نیافته، بیرون آمد.
اگر هند را به عنوان یک نمونه بارز در نظر بگیریم، فرایند استقرار نظام سلطه در این کشور چگونه بود؟
در پی سلطه استعماری غرب، در قرن نوزدهم در میان بخشی از مردم دنیای استعمارزده انگاره های نظری جدیدی شکل گرفت که تطور آن در سال های پس از جنگ دوم جهانی به پیدایش نظریه ها و مکتب های جدید توسعه انجامید. هند به دلیل استیلای مستقیم استعمار بریتانیا، جالب ترین نمونه ای است که اولین واکنش های متفاوت را نسبت به سلطه سیاسی و فرهنگی غرب نشان می دهد. هند تا قرن هیجدهم در کنار عثمانی و ایران یکی از سه دولت بزرگ اسلامی جهان به شمار می رفت؛ بسیاری از مردم و حکمرانان و نخبگان این کشور مسلمان بودند و فرهنگ و نظام قضایی و حقوقی حاکم بر آن نیز به طور عمده اسلامی بود. حتی هندوها نیز تابع محاکم اسلامی بودند، زیرا نظام قضایی و حقوقی مستقل نداشتند. از دهه 1820 میلادی انگلیسی ها فعالیت شدیدی را برای دگرگونی فرهنگی، یا به قول خودشان «اصلاحات» در هند آغاز کردند و از این زمان، هم فعالیت میسیونرهای پروتستان در هند اوج بی سابقه گرفت و هم استعمارگران انگلیسی تلاش گسترده ای را برای اسلام زدایی در شبه قاره و انگلیسی کردن فرهنگ هند آغاز کردند. فیلیپ لاوسون، نویسنده تاریخ کمپانی هند شرق بریتانیا، می نویسد که از این زمان نظریه پردازان جدید به عنوان «نوعی آزمایشگاه زنده» به سوی هند هجوم بردند؛ آزمایشگاهی که باید در آن انواع نظریات اصلاحی جدید آزموده شود و به این ترتیب شبه قاره هند را به آزمایشگاهی بزرگ برای آن چیزی تبدیل کردند که امروزه «مهندسی اجتماعی» خوانده می شود.
به نوشته لاوسون، از همین زمان بود که استعمار انگلیس «برنامه ریزی اقتصادی و اجتماعی» را برای دگرگونی جامعه هند آغاز کرد. این برنامه ریزی در واقع همان اقداماتی است که بعدها، پس از جنگ دوم جهانی، به وسیله نظریه پردازان مدرنیزاسیون، مدون و تئوریزه شد. به این ترتیب، در میان گروهی از نخبگان هند موجی شروع شد که به جنبش فرهنگ پذیری موسوم است. این گروه می گفتند باید تا مغز استخوان انگلیسی شد. همان حرفی که در دوران پس از نهضت مشروطه غرب گرایان ایرانی می گفتند و مدعی بودند که راه ترقی و توسعه ایران، فرنگی مآب شدن تام و تمام است.
افراطی ترین این بخش انگلیسی گرا در هند، الیگارشی پارسی یا اعضای ثروتمند طایفه پارسی (زرتشتیان هند) بودند و همینان بودند که بر نخبگان غرب گرای ایران بیشترین تاثیرها را بر جای نهادند و از این طریق در تاسیس سلطنت پهلوی نقش مهمی ایفا کردند. انگلیسی شدن افراطی پارسیان آماج طنر در جامعه هند، از جمله در مطبوعات بود؛ و در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم کاریکاتورها و طنزها و داستان های کوتاه متعدد در این زمینه به صفحات نشریات هند راه یافت. در این طنزها پارسیان به عنوان افرادی توصیف شده اند که وظایف اجتماعی خود را به درستی انجام نمی دهند و در مقابل به «بسیار غربی بودن خود» می بالند.
در میان مسلمانان هند، موج بزرگ فرهنگ پذیری با سِر سیداحمدخان آغاز شد که از کارگزاران حکومت انگلیسی هند بود. سِر سیداحمدخان مسلمانی مقید به ظواهر شرع و احتمالا صادقانه به اسلام علاقه مند بود؛ ولی اسلامی که او می شناخت فارغ از هرگونه جوهر مقابله با استعمار بود. حرف ها و تعالیم سِر سیداحمدخان شباهت فراوانی به حرف هایی دارد که بعدها مهندس مهدی بازرگان در ایران مطرح کرد. مثلا سیداحمدخان پس از اولین سفرش به انگلستان نوشت:
«از نظر تحصیل، آداب و تربیت، مردم هند در مقایسه با انگلیسی ها مانند یک حیوان کثیفند در مقایسه با یک انسان توانا و زیبا.»
هندوها با پدیه انگلیسی گرایی چه داشتند؟
در میان هندوها، اعضای دو خاندان تاگور و سن که از خاندان های متنفذ برهمن و از زمینداران بزرگ بنگال بودند، نقش مهمی در این موج انگلیسی گرایی ایفا کردند. آنها یک فرقه مذهبی به نام برهما ساماج تاسیس کردند که در میان هندوها نقشی مشابه بهائیت در ایران داشت. این پیوند میان نخبگان انگلیسی گرا و استعمارگران غربی تا به امروز تداوم دارد و به ایجاد یک الیگارشی جهان وطن انجامیده است. برای مثال اعقاب خاندان سن، که زمانی کارگزاران درجه اول استعمار بریتانیا و رهبران فرقه برهما ساماج بودند، امروزه در مقامات عالی سیاسی و فرهنگی جهان جای دارند. یک نمونه، شری بینای رانجان سن است که مدت ها ریاست فائو (سازمان خواروبار جهانی سازمان ملل متحد) را به دست داشت و نمونه دیگر پروفسور آمارتیا کومار سن، استاد دانشگاه هاروارد، است که در سال 1991 با پروفسور اما روچیلد، دختر لرد ویکتور روچیلد، ازدواج کرد و در سال 1998 برنده جایزه نوبل اقتصاد شد. او یکی از سرشناس ترین نظریه پردازان توسعه است.
این موج فرهنگ پذیری در نیمه دوم قرن نوزدهم به ایجاد یک طبقه بزرگ از نخبگان انگلیسی گرا (Anglicized elite) در هند و سایر ممالک اسلامی انجامید. در هند و سایر مستعمرات بریتانیا این نوع از فرهنگ پذیری «انگلیسی مآب شدن» (Anglicization)نام داشت و در مستعمرات فرانسه در شمال آفریقا، که بعدها فرایند مشابهی آغاز شد، این موج «فرانسوی مآب شدن» (Gallicization) نامیده می شد. بعدها، این واژه عام تر شد و اصطلاح «اروپایی مآب شدن» (Europanization) و سپس «غربی شدن» (Westernization) جای آن را گرفت. در ایران واژه «فرنگی مآبی» کاربرد داشت. همین گروه اجتماعی بودند که برای اولین بار غرب را به عنوان تنها الگوی قابل تقلید و دنباله روی مطرح کردند و بر عقب ماندگی جوامعه خود، در بسیاری موارد به شکلی اغراق آمیز، تاکید نمودند و راه غربی شدن را توصیه کردند.
موج انگلیسی گرایی که در هند آغاز شد و بعدها غرب گرایی نام گرفت در سال های بعد از جنگ دوم جهانی به وسیله گروهی از اندیشمندان سیاسی به نظریه های مدرنیزاسیون بدل شد. در این نظریه ها مدرنیزاسیون به فرایندی اطلاق می شود که با اتخاذ آن گویا جامعه عقب مانده به جامعه مدرن تبدیل خواهد شد. مدرنیزاسیون، برخلاف مفاهیم قبلی، مانند انگلیسی شدن و اروپایی شدن و غربی شدن، مفهوم به ظاهر زیبایی است، ولی در مضمون همان راهی را توصیه می کند که واژه های سلف آن فراروی مردم جوامع غیرغربی قرار می داد. در نظریه های مدرنیزاسیون نه تنها اقتصاد و سیاست، بلکه فرهنگ و ایستارها و شیوه زندگی غربی، مدرن تلقی می شود و مدل جوامع غربی را فراروی ملت های غیرغربی قرار می دهد.
باید این نکته را نیز متذکر شوم که سال های پس از جنگ دوم جهانی و به ویژه دهه 1960 میلادی، اوج رواج نظریه های مدرنیزاسیون بود. در آن دوران، انواع این راه کارها به وسیله دولت های دست نشانده غرب در جهان سوم و بوسیله نخبگان غرب گرای حاکم بر این جوامع پیاده شد و نتایج بسیار وخیمی به بار آورد که ثمرات آن امروزه مشهود است. بنابراین، قریب به دو سده تجربه انگلیسی گرایی و سپس غرب گرایی و سپس مدرنیزاسیون در دنیای غیرغربی کاملا ناکام بود. در ایران نیز این الگوها از سال های پس از خلع محمدعلی شاه مکرر تجربه شد، دیکتاتوری پهلوی و سیاست های آن را به ارمغان آورد و سپس در سال های 1340 شمسی در قالب اقدامات موسوم به «انقلاب سفید» تحولات اجتماعی بزرگی را در ایران ایجاد کرد که به نظر من پیامد آن کاملا منفی بود. به عبارت دیگر، هیچ نوع توسعه یافتگی به ارمغان نیاورد که به عکس سبب عقب ماندگی بیشتر نیز شد و لطمات جبران ناپذیری بر ساختار اجتماعی و اقتصادی ایران وارد کرد.
زمانه: این مفهوم مدرنیزاسیون چه نسبتی با توسعه دارد؟
همان طور که گفتم، مفهوم مدرنیزاسیون به دنبال تحقق یک غایت، یعنی جامعه مدرن است و در تمامی نظریه های مدرنیزاسیون این غایت، یعنی جامعه مدرن، همان الگوی تحقق یافته و موجود در غرب است. امروزه، برخی از مبلغان ایرانی نظریه های مدرنیزاسیون، برخلاف سال های قبل، کمترین تعارفی ندارند و به صراحت از گذر از جامعه سنتی به جامعه مدرن سخن می گویند و آن گونه از الگوهای مدرنیزاسیون را مطرح می کنند که در دهه 1960 والت ویتمن روستو و دیگر صاحب نظران مدرنیزاسیون مطرح می کردند. این مفاهیم و این گونه نگرش ها همه قابل بررسی و اجتناب ناپذیر و جبری است؟ آیا در واقع حتی در غرب جدید نیز آن شاخص های جامعه مدرن که افراد فوق مبلغ آن هستند، تحقق یافته است؟
توسعه مفهومی کارشناسی تر و ظاهرا غیرارزشی است و به این دلیل مقبولیت بیشتر یافته. در این، که هر جامعه باید برای حل معضلات و دشواری های خود دارای برنامه باشد. و تردیدی نیست ولی همین برنامه ریزی توسعه اجتماعی اقتصادی وقتی بر نظریه های مدرنیزاسیون مبتنی می شود، بار ارزشی مشابهی اخذ می کند. به عبارت دیگر روح نظریه های مدرنیزاسیون بر نظریه های توسعه نیز غلبه می یابد. در اینجا نیز نظریه های توسعه به دنبال یک مدل توسعه یافته است که همان غرب جدید انگاشته می شود. همین جا مقوله از گذر از جامعه سنتی به جامعه مدرن مطرح می شود و خلاصه در بسیاری موارد تفاوت تنها در ظاهر دو واژه بی پیرایه مدرنیزاسیون و واژه مستورتر توسعه است، ولی مضمون و راهکارها و غایت یکی است.
بنابراین اگر ما از توسعه معنای خاص و بومی خود را مراد کنیم و به دنبال تحقق الگوهای نظری تجربه شده که از سوی نظریه پردازان غربی توسعه و مدرنیزاسیون، پرداخته و رواج داده شده نباشیم، شاید این معنا بی ضرر باشد؛ ولی در عمل این امر تحقق نمی یابد، بلکه در عرصه کارشناسی در نهایت روح قالب ها و الگوهای نظری مدرنیزاسیون غلبه می کند و مسیری را دیکته می کند که در سده بیستم مکرر آزمون شده و شکست خورده و هیچ گونه توسعه یافتگی را به ارمغان نیاورده است. متاسفانه ساختار فکری کارشناسی در جامعه ما و نهادهای برنامه ریز مربوطه به گونه ای است که این تاثیرات را ناگزیر کرده است.
زمانه: توسعه در چه محیطی اتفاق می افتد و عوامل تسهیل کننده آن کدامند؟
توسعه در فضایی رخ می دهد که اول در میان مردم یا نخبگان سیاسی یک کشور احساس عقب ماندگی ایجاد شود، ثانیا الگویی حضور داشته باشد که به عنوان جامعه توسعه یافته القا شود و تفاوت های فاحش میان وضع موجود آن جامعه و الگوی فوق مرتب گوشزد و تبلیغ شود. در این فضاست که زمینه های روانی و فرهنگی برای اخذ نظریه های مدرنیزاسیون و توسعه فراهم می شود. در روان شناسی سیاسی این ساز و کار را «امپاتی» (Empathy) می نامند یعنی توانایی تبدیل انسان ها به موضوع تلقین. منظور از امپاتی نوعی القای روانی فرهنگی است، مستقیم یا غیرمستقیم، که طی آن به فرد، یا یک گروه اجتماعی یا جامعه، تلقین می شود که خواستار موقعیتی ایده آل شود که در برابرش تصویر شده است. به گفته دانیل لرنر، جامعه شناس امریکایی که در دهه 1950 این مفهوم را در نظریات توسعه به کار گرفت، مهمترین عاملی که سبب امپاتی می شود، این است که فرد گمان کند مُدِلش در وضعی بهتر از او قرار دارد. این نوع از تبلیغات سیاسی از دهه 1950 به شدت از سوی ایالات متحده امریکا و دنیای غرب کاربرد یافت و به تعبیر لرنر سبب پیدایش تقاضاهای جدید در مردمی شد که پیشتر حتی تصور چنین نیازهایی را نداشتند.
رواج این احساس جدید نیاز شرایط جدیدی را بر مدیریت جوامع غیرغربی تحمیل کرد. این احساس جدید نیاز، تنها اقتصادی نبود؛ در عرصه های متنوع، از جمله سیاست و فرهنگ نیز بازتاب داشت. در نخبگان سیاسی و فکری جهان غیرغربی این احساس نیاز پیدا شد که نه تنها فرهنگ و سنن جامعه خود، بلکه حتی ساختارهای اجتماعی کهن خود را نیز باید امحاء یا بسان غرب، بازسازی کنند. این فرایندی است که دانیل لرنر آن را «انقلاب احساس محرومیت فزاینده» نامیده است.
زمانه: در نظریات توسعه برای تحقق توسعه چه شاخص هایی ذکر می شود؟
در نظریات کلاسیک مدرنیزاسیون و توسعه، برخی لوازم فکری، فرهنگی و سیاسی ذکر می شود. مثلا صنعتی شدن و غلبه اقتصاد شهری بر اقتصاد کشاورزی، نسبت بالای شهرنشینی، منفردشدن اعضای جامعه و از میان رفتن نهادهای سنتی مدیریت اجتماعی، به عنوان شاخص های گذر به جامعه توسعه یافته تلقی می شود. این شاخص ها تماما در دهه 1960 تجربه شده و توسعه یافتگی به ارمغان نیاورده است. مثلا در طول پنج شش دهه اخیر، هزاران میلیارد دلار از درآمد کشورهای جهان پیرامونی صرف خرید صنعت و تکنولوژی از غرب شده و پیامد آن افزایش فقر و محرومیت در این جوامع و بحران های ناشی از آلودگی شدید محیط زیست در این کشورها بوده است.
اما داستان توسعه در ایران؟
ایران برنامه صنعتی شدن، طبق الگویی که نظریه پردازان امریکایی توسعه القا و برنامه ریزی کردند و با همکاری شرکت امریکایی مشاوران ماوراء بحار، از سال 1327 و با اولین برنامه عمرانی هفت ساله کشور آغاز شد.
در این برنامه 300 میلیون تومان به توسعه صنایع و معادن ایران اختصاص یافته بود. در آن زمان به مردم چنین القا می شد که گویا با اجرای این برنامه تمامی مشکلات اقتصادی ایران حل خواهد شد. بر مبنای همین برنامه هفت ساله بود که سازمان برنامه و بودجه نیز تاسیس شد.
از سال 1332 تا سال 1357 ایران حدود 5/114 میلیارد دلار درآمد نفتی داشت که بخش مهمی از آن صرف احداث صنایع شد. پس از انقلاب نیز بیش از 340 میلیارد دلار درآمد نفتی داشتیم که بخش مهمی از آن صرف صنعت شد؛ ولی این سرمایه گذاری کلان هیچ نوع توسعه یافتگی به ارمغان نیاورد. می توان تصور کرد اگر این مبالغ هنگفت در این دوران طولانی صرف کشاورزی شده بود، ایران امروز چه سیمای متفاوتی داشت؛ قطعا امروزه ما مبالغ هنگفتی صادرات غیرنفتی داشتیم و چهره شهرها و جمعیت ما و مسائل فرهنگی و اجتماعی ما نیز به گونه دیگر بود. توجه کنیم که استرالیا تنها از طریق صادرات پشم بیش از یک میلیارد دلار درآمد سالیانه دارد. متاسفانه، در ساختار فکری کارشناسی ما پشم و گوسفند شاخص توسعه یافتگی نیست، ولی کارخانه و اتومبیل شاخص توسعه یافتگی تلقی می شود.
شهرنشینی نیز همین وضع را دارد. از سده بیستم رشد جمعیت شهری به کشورهای پیرامونی انتقال یافته و به پیدایش ابرشهرهای متعدد در این جوامع انجامیده است. منظور از ابرشهر (Mega city)، شهری است با ده میلیون نفر جمعیت و بیشتر. امروزه از 21 ابرشهر جهان، 18 ابرشهر در کشورهای توسعه نیافته است که برخی فقیرترین کشورهای جهان هستند. بالاترین میزان رشد شهری نیز به قاره آفریقا تعلق دارد. به عبارت دیگر، به دلیل سیاست های توسعه دهه 1960، که عموما به وسیله صندوق بین المللی پول و بانک جهانی و با حمایت دولت های ایالات متحده امریکا دیکته می شد، در جهان پیرامونی با ظهور هیولاهایی به نام ابرشهر مواجهیم که به صورت «شهر توده وار» (Mass City) رخ می نمایاند و مانند انگلی غول پیکر بخش مهمی از درآمد ملی را می بلعد بی آن که چیزی به تولید ملی بیفزاید. تهران یکی از این ابرشهرهاست که تمامی بلایای ناشی از این گونه ابرشهرها را به شکلی نمونه وار در خود گرد آورده است.
شاخص هایی که عرض کردم، همه شاخص های کارشناسی است که برای توسعه یافتگی ارائه می شود. شاخص های سیاسی نیز وجود دارد که مثلا دگرگونی در نظام سیاسی سنتی و ایجاد دولت های مدرن، یعنی در واقع ایجاد حکومت های مطیع یا دست نشانده کانون های حاکم بر غرب و کمپانی های بزرگ، کاهش یا حذف نقش دین در حیات سیاسی و اجتماعی را توصیه می کند. این گونه شاخص ها غیرجدی تر از آن است که مورد بحث قرار گیرد.
زمانه: اگر موافق باشید، بیایید به زمان خودمان. در پایان جنگ تحمیلی شاهد بودیم که هشت سال با شعار سازندگی، تحولاتی در ایران رخ داد. تحلیل جناب عالی از این تحولات چگونه است؟
انتخاب سازندگی به عنوان شعار دوران بازسازی پس از جنگ تحمیلی، انتخابی کاملا درست بود؛ ولی متاسفانه بخش مهمی از برنامه هایی که در پیش گرفته شد، به تاثیر از ساختار و بافت فکری ریشه دار کارشناسی در کشور ما، که عمدتا در سازمان برنامه تبلور یافته بود، و نیز به تاثیر از برخی مدیران تحصیل کرده غرب، که به مرحله اجتهاد و بومی کردن اندیشه نرسیده و شیفته متون درسی خود بودند، از نظریه های دهه 1960 مدرنیزاسیون تاثیر گرفت و پیامدهای مخربی به بار آورد.
رشد قطب های بزرگ جمعیتی در شهرها و شهرک های اقماری و تخلیه روستاها، به هم ریزی ساختار اجتماعی و سامان زندگی شهری و روستایی، صرف هزینه های سنگین در صنعتی که بازده مالی ندارد، گسترش فرهنگ مصرفی در مدیران و جامعه از پیامدهای تاثیر این زیرساخت های فکری کارشناسی بود. توجه کنیم که والت ویتمن روستو، که هنوز نظریات او بر مکاتب توسعه سنگینی می کند، غایت توسعه را ایجاد «جامعه مصرف انبوه» می دانست.
به نظر می رسد در ایران نیز این آرمان روستو، متاسفانه به دست خود ما، تحقق یافته است. این سیاست ها شکاف میان «خواست ها» (توقعات) و واقعیات را در جامعه ما به طرزی فاحش افزایش داد و در پایه بحران های سیاسی، فرهنگی و اقتصادی بعدی قرار گرفت. توجه کنیم طبق نظریه دانیل لرنر، که به «فرمول لرنر» معروف است، احساس محرومیت مولود نسبتی است که انسان میان خواست ها (توقعات) و یافت های خویش احساس می کند.
بنابراین، سطح زندگی مردم در یک جامعه می تواند افزایش فراوان یابد، ولی احساس محرومیت در آنان بیشتر از زمانی شود که چیزی نداشتند.
لرنر یکی از علل شورش ها و انقلاب های اجتماعی را تشدید این احساس محرومیت، یعنی ایجاد شکاف ژرف میان خواست ها و امکانات می داند. توجه کنیم که لرنر هم استاد دانشگاه هاروارد و هم از برجسته ترین پژوهشگران و نظریه پردازان سیاسی وابسته به آژانس مرکزی اطلاعات امریکا (سیا) بود.
از آنجا که ما فاقد استراتژی توسعه بوده و هستیم، یعنی نمی دانیم شاخص های کارشناسی جامعه مطلوبمان کدام است، برای تدوین این شاخص ها و راهکارهای تحقق آن اندیشه نکرده ایم و به کلیات و شعارها بسنده نموده ایم، سیاست گذاری ما منجر به ایجاد یک طبقه متوسط پرشمار و متورم شد که در تولید و افزایش ثروت ملی نقش ندارد.
