ماهان شبکه ایرانیان

نکاتی درباره ادبیات کلاسیک روس

شاهزاده پیوتر میخائیلوویچ ولکونسکی (۲) که به عنوان افسر ارتش روسیه در جنگهایی که با ناپلئون صورت گرفت شرکت کرده بود، در خاطرات خود چنین نوشت: نبردهای سالهای ۱۸۱۴-۱۸۱۲ ما را به اروپا نزدیکتر کرد و با طرز حکومت و مؤسسات عمومی و حقوق مردم آنجا آشنا ساخت;

شاهزاده پیوتر میخائیلوویچ ولکونسکی (2) که به عنوان افسر ارتش روسیه در جنگهایی که با ناپلئون صورت گرفت شرکت کرده بود، در خاطرات خود چنین نوشت: نبردهای سالهای 1814-1812 ما را به اروپا نزدیکتر کرد و با طرز حکومت و مؤسسات عمومی و حقوق مردم آنجا آشنا ساخت; ... حقوق ناچیز و مسخره ای که مردم ما از آن برخوردارند و استبداد رژیم، از نظر عقل و احساس، برای بسیاری از ما کاملا روشن شد.

نیکولای تورگنیف (3) با نگاهی به گذشته در مورد همین عصر نوشت: افرادی را می شناختم که سالهای زیادی از پترزبورگ دور بودند و پس از مراجعت، نهایت تعجب خود را از تغییراتی که در گفتار و رفتار نسل جوان پایتخت رخ داده بود ابراز می داشتند. به نظر می آمد که این نسل جدید، حیات تازه ای را آغاز کرده و مفتون همه آن چیزهای اصیل و پاکی بود که در فضای اخلاقی و سیاسی موجود بود. افسران گارد قبل از هر چیز به سبب اینکه، با آزادی و شهامت، نظریاتشان را در مقابل هواداران و یا مخالفان دیدگاههایشان، چه در انظار عمومی و چه در سالنها، ابراز می داشتند، جلب توجه می کردند. البته دوره آزادی ابراز عقاید برای افسران جوان چندان به درازا نکشید. در همان دوره الکساندر اول، آراکچیف (4) و ماگنیتسکی (5) باعث شدند که روح روسهایی که دارای تفکر انتقادی بودند به بند کشیده شود. پس از فاجعه ای که در آخر سال 1825برای دکابریستها رخ داد، بنکندورف (6) و اووارف (7) و دیگرانی که در خدمت نیکولای اول بودند. فشار وحشتناکی بر حیات روشنفکری روسیه وارد کردند. این جبر و فشاری که دهها سال تداوم یافت، مسخ روحی و حتی تاثیرات روان تنی اجتماعی را در جامعه روسیه باعث گردید.

تحقیر کرامت انسانی و آزادی و حق و تعویق و کندی پیشرفت، به منظور برپانگاه داشتن نظام بندگی و سلطنت مطلقه و انزوای اجباری از فرهنگ اروپایی و پیشرفتهای آن و یکنواخت کردن تحجرآمیز را بسیاری از روسها به ویژه بهترین آنها، بدون اینکه دچار ستیزهایی دردناک شوند، نمی توانستند تحمل کنند. کسی که نظریه انسانیت و حکومت مبتنی بر قانون را دریافته، نسیم روشنگری و آزادی مدنی را لمس و درک کرده بود، دیگر نمی توانست در «نظم » مرده تزارها احساس سعادت کند. روشنفکران روس در آرزوی آن بودند که بتوانند واقعیت را آشکار سازند و حقیقت را بگویند; اما حقیقت سرکوب می گردید و موانع سانسور را تنها از طریق خزیدن از کوره راهها می شد دور زد. روشنفکران روس در وجدان خود این انگیزه را احساس می کردند که بر تحقیر و خودکامگی و فشار، آشکارا اعتراض کنند. اما اعتراض آشکار - حتی اگر بر دسایس یک حاکم شهرستانی بود - در حکم خودکشی محسوب می شد. بسیاری از روشنفکران روس در آرزوی آن بودند که برای رفاه مردم و ارتقای فرهنگ کشور تلاش کنند و مؤثر واقع شوند، اما تحت فشار آهنین رژیم و در جو متعفن آن، هیچ گونه امکانی برای فعالیت شهروندانه و هیچ گونه فضایی برای جلوه نمودن ابتکارهای سیاسی - اجتماعی و تواناییهای دیگر وجود نداشت. (8)

بدین ترتیب بود که با استعدادترین اشخاص قادر نبودند موجودیت خود را به نحوی معقول در درون جامعه مطرح کنند و به نظر خود به صورت آدم زیادی و انسانی که «در زمان مناسب متولد نشده » می آمدند. برای آنها این توفیق پیش نیامد که از طریق توانمندی فردی بتوانند به آگاهی از ارزش اجتماعی خود دست یابند. تنها پوشکین (9) نبود که این سؤال را مطرح می کرد که در روسیه چه کاری برای انجام دادن دارد و آیا عاقلانه تر نیست به خارج بگریزد و دیگر هیچ گاه به این کشور «لعنتی » برنگردد.

تلخکامی شدید از سرنوشت، از محیط اطراف و از نفس خود، سراسر وجود نخبگان ملت روس را فراگرفته بود. این هیجانها، غالبا نه فقط به صورت هوس و احوال سودایی، بلکه به صورت بدگمانی و میل به تخریب و ویرانسازی جلوه می نمود. بیش از هر چیز رابطه روحی نسبت به وطن بود که دستخوش تردید و دوگانگی می شد. پوشکین به چادایف (10) نوشت «به شرفم قسم می خورم که حاضر نیستم وطنم را با هیچ چیز در این دنیا معاوضه کنم و یا تاریخ دیگری غیر از تاریخ اجدادمان که خداوند به ما عطا کرده، داشته باشم.» اما همین پوشکین ندا سر می داد: «کار شیطان بود که من با این روح و این ذوق در روسیه به دنیا بیایم.» پوتوگین (11) در رمان دود تورگنیف در مورد روسیه چنین می گوید: «من آن را صمیمانه دوست دارم و از آن متنفرم... آری من روسیه ام را دوست دارم و از آن متنفرم، وطن عجیب، دوست داشتنی، زشت و عزیز من.» این قبیل اظهارات شواهدی هستند بر بیماری مشهود احساس ملی روس که در پی حفظ و نگهداری اجباری و حتی قهرآمیز و رکود و ایستایی زندگی در این کشور، کیفیتی حاد پیدا کرد. روسهای تحصیلکرده در اواسط قرن نوزده نه تنها در عرصه زندگی شخصی، بلکه در موجودیت تمامی ملت نیز هیچ معنا و هدفی ملاحظه نمی کردند. این مساله که سرنوشت روسیه بالاخره چه خواهد شد، به عنوان یک معضل حاد در مرکز تفکر آنها قرار گرفت و آنها را مجبور به نوعی بازاندیشی فلسفه تاریخی کرد. برخی از آنها از وطن نافرهیخته، بدون تاریخ و از نظر تاریخ فرهنگی عقیم خود، احساس شرم می کردند و در مورد آینده آن دچار یاس بودند. و بعضی امیدوار بودند که ملت روسیه در مسیری که به وسیله اروپای غربی مشخص شده بود گام نهاده و «عقب ماندگی » خود را جبران کند و به ملل فرهنگی ملحق گردد; و کسانی هم در تلاش آن بودند که خود را از جمیع احساسات خودکم بینی خلاص کنند، بدین ترتیب که - غالبا با حالتی مجذوبانه - ایمان به قدرت و عظمت بدیع روسیه و اعتقاد به رسالت ویژه تاریخی آن را اعلام می داشتند. آنها به نیروی حیاتی عظیم و سرشار مردم روسیه معتقد بودند. آن نیروی حیاتی باید از حالت خمودگی و رکود خارج شود. اما آنها خود را قادر نمی دیدند این رهایی را به انجام برسانند و از این رنج می بردند که به صورت منفعل، در زندگی متعارف راکد موجود حاکم، روزی را به روز دیگر برسانند.

