نوروز، 11/7/80
چکیده: دکتر آیسفلت معتقد است که انسان ذاتا گرایش به سلطه بر دیگری دارد; ولی می توان این گرایش را با کار فرهنگی مهار و هدایت کرد . میزان خشونت در جوامع اولیه کمتر از جوامع فعلی بوده است . راه حل پیشنهادی ایشان برای مهار گرایش به سلطه و خشونت، آموزش، احیای اصل همبستگی و بالا بردن عشق و محبت است .
گذشته ما و همچنین وضعیت کنونی ما متاسفانه از طغیان های خشونت گرای انسانی، چه در شکل فردی و چه جمعی، سرشار است . آیا در تاریخ گذشته بشر هرگز جوامع بدون خشونت وجود داشته است؟
می توانم بگویم که تا امروز هنوز جامعه ای کشف نشده است که منزه از خشونت باشد و خشونت به طور پیوسته در گذشته انسان به شکل های متفاوتی وجود داشته است . همیشه کسانی بوده اند که می خواستند بر سایرین مسلط باشند . اما این که بگوییم زندگی جمعی انسان ها در مراحل اولیه تکاملی، مثلا در سطح فرهنگ دیرینه سنگی، در مقایسه با زندگی ما در قرن بیست و یکم از خشونت بیشتری برخوردار بوده، کاملا اشتباه است . این خطایی است که امروزه بسیار متداول شده است . در چنین جماعت های محلی کوچکی به طور معمول فقط شخصیت هایی که نقش راهنمایی و سرکردگی را داشتند به رهبری می رسیدند; یعنی کسانی که قادر بودند صلح و آرامش را در میان گروه برقرار سازند و درگیری ها را بهتر از سایرین فرونشانند، منابع و ذخایر را عادلانه تر تقسیم کنند و در کنار افراد ضعیف تر قرار گیرند . بدین ترتیب بود که صلح و آرامش درون گروه تضمین می شد .
آنچه در این خصوص از اهمیت به سزایی برخوردار است این است که در این گروه های کوچک هنوز هم تقسیم کار واقعی وجود ندارد; مگر بین زن و شوهر .
آیا این بدان معنی است که با سرعت گرفتن تقسیم کار، مطالبه برای رهبری و وسوسه برای برتری یافتن به کمک خشونت افزایش می یابد؟
بله . انسان دیرینه سنگی هنوز هم به مقدار بسیاری خودمختار و آزاد بود . او هرگز به طور واقعی به انسان دیگری وابسته نبود . هر کس در نهایت متکی به خودش بود و می بایست مستقلا در مقابل بسیاری از تحریکات، چالش ها و خطرات عکس العمل مناسب نشان دهد .
البته جامعه مبتنی بر تقسیم کار فواید بی شماری دارد . بدون تقسیم کار جامعه میلیونی به وجود نمی آمد; از فرهنگ سطح بالا خبری نبود و به همین ترتیب از کتابخانه ها، موزه ها، کنسرت های موسیقی و از این قبیل چیزهای اعجاب برانگیز اثری مشاهده نمی شد . اما همه اینها را ما به قیمت نوعی هراس از وجود به دست آورده ایم; هراسی که در برابر آن از نقطه نظر تاریخی تکاملی فاقد آمادگی مقابله هستیم .
اگر مهم ترین انگیزه برای اعمال خشونت، ترس از سلطه دیگری و یا آرزوی رسیدن به سلطه است، در چنین صورتی مشکل خواهد بود مهار فرهنگی قابل اطمینانی مستقر شود . فراموش نکنیم که در جوامع بسیار بافرهنگ خودمان، چه در گذشته و چه در حال، فوران های وحشتناک خشونت وجود داشته است .
با این حال پاسخ من این است که انسان بر اساس طبیعت خودش موجودی فرهنگی است . ما می توانیم گرایش ها و روش های برخورد با دیگران را در قالب فرهنگ درآوریم . آنچه گفتم، برای تمامی تکانه های غریزی و نحوه به کارگیری آنها معتبر است . ما تمایلات جنسی و همین طور غذا خوردن و نوشیدن و طبیعتا به همین نحو گرایش برای سلطه گری و تعارضات و کشمکش های ناشی از آنها را به جامه فرهنگ درمی آوریم . ما به طور پیوسته در حال آموختن و افزودن چیزهای تازه ای به آنها هستیم . بنابر این به طور کلی مهار خشونت با روش فرهنگی کاملا قرین موفقیت خواهد بود . در درجه اول موضوع این است که روش های فرهنگی را با موفقیت جایگزین خشونت فیزیکی به عنوان وسیله ای برای حل مناقشه ها و تعارض ها کنیم . انسان می تواند بیاموزد که گرایش به سلطه گری خود را در همبستگی و اتفاق نظر با دیگران مورد عمل قرار دهد .
آیا نمی توان این گونه نتیجه گرفت که این گرایش به سلطه از نظر قانون تکاملی نوعی تدبیر رفتارگرایانه و معقولانه برای تضمین بقاست؟
باید بگویم که در قلمرو حیوانات، حالت های تهاجمی معقول وجود دارد; مانند هنگامی که جانوری از نوزادان و یا قلمرو خود به دفاع برمی خیزد . در مورد انسان هایی که در سطح فرهنگ دیرینه سنگی زندگی می کنند مشاهده می شود که گروه های منفرد، هر قدر هم که اعضایشان بین یکدیگر در صلح و صفا زندگی کنند، به طور پیوسته با گروه های دیگر درگیر پیکارهای کوچک می شوند . چنین حالتی معمولا منجر به مصیبت های بزرگ نمی شود; زیرا این رفتارهای تهاجمی به نحوی در آنها به عمل درمی آید که فقط حاکی از حضور و استیلای آنها بر منطقه یا سرزمینی است که مورد مناقشه قرار گرفته . در این جا ما با یک میراث بسیار بغرنج و مساله ساز مواجهیم . انسان موجودی دوچهره است: از یک طرف بسیار مهربان و اجتماعی و آماده برای ارتباط با دیگران است و از طرف دیگر مخلوقی است بی رحم و بسیار قسی القلب . انسان برای این که نیمه تاریک [پنهان] خود را آشکار سازد، لازم است که ابتدا به یک مبارزه خوانده شود .
امانوئل کانت در اندیشه هایی درباره تاریخ عمومی گفته بود: «انسان به دنبال سازگاری است; اما طبیعت بهتر می داند که چه چیزی به صلاح نوع بشر است . او [طبیعت بشر] در جست وجوی ناسازگاری است » . کانت تصور می کرد که ما بدون تهاجم دارای چیزی در حد زندگی ابتدایی و چوپانی می بودیم; اما بدون خودپسندی و غرور رقابت جویانه و بدون آرزوی ارضاکننده، تمامی استعدادهای خود را از دست می دادیم . آیا به این دلیل که ما از وجه مثبت تهاجم گریزی نداریم، باید وجه منفی آن را نیز تحمل کنیم؟
کانت کاملا آگاه بود که این فقط گرایش و تلاش ما برای سلطه است که در مبارزه با نیروهای مخوف طبیعت امکان بقا را برای ما فراهم می آورد . ما به این نیروی غریزی نیازمندیم; بنابر این روش صحیح این است که با ویژگی هایمان به طور اصولی و با شناخت کافی و با فرهیختگی کنار بیاییم .
آنچه بیش از هر چیز دیگر نقش و جایگاه عشق و نفرت را برجسته می سازد این است که آنها از طریق سنت، یعنی فرآیندهای آموزش منتقل می شوند و از این رو توسط خود ما با چهره فرهنگی به جلو می روند . اهداف عشق و نفرت می توانند بر بنیاد فرهنگ تعریف شوند . برای مثال، آنها می توانند احساس همبستگی و تعلق درون فامیلی را بر نژاد، ملت و حتی تا ساختی فراملی، مانند اروپا گسترش دهند; اما پس از مرزبندی همواره جای یک نیاز اساسی خالی می ماند . چنین حالتی را در شروع تمدن و در تمامی سطوح فرهنگی می توانیم ببینیم . منظور من این است که هیچ جامعه ای بدون احساس «ما بودن » به وجود نخواهد آمد . البته بزرگی این احساس متغیر است . اتحاد و همبستگی صلح جویانه و داوطلبانه جمعیت های بزرگ نیاز به بالاترین تدابیر و مهارت های سیاسی دارد . چنانچه وجوه مشترک فراگیری به طور آشکار فعال نشود، معمولا گروه های بزرگ تر تمایل به تجزیه خواهند داشت . همه می دانند که من از این نظر بسیار بدبین هستم; بدبین در این مورد که جوامع چندفرهنگی که بسیاری در آرزوی آن می سوزند، هرگز نمی توانند نیروی کافی برای هویت جمعی را توسعه دهند .
به عشق و محبت چنانچه از نقطه نظر تکامل زیست شناختی نگریسته شود، تمهیداتی در محدوده روابط نزدیکند و به عبارت دیگر، به مفهوم عشق به همنوع خواهند بود . آیا دستور دینی ما که می گوید: «دشمن خود را هم دوست بدار» توقع و فشار بیش از حد به انسان نیست؟
البته عشق و محبت در مقدماتی ترین سطح به عنوان عشق فردی [به اشخاص] در نظر گرفته می شود; اما در مرتبه ای والاتر، مبنایی برای توان دوست داشتن دیگر مردم به وجود آورده است; به طوری که انسان ها می توانند خود را هم ذات و یکی با جامعه ای بزرگ تر فرض کنند; ولی در درجه اول با اشخاصی که از نظر ژنتیکی نسبت خویشی دارند و سپس با انسان هایی که با آنها از نظر فکری و روحی احساس نزدیکی بیشتری می کنند . البته فرمان دینی «حتی دشمنان خود را نیز دوست بدار» که بیش از دو هزار سال است که تبلیغ می شود، امروز نقش و تاثیر خود را بر جامعه ما بر جای گذاشته است و یقینا سهم قاطعی در بخشیدن جنبه انسانی به شیوه فرهنگی داشته است . انسان به عنوان «انسان » هم قادر به دوست داشتن [دیگری] است و هم قابل دوست داشتن [توسط دیگری] و از این جهت، محبت و عشق به دشمن به توقع و فشار بیش از حد نمی انجامد .
شما با هشدارهای مکررتان مبنی بر نفوذ فرهنگ بیگانه، به طور پیوسته باعث خشم دیگران شده اید و انتقادهای شدیدی را متوجه خود نموده اید .
مهاجرت از سرزمین های دارای فرهنگی دور به کشور ما، منجر به جریانات بنیادگرا خواهد شد و بالاخره روزی به خود خواهیم آمد که دیگر دیر شده است . فقط در مهاجرت از سرزمین هایی با فرهنگ نزدیک است که شانسی برای تلفیق و یکپارچگی داوطلبانه وجود دارد .
بنابر این از نظر شما جامعه چندفرهنگی تجربه ارزشمندی نیست؟
مسلما من هم طرفدار تنوع و گوناگونی هستم; چرا که می دانم آنها جنبه های مثبت بسیاری را در خود پنهان دارند; اما با این حال باید بدانیم که توان تحمل فشار، محدوده هایی دارد که در صورت نادیده گرفته شدن آنها، از پیامدهای بعدی مصون نخواهیم بود . ما نباید انجام این گونه موارد را به سیاستمداران واگذاریم . انفصال از خدمت کارگران همزمان با مهاجرت دسته جمعی، خطرناک ترین بازی ممکنی است که مردم سالاری لیبرال می تواند با ثبات و آرامش درونی ما انجام دهد . این واقعیت که پیوسته تعداد بیشتری از این مهاجرین به ورطه فقر و تنگدستی سقوط می کنند نشان می دهد که ما برای کسانی که آنها را به کشور خود دعوت کرده ایم به هیچ وجه نمی توانیم آینده ای مطمئن فراهم کنیم . درهای کاملا گشوده شده سرمایه داری جهانی و بازی قدرت های بدون مرز سرانجام به فاجعه زیست محیطی و اجتماعی منتهی خواهد شد .
به نظر می رسد که ما در میان دو وضعیت بسیار خطرناک گرفتار شده ایم; یعنی میان گرایش برای سلطه و نگرش کوتاه برد . آیا برای ما که در حالت رقابت زندگی می کنیم مقدور خواهد بود که از این تله مضاعف رهایی یابیم؟
مشکل اصلی گرایش رقابت جویانه که قابلیت مهار هم ندارد این است که رشد جمعیت به سهم خود آن را تشدید می کند . ما باید رقابت را به طور خردمندانه ای محدود کنیم; مثلا به این شکل که اصل قدیمی همبستگی را تقویت کنیم; حتی با همبستگی با نسل های آینده . اگر هر چه سریع تر آمادگی خود را برای تصحیح خطاهایمان افزایش ندهیم و توانایی ذاتی خود را برای وحدت و یگانگی به طور نتیجه بخش تری به رفتار اجتماع دوست تبدیل نکنیم، به طور گریزناپذیری قربانی توانایی های خود خواهیم شد . اما اگر واقعا برای انجام آن تصمیم قطعی گرفته باشیم، یقین دارم که می توانیم از حوادث ناخواسته تکاملی به طور گسترده ای جلوگیری کنیم و برای خود جهانی بهتر به وجود آوریم .
اشاره
1 . نویسنده به خوبی این نکته را تذکر داده است که جوامع گذشته به دلیل وجود آزادی بیشتر و خودمختاری اعضا، از صلح و آرامش بیشتری برخوردار بودند و در جوامع پیشرفته امروزی به دلیل تقسیم کار و تخصص، هراس از زندگی بیشتر شده و آرامش و صلح در معرض تهدید بیشتری قرار گرفته است . هرچه بر پیچیدگی جوامع افزوده شود، احتمال بالا گرفتن خشونت نیز افزایش می یابد و تلاش برای کسب موقعیت بالاتر و رهبری، خطر توسل به خشونت را افزون می کند .
2 . عنصر آموزش و تربیت می تواند نقش مهمی در مهار خشونت داشته باشد; اما باید پرسید کدام آموزش و بر پایه کدام فلسفه وجودی می تواند این نقش را بازی کند؟ کشورهای پیشرفته صنعتی بلوک غرب در سطح بالایی از آموزش و تربیت نیروی انسانی مدنی قرار دارند، با این حال به نظر نمی رسد سلطه گری انسان ها در این جوامع مهار شده باشد سهل است که صدچندان شده است . رفتارهای خشونت آمیز در جوامع غربی در شکل های متنوع و با استفاده از ابزارهای پیشرفته به میزان زیادی آرامش زندگی انسانی را تهدید می کند . یکی از علل این ناکامی این است که آموزش های سکولار غربی به دلیل نداشتن پشتوانه درونی و مذهبی، قدرت تاثیرگذاری درونی و نهایی لازم را برای کنترل میل ذاتی انسان به سلطه ندارند . خواهش سلطه در درون انسان بسیار قوی است و عاملی پرمایه باید تا آن را مهار کند . به نظر نمی رسد بتوان با حذف خدا و آخرت از قاموس آموزش و تربیت انسانی امکان مهار این خواهش قوی را فراهم آورد . البته نویسنده محترم در جایی اشاره کرده است که پاره ای از آموزه های دینی در فرهنگ بشری نهادینه شده اند و تاثیر خود را بر جای نهاده اند; ولی این بدان معناست که اگر این مقدارهم نبود، اینک بحران های خشونت آمیز بیشتری داشتیم و فجایع عمیق تری انسانیت را تهدید می کرد .
3 . بالابردن همبستگی اجتماعی تا حدی در کاهش خشونت و سلطه گری مؤثر است; ولی باید دانست دامنه تاثیر آن تا جایی است که همبستگی وجود دارد . اعضای یک جامعه همبسته می توانند با یکدیگر با صلح و دوستی زندگی کنند; اما نسبت به جوامع دیگر به دنبال حفظ منافع خود و بالابردن سلطه خود هستند و این جاست که امکانات بیشتر و قدرت حاصل از پیشرفت صنعتی، اجتماعی، اقتصادی و ... فجایع بزرگ تری را برای بشریت به ارمغان می آورد . دکتر آیسفلت خود به این نکته آگاه است و به همین دلیل می گوید: «می توان احساس همبستگی و تعلق درون فامیلی را بر نژاد، ملت و حتی تا ساختی فراملی، مانند اروپا گسترش داد» . اما باز این سؤال باقی است که در ماورای اروپا چطور؟ همبستگی بلوک غرب در مسائل جهانی، خشونت میان اعضای آن بلوک را با یکدیگر کاهش داده است; اما آن را به نقاط و نواحی دیگر منتقل کرده است و همه مقتضیات این روحیه سلطه جو را بر سر ملت های ضعیف جهان سوم می بارد; چنان که اینک در فلسطین و افغانستان شاهد هستیم .