نام های نود و نه گانه
روایت است از پیغمبر ما صلی الله علیه و آله که وی گفت: «خداوند سبحانه و تعالی جلّ و جلاله را نود و نه نام است. هر که آن را بشمُرَد و دانسته باشد معانی آن را، اندر بهشت شود.»
این معانی اشارت است که هر آنچه اندر اعتقاد به کار آید، اندر این اسماء مجموع است، ازیرا که اگر مجموع نبودی، نشان آن نبودی که آن کس که آن را بداند، اندر بهشت شود. سبب آن است که اگر کسی از اهل بهشت گردد، اندر شریعتِ ایمان است و اعتقاد درست، و این نام ها آن است که گویی «و لِلّهِ الاَسماءُ الحُسنی فادعُوهُ بِها». (اعراف، 180) و نیز«هُوَ اللّهُ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ المَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤمنُ المُهَیمِنُ العَزیزُ الجَبّارُ...» (حشر، 23)
بدان که جمله این نام ها بَر دَه قسمت است: قسمتی که دلالت کند بر ذات خداوند و هشت قسمت دیگر که دلالت کند بر صفتی از صفات وی و قسمتی که دلالت کند بر فعل وی. و بُوَد که نامی مشترک بُوَد میان هر دو قِسم یا بیشتر از این اقسام که یاد کردیم. و امّا آنچه پیداتر از آن یاد کنیم به توفیق خدا:
1ـ دلالت بر اوصافِ ذات
اندر بیان نام ها، که دلالت کند بر اوصاف ذات و چنانکه گویی:
الله: آنکه هستی او باز ندارد چیزی دیگر را، و آنکه مستحق عبادت باشد بر اطلاق، و آنکه نشاید که اندر مراد وی خلاف افتد، و آنکه آفریدنْ از وی درست آید.
المَلِک: آنکه کسی را بر وی امر و نهی نشاید. و گفته اند: [همه کارها] با قدرت وی گردد.
مالِکُ المُلک: آنکه پادشاهی پادشاهان، مُلک وی باشد. و اگر آنکه گویی: مُلکَتْ وی دهد و وی را بشاید، با فعل گردد. [و از صفات فعلیّه باشد].
ذُوالجَلالِ و الاِکرام: آنکه وی را اوصاف شرف باشد بی نهایت. و اگر گویی: آنکه جلالت آفرینَد آن کسی را که خواهد، با فعل گردد. و اکرام نیز از صفات فعل باشد بر آن معنی که گرامی گردانَد آن که را خواهد.
القُدّوس: آنکه هیچ نقصْ بر وی نشاید.
السَّلام: سلیم است از آنکه وی را ضدّی بُوَد یا مِثْلی بُوَد.
المُهَیمِن: بزرگ ترین است که وَهْمِ خلقان بر او محیط نگردد، و گر گویی، مُطّلع است بر خلق، گواه است بر هر چه ایشان همی کنند، با علم گردد.
اَلاوّل: آنکه وجود وی نه اندر حال عَدَم است.
الآخِر: [آنکه] عدم بر وی نشاید.
اَلظّاهر: آنکه هر چه آفریده است دلیل کند بر وجود وی، تا هیچ خردمند نبود که حالی بر وی اندر آید بی اختیار وی کند نداند که کسی آن را بر وی درآورده است.
الباطِن: آنکه وی را نتوان دانستن به بوییدن و چشیدن. و او داند که ظاهر و باطن چیزها، چه باشد.
المُؤمن: آنکه ایمن است از زوال و اعتراض، و اگر گویی ایمن گردانیده است مطیعان را از کلام خویش، با کلام گردد. و اگر گویی، تصدیق کرده است راستگویان را، با علمش گردد به صدقِ ایشان، و یا با خبرش از صدق ایشان.
الماجِد: آنکه اوصاف کمال و شرف و عزّ بر تمامی، وی را باشد.
المَجید: مبالغت بُوَد اندرین معنی که یاد کردیم.
الواحِد: آنکه تبعیض بر وی نشاید، نه به فعل و نه به وَهْمْ.
الصَّمَد: آنکه از وی حاجت ما جویند اندر حالِ خوف و رجا، و محال بُوَد بر وی، قسمت و نهایت، و نشاید وی را همتا.
الحُکم: ذات وی بر آن صفت است که کُند هر چه خواهد، و فعل ها بر آن قرار گیرد که وی خواهد، و نیز شاید که این وصف با فعل گردد، و با ارادت گردد.
العَظیم: آنکه اوصاف الهیَّتْ جز او را نشاید. و اگر گویی فعل های عظیم کند، هرچند که آن فعل ها نزدیکِ وی حقیر بُوَد اندر جنبِ مقدّرات وی، از صفات فعل باشد.
الجلیل: بزرگ تر از آن است که بر وی چیزی شاید از نشان ها که آفرید، و واجب بُوَد وی را انقیاد کردن، و اگر گویی، بردارد آن را که خواسته است، با فعل گردد.