صفت ممیزه احوال روحی روشنفکران روسیه، فلج کامل قدرت کار و اراده آنها بود. حالت مذکور با نوعی تضاد که برای یک فرد اروپای غربی غیرقابل فهم است، همراه بود; یعنی تضاد میان بحثهای شدید و بی پایان آنها درباره طرحهای نوع دوستانه در کنار سماوری که غلغل می کرد و بیکارگی عملیشان، فقدان انرژی و عدم قابلیت توام کردن سخن و عمل، [ اینها ] از آثار و نتایج مسمومیت اذهان به وسیله نظام برده داری و رژیم مطلقه بود.

مالکیت بردگان تاثیر منفی عمیقی بر جای می گذاشت و این جریان در افراد متعلق به مرتبت اجتماعی اشراف از کودکی آغاز می شد. مساله تربیت افراد برای کار صبورانه و انجام وظیفه، ابدا مطرح نبود، زیرا هر کار نسبتا ناخوشایندی برای کوچکترین پسربچه های اربابان توسط خدمه غیرآزاد انجام می شد. در یک فضای نازپروردگی که هرگونه خلق و خویی در آن مجاز بود و هرگونه زحمتی به عنوان وظیفه بردگان، اما بیکاری و تنبلی و بیهودگی به صورت امتیاز مسلم آقایان تلقی می شد، لاجرم بهترین شخصیتها، قابلیت تلاش مصممانه را از دست می دادند. ممکن است گفته شود که یونانیان عهد قدیم و امریکاییهای عصر جدید نیز انسانهای غیرآزاد را به خدمت خود وامی داشتند، بدون اینکه قدرت اراده از آنها سلب شود; اما نکته اساسی این است که یونانیان عهد عتیق و امریکاییان عصر جدید، اگرچه از یک سو برده دار بودند، اما از سوی دیگر به عنوان شهروندان آزاد انرژیشان می توانست رشد یابد. درحالی که روسها حتی اگر به اشرافیت نیز تعلق داشتند به عنوان رعایای یک حاکم مطلق نمی توانستند با کشش پیش برنده فعالیت و مسئولیت شهروندی آشنایی یابند. آشنایی با ماهیت ضداخلاقی نظام سرواژ از دوران کودکی برای بسیاری از اشراف روس منشا بروز فشار روحی دردناکی می شد.

،تورگنیف، کروپاتکین (14) و سایران به صراحت ملاحظه می شود که تضاد میان ارزش شخصیت انسانها و رتبه اجتماعی بدون توجه نمی ماند و منجر به طبقه بندی قوه قضاوت اخلاقی آنها می شد و یا به اعتراض به نظم حاکم منتهی می شد. دایه سرو و پرستار بچه (نیانیا) برای بعضی از کودکان روس بسیار نزدیکتر از مادرشان بودند. نوکر سرو و دهقان، با سلوک و حالتی که در تحمل سرنوشت دشوارشان از خود نشان می دادند، بیشترین حس احترام را در کودکان اشراف ایجاد می کردند و رفتاری که نسبت به آنها صورت می گرفت، همدردی عمیق و شرمی سوزان را برمی انگیخت. نگاه ژرف روانشناسانه لازم نبود تا در عکس العملهای مالکان روسی و روشنفکران برخاسته از میان آنها، علائم احساس گناهی را که بخشی واپس زده و بخشی آشکارا به زبان می آمد، بازشناخته شود. کم نبودند اشرافی که ملایمت روحی، تجربه زندگی و برتری انسانی بردگانشان را احساس نموده و پذیرفته باشند و با آنها در مورد مسائل خصوصی مشورت کرده و ملامت آنها را به سبب رفتارهای غلط خود تحمل کرده باشند. شرم آورتر این بود که همان ایوانی که شخص با او به مانند یک دوست سخن گفته بود، هنگام به خشم آمدن، به بهانه ای ناچیز و مطابق عادات اربابی قدیم مسکوویتی که خود نیز از آن بیزار بود، مشتی حواله صورتش کند.

آنها نمی توانستند از امتیازها و لذتها و درآمدهایی که شخص تمامی آنها را مدیون دهقانان سرو بود، صرف نظر کنند و خود را از آلودگی ظلم جمعی طبقه حاکم خلاص نمایند و موجودیت خود را بر مبنای تلاش شرافتمندانه شخصی بنا کنند. وقوف بر این حقیقت نیز خود حقارت آمیز بود. اینکه مسائل اخلاقی و اجتماعی و مذهبی یعنی «همان پرسشهای لعنتی » در ادبیات روسیه از چنان برجستگی و عمقی برخوردار شده اند، با همین موضوع در ارتباط است. تنها در روسیه بود که شناخت داستایوسکی بر این واقعیت که «همگان در همه چیز مقصرند» و همگی «مسئول » همه چیز هستند، با چنین شدتی امکان پذیر می شد. تنها در روسیه بود که این چنین نیاز صریحی پدید می آمد که فرد انگشت اتهام را متوجه خود سازد و دردمندانه خود را با انسانهای تحقیرشده همسان نماید. تنها در روسیه بود که پالایش وجدان و «رستاخیز» انسان درون، در هیات نجیب زاده توبه کار و پابرهنه جلوه گر می شد. فقط در روسیه بود که می توانست در ورای همه موانع طبقاتی، «انتلجنسیا» (15) (روشنفکران) به عنوان یک اجتماع معنوی از همه کسانی تشکیل گردد که ظلم اجتماعی را در همه اشکال و پیامدهای آن بازشناخته و وظیفه خود دانسته بودند که صدای خود را به گوش وجدان ملت و وجدان انسانیت برسانند.

براساس چنین زمینه ای بود که جریانهای فکری روسیه در عصر نیکولا و در دهه های بعدی قرن نوزدهم شکل پذیرفت.

