پیام آور لحظه های زلال
محمّد کامرانی اقدام
پیامبر، پی در پی از سرچشمه وحی نوشید و آفتاب، در ثانیه های معلق و معطر و باران خورده، شکفته تر از پیش گل می کرد و سر شاخه های احساس، سرشار از شکوفه های شبنم نور می شدند و پیامبر، به فراگیرترین حادثه تاریخ مبعوث می شد.
بی تابی زنی در دامنه کوه، اشتیاق همسری در سراشیبی اشک و شوق و لبخند، می رفت تا به اقیانوس بی حد و مرز پیامبر بپیوندد.
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، سر بلند از آفتاب، برون آمد و از صخره های سرسخت، با گام هایی ملایم و موزون تر از باران به راه افتاد، تا در کنار تشنگی خدیجه، عشق را سیراب از زمزمه گوارای آسمانی خویش کند؛ که «عشق، جریانی است خنک در سحرگاهی خشک برای کامی تشنه، جریانی خیس که چشمان خسته گرفتار شب را می شوید.
که عشق فرصتی است تا جامه خودی از تن به در آید و در زلال آئینه، تصویر بی خودی نقش بندد».
پیامبر روشنی، پیوسته و پی در پی، خویش را چون سایه ای همراه و همدم خویش می دید. آن چه را که با زبان زمزمه می کرد، از دل می شنید.
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ایستاد و تکیه بر عصای موج دار موسایی اش زد و با تبسمی به خواب رفت و چون به خویش آمد، محو در نگاه دریایی خدیجه، غوطه در شوریدگی سرشار خویش می زد و از عشق می سرود.
و پیامبر چون خوب نگریست، با بی تابی تاول خورده اشک هایش هم نوا و هم آهنگ شد. دلی شوریده داشت و سری شوریده تر. که او پیام آور لحظه های زلالی و روشنی بود؛ برای لحظه های روشنی جو، برای لحظه های به خواب غفلت رفته.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد، تا بلال و ابوذر و مقداد و عمار و یاسر، سر از پای نشناسند و سرمست از شمیم زلال «لا اله الا اللّه و محمّدٌ رسول اللّه » شوند.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر شد، تا ریشه های یقین را در ذهن خشک و خاک آلوده انسان جاری کند و معرفت و بینش و ایمان را به بار نشاند و شاخه های نیایش و شکوه و تماشا را شکوفه پوش کند.
هر شب که پر شکوفه شده روی آسمان |
در چشم من شکوفه وش آید خیال یار |
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر شد، تا قلب های عاشق را به تکاپو وا دارد و چشم های مشتاق را به تماشای روشنی رهنمون شود.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر شد، تا جاهلیت جنون زده انسان را در بن بست نیستی مدفون کند و کوچه های دلتنگ را منتهی به گل و آبشار و نور کند. محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر شد، تا خورشید، بر فراز مکه چرخ زند و چرخ، تا خواب مقدس خدیجه تعبیر شود
و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم پیامبر شد، تا تمام ستارگان، خود را به حبل المتین دامنش بیاویزند و در پناه روشنایی او سوسو زنند.
سپیده دم آزادی
هاجرامانی ماچیانی
جهان، ملتهب انفجار و مهیّای انقلاب است.
چشم زمین، از دیدن زشت ترین چهره آدم، نابینا و گوش آسمان، از شنیدن کریه ترین آوازهای جهالت، ناشنوا و زمان، بدترین ثانیه هایش را از پستوی لحظات بیرون کشیده است.
صبر، طاقت از کف داده و تاب تحمّل بار سنگین ذلّت را ندارد.
شب از دیدن سیاه ترین چهره بشر، وحشت زده از خواب بر می خیزد و روز، در سیاهی اوهام شب پرستان بت پرست، در خود مچاله شده است.
غم و اندوه، مقیم آستانه دل های دردمند است و حسرت، خیمه سیاهش را بر سینه های چاک چاک گسترده و آه، پرنده خلد آشیانی است که در آسمان بی کسی پرواز می کند و بیچارگی بشر را آواز می دهد.
