…دیشب راز اقبال به ادبیات را هم کشف کردم! ادبیات یک کارویژه خاصی دارد که زندگی را به رخ می کشد جوری که حال آدم به هم نخورد! و همین یک نوع دعوت، یک نوع ندای دینی و فطری است که مخاطب را می کشد به طرف خودش، می تکاندش، اثر درست و کمال یافته هنری مثل یک سطل جادویی است که مخاطب را برمی دارد و می تواند؛ می تکاند و می تکاند، وارونه می کندش و هی ضربه می زند به پشتش تا همه آشغال هایی که جمع شده در درون مخاطب بریزد توی آن سطل؛ و البته هم این فرایند با یک صفت هنری انجام می شود یعنی در یک سایه ای از غفلت تا نور چشم مخاطب را نزد تا بتواند ببیند، اثر هنری مثل عینک جوشکاری است با یک مقداری از زیبایی یک مانعی درست می کند تا تندی و زشتی واقعیت چشم را کور نکند. همین خصلت هنر باعث می شود که همه ی آدم ها نسبت به ادبیات یک جوری قلقلکی رفتار کنند! یعنی خوششان بیاید دلشان غنج برود و حال کنند اما یک جوری هم متمایل به فرار باشند اصلاً شروع انسانیت انسان از ادبیات و هنر است؛ مگر نمی گویند انسان حیوان ناطق است! همه ادبیات هم میراث نطق بشر است میراث وراجی ها و حرافی ها، میراث سخنرانی های عالمانه و روشنفکرانه، میراث درد دل ها و لالایی ها و.. برای همین هم است که آدم ها تنها که می شوند خودشان را می کشانند جلوی آینه هنر؛ و این کار را حس خودخواهی آدم انجام می دهد یعنی لوکس ترین و خوش پوش ترین و مغرورترین آدم ها هم یک لحظه هایی جلوی این آینه ها می ایستند و خودشان را در قصیده های سنایی و نوشته های جلال آل احمد لخت و عور و بی حجاب می بینند و محیط شان را هم… همین مشاهده یک مشاهده دینی و اصلاح گرانه است و یک خار خاری برای حرکت ایجاد می کند. زیبایی دستورالعمل و قانون خوبی است؛ منحنی ها آدم را به سلامتی دعوت می کنند، ابروها دستور عدالت می دهند و… گاهی تاریخ گذشته از همه ی جنبه هایش یک خصلت هنری هم دارد، یکی اش همین عاشوراست، امام حسین (ع) با قیامش یک نمونه ی آزمایشگاهی کوچک اما کامل از روان جامعه را زیر میکروسکوپ در معرض دید آدم ها می گذارد یعنی این جامعه لوکس مسلمان که در مسجدهایی با گنبدهای سبز نماز می خواند و اسلامش را می خواهد به رخ همه ی دنیا بکشد و به همه دنیا صادر کند. در شرایط آزمایشگاهی و در روز امتحان نمره مسلمانی اش این قدر است! و خب این بهترین درمان ممکن! مرض های روانی و ماخولیاهای فکری جامعه اسلامی است یعنی این جوری، مردم می فهمند چه قدر وحشی و درنده خویند و همین بس است! همین بقال و چقال خنده روی بازار کوفه که شب ها برای زن و بچه اش پاکت های پر از میوه به خانه می برد وهمین دست فروش مهربان که وقتی مهر و تسبیح می فروشد این قدر خوش طبعی می کند و همین قاضی عادل این قدر زیبا و خوش منظر و تو دل برو پشت میز خودش می نشیند و همین من و همین تو و همین و همین و همین و… همین ها در عرصه امتحان و در محیط آزمایشگاهی شمر می شود. عمر سعد و خولی و… و مثلاً به خاطر چند دینار یا به خاطر گندم های ری یا به خاطر انحصار واردات چای خارجی… از همه اصول انسانی و حیوانی شان می گذرند و کارهایی می کنند که برای عرب متعصب جاهلی هم ننگ بود و این است که عاشورا می شود کلاس کالبدشکافی جامعه اسلامی؛ یعنی به ظاهر جسم امام حسین (ع) مثله می شود و در حقیقت روان جامعه اسلامی است که روی میز تشریح می افتد و عصر عاشورا بعد از اینکه امام حسین (ع) کشته شد و ماجرا به خیر و خوشی تمام شد ممکن است من همان طور که چای عصرم را جرعه جرعه می مکم منتظرم تا پیام های بازرگانی تمام شود به فکر بیفتم که ممکن است همین «رضا» دوستم، شمر باشد و بعد دقیق تر که شوم ببینم که خودم عمر سعدم و بعد…