به عبارت دیگر، این موج خودبه خودی سبب انباشت مقادیر عظیمی سرمایه های کوچک در دست گروه های کثیری از اعضای جامعه شد. صاحبان این سرمایه ها در پی تحقق دو هدف بودند: تامین نیازهای مصرفی و افزایش سرمایه. هجوم این نقدینگی کلان به سوی مصرف، رونقی بی سابقه در بازار کالاهای مصرفی ایجاد کرد و ایران را به بازار پرسودی برای کمپانی های غربی بدل نمود.
تکاپو برای افزایش نقدینگی، این گروه های نوکیسه را به سوی شاخه های هر چه کم زحمت تر و پرسودتر اقتصاد سوق داد که در عین حال نیازمند دانش و تجربه نیز نبود. چنین بود که افزایش طبقه متوسط در ایران عملا به افزایش بازار مصرف کالاهای کمپانی های جهانی از یک سو و افزایش گروه های دلال و واسطه و درگیر در مشاغل مرتبط با مبادله کالاهای مصرفی و خدمات مرتبط با این عرصه از سوی دیگر انجامید. به این ترتیب، ظهور این طبقه متوسط انبوه و پرشمار به جای آن که به نیروی محرکه اقتصاد تولیدی در ایران بدل شود، به عاملی نیرومند در جهت نابسامان و فاسدکردن ساختار اقتصادی جامعه بدل شود.
اشاعه و رشد فرهنگ دلالی و مصرفی و تب افزایش ثروت، در فرهنگ جامعه نیز بازتاب مستقیم و چشمگیر یافت. نیتجه این دگرگونی ژرف، «ساخت زدایی» یا «بی اندام شدن» جامعه بود. مهاجرت مهارنشدنی به شهرهای بزرگ، به ویژه تهران، افزایش اشباع نشدنی تقاضا برای کالاهای مصرفی و خدماتی، از جمله مسکن و اتومبیل و مواد غذایی و سوختی، همه و همه از پیامدهای این تحول است. توجه کنیم که طبق اظهارات برخی مقامات رسمی، در ده ساله اخیر حدود یکصد میلیارد دلار صرف یارانه مواد سوختی و انرژی زا در ایران شده است.
افزایش طبقه متوسط فوق، طبقات تهیدست شهری و روستایی را از میان نبرد، بلکه ترکیب و کیفیت آن را دگرگون ساخت. یعنی گروه های جدیدی به صفوف طبقات تهیدست رانده شدند که بعضا در گذشته در صفوف طبقه متوسط جای داشتند و دورانی از ثبات اجتماعی را تجربه کرده بودند. از مهمترین این اقشار تهیدست جدید باید به کارمندان و به ویژه گروه های شاغل در حرفه های فکری (مانند معلمان) اشاره کرد. انبساط و تورم شدید حجم دستگاه دیوان سالاری کشور، تعداد حقوق بگیران مستقیم و غیرمستقیم نظام را افزایشی چشمگیر داد و این گروه در دوران هشت ساله «سازندگی» سخت ترین فشارهای مالی را متحمل شد. این گروه به همراه اعضای خانواده هایشان بخش مهمی از اعضای جامعه ایران را در برمی گیرند.
در مقابل این تحول طبقاتی در بدنه جامعه، که از یک سو به اشاعه فرهنگ مصرف و دلالی انجامید و از سوی دیگر به رانده شدن بخش های کثیری از جامعه به صفوف طبقات تهیدست، نوع جدیدی از تراکم ثروت در بخش هایی از جامعه شکل گرفت و ظهور طبقات جدیدی از کلان ثروتمندان را سبب شد. مهمترین و موثرترین بخش این گروه در پیوند با دستگاه های متنوع حکومتی و از طریق فساد مالی و سوءاستفاده از اهرم های حکومتی پدید شد. به عبارت دیگر، منشا ثروت این «طبقه جدید» نیز ارتزاق از درآمد نفت و رانت های حکومتی بود، نه تولید و افزایش ثروت اجتماعی.
این طبقه جدید کلان ثروتمند، مانند طبقه متوسط جدید فوق الذکر، دو رویکرد اصلی داشت: اول، ارضای نیازهای مصرفی، دوم افزایش نقدینگی. عملکرد این گروه نیز به گسترش فرهنگ مصرف انجامید و بخش های کثیری از آنان به واسطه ها و دلالان و توزیع کنندگان کالاهای کمپانی های غربی بدل شدند. این طبقه، به دلیل بهره مندی از امکانات دولتی، با برخی کانون های غربی پیوند برقرار کرد و آسانترین و غیرتخصصی ترین راه افزایش ثروت خود را در واسطه گری کالاهای کمپانی های غربی یافت. این گروه های دلال، در سیاست گذاری های اقتصادی کشور نیز دست داشت و به تب مصرف، گسترده ای بی سابقه بخشید. طبق آمار گمرک ایران، در سال 1369 میزان واردات اقلامی مانند مروارید و سنگ های گرانبها و زیورآلات ترئینی تنها حدود 25 تن بود که در سال 1372، یعنی چهار سال بعد، به 1323 تن رسید. این افزایش حیرت انگیز بیانگر خیلی چیزهاست. این طبقه جدید هم اکنون بخشی از سرمایه انبوه خود را در بورس بازی زمین شهری و مسکن به کار انداخته و افزایش سرسام آور قیمت زمین و مسکن را در سال های اخیر سبب شده است. این طبقه برای منافع ملی و ارزش های دینی، کمترین اهمیتی قائل نیست و میل جنون آمیزش به افزایش ثروت، هیچ مانع و رادع و حد و مرزی نمی شناسد. این بزرگترین خطر داخلی است که جامعه و نظام ما را تهدید می کند و تصور نمی کنم مقابله با آن به این سادگی ها میسر باشد؛ زیرا برخلاف دشمن خارجی، دشمنی خودی است که در اعماق ما نفوذ کرده است.
به گمان من، در میان سیاست های توسعه پس از انقلاب گشایش بازار ایران به روی صنایع جهانی اتومبیل سازی، هم از نظر اقتصادی و هم از نظر فرهنگی، مخرب ترین بود. این سیاست به تاثیر از الگوی کره جنوبی و راه توسعه جنوب شرقی آسیا آغاز شد و جالب اینجاست که الگو و سرمشق دیروز ما امروزه با شکست کامل مواجه شده است.
در سال 1998 کمپانی کیا موتورز، سازنده اتومبیل های پراید، با 9 میلیارد دلار بدهی ورشکست شد و در سال 2000 میلادی کمپانی اتومبیل سازی دوو نیز با 6/7 میلیارد دلار بدهی ورشکست شد و کمپانی امریکایی فورد آن را خرید. در آن زمان کسی به این ادعای درست توجه نمی کرد که معجزه کره جنوبی تنها جلوه ای است از سیاست صاحبان صنایع غرب برای صدور تکنولوژی به جهان پیرامونی نه توسعه واقعی. توجه کنیم که کمپانی هوندایی، که در ایران با نام هیوندا معروف است، با سرمایه کمپانی امریکایی فورد تاسیس شد و ده درصد سهام آن متعلق به کمپانی دایملر کرایسلر بود، کمپانی دوو با سرمایه کمپانی امریکایی جنرال موتورز تاسیس شد و در آغاز جنرال موتورزه کره نام داشت. در ژاپن نیز وضع کم و بیش به همین گونه است و مثلا 37 درصد سهام کمپانی ژاپنی میتسوبیشی متعلق به کمپانی امریکایی دایملر کرایسلر است.
متاسفانه، از سال 1370، یعنی درست در زمانی که صنایع اتومبیل سازی غرب در بزرگترین بحران خود پس از جنگ دوم جهانی قرار داشت، به مدد گروهی از دلالان داخلی و تکنوکرات های دولتی و کارشناسان و نظریه پردازان سیاسی و اساتید دانشگاه، که مرتب الگوی «ببرهای آسیا» را به رخ ما می کشیدند، بازار ایران به روی کمپانی های بزرگ اتومبیل سازی گشوده شد.
پیامدهای مخرب این سیاست در اواخر دهه 1370 نمایان شد. بعدها در بررسی پیامدهای مخرب این سیاست، یک پژوهشگر ایرانی وزارت صنایع را «نمایشگاه بزرگ فروش اتومبیل» خواند که «تهران و سایر شهرها را به پارکینگ انواع اتومبیل تبدیل نموده است.» پژوهشگر فوق مصرف ارزی بخش خودروی وزارت صنایع را سالیانه حدود دو میلیارد دلار تخمین می زند؛ در حالی که از طریق صادرات اتومبیل سالیانه تنها حدود 13 الی 14 میلیون دلار ارز وارد ایران می شود. محقق فوق به درستی می پرسید: «داغ شدن بازار مونتاژ خودرو در دهه پنجاه به واسطه رشد درآمدهای ارزی حاصل از فروش نفت، به ویژه شدت ناگهانی آن در سال 1353 که منجر به سرمایه گذاری های عظیم ایجاد این صنایع با هدایت بیگانگان شد، در آن موقع، به عنوان عامل ایجاد رشد مصرف گرایی مورد نکوهش قرار گرفت. چگونه است که ادامه این سیاست پس از 25 سال آن هم با کاهش درآمدهای نفتی می بایست درست تلقی شود؟»(1) علاوه بر مصرف فراوان انرژی در ایران، که هشت برابر میانگین مصرف انرژی در کشورهای در حال توسعه است، باید مبالغ عظیمی را که به دلیل افزایش روزافزون اتومبیل، صرف ترافیک تهران و شهرهای بزرگ و احداث بزرگراه ها می شود، به عنوان هزینه های این سیاست محاسبه کرد. به عبارت دیگر، ملت ما سالیانه مبالغ هنگفتی صرف می کند تا چند کمپانی اتومبیل سازی جهان وطن، ظاهرا در پوشش کمپانی های خودروسازی ایران، سودهای عظیم ببرند.
در مقابل، ما الگوی توسعه چین و ویتنام را داریم که هر دو تقریبا مقارن با شروع سیاست های سازندگی در کشور ما آغاز شدند. تحولات چین کاملا معروف است و من به آن نمی پردازم، ولی نمونه ویتنام واقعا مثال زدنی است. در همان زمان که ما سیاست های سازندگی را شروع کردیم، ویتنام در وضعی اسفناک قرار داشت. فقیرترین کشور جهان بود و ریچارد نیکسون، رئیس جمهور پیشین امریکا و یکی از صمیمی ترین دوستان محمدرضا پهلوی، با افتخار در کتاب خود ویتنام را به عنوان نمونه ای از کشورهایی که با امریکا درافتادند و کارشان به سیه روزی کشید مثال زد. او در واقع این ضرب المثل ایرانی را تکرار می کرد که «هر که با ما در افتاد ورافتاد» به گمان من، روی خطاب نیکسون در کتاب فرصت را دریابیم، به نخبگان سیاسی کشورهایی مانند ایران بود و بیهوده نبود که این کتاب به سرعت به فارسی ترجمه و منتشر شد به هر حال، ویتنام از همان زمان سیاست های بازسازی خود را با اتکا بر زراعت برنج این کشور آغاز کرد و برخلاف تمامی کارشکنی هایی که امریکا در راه صادرات برنج ویتنام ایجاد نمود، درست هشت سال بعد به سومین صادرکننده برنج دنیا تبدیل شد. در پایان این دوره، به نوشته اکونومیست، سیل مهاجرت و فرار ویتنامی ها از این کشور به سایر کشورهای آسیای جنوب شرقی روندی معکوس یافت و امروزه شاهد موجی بزرگ از ویتنامی های مهاجر هستیم که به موطن خود بازمی گردند. آیا در این دوران ما از ویتنام برنج خریدیم؟ گمان نمی کنم. متاسفانه، ذائقه ما برنج ویتنام و پشم و گوسفند استرالیا را نمی پسندد، ولی اتومبیل های کره جنوبی برایمان جاذبه فراوان دارد.
زمانه: تصویر جناب عالی از ایران توسعه یافته چیست؟
به گمان من، اگر شعار ما تحقق «جامعه سالم» باشد، به توسعه واقعی و پایدار نیز دست خواهیم یافت. جامعه سالم یعنی قناعت و تلاش برای کار و افزایش تولید ملی، نه گسترش فرهنگ دلالی؛ جامعه سالم یعنی ایجاد اعتدال در وضع موجود، سامان مند کردن روابط اجتماعی و تلاش برای زیباتر و دلچسب تر کردن زندگی مردم. اساس استراتژی توسعه، باید حرکت عقلایی به سمت بهزیستی و اعتدال اجتماعی باشد نه شعارهای بلندپروازانه و غیرقابل تحقق.
اگر بتوانیم وضع موجود جامعه خود را سالم و معتدل کنیم، اگر بتوانیم حیات اقتصادی خویش را معقول نماییم و تحرک اقتصادی را در لایه های وسیعی از جامعه به سمت افزایش تولید داخلی برانگیزانیم و فرهنگ دلالی و مصرف گرایی و فساد دیوان سالاری را واقعا مهار کنیم، بی گمان پیشرفت و توسعه راستین نیز خواهیم داشت.
برای تحقق چنین استراتژی باید نخست روان شناسی آن را در خود پرورش دهیم: روان شناسی اعتدال و عقلانیت. دین و فرهنگ و گنجینه غنی احادیث و ادبیات ملی ما سرشار از توصیه به این دو اصل است.
پی نوشت:
1- علی سیدمحمد، «بررسی وضع صنعت خودرو کشور»، نشاط، چهارشنبه، 16 تیر 1378، ص 7.