ناله بی پناهان و ضجّه بردگان، با همهمه زوزه مستانه شهوت پرستان قریش درهم آمیخته است. بشر به اوج توحش رسیده و با زنده به گور کردن دختران، ترس جاهلانه اش را در پشت توجیه احمقانه اش، مخفی می کند.
... و خداوند جهان را به سپیده دم آزادی نوید می دهد. پلاس پوسیده جهالت و ندامت را از تن اندیشه و عمل بشریّت بیرون می کشد و جهان را مهمان زیباترین سفره کرامتش می سازد و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم را با سبدی به وسعت آفرینش، پر از میوه های رحمت، به خانه های ستم سوخته بشر، می فرستد.
همگان را به خوان یکتاپرستی فرا می خواند، کامشان را با شهد آزادی، شیرین و نامشان را با خلعت آزادگی، رنگین می کند. در دل هاشان بذر ایمان می پاشد تا از اعمالشان، خوشه تقوا، درو کنند.
درهای خدعه و نیرنگ شکسته و بازار مکاره ناجوانمردی، بسته می شود، و پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله وسلم در یک دست، خورشید رسالت و در دست دیگر ماه هدایت را به جهانیان هدیه می کند.
چه زیباست، چادر سبز رسالت بر آسمان آبی هدایت!
چه دیدنی است پرواز کبوتران مشرف بر قله جوانمردی!
چه تماشایی است در سپیده دم آزادی، خرامیدن غزال آزادگی در مرغزار انسانیت!
کلام آفتابی
محمّد کامرانی اقدام
شب بود و شب پیشگان لات و هبل پَرست، غرق در تمنّای دست ساز و دست پرورده خویش بودند و محو بی حاصلی جهالت تراشیده خویش.
شب بود و شب شیوع خفاش ها.
شب بود و شب تشویش گستر حاکمان زر و زور و تزویر. و چه نا به هنگام، دیوارهای عطشناک شهر، با لبخندهای آرام بخش تو بوی شکفتن گرفتند و هوای شکوفه های شگفت انگیز بهار را از لابه لای نسیم عبای تو استنشاق نمودند! و چه نا به هنگام بود که گرمی نفس محبّت گسترت، سرتاسر سیاهی سال خورده و چروکیده حجاز را زیرور کرد و معصومیت کلام آفتابی تو در سرتاسر عالم شکفت!
شب بود و و کوخ ها در هق هق پنهان خویش فرو می ریختند و کاخ ها سر به فلک می کشیدند.
شب بود و جغد وحشت، در تمام کوچه های حجاز، آواز مرگ می خواند و در شوره زار خشک و خاموش و سترون حجاز، مرداب مرامان، در اندیشه بلعیدن آفتاب بودند.
و آسمان، زمین و زمان، سر به دامن ستم رسوای خویش نهاده بودند که چه نا به هنگام، آفتاب جمال محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ، از مشرق ملکوت و شکوه طلوع کرد و روشنی، از دوردست ترین احتمال تاریخ به راه افتاد، تا کوچه های جهل و خاموشی، با نور آشنا شوند و با ترنم دمساز.
باد صبح است که مشاطه جغد چمن است |
یادم عیسی پیوند نسیم سمن است |
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد؛ از پشت سکوت خمیده نخلستان ها
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد، تا خانه سرد و سیاه و ساکت قلب ها، همدم روشنایی سر زده و گسترده اذان بارانی اش شوند.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد، تا چراغ خیره سری خاموش شود و آتشکده بت پرستی و خرافه پرستی، به خاموشی همیشگی و جاوید خویش بپیوندد.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم مبعوث شد، تا روشنی را به نمایش بگذارد. آمد، تا آخرین پرده بردگی را به پرندگی پیوند زند.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آمد؛ با گام هایی موزون تر و سرشار از ترنّم نور و آرام تر از احساس و شکفتن گل ها در نسیم.
و این صدای خدا بود که می خواست تا محمّد صلی الله علیه و آله وسلم بخواند، هر آن چه را که انسان فراموش کرده است.
و این صدای خدا بود که می خواست تا محمّد صلی الله علیه و آله وسلم آسمان را تلاوت کند و لرزه بر جان های خاکیان اندازد.
و این صدای پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بود که در امتداد روشنی بی حد و مرز، آیه آیه باران را به دریچه های تنگ و زنگ خورده انسان بارید و بارید، تا عشق، شکوفه دهد و محبت، فراگیرترین واژه هستی شود.
برخیز و فرود آی!
مهدی میچانی فراهانی
بشکاف آسمان! اینک تمام رحمت حق را در یک زمان با هم فرو بریز.
با ابرهای مشتعل عشق، بارانِ آگاهی بباران بر فراز پیکر مردی که خود، عصاره آسمان است و آگاهی.
خود عصاره عشق است.
هان ای حرا، ای غار پُرشکوه، ای مثلث نورانی! ای نقطه تلاقی خورشید و کهکشان، آن گاه که جبرییل، خورشید گونه، آسمان را شکافت و ابرها را کنار زد تا به کهکشانی در خاک بپیوندد؛ کهکشانی که دیرگاهی است خفته بود و منتظر؛ منتظرِ شکفتن، منتظر نورانی بودن و روشن کردن. سرزمینی را که در ظلمانیِ شبانِ بی پایان به اسارت نشسته بود.
مردی در انتظار لحظه حادثه، لحظه ای برای گسیختن زنجیرها از روح آن همه انسان که برده وار، در زیر بارِ سنگ های تراشیده به دست خویش، لِه می شدند.
مردی در انتظار لحظه موعود، آن گاه که آسمان، تبر ابراهیم را بار دیگر به دست فرزند ابراهیم دهد تا لرزه ای بر پیکر بتخانه ها افکنده شود.
مردی در انتظار که دست دختران خردسال عرب را بگیرد و از گورهای تازه آب خورده بیرون کشد؛ پس آن گاه، دیگر هیچ مادری دختر نوزادش را از ترسِ گورهای از پیش کنده شده، پنهان نخواهد کرد.
اینک ای بزرگ مرد! برخیز که لحظه حادثه فرا رسیده است: «اِقْرَأْ» یا محمّد صلی الله علیه و آله وسلم !
بخوان به نام پروردگارت که تو را آفریده است.
پروردگاری که دختران خردسال را برای زنده به گور شدن خلق نکرده است و نیز سنگ ها را برای پرستیده شدن.
پروردگارت که ظلمات جهل را از تو و از قوم تو خواهد زدود و بی شک، همین است رسالت عظیم تو.
پس اقراء یا محمّد صلی الله علیه و آله وسلم ! این است همان لحظه ای که غار حرا، عمری ناله های شبانه تو را در انتظارش شنیده بود. پس خلوت خود را بشکن و از کوه فرود آی که اینک گاهِ توست.
برخیز و فرود آی که جهانی اینک تو را فریاد می زند. برخیز و فرود آی که کعبه ای که یادگاه خداوند یگانه تو و نیای توست، اینک از بت های سنگی به ستوه آمده است؛ بت هایی که در جامه خدای یگانه، سال هاست که نقش گرفته اند و اگر تبر ابراهیمی دوباره، در کار نباشد، همچنان هر روز در این نقش، ماندگارتر خواهند شد؛ پس تبر بردار و به یقین «بسم اللّه » بگو و پا بر گرداب این توفان هرزه بگذار. در توفان این سرزمین که موج جهل، هر لحظه ویران می کند و فرازمندتر بر می آید.
پس ایمان می آورم به تو، و به خدای یگانه ای که به فریاد می خوانی اش.
ایمان می آورم که تویی برگزیده خداوند عشق و آسمان و آن که آفرید، پس می خوانم: «إقراْ بِسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق»
رسول آفتاب
ملیحه عابدینی
از فراسوی شهر تاریک مردگان متحرک
از پس خانه های رخوت گرفته تباهی
آن جا که فطرت، در سکوت ابدی دست و پا می زد و کمی آن سوتر از لانه بومان کور چشم، که بر شانه سنگی بت های ناتوانی آشیانه کرده بودند، در سینه کوهی از جنس نور، قلب روشنایی می تپید. دستان خواهشش همیشه سبز بود و چشمان بیدارش به یاد خالق، پر آب و چهل بهار سپید را در کوله بار عمر به دوش می کشید و حلاوت بندگی را بر دل.
و ناگهان ندایی به گوش جانش رسید: بخوان به نام خالق یکتا!
فرشته مهربانی، از جانب آن رب رحیم، رسول آفتابش خواند و چنین گفت. بشکن مُهر سکوتت را
فرو ریز کاخ های تباهی را در سرزمین های سرشار از سیاهی! بیدار کن عدالت به خواب رفته را! فریاد زن پرواز را در گوش گنگ منیت انسان های خاک گرفته!
تصویر کن، گلبانگ بندگی را بر سر مناره های نور!
بنوشان جرعه های نور را به کام های خشکیده ای که تنها خاک را مزمزه کردند
برهانشان از کمند نحس شیطان و بر سریر بندگی بنشانشان!
طلوع سپیده را با نور برایشان هجی کن و سیاهی را تا ابد به سیاهچال نیستی بیانداز!
گرمای حضورت را فاتح زمهریر دل های غافلشان ساز تا بدانند رحمة للعالمینی!
مطلع الفجر عشق، در دستان گرم تو روئیده، سر انگشتان خشکیده از عصیانشان را سبزی حیات بخش و جوانه نیایش را با دستانشان آشنا کن!
امین روحشان باش و امانت دار جانشان، تا از گزند گناه که تنها همنشینش آه است، ایمن شوند.
تو به رسالت دل برانگیخته شدی تا نقش ازلی خداوند مهربانی را بر صحیفه سینه انسانیت به تصویر کشی؛ آن سان که نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و... بودند.
تو مبعوث شدی تا مزرعه ایمان انسانیت را آباد و پر ثمر کنی و حصار تقوا را گرداگردش برپا بداری.
بخوان محمّد صلی الله علیه و آله وسلم !
حبیب مقیمی
بخوان به خون بسته انسان، اینک ای محمّد صلی الله علیه و آله وسلم !
حرا نورباران است و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم حیران، و چنگ وحشیِ شب، گشوده بر دشت مکه و او هر لحظه چنین می شنود:
بخوان محمّد، بخوان!
و محمّد صلی الله علیه و آله وسلم همچنان لرزان، چشمان گشوده بر نور و لب خشکیده از حیرت: من خواندن نمی دانم.
و صدا فریاد بر می آورد که: بخوان به نام پروردگارت!
این چه آشوب است اینک که بر پاست در جان محمّد، که چنین مضطرب از کوه فرود می آید!
یا محمّد! خجسته باد برانگیختی ات به رسالت و صلوات بر تو و خاندانت.
محمّد صلی الله علیه و آله وسلم فرود می آید، با شور دعوت.
می آید با بار سنگین هدایت بر دوش.
آن نگار به مکتب نرفته می آید تا پیامبر بزرگ بشر بخوانندش.
از فراسوی کوه نور، دسته دسته فرشته به مبارکباد آمده اند که هیچ پیام رسالتی، این چنین با شکوه نبوده است.
و از همان روز، جبرئیل امین خود را برای پیشواز از معراجی بزرگ مهیا می کند، تا پذیرای این پیام آسمانی باشد
و بت پرستان، عرق ریزان از تداوم کاری پوچ، اینک نوری، چشم هایشان را خیره کرده است؛
امّا چرا عبوس می نگرندش؟
محمّد! بگو، بگو پیام پروردگارت را که امروز بر جانت نثار کرد.
بگو که ای شب پرستان بی شوکت! من آمده ام؛ در دستانم بال پرواز که بسپارمشان به شایستگان، تا پرده بر اندازم و باز گویم راز جهل شمایان را.
دست نگه دارید! پیغام آسمانی بر لبان من است.
دختران زنده به گور جهل تان را برخیزانید. به راستی هیچ فراموشی نیست اینک؛ بلال برادر من است و برده هاتان برادران شما نیز.