نطفه های نوعی مخالفت و انتقاد اجتماعی را، که البته نه چندان جسورانه، اما با رنگ و بوی سیاسی، را در افسانه های کریلوف (16) شاعر، از جمله در داستان گربه و بلبل می توان ملاحظه کرد. گربه، پرنده را در چنگال خود گرفته و از او می خواهد که یک دهن آواز معروفش را بخواند و به او اطمینان می دهد «اصلا در فکر این نیستم که تو را بخورم، اگر از آوازت خوشم بیاید، آزادت می کنم که بروی.» اما بلبل که از ترس جان صدایش درنمی آمد، قادر به خواندن نبود، و تنها می توانست وزوز کند. گربه با عصبانیت می گوید «خوب، پس آواز دلنشین تو همین است؟ حتی بچه های من بهتر می خوانند. وقتی که بهتر نمی توانی بخوانی، پس لااقل از گوشتت لذت ببرم.» و او را می خورد. شاعر از روی پند می افزاید:

اجازه دارم چیزی را محرمانه به شما بگویم؟

در چنگال گربه، آواز خوب از آب درنمی آید.

پیداست که جهت جمله متوجه سانسور حاکم در روسیه است.

الکساندر سرگیویچ گریبایدوف (17) باید از فشاری که بر فرهیختگان در روسیه وارد می آمد، به نحو دردناکی رنج برده باشد. او به عنوان فرزند یک خانواده اشرافی در سال 1795 در مسکو متولد شد و به نسلی تعلق داشت که در عصر جنگهای آزادیبخش بر ضد ناپلئون از [ نظریات ] روشنگری اروپای غربی تاثیر پذیرفتند. البته او به دکابریستها ملحق نشد; احتمالا به این دلیل که از قبل به نافرجام بودن توطئه آنان پی برده بود. یک بار به طنز گفته بود: «صد نفر افسر جزء می خواهند تشکیلات سیاسی تمامی روسیه را تغییر دهند.» اما گریبایدوف در افکار و نظریات آنها شریک بود. طرح یک درام که از وی در دست است صحت این موضوع را به اثبات می رساند. نام این درام سال 1812 است که نویسنده مدتی به آن مشغول بود. قهرمان تراژدی یک دهقان سرو است که به عنوان سرباز میلیس به جنگ می رود و به سبب اعمال قهرمانانه اش نشان و مدال دریافت می کند. اما او پس از خاتمه جنگ باید به همان شرایط حقارت آمیز که با مرتبت اجتماعی افراد غیرآزاد مطابقت داشت برگردد. هرچه روز مرخصی نزدیکتر می شود، تحقیر و بی اعتنایی فرماندهانش را بیشتر احساس می کند. شهرت و افتخاری که از طریق رزم به دست آورده بود، اینک رنگ می بازد. او را با این هشدار که سر به زیر و مطیع باشد به ولایت یعنی «زیر چوب اربابش » می فرستند. او که اکنون مانند دوره قبل از جنگ، دیگر قادر نیست تسلیم رفتار زننده شود، دچار یاس و نومیدی می شود و به حیات خود خاتمه می دهد...

تهیه نمایشنامه ای با چنین گرایشهای انتقادآمیز به هیچ وجه امکان پذیر نبود و گریبایدوف حتی به خودش اجازه فکر کردن درباره آن را نمی داد، مضافا اینکه او در خدمت وزارت خارجه بود و سیرکار اداری یک دیپلمات را طی می کرد. مع ذلک او تلخکامی خود را در مورد ارتجاع حاکم در روسیه به صورت طنزی گزنده، درکمدی معروف عقل موجب دردسر است بیان کرده است. طرح این نمایشنامه کمدی هجوآمیز در ایران و قفقاز ریخته شد و سپس در سال 1823 طی یک مرخصی در سنت پترزبورگ و مسکو به اتمام رسید. به فاصله کوتاهی پس از آنکه نویسنده اثرش را ده - دوازده بار در محافل دوستان قرائت کرد، هزاران دستنوشته از آن انتشار یافت. با آنکه به نظر می آمد نویسنده، با توجه به ایرادات موردانتظار از ناحیه سانسور، برخی از الهامات شاعرانه اش را از روی احتیاط از قبل حذف کرده باشد، مع هذا، موفقیت این اثر بی سابقه بود. همه جا صحبت از آن بود; بیتهای مناسب فراوانی از آن نقل می شد و (چنانکه پوشکین در نخستین بار قرائت، پیش بینی کرده بود) به صورت کلمات قصار در زبان محاوره راه یافت. در 30 ژانویه 1829 گریبایدوف در سمت سفیر روسیه در تهران، توسط جماعت هیجانزده ملیگرا به قتل رسید. در سال بعد، اثر او برای نخستین بار در مسکو به روی صحنه آمد. چاتسکی، قهرمان این کمدی، پس از سه سال از خارج به مسکو برمی گردد - به صورت هوادار مفتون روشنگری و مبارز شیفته با تاریک اندیشی و خودکامگی و بر ضد فساد و برده داری - و با نمایندگان شاخص تنگ نظر و محافظه کار جامعه روسیه در تعارض شدید قرار می گیرد.

مخالفان وی، که مؤلف آنها را به عنوان دشمنان آشتی ناپذیر آزادی و فرهنگ به صورت مضحکی مورد هجو قرار می دهد، چاتسکی را به سبب تمایلات مترقیانه و برتری روشنفکرانه، به عنوان یک آدم خطرناک و بالاخره دیوانه معرفی می کنند. به گونه ای که او ناچار از مسکو می گریزد «تا در نقطه ای از دنیا برای احساسات تحقیرشده خود در یک گوشه انزوایی پناهگاهی بجوید.»

این موضوع که برای انسان دارای خلاقیت معنوی، شرکت جستن در زندگی مبتذل و بی فرهنگ جامعه روسیه غیرممکن است، با نظر خود نویسنده مطابقت داشت. گریبایدوف به دوستش نوشت: «در این کشور که شان و منزلت انسان براساس تعداد مدالها و نشانها و رعایای بنده سنجیده می شود، چه کسی به ما، خوانندگان واقعی، حرمت می گذارد؟» «اگر هومر (18) ی در نزد ما یافت می شد، تحت الشعاع شرمتیف (19) قرار می گرفت... خود عذابی است، خیالپردازی آتشین مزاج بودن، در منطقه دشتهای ابدی برف. »

چنانکه ملاحظه کردیم، پوشکین (1837-1799) نیز از همین عذاب و اذیت رنج می برد. در دوره جوانی، اشعاری می سرود که در آنها نفرت از رژیم تزاری به طور مستقیم ابراز می شد. چندبار در این اندیشه بود که وطنش را ترک گوید، چون در روسیه ماندگار شد، نتوانست از «جامعه » به خصوص از محافل درباری منزوی گردد، اگرچه رفتار ظریفانه آنها را اساسا تحقیر می کرد. بدین ترتیب بود که بخش قابل توجهی از وقت و نیروی خود را تلف کرد و هنگامی که از این زندگی و به طور کلی از محیط دلش به هم می خورد، سعی داشت بیزاری از زندگی اش را از طریق سرگرمی (مشروبخواری همراه با موسیقی کولیها، ورق بازی، شرکت در بال، دیدار در سالن و امثال آن) جبران کند.

