نامه ای از خدا
«وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داودَ» (نمل، 16) و میراث بُرد سلیمان از داود مُلکت و گفته اند خلافت را.
این وراثت آن بود که جبرئیل نامه ای آورد مختومْ از خدای تعالی به داود و گفت: هر که از فرزندان تو این را مختوم و سربسته برخواند، خلیفَت تو او بود. و داود علیه السلام را آن وقت بیست پسر بود. کهین ایشان سلیمان علیه السلام بود. داود علیه السلام آن نامه بر نوزده پسر عرضه کرد، کس از ایشان بِنَدانست، داود علیه السلام نومید شد. جبرئیل گفت: نیز فرزند داری؟ گفت: دارم و لکن خُرد است و به بازی است، خواندن این نامه نه کار او است. [در این حال] مادر سلیمان گفت: با من عهد کرده ای که مرا پسری بود از تو ولی عهدْ او بود، اَینَ العَهْد؟
داود سلیمان را بخواند. آن نامه را بر وی عرضه کرد. سلیمان در مُهرْ آن را برخواند حرف به حرف به الهام سماوی [و الهی]. داود علیه السلام بدانست که او خواهد بود خلیفت وی. در آن نامه، پندها و حکمت ها و مسألت ها بود. سلیمان همه از بَر برخواند. آنگه داود علیه السلام مُهر نامه بگشاد، همچنان بود در آنجا بنشته، حرفی خلاف نه.
علم الهی
آنگه داود علیه السلام سلیمان را در سرای حَکَم فرستاد و حُکمای بنی اسرائیل را گفت: در روید و وی را به مسایلْ تجربت کنید. پیران درشدند. مسألت ها پرسیدند، همه را جوابِ صواب باز داد. آنگه کَهلان در شدند، مسألت های بسیار بپرسیدند، همه را جواب صواب داد، آنگه جوانان در شدند، می پرسیدند و سلیمان جواب می داد. در آن میانه بخندید. ایشان آن خنده را از وی نپسندیدند. آنگه همه به داود علیه السلام آمدند، داود علیه السلام گفت: چگونه یافتید پسر مرا در علم؟ گفتند: سخت عالم و بزرگوار و سخت شایسته خلافت. داود علیه السلام گفت: هیچ عیب دیدید بر وی؟ پیران گفتند: البته [خیر]. کهلان گفتند: البته [خیر]، جوانان گفتند: ما یک عیب دیدیم و آن این بود که در میان علم گفتن بخندید و آنْ نه جای خنده بود و خنده نه در موضعِ [خود بود].
داود علیه السلام پورِ خویش را گفت: ای فرزند! آن چون بود که در چنان وقت بخندیدی؟
سلیمان عذر آن بنمود، گفت: یا خلیفة الله! آن خنده من از آن بود که من علم می گفتم به الهام الهی، در آن میان مورکان بر کنار خانه می رفتند. دو مور به هم رسیدند. یکی مر دیگری را گفت: بهوش باش! تا خاک بر خلیفه خدا نریزی که خاطر او شوریده گردد. من آن بشنیدم، عجبم آمد، مرا آن خنده از تعجب بود. آن گاه داود علیه السلام وی را ولی عهد خویش کرد و گفت: «ای مردمان! درآموختند ما را سخن گفتن مرغان و بدادند ما را از هر چیزی» (نمل، 16) و گفته اند منطق [و زبان] هر شی ء که لغت هر چیزی بدانستی.
گفتگو با پرندگان
و این خاصیتْ سلیمان را بوده است چنانکه در اخبار آمده است که روزی در مجلس نشسته بود و مرغان بر زِبَر وی پر در پر دربافته و چتر ایستاده، خروس بانگی بکرد؛ سلیمان گفت: او چه می گوید؟ گفتند: خدا و رسولش بهتر می دانند. گفت: می گوید: «[خدای] بخشنده ای که بر عرش مستوی گشت» (طه، 5).
طاووس بانگی بکرد؛ گفت: چه می گوید؟ گفتند: ندانیم، گفت: می گوید: همانگونه که بدهی می گیری و آنچه را بکاری درو می کنی.
طوطی بانگی بکرد؛ گفت: می گوید: آن کس که خاموش بود سالم ماند.
هُدهُد بانگی کرد؛ گفت: می گوید: آنکه [بر دیگران] رحم نکند، رحم نبیند.
شاهین بانگ کرد؛ گفت: می گوید: ای گناهکاران! از خداوند طلب مغفرت کنید.
کبوتر بانگی بکرد؛ گفت می گوید: پاک و منزه است پروردگار بلند مرتبه من.
کلاغ بانگی کرد؛ گفت: «همه چیز هالک [و تباه] گردد مگر ذات او» (قصص، 88.)
شیر غرش کرد؛ گفت: می گوید: من سگی از سگان خداوندم، مرا بر کسانی که بخواهد مسلط می کند. بار خدایا! مرا بر نیکوکاران مسلط مفرما.
گفتگو با جغد
در اخبار است که جغد پیش سلیمان آمد و سلام کرد. سلیمان او را گفت: چرا از کِشت ما نخوری؟
گفت: زیرا که آدم علیه السلام از آن خورد و پشیمان شد.
گفت: چرا از آب ما نخوری؟ گفت: زیرا که قوم نوح علیه السلام به آب غرقه شدند، من می ترسم که غرقه شوم اگر از آن بخورم.
گفت: چرا همه در ویرانه ها باشی؟ گفت: زیرا که آن مرا میراث است از پدران و مادران.
گفت؛ چرا به روزْ بیرون نیایی؟ گفت: تا گناهان آدمیان نبینم.
گفت: چون به آبادانی بگذری چه گویی؟ گفت: گویم عجب از آدمی که او را خواب آید و او را مرگ و گور و قیامت فرا پیش است و دوزخ فرا پیش.
سلیمان گفت: چون در ویران فرو آیی چه گویی؟ گفت: می گویم کجااند آنها که به دنیا می نازیدند اینک در گور می ریزند.
سلیمان گفت: به چه می اندیشی؟ گفت: می اندیشم تا در جهانْ آبادانی بیش است یا ویرانی، هر چند بیش می اندیشم ویرانی بیش است از آبادانی. گفت: چرا؟ گفت: زیرا آنکه ویران است، خود ویران است و آن که آبادان است خود ویران خواهد شد.
سلیمان گفت: احسنت، دیگر چه می اندیشی؟ گفت: می اندیشم تا زندگان بیش اند یا مردگان، هر چند می اندیشم، مردگان بیش اند. زیرا که آنکه مردگان اند خود مردگان اند و آنچه زندگان اند، همه رویْ با مرگ دارند و هر که مردنی بوَد مرده گیر.
حکایت
در اخبار است که آفتاب و آب و باد هر سه نزد سلیمان آمدند، به حاجت از وی درخواستند که: ما را از خدایْ آرام خواه تا ما را آرام دهد. گفت: تا بنگرم. چون ایشان بازگشتند خفاش پیش آمد و گفت: یا رسول الله! زینهار که مراد ایشان حاصل نکنی که اگر آفتاب را قرار بود هر چه بر روی زمین است همه را بسوزاند، و اگر باد را قرار بود، همه بناها و درختان جهان برکنده گردد و جهانیان هلاک شوند، و اگر آب را قرار بود بر یک جای، خلقِ جهان از تشنگی هلاک شوند.
سلیمان گفت: نصیحت تو فرا پذیرفتم. آفتاب آن بدانست، گفت: باش یا خفاش! گَرَت نسوزم نه منم. باد گفت: باش! گَرَت هلاک نکنم نه منم. آب گفت: باش! گَرَت غرق نکنم نه منم.
خفاش اندوهگین شد. خدای تعالی وی را به برکت آن صلابت و نصیحت، از آن همه دشمنان نگه داشت. چنان کرد که وی هرگز حاجت نبود به روْز بیرون آمدن، از آفتاب رَست، و او را به صحرا نباید آمد، از باد رَست، و به آبْ حاجت نبود که او شیر می خورد به جای آب، از آب نیز رست.