این جوری است که یک قیامت کوچکی برپا می شود و آدم ها از هم می گریزند،..واقعاً هم وحشتناک است که آدم مثلاً دوست خولی باشد یا پسر شمر این آدم ها را در نگاه اول از هم متواری می کند اما وقتی که دقیق تر می شوند می بینند که خوب ممکن است دوست خولی نباشند و خود خودِ شمر باشند؛ اگر این اتفاق بیفتد هدف هنری عاشورا محقق می شود، یعنی قرار دادن مخاطب در یک موقعیتی که ملاحظه بی ملاحظه ی خودش برخیزد؛ حالا بعد از این تماشا و بعد از این مطالعه عقل حسابگر درست کار می کند. یعنی گندم را می گذارد کنار گونه های حوریان بهشتی، درهم ها را می گذارد مقابل لبخند حسین و خودش را می گذارد در مقابل خدا؛ این جوری شاید عقل آدم همین انتخابگر حرفه ای درست تر انتخاب کند!
علی محمد مؤدب
دو رباعی از محمد مهدی سیار
امروز غبار گونه با خون شویید قلبی پر نوحه، پرماتم جویید
امروز مؤذنان ده پیش از ظهر هفتاد و دو بار اذان مغرب گویید
آهسته به روی خاک میغلتد ماه این آخر داستان خورشید است آه
هموزن رباعی من است آوازش «لا حول ولا قوة إلا بالله»
سفرنامه ظهور
نشسته سایه ای از آفتاب بررویش به روی شانة طوفان رهاست گیسویش
ز دور دست، سواران دوباره می آیند که بگذرند به اسبان خویش، از رویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم کسی چنان که به مزبح برید چاقویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می آورد بویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست که این غریب نهاده است سر به زانویش؟!
کسی که در آن طرف دشت ها نه معلوم است کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است عجب که کوه زماتم سپید شد مویش!
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان که عشق می کشد از هر طرف به هر سرپوش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانة طوفان رهاست گیسویش
ابوالفضل نظری
یا زهرا
وقتی می خواستم بخوابم سرم رو دومن تو بود
دلم عجیب منتظر لالایی گفتن تو بود
این خواب آخر منه وقت لالایی گفتنه
ولی نمی دونم چرا؟ سرت رو دومن منه
سرت رو دومن منه – به من بگو کجاس تنت
لبات دارن به من می گن – با لب تشنه کشتنت
وقتی تو می خواستی بری – من توی خیمه خواب بودم
تشنه کنار گهواره – تو خیمه رباب بودم
دلتنگ اصغرم شدم – دلم می خواد باهاش باشم
براش لالایی بخونم – همبازی داداش باشم
وقتی سلامت می کنم – نمی شنوم جواب تو
تو بیداری ندیدمت کاشکی ببینم خواب تو
مادرو تو خواب دیدمش جات بابا خیلی خالی بود
تو نور مهتاب دیدمش انگار سایش هلالی بود
من نایب الزیارتم اونم تو رو صدا می کرد
به عمه ام سلام رسوند همش اونو دعا می کرد
برا پذیرایی تو دختر تو هیچی نداشت
اخلاص دخترو ببین جونشو رو طبق گذاشت