رمان یوگنی اونگین (20) پوشکین به صورت بازتاب زندگی خصوصی او و زندگی قشر اجتماعی اشراف، که خود پوشکین نیز بدان تعلق داشت، پدید آمده است. اونگین نماینده شاخص آن دسته روشنفکران با استعداد روس از رده اشراف است که رغبت و امکان فعالیت جدی و مفید در آنها وجود ندارد و روزهای خود را در بیکارگی و خلا درونی سپری می کنند. او که مردی موردتوجه زنان است، بی احساس، متکبر، بی حوصله و تا حدی خودپسند، خود را در گرداب آن تفریحاتی می اندازد که خانواده های بسیار اصیل سنت پترزبورگ در قصرهای باشکوهشان با تجمل اسرافگرایانه عرضه می دارند. از طریق ارث، صاحب ملک بزرگی در ولایت می شود و خود را کنار کشیده، به آنجا می رود. اما حتی در آنجا، در آن محیط بهشت آسا، در میان آدمهای دوست داشتنی و سالم نیز ماهیت او، خودمحور باقی می ماند و روحش پژمرده و عاجز از هرگونه اعتلاست. کار خیری که در حق دهقانهای ملک خود انجام می دهد آن است که خدمت بیگاری آنها را با بهره پولی مختصری جایگزین می کند; در ضمن ترجیح می دهد که به مسائل نظام برده داری نپردازد.

هیچ چیز نمی تواند شوق فروخفته زندگی را دوباره در او بیدار کند، زیرا او قادر نیست به زندگی خود در خدمت جامعه معنایی ببخشد و برای قابلیت توانایی خود هدفی مشخص کند. او به نظر خودش، مانند آدمی زیادی می آید، زیرا نه می تواند و نه می خواهد برای کسی تلاش کند. بی محبتی، تحقیر انسانها، تلون مزاج و بی تفاوتی در قلب او لانه می کنند و شخصیت او در انزوای بی حاصلی می خشکد. حتی آشنایی با تاتیانا (21) ،دختری زیبا و باطراوت، نمی تواند کرختی و بی حسی قلب او را چاره کند. دوئلی که به بهانه ای پوچ و مسخره پیش می آید (و اونگین طی آن دوست خود، شاعر جوان لیننسکی (22) ،را از پای درمی آورد) ماهیت وجود او را که در رسوم قراردادی طبقاتی او متحجر شده، دستخوش تلاطم نمی کند.

ماجرای رمان که به زبان شعر بیان شده (و شکوه و زیبایی آن با هیچ ترجمه ای قابل بیان نیست) در شهر سنت پترزبورگ به پایان می رسد. اونگین چند سال بعد تاتیانا را به عنوان بانویی از محافل بالا دوباره می بیند و محو شکوه وجود او می گردد و به پای او افتاده و اظهار عشق می کند، ولی رانده می شود. بیماری اونگین که نه خودش و نه هیچ کس دیگر را نمی تواند خوشبخت کند از نوع بیماری فردی نیست، بلکه دردی است که ریشه در مناسبات اجتماعی عصر دارد. درست به همین دلیل پوشکین قطعاتی از طنز تلخ و انتقاد گزنده را نثار اشراف و سبک زندگی آنها می کند.

اونگین را سرسلسله آن سنخ از روسهایی خوانده اند که خود را در وطن «زیادی » احساس می کردند. دومین نمونه از این رده، پچورین (23) ،چهره اصلی داستان قهرمان دوران، میخائیل لرمونتف (24) است. خود عنوان کتاب، به صراحت حکایت از نیات انتقاد اجتماعی شاعر می کند. به نظر می آید لرمونتف خواسته است یک شخصیت موازی، المثنای اونگین پوشکین را تداعی کند. اونگا (25) و پچورا (26) نامهای دو رودخانه شمال روسیه هستند. شخصیتهای اونگین و پچورین با همه تفاوتها، دارای مشترکاتی هستند. پچورین از لحاظ طبع (فردی) از اراده محکمتری برخوردار است. در طبیعت او (همانند خود لرمونتف) چیزی آمرانه - غول آسا، فردگرایانه - سرکش وجود دارد. او خود را به کوه نشینان سرکش و آزاده طبع قفقاز راغب می بیند و از خصوصیات یک قهرمان برخوردار است - (تحقیر مرگ، حضور ذهن، انرژی) - اما امکانی برای متجلی شدن آنها پیدا نمی کند. تحت شرایطی که هستی او را دچار محدودیت می کند، انگیزه فعالیتش مسیری خلاق و هدفی معقول نمی یابد. او هم مانند اونگین آدم «زیادی » است که هیچ کاری را به طور جدی نمی تواند شروع کند و هیچ کار باارزشی هم برای دیگران نمی تواند انجام دهد. او از هرگونه چاپلوسی و دون فطرتی عاری است و «پیشرفت » کردن با استفاده از طرق متعارف در نظر وی تحقیرآمیز است. پچورین هم درست همانند اونگین - به گونه ای که به شدت یاد بایرون (27) را تداعی می کند - گرفتار بی حوصلگی و مزاج سودایی تیره ای است. برای گریز از آگاهی آزاردهنده از خلا درونی خود، اذیت و آزار دیگران به صورت سرگرمی و تفریح او درمی آید.

او می خواهد به کسانی که در مسیر زندگی با آنها برخورد می کند بگوید: «من اگرچه خیلی ارزشمندتر، جالبتر و بااستعدادتر از همه شما هستم، محکومم که بدبخت باشم و لذا شما هم باید عذاب بکشید و این کار باید به وسیله من صورت پذیرد، زیرا می خواهم لااقل شما برتری و قدرت مرا احساس کنید.» از این روست که در شخصیت پچورین، میل به آزار و اذیت، همواره بیشتر بروز می کند. او این میل را، به یمن هوش و استعداد وافر خود، با تحریکات زیرکانه و با استفاده از شیوه های نوعی روانشناسی محیلانه روی قربانیان زن و مرد خود ارضا می کند. جوهر و مجموعه هستی او پوچ و باطل است. انحراف تمامی محرکات شخصیت او به سوی بدخواهی و کج اندیشی در ارتباط با شرایط حاکم در عصر نیکولای اول است. لرمونتف حق داشت پچورین را قهرمان دوران خود بنامد! البته این موضع با این واقعیت منافات ندارد که در این شضخیت عنصر انسانی و ورای زمان شکل داده شده است.

توصیفگر و بیان کننده برجسته کلیات انسانی، نیکولای گوگول (28) بود; در آثار او آن قدر موضوعات مربوط به عصر و زمانه [ او ] وجود دارد که علم تاریخنویسی می تواند آنها را به عنوان منابع تاریخ فرهنگ و افکار مورداستفاده قرار دهد. در داستان پالتو، زندگی راکد یک کارمند دفتری دون پایه و در داستان چگونه ایوان ایوانوویچ (29) و ایوان نیکی فوروویچ (30) از یکدیگر جدا شدند، بیهودگی مرگ آور زندگی شهرهای کوچک به نحوی گیرا به قلم توصیف کشیده شده است. گوگول در بیست وپنج سالگی کمدی بازرس را نوشت و در آن تصویری باشکوه از فساد اداری حاکم در روسیه آن عصر به دست داد.

