شناسه : ۳۷۶۰۷۰ - جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۱۹
سید خانه به دوش
گرد و غبار قامت شهر را در هم پیچیده بود و باد گرم می وزید و همچون تازیانه ای بر پیکره آن، می کوبید. آفتاب با رخی گرفته، سینه آسمان را می شکافت و با خشم و حرارت بسیار، می تابید
گرد و غبار قامت شهر را در هم پیچیده بود و باد گرم می وزید و همچون تازیانه ای بر پیکره آن، می کوبید. آفتاب با رخی گرفته، سینه آسمان را می شکافت و با خشم و حرارت بسیار، می تابید. کوچه ها و خیابانها خلوت می نمود. سکوت سوزان و زوزه دهشتناک باد، بر شهر حکم می راند. شاخه های ریز و درشت کاج و سرو، در حاشیه خیابانها در هم می شکست. مدتها بود که شهر چنین غبارروبی ای را در خود ندیده بود! در این حال، روحانی جوانی که صورتش را لای عبا قایم کرده بود و تنها چشمان درشت و نافذ و ابروان کشیده اش را به نمایش گذارده بود، زیر تیر برق چوبی کنار خیابان، ایستاده بود. او هر لحظه این پا و آن پا می کرد و هیکل خود را که متزلزل و مضطرب به نظر می رسید، جابجا می کرد. غبار بر پیشانی بلندش می نشست و او هر از چندگاهی با گوشه عبای حنایی رنگ و پینه خورده اش آن را پاک می کرد. از کوچه مقابل او که تنگ و باریک و دلگیر می نمود، پیرمرد بلندقدی که پشتش قدری برآمده و نیمه تنه اش را کمانی کرده بود، بیرون آمده بود. او که با یک دست، کلاهش و با دست دیگر، کت رنگ و رو رفته اش را محکم گرفته بود تا بتواند از آزار باد در امان بماند، به سرعت به آن طرف خیابان رفت و در حالیکه نسبت به وضع هوا، غرولند می کرد به دو طرف خیابان نگاه می کرد اما از ماشین خبری نبود. اندکی بعد خود را به عقب کشید و در کنار سید ایستاد و بعد از سلام بی مقدمه گفت: وای، عجب هوائیه، کمتر تو قم، هوا رو اینجوری دیدم! و دستی به چشمانش کشید و عضلات صورتش را بالا برد و ادامه داد: تو این وضع باید برم ... باید برم دوا تهیه کنم ... میدونی سید! پیری و صد جور بلا، سر پیری، خانمم افتاد و پایش شکست. حالا باید برم دواش تموم شده، بگیرم که امشب آه و ناله اش به آسمان نره. روحانی جوان که به سختی لبخند زده بود، پیرمرد را که با صدای بلند حرف می زد با صمیمیت نگاه می کرد. پیرمرد در ادامه گفت: آقا سید! چیه، تو فکری، خدای ناکرده، ناخوشی؟! روحانی جوان دستی به عمامه اش زد و آن را روی سرش جابجا کرد و چیزی نگفت; پیرمرد پا پیش گذاشت و برای ماشینی که از دور می آمد دست بلند کرد اما ماشین نایستاد. پیرمرد که به طرف سید برمی گشت با صدای بلندی گفت: خدا خیرشون بده تو این حال و روز توجهی به آدم نمی کنن، زمانه خیلی عوض شده آقا سید! روحانی جوان که سرش را به علامت تایید تکان می داد با تاکید گفت: متاسفانه! پیرمرد که همچنان خیابان را می کاوید، گفت: سید خدا! خیلی تو خودتی، جون جدت اگه از من کاری ساخته است، بفرما! روحانی جوان ابتدا به چشمان خرمایی رنگ او نگاه کرد بعد، سراپای او را ورانداز کرد و با خود گفت: پیرمرد مهربون! تو چه کاری از دستت برمیاد؟ یکی باید به کار تو برسه! و از ته دل، برایش دعا کرده بود و تبسمی کرد در حالیکه عبایش را دور خویش جمع و جور می کرد گفت: خیلی ممنونم پدرجان! پیرمرد گفت: بهرحال، خدا برات بسازه سید! بعد به درازای خیابان که خار و خاشاک در آن می دویدند و گرد و غبار، مسیر خیابان را کدر کرده بود، چشم دوخت و همچنان انتظار ماشینی را می کشید. روحانی جوان گفت: می دونی پدرجان! حق با شماست، ناراحتم; راستش بیرون کاری ندارم از روی ناراحتی زدم بیرون! و نفس عمیقی کشید و عبا را از روی صورتش برداشت. صورت کشیده، افتاده، متفکر، مضطرب و ناامید با چشمانی به رنگ آسمان و ناگفته های فراوانی که از لای مژه های بلندش قابل درک بود! بعد، ادامه داد: صاحب خونه ام خدا خیرش بده آدم ناسازگاریه، امروز با من دعوا کرد و گفت: باید تا فردا ظهر، خونه را تخلیه بکنی و الا کول و بارت رو می ریزم تو کوچه. پیرمرد که بعضی وقتها گوشهایش را جلوتر می برد تا بهتر بشنود صورتش درهم رفت و با جدیت و عصبانیت گفت: عجب! مگه، لا اله الله؟! در واقع آن حرفی راکه می خواست بزند، نزد. بعد از مکثی، ادامه داد: خوب مگه قرارداد تو، تموم شده اولاد پیمبر؟! روحانی جوان گفت: نه، هنوز دو ماهی مانده ولی لج کرده. نمی دونم چرا؟ پیرمرد گفت: اگه نخواهی بری چی می تونه بهت بگه؟! ای بابا! نترس از پلوفش. و با انگشتان بلندش بابت هر یک از کلماتش، خط و نشان می کشید و برای حرفهایش اهمیت قایل بود. سید که به تیر چوبی برق، تکیه داده بود، لبخندی زد. به نقطه ای خیره شد و چیزی نگفت. پیرمرد گفت: حالا اومدی بیرون اونهم تو این هوا که چی بشه؟! ولش کن آقا سید! کاری نمی تونه بکنه. روحانی جوان گفت: نه پدرجان! بحث این حرفهانیست، اگه خالی نکنم آبروم رو تو محله می بره. من که باهاش دعوا ندارم، خونه خودشه، اگه راضی نباشه چه می شه کرد؟ تازه حق با من هم که باشه، او نمی خواد من بمونم. گفتم که لج کرده. درست نیست من هم لج بکنم. ماندم که چه بکنم؟ و آهی کشید و به نقطه ای خیره شد. پیرمرد با همان حالت گفت: واقعا نمی دونی چیکار باید بکنی؟! ای امان هی، سید خدا! برو پیش عمه ات بی بی معصومه، او برات چاره می کنه. و در حالی که جستی زد و به کنار خیابان رفت با صدای بلند که سید به سختی می شنید ادامه داد: سید! اینا چاره می کنن، من اگه به جای تو باشم، میرم حرم، میگم: خانم جون! ... هر بلایی که کشیدید ... مستاجری نکشیدید!! و ماشین کهنه و رنگ و رو رفته ای با ظاهری نفرت انگیز جلویش ترمز کرد. پیرمرد که در ماشین را باز می کرد لبخند زنان دستانش را بالا برد و با حرارت گفت: سید! یادت نره، التماس دعا داریم. از دور، پیشانی مهر گرفته اش جذابیت بیشتری به صورتش داده بود و درون ماشین نشست خیلی زود از نگاه سید، دور شد. و او که به اخلاص و گفته های پیرمرد می اندیشید برگشت و قامت گلدسته های حرم را که در میان آسمان خاک گرفته، استوار و صبور ایستاده بودند نگاه کرد. انگار او را صدا می زدند: بیا... سید بیا!!... سید بعد از زیارت، از حرم خارج شده بود; هوا آرام گردیده اما آسمان همچنان کدر و غبار آلود بود و شهر نیز در پیچ و تاب گرما می سوخت! او سر بزیر انداخته، متفکر، مسیر خانه را با اضطراب اما به آرامی طی می کرد. کوهی از مشکلات و گرفتاریها در ذهنش به تصویر کشیده می شد. چشمان متمایل به قرمز و پف کرده صاحبخانه را با آن سبیل نازک و کشیده و لبان سیاه و گوشتالودش، و هیکل استخوانی و بلند او را به یاد می آورد. غم و اندوه سینه اش را می فشرد. بوی نم و هوای دم کرده زیرزمین و جولان سوسکها همه و همه ذهن او را پر کرده بود. البته در گوشه ای از قلبش، امیدی را حس می کرد. چیزی را که عقلش باور نمی کرد. اما قدرتی نامعلوم و ناشناخته ای، خاطرش را حلاوت می بخشید. هر از چندگاهی برمی گشت و گنبد و گلدسته های حرم را از نگاهش می گذراند. انگار آنها قدم هایش را می شمردند. هنوز چند قدمی از حرم دور نشده بود، که صدایی او را متوجه خود کرد: آقا سید! آقا سید! ... با شمام. ایستاد و به عقب برگشت و به چهره خندان طرف مقابلش خیره شد. آقا! شما مرا صدا می زدید؟! - بله، سید! حواست کجاست؟! - ببخشید، متوجه نبودم. چه کاری از دست من برمیاد؟! - گویا شما دنبال خانه هستید؟ صورت روحانی جوان، گشوده شد و با نگاهی عمیق صورت آفتاب خورده مرد میان سال را نگریست. هر چه سعی کرد چیزی به یادش نمی آمد. مرد منتظر پاسخ او بود. سید دستی به عمامه اش کشید و به آرامی و بریده گفت: راستش ... چطور مگه؟... بله ... بله آقا ... من ... من به دبنال ... دنبال خانه ... و ادامه نداد. در واقع نمی توانست حرفهایش را بزند. مرد که همچنان متبسم بود، دست سید را گرفت و به آرامی به راه افتادند. مرد گفت: خوب آقا! سید به چشمان او نگریست، دلش گواهی می داد که او را می شناسد. اما واقعیت نداشت. چون هرگز او را ندیده بود. و مرد ادامه داد: چیزی تو دست و بالت هست؟ روحانی جوان که غرق در فکر و اندیشه بود، گفت: هان... بله... چیزی؟ نه... نه، نخیر، متاسفانه! و امیدی که در دل او روشن شده بود به سرعت خاموش گردید. مرد که با لهجه خاصی صحبت می کرد، گفت: خوب، ایرادی نداره. و ایستاد و به نقطه ای خیره شد. سکوت بین آن دو حکمفرما شده بود و مرد میانسال که دست سید را در دست خود لمس می کرد، ادامه داد: اون پایین یه خونه ای دارم، اونو می دم بهت ولی سید! باید دویست و پنجاه هزار تومان بابتش پرداخت بکنی، الان نداری مهم نیست، می تونی کم کم پرداخت بکنی. روحانی جوان که افکارش در سایه ناامیدی، در خیالها و شکست ها غوطه می خورد، به یکباره فضای قلبش را روشن و آفتابی دید. چند باری به فکرش فشار آورد. گویا می خواست بیداری خود را باور کند. و مرد ادامه داد: خونه، خیلی هم جدید نیست. در واقع قیمتش هم این نیست. این مبلغ رو بابت چیزی می خوام ازت بگیرم که ان شاء الله خیره، زمینش صد و هشتاد متره و بنایش هم صد و بیست متره. در دو طبقه. سید مات و مبهوت به لبخندهای مرد غریبه نگاه می کرد و با خود می گفت: این مرد از آسمان اومده؟! خدایا! این همه حرفهای قشنگ، واقعیت داره؟! چطور ممکنه؟! دلش می خواست یک پارچ آب را بخورد. زبانش در میان دهان گیر کرده بود، نمی دانست چه بگوید. و مرد لحظه ای، صورت او را از نگاه گذراند و در ادامه، گفت: فردا صبح، ساعت نه بیا به این آدرس «...» بیا تا کارهای لازم و قانونی رو انجام بدیم. خونه هم خالیه، می تونید از بعد ظهر فردا، اسباب کشی بکنید. اگه امری نیست، مرخص میشم. و سید که هم چنان متحیر بود با اشاره سر، پاسخش را به همراه لبخندی که تحیر او را معنا می کرد، داد. و مرد ناشناس، رفت. روحانی جوان به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفس عمیقی کشید و چشمانش مملو از اشک شد. قطرات اشک از چشم او به روی سنگ فرش خیابان داغ قم فرو می افتاد و به سرعت محو می شد. آفتاب در آن سوی مغرب زمین، ناپدید شده بود و لکه های سرخ رنگی توام با سیاهی ملایم، تمام آن سمت آسمان را پرکرده بود و جلوه خاصی را پدید آورده بود. سید می خواست بلند بلند بگرید. دلش می خواست با فریادی رسا از حضرت معصومه (س) تشکر کند. لحظه ای برگشت و به حرم متوجه شد. صدای «لا حول و لا قوة ...» تا ملکوت پرکشیده بود. گلدسته ها را دید که لبخندزنان به تماشای او ایستاده بودند. سید جستی زد و به سرعت به طرف حرم گام برداشت; وقتی وارد حرم شد، صدای الله اکبر از ماذنه ها بلند شده بود و مردم گروه گروه وارد حرم می شدند. او به سوی ضریح عمه اش می دوید تا بتواند با اشک دیدگان خسته و رنجورش، غبار آن را بشوید و در کنار قبرش، نماز شکر بجای آورد...