الکبیر: آنکه ابتدای کارها از وی بود، و انتها با وی بود، و جلالتِ وی را غایت نبود.
المُتَکَبّر: آنکه هیچ کس را انقیاد نکند، و کس را بر وی طاعت نباشد، و به تدبیر و مشورت هیچ کس کار نکند.
العَلیّ: آنکه ذات و صفات وی بزرگ تر از آن است که به چیزی از صفاتِ آفریده مانَد.
الحَکیم: اعتراض کردن بر وی نشاید، و اگر بدان معنی گویی که افعالش منتظم و مُتقَن بود، با عِلم گردد. و اگر گویی فعلَش بر مراقبتِ ارادَت بُوَد، با ارادت شود. و اگر گویی آن که افعالش محکم بُوَد، حکیم به معنی مُحکم بود، از صفاتِ فعل باشد.
الحَقّ: دلیل کند بر آنکه هستی وی واجب باشد. و نیستی بر وی نشاید، و مستحقّ عبادت است، و اگر گویی محقِّقِ حقایق است، از صفات فعل باشد.
الوَکیل: گفته اند: به معنی حق بُوَد، و مضرّت ها، وی دفع کند، و اولیا و انبیاء را نصرت دهد، و ایشان را وی رعایت کند. و بر این قول، با فعل گردد.
الوَلیّ: درست آید از وی که نگاه دارد اهل ولایت خویش را بر آنچه خواسته و دانسته. و اگر گویی نگاه دارد ایشان را، با فعل دارد.
الوالی: شاید که بدارد خلقان را بر آنچه خواهد.
العزیز: همتا نشاید وی را اندر صفات کمال. و اگر گویی: عزیز کند آن را که خواهد، با فعل گردد. و اگر گویی که هر چه بخواهد، توانَد کرد، با قدرت گردد.
الحَمید: به معنای مجید باشد و اگر گویی که، هیچ فعل نکند که نه بر آن ستوده باشد، درست آید. و اگر بگویی که: اهل طاعت را حمد کند به نیکویی که با ایشان کند، با فعل گردد. و اما به آن که مرادِ ایشان خواهد، به ارادت گردد.
القیّوم: مبالغت است از قویم، بدان معنی که وی هستی است که وی را اول و آخر نشاید. و اگر گویی وافی است مهمّات خلق را بر دوام، با فعل گردد.
البِرّ: موصوف است به جلالت و بزرگی بی نهایت. و اگر گویی: آنچه گوید راست گوید، با کلام گردد. و اگر گویی، رِفق کند با بندگان خویش، با فعل گردد، و اگر گویی، خواسته است عزیز بکردن اولیای خویش را، با ارادت گردد.
المُتعالی: هیچ بزرگی نبُوَد از معنی صفات مدح و کمال که نه بزرگی وی بزرگ تر از آن باشد بی نهایت، و کس را اندر عدلِ وی طاقت نباشد.
الغَنی: انتفاع و استعانت بر وی نشاید، و حاجت را فراوی راه نباشد. و اگر گویی، آنکه مستغنی گردانَد خلقان را به فضل خویش، با فعل گردد.
النّور: آنکه هر که به معرفتِ چیزی رسید به وی رسید. و از بهرِ این گفتند که کس وی را نشناخت الا به وی. و کس وی را ندانست الا به وی. و اگر گویی: اندر دل ها معرفت آفرینَد، با فعل گردد.
الواسع: به معنی غنی باشد. و اگر گویی: آنکه عطا بسیار دهد و بر وی دشوار نباشد، با فعل گردد.
الوارِث: آنکه مُلکَتِ دیگران مُنقَطع گردد، و پادشاهی وی دائم بماند. و اگر گویی: باقی بود و دیگران فانی شوند، به بقا شود، و اگر گویی، زنده بماند آنگاه که دیگران بمیرند، با حیات گردد.
2ـ دلالت بر اثبات حیات
اندر بیان آنچه دلالت کند بر اثبات حیات از نام های وی، چنانکه گویی:
الحَیّ: آنکه وی را حیات بُوَد، و بر صفتی باشد که علم و قدرت و ارادت بر وی روا باشد.
3ـ دلالت بر اثباتِ قدرت
اندر بیان نام ها که دلالت کند بر اثبات قدرت، چنانکه گویی:
القادر: آنکه وی را قدرت بود.
القهّار: آنکه قادر بود، که خلق را بدان چه خواسته است بدارد به طوع و کَرهِ ایشان.
الجَبّار: به معنی قهّار بود. و اگر گویی، آنکه به هیچ چیز باک ندارد، با ذات گردد. و اگر گویی: آنکه جبر کند حال های خلقان، با فعل گردد.
المُقتَدِر: آنکه اندک و بسیار اندر حکم و قدرت وی بدان، یکی بود.
القَوی: آنکه هیچ چیز از آنچه شاید توانستن بر وی دشوار نباشد.
المَتین: آنکه قادر بود بر هر چه توان اندیشیدن که قدرتی بدان تعلُّق گیرد و ضعف و عجز را فرا وی نباشد.