او، به عنوان پند و حکمت اثر خود، این مثل را انتخاب کرد: «اگر پوزه ات کج است، تقصیر آیینه نیست.» (31) مضمون داستان او حکایت مضحک تکان دهنده ای است. یک کارمند جوان جزء به نام چلستاکوف از پترزبورگ به خاطر سر و وضع آراسته، اطوار باظرافت و شیوه گفتاری گزیده اش در شهرستان جلب توجه می کند و از سوی قدرتمندان یک شهر کوچک یعنی آقایان و بانوان «جامعه » اشتباها به عنوان بازرس، که از طرف دولت اعزام شده، گرفته می شود. او بدون اینکه خود موجب [ بروز ] این اشتباه شده باشد، اکنون که در نقش یک شیاد قرار گرفته، تصمیم می گیرد کاملا از این موقعیت استفاده کند. او شروع به دریافت هدایایی می کند که به عنوان ابراز احترام به وی تقدیم شد.

هدیه دهندگان کسانی هستند که از ترس برملا شدن خلافهایشان در صدد جلب نظر وی هستند. چلستاکوف پس از اینکه مدتی را به خرج اغفال شدگان در عیش و خوشی گذراند و از لذت نامزدی با دختر رئیس پلیس بهره مند شد، به چاک می زند.

اما درست در آن لحظه ای که قربانیان حقه او متوجه تمامی جریان و وضعیتی که برای همه آنها رسواکننده است می شوند، سروکله ژاندارمی پیدا می شود که به طور رسمی ورود بازرس واقعی را، که اکنون تمام دغلکاری ادارات را تحت بازرسی خواهد کشید، اطلاع می دهد. اولین اجرای این نمایشنامه دلنشین در سال 1836 در پترزبورگ به روی صحنه آمد. دستور صریح تزار جلو مقاومت سانسور را گرفت.

نیکولا از این طنز بدش نیامد. زیرا نقش بازرس «واقعی »، که به نام اعلیحضرت مجری عدالت بود، محفوظ مانده بود. نه حکومت مطلقه، فی نفسه، بلکه فساد کارگزاران بود که از سوی گوگول مورد انتقاد شدید قرار گرفت و به این سبب بود که پادشاه او را از خشم محافل مربوطه حفظ کرد.

نفوس مرده، مهمترین اثر گوگول که ارزش مقایسه با دن کیشوت سروانتس را دارد، مشتمل بر دو بخش است. بخش اول در سال 1841 انتشار یافت. نسخه بخش دوم را نویسنده در سال 1852 چند روزی قبل از فوتش سوزانید، به گونه ای که تنها پیش نویسهای آن باقی مانده است... با وجود این، پیداست که نویسنده دو هدف را در نظر داشته است.

در جلد اول می خواست توصیفی مؤثر از تمامی ملت روس به دست بدهد، با تمامی عادات ناشایست و ضعفهایش، به همان گونه که در نیمه قرن 19 در مقابل نگاه دقیق او قرار داشت.

در جلد دوم، گوگول می خواست روسیه ایدئال، روسیه مقدس را به تصویر درآورد. روسیه ای که به سبب فضیلتهایش، تمامی سایر ملل را تحت الشعاع خود قرار داده، قادر به حل مسائل اخلاقی انسانیت به نحو کامل خواهد بود. گوگول در نیل به هدف اول خود موفق بود; اما در نیل به هدف دوم، دچار شکست شد. اگرچه عنوان اثر نفوس مرده به نحوی مشهود، مفهومی نمادین دارد، اما در بادی امر دارای معنای حقوقی صرف می باشد. مالکان روس، موظف بودند برای نفوس، یعنی دهقانان بنده ای که در اختیار دارند، به دولت مالیات سرانه بپردازند. اداره مالیات، فهرست بندگانی را که می بایست برای آنها مالیات پرداخت شود، هر ده سال یک بار دریافت می کرد; نتیجتا می بایست برای دهقانانی که در این میان فوت می شدند - یعنی برای نفوس مرده - تا ارائه فهرست اسامی بعدی، کماکان مالیات پرداخته شود، چنانکه گویی آنها هنوز در قید حیات اند. دهقانان بنده را می شد همانند خود ملک نزد بانک کشاورزی گرو گذاشت; در صورت ورشکستگی بدهکار نیروی کار انسانی را نیز همراه زمین و حیوانات حراج می کردند.

پاول ایوانویچ چیچیکوف (32) ،قهرمان کتاب گوگول، این فکر بکر شیادانه به نظرش رسید که نفوس مرده اربابهای مالک را، البته به ارزانترین قیمت ممکن خریداری کند و با مکتوم نگاه داشتن مساله فوت، آنها را نزد بانک کشاورزی، چنانکه در مورد دهقانان زنده مرسوم بود، به عنوان وثیقه بگذارد و وام بگیرد. این حیله معامله خیالی با انسانها به نحوی عالی نتیجه می دهد. شرح ماجرای معاملات و دادوستد وی برای گوگول موقعیتی فراهم می سازد تا شمار فراوانی از چهره های موجود در روسیه را با طراحی نبوغ آمیز چهره ها برای خواننده توصیف کند. زمانی که انسان این شرح و توصیف را می خواند، از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر می شود، اما در عین حال برداشتی که از تمامی آن می کند وحشتناک است. روسیه به صورت باتلاق نومیدانه ای از شونت بربریت آمیز و بی فرهنگی حیوانی جلوه گر می شود. همه آنها نفوس مرده هستند - نه تنها دهقانهای بنده مرده (به مفهوم حقوقی کلمه)، بلکه تمامی آقایان و بانوانی که به صورتی بی معنا زندگی را به بطالت می گذرانند و چیچیکوف با آنها ملاقات می کند. بی جهت نبود که پوشکین، پس از آنکه گوگول چند قطعه از پیش نویسهای کتابش را برای او قرائت کرد، با صدایی بغض آلود فریاد کشید: «خدای من! چقدر روسیه ما غم انگیز است!»

گوگول خود از تصویری که در بخش اول نفوس مرده از وطن عزیز خود ترسیم کرده بود، وحشتزده شد. او فرسنگها دور از آن بود که انقلابی باشد: برعکس، اسیر پیشداوریهای محافظه کارانه خود بود و در مقابل تخت و تاج و محراب و جزمهای کلیسای ارتودوکس حالت تسلیم صوفیانه ای داشت. از این رو به هیچ وجه آگاهانه قصد آن را نداشت که هجویه سیاسی در مورد نظام برده داری بنویسد.

بدین جهت می خواست در بخش دوم، و احتمالا حتی در بخش سومی، تصویری رؤیایی از روسیه مقدس زنده و در حال بیداری را شاعرانه شکل بدهد. چنین تلاشی در جهت ارائه تصویری ایدئال، تا زمانی که گوگول قادر نبود جامعه مبتنی بر نظام برده داری آن عصر روسیه را به طور اصولی مردود بداند، از پیش محکوم به شکست بود. نویسنده در تلاش آن بود که در عالم تخیل، روسیه ای پاک و کامل و بی نقص بسازد، بدون اینکه پایه و اساس آن را مورد سؤال و اعتراض قرار دهد; گو اینکه خود، عواقب مخرب آن را با تمام شدت و حدت آن دریافته بود. او نمی خواست بپذیرد که توجیه این نظم اجتماعی به شیوه صادقانه، اصلا امکان پذیر نیست; او در جلد دوم کتاب نفوس مرده سعی کرد با توصیف تنتی یتنیکوف مالک نشان دهد که چگونه وضع دهقانان بنده را با مراقبت پدرانه ارباب می توان بهبود بخشید; او به عنوان هنرمندی رئالیست نمی توانست مانع از آن شود که در توصیف خود او اصلاحات تنتی یتنیکوف (که ضمنا ناچیز و فاقد مداومت نیز بودند) به شکستی کامل منتهی شوند. آن بخشهایی که نویسنده در آنها قهرمان داستان را به عنوان نویسنده ای سرگرم تهیه «اثری » عظیم به ما معرفی می کند، کمتر باورکردنی به نظر می آید. در «اثر» مذکور باید «تمامی روسیه از همه جهات ممکن مورد مطالعه قرار گیرند: از لحاظ اجتماعی، از نظر مذهبی و فلسفی.» بر همین سیاق است که نقشه تنتی یتنیکوف برای اصالت بخشیدن به روابط متقابل میان انسانها از طریق ایجاد یک مؤسسه تربیتی ایدئال بی حاصل از آب درمی آید، زیرا گوگول شهامت آن را ندارد که نظریات تربیتی خود را براساس زمینه ای استوار سازد که نشات گرفته از آزادی و شان و منزلت باشد نه از اطاعت و چاکرمآبی.

نویسنده فاقد این توان بود که از نظام بندگی دست بکشد. گویی او این نظام را (شاید واقعا معتقد بود؟) تکیه گاه حتی نظم جهانی الهی و مسیحی می پنداشته است. گوگول هنگام نوشتن بخش دوم نفوس مرده درگیر جدالی عذاب آور بود. اما آنچه که از نتیجه کار حاصل شد، به نظر خود او باطنا دردناک بود. اگر او می توانست علت ناکامی خود را - تعارض میان ایدئولوژی طبقاتی مالکان اراضی و وجدان شخصی - معترف شود، خود به صورت خصم نظام برده داری و رژیم خودکامگی درمی آمد.

او دقیقا می خواست به هر قیمتی که شده از چنین نتیجه گیری اجتناب کند. بدین ترتیب راهی غیر از گریز به شکوه از خویشتن برای او باقی نماند: او خود را به تباهی اخلاقی متهم کرد، تباهیی که مانع از آن شده بود که بتواند تصویر مناسبی از این موضوع بدیع، یعنی روسیه مقدس تهیه کند. او به افکار هنرمندانه خود که تنها ریشخند گناه آلود، تنها بدی و بیحاصلی، نامعقولی و خامی به بار آورده بود، پرداخت و در تجاوز به نفس خود در تفکرات تیره ای غرقه شد. در سال 1847 او کتابی تحت عنوان نکات منتخبی از مکاتبات با دوستان را که ... ، انتشار داد. در این کتاب او تسلیم کورکورانه در مقابل احکام کلیسای ارتودوکس یونانی و انصراف مطلق از آزادی و فرهنگ اروپایی را طلب می کرد و نظام برده داری را که به زعم وی وظیفه آن تحکیم پیوند عشق مسیحی میان اربابان و بردگان است، به مثابه نهادی الهی مورد تکریم قرار می داد. این قابل فهم است که این نوشته با مخالفت تمامی روسهایی که دارای تمایلات مترقیانه بودند مواجه گردید.

مشخصا بلینسکی، که در آن زمان در خارج در صدد علاج بیماری مهلک خود بود، در نامه ای اعتراض آمیز گوگول را مورد حمله قرار داد و او را توجیه گر نفرت انگیز شلاق و جهل و تاریکی خواند. ضمنا گوگول بیچاره با تایید فروتنانه ارتودوکسی تزاریسم و نظام برده داری، موفق به دستیابی به آرامش موردنظر نشد.

در دوگانگی زجرآوری مشغول نگارش بخش دوم نفوس مرده بود و چندین بار پیش نویسهایش را نابود کرد. شخصیت او با داومت بی رحمانه ای که با اعمال ریاضت تعصب آمیزی توام بود، دستخوش فروپاشی گردید. از هم گسیختگی درونی که موجب نابودی وی شد، بازتاب آن وضع دشواری بود که نیکولای اول و رژیم او را نیز گریزی از آن نبود.

در همان سال 1852 که گوگول درگذشت، ایوان سرگیویچ تورگنیف کتاب یادداشتهای یک شکارچی را منتشر کرد. تورگنیف نیز یکی از اعضای اشراف مالکان و منتفع شوندگان از نظام برده داری بود. اما او به عنوان یک پسربچه تحت تاثیر رفتار سختی که مادرش نسبت به خدمه منزل اعمال می کرد، نفرت عمیقی از نهاد برده داری پیدا کرد. در دوره جوانی به تحصیل فلسفه پرداخت - ابتدا در پترزبورگ و سپس در برلین - و معلومات اروپایی صحیحی را فرامی گرفت. به زودی از تصمیم استاد دانشگاه شدن صرف نظر کرد و او دست به نگارش داستانها و رمانهایی زد که طی آنها کوشش شد شرایط اجتماعی روسیه، به ویژه جریانهای فکری که روشنفکران روسیه را دستخوش تکان کرده بود، توصیف شوند.

تورگنیف مفتون شکار بود و درحالی که به عنوان آقازاده به ارضای این میل مشغول بود و جنگل و صحرا را درمی نوردید، نه تنها با طبیعت و حیوانات وحشی، بلکه با دهقانان نیز آشنایی حاصل کرد. او آنها را در زندگی روزمره شان مورد مشاهده قرار می داد و از سرنوشتشان پرس وجو می کرد. برخوردهای او با دهقانان برده بیش از همه در یادداشتهای یک شکارچی به توصیف درآمده اند.

تورگنیف چون به این انسانهای غیرآزاد به عنوان وسایل زنده ملک اربابی نمی نگریست و شخصیت بارز فردی و سرنوشت شخصی آنها را به همان صورت طبیعیشان توصیف می کرد، [ از این رو ] عرصه نوینی را در ادبیات روسیه گشود. او بدون اینکه دهقانان را به صورت خیالی و شاعرانه توصیف کند و یا حس ترحم عاطفی خواننده را برانگیزد، برای نخستین بار توانست به شیوه ای هنرمندانه، عموم را متوجه این نکته سازد، که بردگان نیز دارای دنیای درونی متنوعی هستند و غنای روح آنها، از لحاظ طبیعت و کیفیت و نیز عمق و لطافت احساس، کمتر از آنچه که انسانهای آزاد از آن برخوردارند، نیست. تورگنیف پیشداوری طبقه حاکم، یعنی این عقیده مقبول را، که دهقانان بنده نه روح دارند و نه فکر و نتیجتا در مقابل تحقیر و سرکوب مقاوم اند و لذا فاقد حساسیت می باشند و دچار تالم نمی شوند، نابود کرد. او به نحو گیرایی نشان داد که نه تنها در اثر بی رحمی محض، بلکه در نتیجه تلون احوال و دمدمی مزاجی مالکان، چه تراژدیهایی در زندگی دهقانان بنده رخ می دهند. نوشته های او که عاری از سماجتی جانبدارانه بود، دقیقا به سبب لحن معتدل آن از تاثیر نافذی برخوردار بودند.

کتاب او که در حکم نوعی آنتی تز در برابر مکاتبات ارتجاعی گوگول بود، به صورت ادعانامه نابودکننده ای برضد نظام برده داری درآمد.

نسخه کتاب از طرف سانسور مورد ایراد واقع نشد، احتمالا به این دلیل که بخشهای جداگانه ای از آن قبلا در نشریه ای چاپ شده بود. پس از انتشار آن، مامور مسئول سانسور را که اجازه نشر کتاب را صادر کرده بود از سمتش عزل کردند و نام تورگنیف در فهرست «افراد فاقد صلاحیت » ثبت شد.

در یادداشتهای یک شکارچی داستانی است با عنوان هاملتی از ناحیه شیمی کروو. تورگنیف در این داستان موضوع «آدمهای زیادی » را که به صورت بارزی در ادبیات قرن نوزدهم روسیه به چشم می خورد دنبال کرده است. او مرد هوشمندی را توصیف می کند که دارای تحصیلات اروپایی است. این شخص در خارج، فلسفه آلمانی خوانده است، اما در روسیه راه به جایی نبرده و برای ذوق و استعداد خود عرصه فعالیتی نمی یابد و از ابتذال زندگی اجتماعی رنج می برد و سرانجام به عنوان تافته جدابافته، بی مصرف، به کلی منزوی می شود.

تورگنیف همواره سعی کرده است اشتیاق ارضانشده روشنفکر روس به یک زندگانی فعال و مبارزه عملی برای پیشرفت و ساختن روسیه را تشریح کند. از جمله در رمان رودین که در سال 1856 انتشار یافت، قهرمان این اثر یک لفاظ و یک منادی باشوق و ذوق هرچند سطحی افکار فلسفی و روشنگری و انسانگرایی اروپایی است.

فردی که با کلمات دلنشین در سالن و پارک سخن آرایی می کند و فتور و سستی را به مثابه گناهی ننگین مورد حمله قرار می دهد و با سخنرانیهای بی پایان، ضرورت عمل و توانمندی را موعظه می کند - خود به هیچ کاری دست نمی زند و هیچ چیزی را به انجام نمی رساند; تا اندازه ای به سبب اینکه در فضای نازپروردگی اشرافی (که معلول نظام برده داری است) برای کار منظم صبورانه تربیت نشده و تا اندازه ای هم به علت وجود رژیم حاکم در روسیه که هر شعله عشق به حقیقت و روشنگری را خفه می کند.

بدین گونه است که رودین فکرش را در آتشفشان فصاحت خیره کننده ای تلف می کند. او از اینکه نمی تواند برای عقیده اش مؤثر واقع شود و مبارزه کند، رنج می برد; به فرانسه سفر کرده به جنبش انقلابی آنجا ملحق می شود و در نبرد ژوییه 1848 در سنگرهای خیابانی پاریس کشته می شود. ظاهرا تورگنیف مایل نبود رودین را یک لفاظ توخالی بدانند. نویسنده می خواهد به ما تفهیم کند که ناکامی رودین معلول شخصیت او نبوده، بلکه محصول شرایط حاکم در روسیه است. تنها در خارج از روسیه بود که رودین می توانست به دنبال حرف، عملی هم انجام دهد. از نظر جهان بینی، شکاف [ عمیقی ] تورگنیف را از گوگول جدا می کرد. درحالی که گوگول خود را با جان و دل وقف ارتجاع کرده بود، سخن تورگنیف اشارتی است بر اجتناب ناپذیری یک تحول انقلابی براساس اندیشه های اروپای غربی.

ایوان الکساندرویچ گنچارف با خلق ابلوموف بلغمی مزاجش، در واقع چهره ای برعکس رودین آتشین مزاج را که از نظر تاریخ جامعه روسیه بسیار شاخص است، پدید آورد. بخشهایی از این رمان در سال 1849 به چاپ رسید; تمام این کتاب که اثری مشتمل بر چهار جلد است در سال 1859 انتشار یافت.

این عصر از آن رو با استقبال فوق العاده ای مواجه شد که نه تنها برای روسها وسیله ای برای شناخت خوی ملی آنها، به صورتی که در آن زمان شکل گرفته بود، محسوب می گردید; بلکه درعین حال زوال نظم اجتماعی مبتنی بر نظام برده داری را بشارت می داد.

هیات ابلوموف، به لحاظ اینکه خواننده ویژگیهای اساسی آن را در خود بازمی یافت، به عنوان یک نمونه عام و یک نماد، در اذهان عموم راه یافت و اصطلاح ابلومفشچینا (به معنای ابلوموفگری و انفعال ابلومفی در مقابل خواسته های زندگی) از آن زمان به گنجینه لغات زبان محاوره روسی وارد شده است. گنچارف، قهرمان داستانش را به عنوان مالک زمینداری که دارای 350 «نفوس » است، یعنی عضو یک قشر اجتماعی که رفاه آن نه براساس تلاش فردی، بلکه از نسلها پیش از طریق کار بردگان تامین شده است و بدین سبب به کلی از هرگونه فعالیت مستقل، ترک عادت کرده، توصیف نموده است. ایلیا ایلیچ ابلوموف دوران کودکی را، که نویسنده آن را در قالب یک رؤیای خاطرات شرح داده است، در آرامش مطلق و سستی و رخوت شدید سپری کرده است. در خانه اربابی روستای ابلومفکا همواره سکوت و خواب آلودگی، یعنی نوعی خواب نیمروز دائمی حکمفرما بود. ابلوموف «اگرچه در جوانی در دانشگاه تحصیل کرده و یک چندی نیز به عنوان منشی در اداره دولتی خدمت کرده است » اما بعدا از بیهودگی بی معنای تمامی این فعالیتها و زندگی مبتذل «جامعه » دچار تنفر شده، خود را کنار کشیده و به سر املاک خود رفته است و در اینجا سالهای سال همواره با لباس خواب و روی کاناپه آرمیده است; برای اینکه قابلیت این را که دیدگانش را معطوف هدفی کند و زندگی خود را فعال سازد از دست داده است. او اگرچه اساسا انسانی دوست داشتنی و شریف است و آرزوی نظم جهانی بهتری را دارد و در مورد رنجهای انسانیت گه گاه اشک می ریزد، اما قدرت اراده او به سبب ابتلا به فلج کامل، یعنی بیماری طبقه او، از بین رفته است. گه گاه چنین پیش می آید که قلب حساس و روح سریع التاثر او مالامال از تحقیر شدید تمامی معاصی انسانی و سرشار از نیات دلفریب می شود و می خواهد با کارهای بزرگ، دهقانان خود را سعادتمند سازد و سعادت اجتماعی تمامی انسانیت را متحقق کند. این قبیل الهامات او را به هیجان می آورند، اما به مرحله عمل نمی رسند; او حتی از کاناپه خود بلند نمی شود، بلکه فقط دستهایش را می گشاید، قدری پشتش را راست می کند و با شوق و ذوق به مقابل خود می نگرد. این هوس زودگذر (چنانکه گنچارف به طعنه می گوید «فعالیت داخلی آتشفشانگونه ») خاموش می شود و ابلوموف دوباره چنان دچار سستی و رخوت می گردد که نمی تواند تصمیم بگیرد و دستوراتی را به مباشر املاکش مکتوب کند. او با بیکارگی عمرش را به بطالت می گذراند و در توجیه وضع خود می گوید که جنب و جوش آدمهای فعال و کسانی که در جامعه مشغول تفریح هستند هم چیز بهتری نیست. «همه آنها مردگان و به خواب رفتگانی بدتر از من هستند... گرچه آنها مثل من لم نمی دهند و تمام روز مانند مگسها این ور و آن ور می جهند، ولی چه معنایی در این کار نهفته است؟... آیا آنها مرده نیستند و تمام عمر را پشت میز کار و میز قمارشان در خواب نیستند؟ چرا من که در خانه روی کاناپه لمیده ام از آنها بدترم؟»... داشتن این اعتقاد که وضع دهقانان باید بهبود یابد مانع از آن نیست که ابلوموف در اندیشه طراحی اقدامات شدیدی برای رفع «تنبلی » دهقانان بنده بوده و چنین اظهارعقیده کند که تعلیمات آموزشی برای بچه های دهقانان مضر است; او می گوید اگر به آنها خواندن و نوشتن یاد بدهند، دیگر تمایل به شخم زدن نخواهند داشت. تقلیل علائق معنوی او تا بدانجا پیش رفته است که دیگر اصلا کتاب نمی خواند. پیشنهاد نوکرش در مورد تعویض منزل و تکان خوردن از جایش در او ایجاد وحشت و بیزاری می کند و طرح این نظر که مردمان «دیگر» هم گاه گاهی منزلشان را تغییر می دهند، باعث آن می شود که توضیحات مفصل و شدیدی آغاز کند، مبنی بر اینکه او یک آقای اصیل با دستهایی سفید است که هیچ وقت پول درنیاورده و جورابش را هم خودش به پا نکرده است و لذا او را با «دیگران » نباید مقایسه کرد. ضمنا ابلوموف و نوکرش زاخار، که یک دهقان بنده است، از طریق یک تجانس انفکاک ناپذیر به یکدیگر وابسته اند. هر دو آنها، آقا و نوکر، فاسدشده اند و نشانه هایی از مسخ و تحریف موجودیت انسانی اند. هیچ یک از آنها بدون دیگری قادر به زندگی نیست، زیرا هریک از آنها یک خرده و یک نصفه انسان است.

آیا یک رمان روس قرن نوزده بدون یک چهره زنانه ایدئال می تواند وجود داشته باشد! قهرمان بلغمی مزاج گنچارف به الگا، یک دختر هوشمند و زیبا که از شادابی و سرزندگی فوق العاده ای برخوردار است، دل می بازد. اما این عشق هم نمی تواند او را از بیماریش نجات دهد و بعد از شور و هیجان زودگذری، به شیوه زندگی دیرین خود رجعت می کند. سرانجام در کنار آگانیا پشنیتسینای مطیع و فروتن، که خوب آشپزی می کند و مادرانه از او مراقبت به عمل می آورد و آسایش بی دریغ هستی او را از هر موجی دور نگاه می دارد و ضمنا حفره های زیبایی در آرنجهای سفیدش دیده می شود، در مرداب بطالت می غلتد.

چهره مقابل ابلوموف، اشتولتس است که از یک پدر آلمانی و یک مادر روس متولد شده است. او فردی است کمی خشک، از لحاظ استعداد درونی چندان غنی نیست، اما به نحوی معقول برای فعالیت عملی تربیت شده و بازرگانی موفق است.

او تجسم سرمایه داری مدرن در حال ظهور روسیه است و می داند که چگونه با مهارت و حتی با جسارت و بی باکی، شیوه های آن را به کار ببرد. گنچارف هنوز جرات ندارد یک روس خالص در چنین نقشی وارد کند; زیرا در آن زمان اگر چنین چهره ای تحت لوای خالص ملیت روس ظاهر می شد، چندان قابل قبول به نظر نمی آمد. اشتولتس بر دوست خود ابلوموف رجحان دارد. او الگا را هم، که تحت تاثیر انرژی وی قرار گرفته، به دست می آورد (گرچه الگا، بدون اینکه بدان اعتراف کند، کیفیات زیبای «روح روس » را در او نمی یابد) و زوال روستای ابلومفکا و تمامی دنیای ابلومفی را بشارت می دهد: «تو از دست رفته ای ایلیا; لازم نیست به تو بگویم که ابلومفکای تو در بیابان غیرمسکون قرار ندارد و نوبت او هم فراخواهد رسید و پرتو خورشید به آنجا نیز تابیده خواهد شد! حدود چهار سال دیگر این روستا ایستگاه راه آهن خواهد داشت و موژیکهای تو مشغول کار روی خاکریز راه آهن هستند و آن گاه غلات تو با راه آهن به بندر ارسال می شوند... بعد از آن، مدارس، آموزش... نه، تو از آغاز سعادت جدید وحشت خواهی کرد...»

عصر راه آهن و مؤسسات اقتصادی در پی کسب سود و زندگی اقتصادی پر جنب و جوش واقعا هم تحقق پیدا کرد. اما بیماری ابلومفی، این سستی و انفعال عمیقا ریشه دار حتی در «گرمخانه سرمایه داری » که اکنون روسیه بدان تبدیل شده بود، مدتها یعنی تا درون قرن بیستم بر جای ماند. بقایای آن را درمان سخت انقلاب بلشویکی از میان برداشت.

این مقاله ترجمه ای است از فصل پنجم جلد سوم کتاب زیر :

Valentin Gitermann: Geschichte Russlands, Band III, Frankfurt, Athenaeum, 1987.

پی نوشتها:

1. Valentin Gittermann

2. Piotr Michailowitsch Wolkonski

3. Nikolai Turgeniew

4. Araktscheiew

5. Magnitzki

6. Benckendorff

7. Uwarow

8. نکته ای که به چشم می خورد آن است که در نیمه اول قرن نوزدهم، در یادداشت ما، مکاتبات و امثال آن، از «مردگی » و «فساد و تلاشی » روسیه سخن می رود. به عنوان مثال پوشکین و چادایف از مسکو به عنوان یک شهر مرده (نکروپولیس) نام می بردند.

9. Puschkin

10. Tschaadiw

11. Potogin

12. Tolstoi

13. Dostoiwski

14. Kropotkin

15. Intelligenzia

16. Krylow :ایوان آندریویج کریلوف (1844-1768)، فرزند یک افسر وکارمند دولت بود و از سال 1810 سمت ریاست کتابخانه امپراطوری را بر عهده داشت.

17. Alexander Sergeiewitsch Griboiedow

18. Homer

19. Schermtiew :شرمتیف به عنوان یکی از ثروتمندترین اشراف، مالک هزاران دهقان برده بود.

20. Jewgenij Onjgin

21. Tatiana

22. Linenski

23. Petschorin

24. Michel Liermontow

25. Onjega

26. Petschora

27. Byron

28. Nikolai Gogol

29. Iwan Iwanowitsch

30. Iwan Nikiforowitsch

31. Paul

32. گوگول خود دارای دهقانان بنده بود و قادر نبود گریبان خود را از قید معتقدات طبقاتی برده داران عقب مانده روس رها سازد. نگاه کنید به نامه گوگول به خواهرش، مورخ اول ماه مه 1846، ص 564.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان