ماهان شبکه ایرانیان

مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله

سرها بی ذوق و دل ها بیمار! نه کسی به آسمان می نگرد؛ نه آسمان سر شوق کسی دارد.

شکوه آفرینش

سیدعلی اصغر موسوی

تیرگی گسترده، چشم ها تار!

سرها بی ذوق و دل ها بیمار! نه کسی به آسمان می نگرد؛ نه آسمان سر شوق کسی دارد.

شبح های زشت؛ شبح هایی از جنس چوب و سنگ و استخوان.

شبیه مردگانی که عده ای زنده مثل ارواح خبیثه به دورش حلقه زده اند.

انگار نه انگار که خانه، خانه خداست، تنها خانه خداوند در زمین؛ هر کژ اندیشی، با تکه استخوانی به گردن، درونش پا می گذارد!

زمانی بس تیره بود؛ تیره مثل جهالت، تیره مثل سنگدلی، تیره مثل خشم. نه حرمتی برای پیران بود، نه کودکان، نه عصمت دخترکان به چشم می آمد و نه شرافت زنان.

بوی تعفن متکبران، سراسر حجاز را آلوده بود.

گویی خداوند، نگران شرافت بندگان خویش است؛ نگران آن همه کژی و ناراستی و جهل.

تلنگری می بایست این قوم را تا به خود آیند و به گوهر وجودی خود دست یابند. اینک نوبت رسالت بهترین مخلوق خداوند، برگزیده خلقت و گلچین شده گلستان انبیا است که باید این رسالت را بپذیرد!

... و بهترین و امین ترینِ مردمان برای هدایت نااهل ترین مردمان، انتخاب می شود. حتّی نامش، جانمایه رحمت است؛ جانمایه ادب و احترام؛ محمّد صلی الله علیه و آله !

... آن گاه، محمّد صلی الله علیه و آله باید به تزکیه بپردازد؛ چه جایی نزدیک تر به خدا از غار «حرا»؛ خلوتگاهی که می شود با معشوق اولی خویش به خلوت و گفتگو نشست!

گویی این بار دیگر معشوق، زبان به گفتگو گشوده است: اِقرأ؛ بخوان!

بخوان به نام خداوند!

بخوان به نام آن که خلوت نشین دل پر آشوب توست! بخوان به نام او که تو را حبیب خویش خوانده است و محبوب تمامی کاینات!

... بخوان به نام خداوند:...

 

... و این خواندن سرآغاز «قولوا لا اله الا اللّه تُفْلِحوا» شد که کژاندیشان، برای رهایی از جهل باید به «تفلحوا» بیش از پیش بیاندیشند! بار دیگر ارتباط آسمان و زمین برقرار شد و وجدان عرب و عجم از چوب و سنگ پرستی، به خداپرستی گرایید.

بار دیگر نوح کشتیبان علیه السلام ، قوم خویش را از توفان بلا رهانیده، به ساحل نجات خواهد رسانید.

بار دیگر موسای کلیم علیه السلام ، قوم خود را از قید ذلت فرعونی رهانیده، به دیار آرامش و صلاح خواهد رسانید.

بار دیگر ابراهیم خلیل علیه السلام ، قوم خویش را از چنگال آتش نمرودی رهانیده، به زمزم رستگاری خواهد رسانید!

بار دیگر سلیمان محتشم علیه السلام ، قوم خویش را از ذلت در یوزگی رهانیده، به عزّت سرافرازی خواهد رسانید.

بار دیگر عیسای مسیح، قوم خود را از امراض خودپرستی رهانیده، به عشق خداپرستی خواهد رسانید.

بار دیگر آسمان و زمین دست در دست همدیگر برای رهایی انسان از ذلّت، لبیک گویان، نوای محمد صلی الله علیه و آله را همراه شدند: «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا!»

خجسته روز آزادگی انسان از قید جهل، روز بعثت رسول گرامی اسلام مبارک باد!

پیام آشنای حرا

عاطفه خرمی

... و تو را برانگیختند تا انسان دوباره خلق شود و انسانیّت نفسی تازه کند.

تو را برانگیختند تا به نام مقدس «او» تندیس هزاران ساله شرک را بشکنی و حقیقت توحید را برای دل های جهل زده جهان معنا کنی.

تو را برانگیختند در ادامه مسیر ابراهیم، در صراط روشن هدایت و با کوله باری از حجم سنگین رسالت.

صدایت را می شنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی؛ از «حرا» که پایین می آیی، آسمان با همه عظمتش زیر پاهایت کوچک می شود.

پیراهنت عطر بال های جبرئیل را گرفته؛ نگاه کن! چشم هایت درخشان تر از همیشه حقانیت حقیقت را نمایان می کند.

انگار زمین جان می گیرد و مرز میان مُلک و ملکوت کوتاه می شود!

از «حرا» که پایین می آیی، صدای گام هایت نبض این عصر منجمد را به تپش در می آورد، لات و عزّی تاب هیبت ملکوتی ات را نمی آورند.

زمان در انتظار انقلابی عظیم است؛ انقلابی که پایه های زُمخت ستم را می ریزد و نوای دلنشین کرامت انسان را در گوش نسل های امروز و فردا فریاد می کند.

صدایت را می شنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی، در امتداد قرن های متمادی، سینه به سینه، نسل به نسل، پیام آشنای حرا جانمان را جلا می دهد.

در سایه سار نام مبارکت ایستاده ایم و پرچم سبز توحیدی ات را می بینم که پس از قرن ها در آسمان سینه هامان می درخشد. هنوز هم «حرا» بوی بال ملائک می دهد و کعبه آئینه خاطرات توست. هنوز هم نقش روشن «لا اله الاّ اللّه» بر گنبد دل های بی شماری که توفتح کرده ای، همدوش حقیقت قدسی «محمّد رسول اللّه » می درخشد و پیام مرد امین عرب را پس از قرن ها فاصله، اینچنین پاس می دارد.

با صدای آسمانی

امیر اکبرزاده

بخوان!

با صدایی آسمانی بخوان!

آنچه را بر تو گفته شده است، بخوان؛ صحیفه ای را که برگ برگش ورق ورق با کلماتی از جنس بلورِ ستاره به نگارش در آمده است!

بخوان که کوه را بلرزه درآورد طنین نهفته در صدایت؛ طنینی که از حنجره آسمان نشأت می گیرد و در رگ آفرینش جاری می شود.

بخوان تا مباهات کند آفریدگار تو بر آفریده هایش، حضور تو را که نور محضی!

تویی که در دستان تو انسان به آدمیّت محض خواهد رسید.

بخوان آیات سبز ـ آبی نور را!

بخوان به نام آن که آفرید تو را تا آفرینش تو، بن مایه آفرینش هستی باشد. تو سرآغاز هستی، هستی؛ تو سرسلسله آفرینش، هستی، تو اوج کمالی در خلقتی.

بخوان...

و تو لب می گشایی.

و تو می خوانی،

کلمات آهنگین نور، از دهانت بر آسمان ها فوران می کنند.

ملائک، صدایت را دست به دست می برند تا بالاترین طبقات عرش و آسمان آسمان بر تو فرود می آورند درود بی کران پروردگارت را.

این صدای توست که در اقصی نقاط کائنات به گوش می رسد. این صدای توست که گستره شرق و غرب آسمان را شکافته است و به پیش می رود.

این صدای توست که دعوت می کند مشتاقان قرب إلی اللّه را به وعده گاهی که تو در مرکز آن قرار داری.

تو شمع بزم آفرینشی و همه هستی، پروانه های گردنده به دور تو.

می خوانی و به همراه تو زمین و زمان زمزمه می کنند یکتایی پروردگار تو را.

با تو تمام آسمان ها و ستارگان مقیم در آنها شهادت می دهند به یکتایی او که خالق زمین و آسمانهاست؛ او که گفت بخوان و هم اکنون این تویی که می خوانی:

«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ»

حسن ختام عرش

ساناز احمدی دوستدار

خواندی؛ نه آن سان که کائنات می خوانند.

او را خواندی با صدایی که طنین هر آوایش، تن زمان را می لرزاند.

او را خواندی؛ جبرییل وار حرا را به سجده درآوردی و پیشانی بلندت را بر سطرهای عشق ساییدی او را خواندی؛ نه آن سان که ملائک او را می خوانند.

تو زمین و آسمان را ـ به کلامی ـ به همه رساندی و تمام ابرهای مقدس را به ثانیه های بی باران بخشیدی.

تو از بلندای رستاخیز وجودت، شور و عشق و روشنایی را فریاد زدی و هم صدا با واژه هایی روحانی، غزلواره جبرییل را تکرار کردی.

ای زلال محض! ای زمینی آ سمان تبار!

تو آبروی گل های محمدی، تو زیبنده ترین واژه هایی.

نامت، اصالت چندین هزار ساله تاریخ است و نت نگاهت، شور شیواترین سازها.

جاری نگاهت حرای عاشقی است و امتداد انگشتانت، آفتابِ هستی بخش. تو مرد ثانیه هایی؛ بی کران و بی پایان، تو مطلع ناب ترین شعرهای عالمی. واژه ها شاعر بودنت را کم می آورند. تو حُسن ختام عرشیانی.

تو حُسن مطلع آسمانیانی.

حرای نگاهت، جاری لحظه های مقدس است.

نامت محمد است و کنیه ات ابوالقاسم. تو را آفتاب نامیدند؛ به حق که آفتابی. تو را آسمان نامیدند؛ به حق که آسمانی. نعلین تو را زمین بوسه گاه است و پیشانی ات، آسمان را سجده گاه. بر بام کدامین آسمان ایستاده ای؟

تو از ملکوت کلام، ناب ترین واژه ها را در گوش ما زمزمه کردی و سکوت خسته ثانیه های نبودنت را شکستی.

ای برترین نام!

امروز، روز رقص حراست.

امروز همه آسمانیان به شکرانه برگزیدنت کِل می زنند و تمام خاکیان، آسمانی شدنت را پای می کوبند. تو هلهله شادباش زمینی؛ تو بیکرانگی معنا، تو ابدیت واژه های شعری. حرا، واژه واژه اشک شد و غزلباران اذان جبرییل را به تماشا نشست. حرا از خویش برآمد و به آسمان شد.

زمین شکافت و خاک های ترک خورده اش، سجدگاهت شد، ای از تبار نور و روشنی! حرا، قندیل روزهای بی خدا را شکست و در نور بارانی نجیب، ثانیه های مقدس را سجده کرد. زمان ایستاد و تو به تلاوت آیه های نور نشستی و خواندی به اذن پروردگارت؛ همان پروردگاری که تو را به زخمه زیباترین آواها نواخت و معراج را برایت تفسیر کرد.

امروز روز تکوین آیه های رسالت است. روز تجلّی رحمت الهی.

 

باران نور، دستان خسته تاریخ را روشن کرد و طلیعه ایمان بر بلندای انسانیت درخشید.

برترین تجلّی خدا در کسوت آفتاب، معراج را زمزمه کرد و برگزیده شد برای خواندن اولین آیات نور:

«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ...»

در حرای نبوت

امید مهدی نژاد

«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد»

زمین در شبی دیجور از شب های تاریخ غوطه ور است.

سفیران صبح که هر یکی پیغامی دیگر از ملکوت برای اسیران ناسوت آورده بودند، روی در نقاب خاک کشیده اند و شب پرستان بر اریکه های خالی آنان تکیه زده اند.

کعبه، اوّلین خانه خدا بر خاک، موزه نمایش بت های رنگارنگِ سنگ و چوب پرستان است و میراث ابراهیم را در صندوقْ خانه های نسیان، به دست غبار غفلت سپرده اند...

و محمّد صلی الله علیه و آله چهل ساله شده است.

امشب در آن غار رازآلود چه خبر است؟

خلوت های محمّد در حرا به طول انجامیده است و قلب مهربان خدیجه را التهابی عجیب در خود فشرده است. محمّد صلی الله علیه و آله ، مُهر ختام طومار نبوّت و متمّم بیانیّه بلند رسالت است. از فردا محمّد صلی الله علیه و آله آخرین سخنان خدا با آدمی را در گوش تاریخ فریاد خواهد کرد؛ آن چنان که پژواک جاودانه اش تا قیامت در رگ های هوا طنین بیندازد.

از فردا محمّد امین، رسول اللّه خواهد بود تا حقایق ازلی و ابدی را بار دیگر در راستای زمان منتشر کند.

و اینک محمّد صلی الله علیه و آله به شهر بازگشته است؛ با رعشه ای که از ملاقات با خدا در تار و پود روحش افتاده است.

با چهره ای که از سرخی به شفق می ماند و با کوله بار رسالتی که از هم اکنون بر پشتش سنگینی می کند.

خدیجه! محمّد را با ردایی گرم فرو پوشان که از امشب، یتیم مکّه پدر تمام آدمیان گشته است.

«کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که عشق بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

طرب سرای محبّت کنون شود معمور

که طاق ابروی یاد منش مهندس شد».

سلوک

مهدی زارعی

پیراهنِ سفیدِ ستاره سیاه بود

تابوتِ شب، روان و بر آن نقش ماه بود

خورشید: کوهی از یخ و هرچه درخت: سنگ!

بی ریشه بود هرچه که نامش گیاه بود

دنیا مکرَّر از عبثِ هرچه هست و نیست

در خود زمین تکیده، زمانه تباه بود

بی شک «هُبَل» خدایْ ترینِ خدایگان

«عزّی» برای جهلِ عرب تکیه گاه بود

کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگی

اما برای روحِ بشر قتلگاه بود

شهری پُر از کنیزک و برده که هرچه مست

خَمرش به جام و عیش مدامش به راه بود

با هر پسر: ولیمه و شادی، ولی چه چیز

در انتظار دخترِ یک «روسیاه» بود

در چشم های وحشی بابا دو دست گور

تنها پناه دخترک بی پناه بود

بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت

تنها سؤال دخترکش یک نگاه بود

لبریز بغض، بر دو دهانی که می شدند

هر بار باز و بسته «دعا»؟ نَه، دو «آه» بود!

روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر:

عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود!

سیر و سقوط، معنیِ سیر و سلوکشان

اوج صعودها همه در عمق چاه بود

سالک اگر که کافر، یا کفر اگر سلوک

کعبه نَه قبله گاه، که یک خانقاه بود

این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خدا

حق با من است، خلقت تو اشتباه بود!

 

فوجِ مَلَک به ظنِّ غلط، در گمان شدند

با طرحِ نکته ای، همگی نکته دان شدند

طوفانِ شک وزیر و ملایک از آسمان

با کشتی شکسته به دریا روان شدند

عرش از درون به لرزه درآمد که بس کنید

از این به بعد، اهل زمین در امان شدند

شک شد یقین و «کن فیکون» بانگ بر گرفت

بود و نبود، آنچه نبودند، آن شدند

برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد

یک یک ستارگان همگی کهکشان شدند

مردانِ گوژپشت و درختان پیر و خشک

قد راست کرده، باز نهالی جوان شدند

بر قبرهای کوچک و بی نام و بی شمار

حک شد که بعد از این پدران مهربان شدند

هر سنگ: شاخه ای گل و هر صخره: جنگلی

انبوه رنگ ها: همه رنگین کمان شدند

«کسری» شکست و آتشِ «آتشکده» نشست

«رود» از خروش ماند و علائم عیان شدند

اهل زمین، بدون پر و بال پر زدند

مردم، تمام سالکِ هفت آسمان شدند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان