ماهان شبکه ایرانیان

بخش دوم: تـکـبـر

تکبر، صفت اخلاقی ناپسندی است که در برابر مفهوم «عزت نفس» قرار می گیرد. در این بخش ابتدا تعریفی از تکبر ارائه کرده ایم و سپس زیان ها و آثار سوء آن را به همراه نشانه ها و انواع آن مورد بررسی قرار داده ایم.

اشاره

تکبر، صفت اخلاقی ناپسندی است که در برابر مفهوم «عزت نفس» قرار می گیرد. در این بخش ابتدا تعریفی از تکبر ارائه کرده ایم و سپس زیان ها و آثار سوء آن را به همراه نشانه ها و انواع آن مورد بررسی قرار داده ایم.

در انتها علاج هر یک از انواع کبر را، آن گونه که بزرگان در متون کهن به آن پرداخته اند نقل نموده ایم.

الف) تعریف کبر

حقیقت کبر آن است که خویش را بر دیگران زیادت بیند در صفتی از صفات کمال... و منشاء کبر نفس لوّامه است. و کبر خصلتی است از خصلت های نفسِ لوامّه و عزّ و فخر و عُجب، همه نزدیک اند به کبر. و آنچه سببِ کبر است سببِ ایشان شاید، و علاجِ کبر، علاج ایشان هم بشاید.

و بدان که کبر خلقی است و اخلاق صفت دل بود، ولیکن اثر آن بر ظاهر پیدا آید و خلق کبر آن است که خویشتن را از دیگران فرا پیش دارد و بهتر داند، و از این اندر وی باد نشاطی پیدا آید؛ آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند... و حقیقت آن است که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند، بلکه راحت دنیا نیز نیابد. بدان که هر که تکبر کند از آن کند که خویشتن را صفتی داند که دیگران را نیست، که آن صفت کمال بود، و آن را هفت سبب است. [علم و زهد و نسب و جمال و توانگری و قوت بر ضعیف و تکبر بر تبَع (چاکر و خدم و حشم)].

حقیقتِ کبر دیدِ زیادت خود است بر دیگری در صفاتِ کمال. و هر چه گاه این دید با دیدِ عظمتِ حق جمع شود و با دیدِ حقارت و خساستِ نفسِ خود جمع شود، ازین کس تواضع آید و شفقت و نصیحت بر خلق و شکر و ثنای مولی - عزوجل - چون داند که نفسِ وی مستحقِّ اینها نبوده است ذاتی، اگر کمال بیند عطا داند و راه منّت وی را به حق گشاده شود. و قوی رساننده است این راه بنده را به حق. باز اگر دید، زیادتی با جهل بود به عظمتِ حق، و یا جهل بود به حقارت و آفاتِ نفس، و یا جهل مبدأ جسم و آخرِ نفس.

«ابو یزید» گوید: «تا زمانی که بنده می پندارد در میان مردم بدتر از او وجود دارد متکبر است» سؤال شد: «چه وقت متواضع است؟» گفت: «هرگاه برای خودش به مقام و مالی معتقد نباشد و تواضع هر انسانی به اندازه خودشناسی و خداشناسی اوست». «عروة بن ورد» گوید: «تواضع یکی از شکارگاه های شرافت است، و صاحب هر نعمت بر نعمتی که دارد مورد حسد است، جز صاحب تواضع».

«یحیی بن خالد برمکی» گوید: «شخصی بزرگ هرگاه عبادت کند و زهد ورزد، تواضع کرده و نادان هرگاه عبادت کند و زهد ورزد تکبر کرده است».

«یحی بن معاذ» گوید: «تکبر کردن بر کسانی که به سبب مالشان نسبت به تو کبر می ورزند تواضع است».

ب) تفاوت عجب و کبر

و اما تکبر؛ به عجب نزدیک بود و فرق آن بود که مُعجب با نفس خود دروغ می گوید به گمانی که بدو دارد، و متکبر با دیگران دروغ می گوید و اگر چه از آن گمان خالی بود.

کبریا و بزرگی از آن خداوند است

ما را که نه طاعت مطیعان است، و نه عبادت عابدان، و نه زهد زاهدان، و نه صدق صادقان، و نه تقوای متقیان، بازین همه عجب و تکبر، و حسد، و ریا، و جمع و منع دنیا، و تفاخر، و تکاثر، هر روزی کمترین ده مسلمان از ما بیازارد، و دعوی آن کنیم که ما از کسی بهتریم! و گوییم بر دیگر مسلمانان نشاید سلام کردن، سلام بر ما باید کرد تا نجات یابند! اینت قومی بر پنداشت و احمق که ماییم!

بدان ای رونده راه خدای عزوجل که هر که خواهد که همه آن بود که وی خواهد، جبّار بود. و جبّار مر خدمت جبّار را نشاید [که] بامداد برخیزی، باید که دعوی خدایی نکنی و دعوی پیغامبری را ترک گویی که هر که بامداد برخیزد و بایدش که هر چه خواهد بشود، درین دعوی خدایی باشد. و هر که را باید هر چه بگوید خلق قبول کنند، این دعوی پیغامبری باشد. و این علّت از دید خیریت خود - که کبر است - خیزد.

پس کبریا و بزرگی برازنده آن است که وجود همه مستند به اوست. و کمالات، جملگی پرتوی از کمالات بی نهایات او. «غاشیه» بندگی بر دوش جمله کاینات نهاده، و طوق ذلت و سرافکندگی را بر گردن همگی انداخته.

گر سر چرخ است پر از طوق اوست ور دل خاک است پر از شوق اوست
دور جهان است به فرمان او خنگ فلک غاشیه گردان او

کشمکش هر چه درو زندگیستپیش خداوندی او بندگی است

با جبروتش که دو عالم کم استاول ما و آخر ما یک دم است

فرو کشتن صفات بشریت چیست. پیشی و بیشی جستن عز و ریاست طلب کردن و بر خلق خدای افزونی جستن، و این همه صفات حق است و بشر را این همه نرسد. عظمت و کبریا و جبروت صفات حق است، و او خود را به تکبر بستود. غیر او را تکبر مذموم است. و خود را به جباری بستود، و غیر او را جباری مذموم است.

خدا می گوید: «بزرگواری ردای من است و عظمت ازار من است. هر که در دنیا با من در این دو از یکی منازعت کند، او را در دوزخ افکنم».

ج) کبر در قرآن و کلام پیامبر و ائمه علیهم السلام

خدای تعالی می فرماید: «زنگ و چرک می فرستد خدا بر هر دل متکبری».

و می فرماید: «به درستی که خدا دوست ندارد تکبر کنندگان را».

و دیگر می فرماید: «زود باشد که بر گردانم از آیات خود، روی کسانی را که تکبر می ورزند».

و باز می فرماید: «داخل شوید در درهای جهنم، در حالتی که مُخلّد خواهید بود در آن، پس بد مقامی است مقام تکبر کنندگان».

و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود که: «این است و جز این نیست که من بنده ای هستم که بر روی خاک می نشینم و چیزی می خورم و جامه پشمینه می پوشم و شتر را می بندم و چون بنده ای مرا بخواند، اجابت می کنم. پس هر که طریقه مرا ترک کند از من نیست».

و مروی است که: «سید انبیاء صلی الله علیه و آله پیراهنی را پوشیده بودند و در وقت وفات آن حضرت بیرون آوردند، از پشم بود و دوازده وصله داشت، که چند وصله آن از پوست گوسفند بود».

و حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند که: «داخل بهشت نمی شود هر که به قدر یک دانه خردل کبر در دل او باشد. و هر که خود را بزرگ شمارد و تکبر کند در راه رفتن، ملاقات خواهد کرد پروردگار را در حالتی که بر او غضبناک باشد».

و فرمودند که: «در روز قیامت از آتش جهنم گردنی بیرون خواهد آمد که دو گوش داشته باشد و دو چشم و یک زبان، و خواهد گفت که: من موکل به سه طایفه هستم: یکی: متکبرین. دیگری: کسانی که با خدا، خدای دیگری را خوانده اند. و سوم: کسانی که صورت، نقش می کرده اند».

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند که: «سه نفرند که خدای - تعالی - در روز قیامت با ایشان سخن نخواهد فرمود، و عمل ایشان را پاک نخواهد ساخت، و عذاب دردناک از برای ایشان خواهد بود: پیر زناکار، و پادشاه جبار، و متکبر بی خبر».

و نیز از آن حضرت مروی است که: «بد بنده ای است بنده ای که تکبر کند و از حد خود تجاوز نماید، و پروردگار جبار اعلی را فراموش کند و خداوند کبیر متعال را فراموش نماید و بد بنده ای است بنده ای که به سهو و لهو بگذراند و گورستان و پوسیدن بدن ها را در آنجا فراموش کند.

روایت کردند از پیغمبر صلی الله علیه و آله که گفت: «هر که پشم پوشد و نعلین پیراسته در پای کند و بر خر نشیند و گوسفند بدوشد و با عیال طعام خورد و با درویشان نشیند خدای عزوجل کبر از وی دور کند».

و نیز از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت شده است که: «دشمن ترین شما به سوی ما، و دورترین شما از ما در روز آخرت، پر گویان، نازک گویان و متکبران اند».

و فرمودند که: «متکبرین را در روز قیامت محشور خواهند کرد به صورت مورچه های کوچک، که به جهت بی قدری که در نزد خدا دارند پایمال همه مردم خواهند شد».

و فرمودند که: «در جهنم وادی ای است که او را هُبهُب گویند و بر خدا ثابت است که هر جبار متکبری را در آنجای دهد».

در خبر صحیح آمده است که: «به بهشت در نمی آید هر که در دل او مقدار سپندان دانه ای کبر باشد».

چون حضرت نوح علیه السلام را هنگام رحلت رسید فرزندان خود را طلبید و گفت: «شما را به دو چیز امر می کنم و از دو چیز منع می کنم، منع می کنم از شرک به خدا و کبر؛ و امر می کنم به گفتن».

و روزی که حضرت سلیمان بن داود علیه السلام امر کرد که: مرغان و جن و انس بیرون آیند، پس بر بساط نشست و دویست هزار نفر از بنی آدم و دویست هزار نفر از جنیان با او بودند و بساط او به قدری بلند شد که صدای تسبیح ملائکه را در آسمان ها شنید. سپس این قدر میل به پستی کرد که کف پای او به دریا رسید پس صدایی بلند شد که کسی می گوید: «اگر در دل صاحب شما به قدر ذره ای کبر می بود، او را به زمین فرو می بردند بیشتر از آنچه بلند کردند او را».

د) زیان ها و آثار تکبر

تکبر سبب تمام اخلاق بد

دلیل آنکه تکبر مانع ورود انسان به بهشت می شود آن است که تکبر میان بنده و اخلاق تمام مؤمنان که درهای ورود به بهشت است، حایل می شود و تکبر و عزیز دانستن نفس تمام آن درها را می بندد، زیرا متکبر نمی تواند برای مؤمنان دوست بدارد، آنچه را برای خود دوست می دارد و در این حالت نوعی عزت است. متکبر نمی تواند تواضع کند که اصل اخلاق پرهیزکاران است و در آن عزت است، و بر فرو خوردن خشم که در آن عزت است، قادر نیست و نیز قادر بر ترک کینه نیست، در حالی که عزت در آن است و نمی تواند بر راست گویی مداومت کند که عزت در آن است و بر ترک حسد قادر نیست و در آن عزت است و نمی تواند خشم را رها کند و در آن عزت است و بر خیر اندیشی دقیق قادر نیست که در آن عزت است و بر پذیرش نصیحت قادر نیست که در آن عزت است و از تحقیر مردم و غیبت کردن آنها در امان نیست، در حالی که عزت در آن است و طولانی کردن سخن موردی ندارد [...] پس هیچ خوی نکوهیده ای نیست جز اینکه صاحب عزت و تکبر برای حفظ عزت خود مجبور به آن است و هیچ خوی ستوده ای نیست جز آنکه از بیم از دست رفتن غرورش از انجام آن عاجز است. از این روست که هر کس به اندازه سنگینی ذره ای، تکبر در دلش باشد وارد بهشت نمی شود».

کبر مانع کسب حسنات

کبر از اعظم صفات رذیله است و آفت آن بسیار، و غائله آن بی شمار است. چه بسیاراند از خواص و عوام که به واسطه این مرض به هلاکت رسیده اند و بسی بزرگان ایام، که به این سبب گرفتار دام شقاوت گشته اند. اعظم حجابی است آدمی را از وصول به مرتبه فیوضات، و بزرگ تر پرده ای است از برای انسان از مشاهده جمال سعادات. زیرا که: این صفت، مانع می گردد از کسب اخلاق حسنه. چون به واسطه این صفت، آدمی بر خود بزرگی می بیند، که او را از تواضع و حلم، و قبول نصیحت، و ترک حسد و غیبت و امثال اینها منع می کند. بلکه خُلق بدی نیست مگر اینکه صاحب تکبر محتاج به آن است به جهت محافظت عزت و بزرگی خود و هیچ صفت نیکی نیست مگر اینکه از آن عاجز است به سبب بیم فوت برتری خود و از این جهت آیات و اخبار در مذمت و انکار بر آن خارج از حَیّز شمار و تذکار است.

حقیر شمردن دیگران

کبر باعث حقیر شمردن دیگری و برتری بر آن گردد، مانند: مضایقه داشتن از هم نشینی با او، یا هم خوراکی با او، یا امتناع در پهلو نشستن با او، یا رفاقت او، و انتظار سلام کردن و توقع ایستادن او، و پیش افتادن از او در راه رفتن، و تقدم بر او در نشستن، و بی التفاتی با او در سخن گفتن، و به حقارت با او تکلم کردن، و پند و موعظه او را بی وقع دانستن، و امثال اینها.

و از جمله آثار کبر است خرامان و دامن کشان راه رفتن و بعضی از این افعال گاهی از حسد و کینه و ریا نیز نسبت به بعضی صادر می شود، اگر چه آدمی خود را از او بالاتر هم نداند.

«سید امام ابوالقاسم حکیم» گوید: «هر که را اندازه وی برتر داری، کبر کاشته باشی اندر دل وی. و هر که را از اندازه وی فروتر داری، کینه کاشته باشی اندر دل وی.

 

پیروی از بزرگان متکبر

هان بترسید! بترسید از پیروی مهتران و بزرگانتان که به گوهر خود نازیدند و نژاد خویش را برتر دیدند و نسبت آن عیب را بر پروردگار خود پسندیدند و بر نعمت خدا در حق خویش انکار ورزیدند، به ستیزیدن برابر قضای او و بر آغالیدن بر نعمت های او. پس آنان پایه های عصبیت هستند و ستون های فتنه و شمشیرهای نازش جاهلیت.

کبر، گناه نابخشودنی

 

حکما گفته اند: «معصیتی که به تکبر و نخوت باشد، در او به غیر عذاب و خذلان نیست و لهذا چون معصیت آدم به شهوت بود، مغفور گشت و به درجه اجتبا رسید و معصیت ابلیس چون از کبر و نخوت بود، ملعون شد و در درکه ابتلا بماند. آدم را از اکل شجره نهی کردند، مترجمی نشد و از آن شجره تناول کرد و در مقام عذر «رَبَّنا ظَلَمنا» گفت و از روی تواضع، به ذنب خود اعتراف آورد [... [و ابلیس مخالفت امر کرد و آدم را به فرمان الهی سجده نیاورد.

پستی و خواری نزد مردم

«عمر و بن شیبه» گوید: «در مکه میان صفا و مروه بودم. پس مردی را سوار بر استری دیدم که در برابرش غلامانی بودند و مردم را دور می کردند. گفت: پس از مدتی برگشته و وارد بغداد شدم. روزی کنار پل بودم که مردی با موی بلند و سر و پای برهنه دیدم و در او می اندیشیدم. پس به من گفت: تو را چه شده که به من می نگری؟ به او گفتم: تو را شبیه مردی یافتم که او را در مکه با این اوصاف دیدم. گفت: من همانم. گفتم: خدا با تو چه کرد؟ گفت: من در جایی که مردم تواضع می کنند، بلند پروازی کردم، پس خدا در جایی که مردم بلند پروازی می کنند مرا خوار ساخت».

ه) نشانه های تکبر

تن، کبر کردن ظاهر کند، در خلق به کرانه چشم نگریستن گیرد و از سخنِ خلق دل تنگی ظاهر کردن گیرد. و اگر در پیشِ وی سخن گویند، ناخوش آمدن گیردش. و افعالِ تکبّر بسیار است در مجالس بر گردن مردمان نشستن و بر خلق بانگ بر زدن.

و) انواع کبر

بدان که تکبر به سه قسم است: اول آنکه: تکبر بر خدا کند، همچنان که نمرود و فرعون کردند. و این بدترین انواع تکبر، بلکه اعظم افراد کفر است. و سبب این، محض جهل و طغیان است و به این قسم خدای تعالی اشاره فرموده که: «به درستی که کسانی که تکبر و گردن کشی از بندگی من می نمایند، زود باشد که داخل جهنم شوند، در حالتی که ذلیل و خوار باشند».

دوم آنکه: بر پیغمبران خدا تکبر و خود را از آن بالاتر داند که انقیاد و اطاعت ایشان را کند، مانند «ابوجهل» و امثال اینها. و ایشان کسانی بودند که می گفتند: «آیا اینها را خدا منت گذارد و پیغمبر کرد در میان ما؟» و می گفتند: «آیا ما ایمان بیاوریم از برای دو آدمی مانند ما؟» و می گفتند: «نیستید شما مگر بشری مانند ما» و این قسم نیز نزدیک تکبر به خدا است.

سوم آنکه: اینکه تکبر بر بندگان خدا نماید، که خود را از ایشان برتر بیند و ایشان را در جنب خود پست و حقیر شمارد. و این قسم اگر چه در شناعت، از قسم اول کمتر باشد، اما این نیز از مهلکات عظیمه است. بلکه بسا باشد که منجر به مخالفت خدا شود، زیرا که صاحب آن، گاه است حق را از کسی می شنود که خود را از او بالاتر می داند و به این جهت استنکاف از قبول و پیروی آن می کند. بلکه چون عظمت و تکبر و برتری و تجبر مختص ذات پاک خداوند - علی اعلی - است پس هر بنده ای که تکبر نماید در صفتی از صفات خدا با او منازعه نموده است.

تکبر ظاهری و باطنی

باید دانست که تکبر به ظاهری و باطنی تقسیم می شود: تکبر باطنی خوبی است در نفس و تکبر ظاهری اعمالی است که از اندام ها صادر می شود و نامیدن خوی باطنی به تکبر سزاوارتر است. اما اعمال بدنی نتایج آن خوی باطنی است و خوی تکبر، سبب آن اعمال است. از این رو هرگاه اثر خوی باطنی در اندام ها ظاهر می شود گویند: تکبر کرد و هرگاه ظاهر نشود گویند: در نفس او تکبر است.

و «سیّد امام ابوالقاسم حکیم سمرقندی» رحمه الله گفته است که: «کبر بر سه نوع است: برترش آن است که از فروتر از خود پند نپذیرد. و میانه ترش آن است که خویش را [بر] دیگران فضل بیند و ازین کمترش آن است که چون محنی رسد خویشتن مر عافیت را اهل بیند».

تکبر بر جایگاه و مقام

در حکایت است: شتر خراسی با شتر کاروانی مناظره کرد. شتر خراسی گفت: «خدای عزوجل با من فضل بسیار کرده است که مرا بر یک جای می دارد، و شما را در تکا و پوی و رنج در افکنده است!» شتر کاروانی گفت: «حال خویش مرا بر گوی! تا تو را چون می دارند که تو این همه شکر می کنی؟» شتر خراسی گفت: «من در یک روز ده خراس بکنم، و خداوند من، مرا چشم باز بندد، و در آن خراس می گرداند، تا آن گه که روغن از کتان بیرون آید» گفت: «چند بار کشی؟» گفت: «آسیا سنگی می کشم، و جوالی پر ریگ این هر دو بار کشیدن من باشد» گفت «چه خوری؟» گفت: «کنجاره و کاه و پندانه» شتر کاروانی را خنده آمد؛ گفت: «ای بی چاره! که خبر نداری از آن تماشاهای ما و صحراهای پر گیاه، و مرغ زارهای خوش. و هر روز جایی دیگر، و شهرهای دیگر دیدن، و در صحراهایی دیگر تماشا کردن، و بر مراد خویش رفتن، و خوردن و آشامیدن».

و تو چنین بر من افسوس می کنی، با این همه رنج و بند که در پیش داری! اما تو معذوری که از راحت جهان جز خراس نصیب تو نیامده است. قومی از مردمان سخنی چند به تقلید از مقلدی دیگر فرا گرفتند، و آن را اصلی ساختند، و می پندارند که به جز از این هیچ کاری دیگر نیست، اگر ایشان از قدم تقلید مقلدان بیرون آمدندی، بدانستندی که به جز از آنکه ایشان در آن اند، کارهایی دیگر است. و به جز از آن خراس جهانی دیگر است.

فخر فروشی

 

و اما افتخار؛ مباهات بود به چیزهای خارجی که در معرض آفات و اصناف زوال باشد، و به بقا و ثبات آن وثوقی نتواند بود، چه اگر فخر به مال کنند، از غصب آن ایمن نباشند و اگر به نَسَب کنند، و صادق ترین این نوع آن گاه بود که شخصی از پدران او به فضل موسوم بوده باشد، پس چون تقدیر کنند که آن پدر فاضل او حاضر آید و گوید: «این شرف که تو دعوی می کنی بر سبیل استبداد، مراست نه تو را. تو را به نفس خویش چه فضیلت است که بدان مفاخرت توانی کرد» از جواب او عاجز آید.

و افتخار نیز چنین است، زیرا فخر عبارت از مباهات به چیزهایی است که خارج از ماست و هرکس بدان چه خارج از اوست مباهات کند، البته به چیزی مباهات کرده است که مالک آن نیست و چگونه مالک توان شد چیزی را که در هر ساعت و لحظه ای در معرض آفات و زوال است و در هیچ وقتی از اوقات به آن وثوقی نداریم؟ و صحیح ترین و صادق ترین امثال درباره آن، چیزی است که خدای تعالی گفته در قرآنکه از این امثال بسیار است و همچنین در اخبار مرویه از پیامبر صلی الله علیه و آله .

فخر به جاه و مال و دانش

حکیمی را از پیشینگان پرسیدند: «به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه پیوسته علم آموزم». این سخن در پیش «ابو سلیمان منطقی» گفتند و او را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه در توحید، آن گویم که دانم و از آنچه ندانم، خاموش باشم». پس «ابوالنفیس» را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه چشم از لذات دنیا فرا کرده ام و بر آنچه بعد از دنیا خواهد بود، از کرامت و قربت اطلاع یافته ام». حکیمی دیگر را گفتند: «تو به چه فخر کنی؟» گفت: «به آنکه به قدر طاقت از هیولا می گریزم و با نیکوترین اشتیاقی به صورت می پیوندم». از «بو زکریا» پرسیدند که: «تو به چه فخر می کنی؟» گفت: به آنکه فکر بر تحصیل علوم مسلط کرده ام و به علم، بر عمل استعانت می کنم و به آرزو و شوقی که مرا هست، به آن کس [که] مرا به این حال انگیخته گردانیده و اهل این فضیلت و کمال کرده.» پس این سخن ها در بین «نوشجانی» گفتند و او حکیمی متواضع بود. او را از این سخن های نیکو خوش آمد. او را گفتند: «و تو به چه فخر می کنی؟» گفت: «مرا سخن از کجا رسید؟» گفتند: «ما [را] از فضل و علم، به فرط تواضع خود محروم مگردان». گفت: «چون دست از من نمی دارید، من در دنیا فخر به آن کنم که به دنیا و اهل دنیا هرگز فخر نکرده ام و در آخرت فخر به آن کنم که هرگز در دنیا فخر نکرده ام.»

حکایت

 

از بنده یکی از فیلسوفان حکایت کرده اند که یکی از سروران زمانش بروی فخر می فروخت. آن بنده وی را گفت: «اگر به سبب اسب خود بر من افتخار می کنی، بدان که حسن و فراهت اسب راست نه تو را؛ و اگر به جامه [فاخر] و آلات خویش افتخار می کنی، حُسن آنها راست نه تو را؛ و اگر به پدران خویش افتخار می کنی، فضل در ایشان است نه در تو. پس چون محاسن و فضایل از تو بیرون است و تو از آنها عاری هستی، حال اگر، این فضایل را بر خداوندان آنها بر گردانیم، در حالی که هرگز از آنها بیرون نرفته تا به رد کردن آنها حاجت افتد، پس تو که باشی؟»

فخر به پدران

«عقبه بن بشیر اسدی» به امام باقر علیه السلام گفت: «من دارای حَسَب (خاندان) بزرگ و در میان قوم خود عزیزم» امام به او فرمود: «به حسب خود بر ما منت می نهی! خدا به وسیله ایمان مقام کسی را که مردم او را پست می شمردند در صورتی که مؤمن باشد بالا برده است، و آنکه مردم او را شریف می خواندند به سبب کفر در صورتی که کافر باشد پست و زبون ساخته است. پس کسی را بر کسی برتری نیست جز به وسیله تقوا».

«رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آفتِ حسب، (شرافت خانوادگی) به خود بالیدن و خودپسندی است».

[امام صادق] فرمود: «مردی به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: ای رسول خدا من فلان پسر فلانم و تا نه تن از پدران خود را برشمرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: تو دهمین آنانی در دوزخ».

دیگری گفته است: اگر تو فخر کردی به پدران خود که اشرف و بزرگان اند راست گفتی، لیکن بد فرزندی که از ایشان متولد شده ای.

جایی که بزرگ بایدت بود فرزندی کس نداردت سود
چون شیر به خود سپه شکن باش فرزند خصال خویشتن باش

کسانی که بر پدران خود فخر کردند، در شهرهای خود، مانند درم ها باشند که به مهر بعضی از پادشاهان زده باشند، تا که در آن مملکت روان باشند و رعیت به آن با یکدیگر معاملت می کنند. چون از آن مملکت بیرون شدند و به طرفی از اطراف افتند، نه بهره باشند و روایی نیابند و ناسره شمرند. همچنین اهل فخر به پدران، چون به شهرهای دور شوند و با کسان معاشرت کنند که نه فضل پدران ایشان بشناسند، از فخر خالی باز مانند و از شرف عاری شوند. پس متحیر بمانند، گویی فخر ایشان از ایشان بدزدیدند، یا شرف در منزل گاه باز گذاشتند.

حکیمی مردی را گفت - که به شرفی ناز می کرد - که: «به جان من که تو اولی که آن اول را آخری نیست». یعنی: پدران تو که از سلف نیک اند و تو خلف بد ایشان را.

تفاخر به لباس

یکی از بزرگان گوید: همان طور که نمی خواهی ثروتمندان تو را در لباس های پست ببینند، نخواه که فقیران تو را در لباس های گران بها ببینند.

فخر به مال

 

از حکیمی پرسیدند که: «چرا توانگران تکبر کنند و عالمان تکبر نکنند؟» گفت: «زیرا که عالمان دانند که آن، لایق ایشان نیست و آن علم که ایشان به آن متمیز اند، نهایت ایشان به آن علم، با خدا بود و خدا بزرگ تر از آن است که با او بزرگی کنند و مفاخرت کنند و به جود، نورد کنند و به مال، مباهات کنند. پس چون کار ایشان با کسی است که از این شوایب و نقصان ها منزه باشد، ایشان از این معایب اجتناب نمایند.

 

مباهات به زبان

افتخار یا مباهات به زبان به واسطه چیزی است که آن را کمال خود می پندارد. مباهات غالبا به اموری است که بیرون از ذات مباهات کننده است و از اقسام تکبر به شمار می رود - چنان که به آن اشاره شد - پس هر چه در ذم تکبر وارد شده بر ذم فخر فروشی نیز دلالت می کند، و انگیزه های آن همان اسباب و عوامل تکبر است و گفته شد که هیچ یک از این عوامل و انگیزه ها صلاحیت آن را ندارد که منشأ افتخار قرار گیرد. بنابراین افتخار ناشی از جهل محض و سفاهت است. حضرت سجاد علیه السلام فرمود: «عجب است که متکبر بر خود بالنده که دیروز نطفه ای بود و فردا مرداری می شود».

تکبر به لباس

فقیهی کهن جامه ای تنگ دست در ایوان قاضی به صف بر نشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست فروتر نشین یا برو یا بایست
نه هر کس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر [...]
فقیهان طریق جدل ساختند لِم و لا اُسلّم در انداختند
گشادند بر هم در فتنه باز به لا و نّعم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می زند هر دو دست
فتادند در عقده ای پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه ای در صف آخرین به غرش درآمد چو شیر عَرین
بگفت ای صَنادیدِ شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوینه رگ های گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گویبگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلکِ فصاحت بیانی که داشتبه دل ها چو نقش نگین بر نگاشت

سر از کوی صحبت به معنی کشیدقلم در سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرینکه بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براندکه قاضی چو خر در وَحَل باز ماند

برون آمد از طاق و دستار خویشبه اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیمبه شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم تو را در چنین پایه ای

معرف به دلداری آمد برشکه دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دورمنه بر سرم پای بند غرور

چو مولام خوانند و صدرِ کبیرنمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلالگرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغزنیاید مرا چون تو دستار نغر

کس از سر بزرگی نباشد به چیزکدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریشکه دستار ینبه ست و سَبلَت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشندچو صورت همان به که دم در کشتند

به قدر هنر جست باید محلبلندی و نحسی مکن چون زُحل

نی بوریا را بلندی نکوستکه خاصیت نی شکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کستو گر می رود صد غلام از پست [...]

ی) علاج تکبر

افتخار فقط به خداوند

پس اگر کسی بزرگی کند باید به واسطه پروردگار خود بزرگی کند و اگر به چیزی فخر و مباهات کند به آفریدگار خود افتخار نماید و خود را به خودی خود حقیر و پست شمارد، بلکه خود را عدم محض ببیند و این معنی است که: همه ممکنات در آن شریک اند و اما خواری و ذلتی که مخصوص بنی نوع این بیچاره مسکین است که به خود عجب می کند از حد متجاوز و قلم از حد تحریر آن عاجز است و چگونه چنین نباشد؟ و حال آنکه ابتدای آن نطفه نجس و پلیدی بود، و آخرش جثه متعفن و گندیده.

دانستن ناچیزی و ضعف انسان

ناز خود بنه و بزرگی فروختن بگذار و گور خویش به یاد آر که گذرگاه تو بر آن است، و هر چه کنی بر تو تاوان است و آنچه کشتی، درو نمایی و آنچه امروز فرستی، فردا بر آن در آیی. پس جای درآمدنت را بگستران.

زخاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش زخاک آفریدنت، آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک به بیچارگی تن بیانداخت خاک
چون آن سرفرازی نمود این کمی ازان دیو کردند، از این آدمی

اگر می خواهید که سلامت دو جهان یابید، خویشتن را چنان یابید که خدای در ما آموخت چون بدانی که اول چه بودی، و در میانه چه ای، و به آخر چه خواهی گشت، هرگز تکبر و پنداشت نیازی و به مردمی به جای خویش بماند و در غلط نیفتد. هر که بدانست که اول نطفه ای بود گندا، و در میانه کثیفی روان است، و به آخر مرداری خواهد گشت که همه خلق بینی از وی فرا گیرند، در سرِ وی هیچ تکبّر نماند، و او را از خویشتن دیدن و از کار خویش ننگ آید، و از عار خویش سر به خاک اندر کشد، و جز به فضل و کرم و جود و لطف او نبیند و پیوسته به شکر منعم و آفریدگار خویش مشغول باشد و هر روزی نعمت زیادت و امید او جز به فضل خدای عزوجل نه.

کشته شود انسان، چه چیز او را بر کفر و سرکشی داشت که نمی داند از چه چیز، خدا او را آفرید؟! از قطره آبی او را آفرید و مقدر گردانید او را، و راه بیرون آمدن را از برای او آسان گردانید، پس او را می رانید، آن گاه او را در گور کرد و در قرآن کریم اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیزی نبود. بعد از آن او را از نجس ترین چیزها و پست ترین آنها که نطفه باشد خلق فرمود. بعد از آن، او را می رانید و جثه خبیثه گندیده گردانید و اگر اندکی تأمل نمایی می دانی که چه چیز پست تر و رذل تر است از چیزی که: ابتدای او عدم، و ماده خلقتش از همه چیز نجس تر، و آخرش از همه اشیاء متعفن تر، و آن مسکین بیچاره در این میان عاجز و ذلیل. نه از خود اختیاری و نه او را قدرت بر کاری. نه خبر دارد که بر سر او چه می آید و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه می زاید، و مرض های گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بیماری های صعب به جهت او آماده، از هر جا سر برآورد آفتی در کمینش، و به هر طرفی میل کند حادثه ای قرینش، چهار خلط متناقض در باطن او اجتماع کرده و هر یک به ضد یکدیگر در ویران کردن جزوی از عمارت بدنش در سعی و اجتهاد. بیچاره بینوا از خود غافل، و هر لحظه خواهی نخواهی در حجره بدنش حادثه ای رو می دهد و از هر گوشه دزدی متاعی از اعضاء و جوارحش می برد. نه گرسنگی او به اختیارش هست و نه تشنگی، نه صحت او در دست اوست و نه خستگی، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگی، نه نفع خود را مالک است و نه ضرر، و نه خیر خود را اختیار دارد و نه شر. می خواهد که چیزی را بداند، نمی تواند. اراده می کند که امری به یاد او بماند، فراموش می کند. می خواهد که چیزی را فراموش کند از خاطرش نمی رود و دل او به هر وادی که بخواهد، می رود و نمی تواند عنانش را نگاه دارد و فکرش به هر سمتی که میل می کند، می دود و قدرت بر ضبطش ندارد و غذایی کشنده اوست و در خوردن آن بی اختیار است و دوایی باعث حیات اوست و در کام او ناگوار است ساعتی از حوادث روزگار ایمن نمی باشد.

و دیگر علاج آنکه اندیشه کنی که آنچه گفت از سه حال خالی نیست. اگر راست گفت و به شفقت گفت، از وی منت باید داشت که اگر کسی خبر دهد تو را که اندر جامه تو ماری است، تا از وی حذر کنی، منت داری. و عیب که اندر دین بود، از مار بتر بود، که از وی هلاک آخرت باشد. و اگر در نزدیک پادشاهی همی شوی و کسی تو را گوید: «ای پلید جامه، بنشین جامه پاک کن». نگاه کنی، جامه پر نجاست باشد، که اگر در آن حال در پیش پادشاه می شدی، اندر خطر عقوبت بودی، از آن منت باید داشت، که تو را از آن خطر برهانید. و اگر به قصد تَعْنَت گوید، تو نیز فایده خویش یافتی، چون راست بگفت تعنت وی خیانتی است که در دین خود کرد. پس چون تو را منفعت است و وی را مضرت، خشم تو شرط نیست. اما اگر دروغ گفته باشد، باید که اندیشه کنی که اگر از این یک عیب پاکی، عیب های دیگر بسیار داری که وی نمی داند، پس به شکر آن مشغول شوی، که حق تعالی پرده بر دیگر عیب های تو فرو گذاشت و این مرد حسنات خود به تو هدیه کرد. و اگر ثنا گفتی، همچون کشتن تو بودی. چرا به کشتن شاد شوی و به هدیه رنجور شوی؟ و این کسی کند که از کارها صورت بیند، نه معنی و روح و حقیقت. و هر که عقل دارد ای بی عقل بدین جدا شود، که از کارها حقیقت و روح بیند نه ظاهر و صورت. و اندر جمله، تا طمع از خلق نبُرد، این بیماری از دل بنشود.

علاج عملی کبر

اما علاج عملی دو است: یکی آنکه از جایی که وی را جاه بود بگریزد، و جای دیگر شود که کس وی را نشناسد...

علاج دیگر آن بود که راه ملامت سپرد و چیزی کند که از چشم مردمان بیفتد، نه آنکه حرام خورد، چنان که گروهی از احمقان فساد همی کنند و خویشتن را ملامتی نام همی کنند، بل چنان که مثلاً، در روزگار گذشته زاهدی بود، امیر شهر به سلام وی شد، تا به تبرک کند. چون امیر از دور پدید آمد، زاهد نان و تره خواست، و به شتاب خوردن گرفت و لقمه بزرگ همی کرد. چون امیر وی را بدید بدان شره، اعتقاد اندر وی تباه کرد و بازگشت.

سبب تکبّر یک نوع جهل است از عظمتِ حق جلّ جلاله، تأمّل کند که یک بنده را اگر بفرماید هر هفت آسمان را به یک بار بر زمین زند. تکبّر لایق این ذات بُوَد که همه پادشاهانِ دنیا به یک ریشه وی بر نیایند. خوفِ جلالش [را] کوه طاقت ندارد. اگر یک پرده از پرده های عظمت بردارد، قرار از اهلِ عالم برخیزد. کوه ها چون ذرّه شوند، آسمان ها بدرند و دریاها به جوش آیند و جهان همواره شود. متکبّر دعویِ منازعت می کند با حضرت عزّت تعالی و تقدّس، در صفتِ کبریا کسی که با مگس بر نمی آید و در رنج کیک مانده است. به گرسنگی سست شود. نام های فطرتی وی هلوع است جَووع است، ظلوم است و جَهول... و هر هنری که در خود یافته شود آن را عطای حق باید دانست تا تواضع تواند کردن. که اگر هنر نفس داند، تکبّر کند و علم که سرِ همه هنرهاست و قوی ترین سبب کبر را وی است یا تخلیقی است و بنده را در وی هیچ صنع نباشد. یا مکتسب است و طریقِ معرفتِ آن طریق، و استعمالِ آن طریق بر وجه احسن، و حصول آن علم در آن ذات بعد از استعمالِ آن طریق، همه الهی است. و بعد ازین همه علم خود عَرَضی است و قابلِ بقا نیست و هستیِ وی در زمانِ ثانی مضاف به کسبِ بنده نیست که آن محض تجدید است [بی] صنعِ بنده. و نسب نیز جای فخر نیست که پدرِ نزدیک ترِ تو نطفه است. و نیز هر چه به دیگری تعلّق دارد از صفاتِ کمالِ کمالِ آن ذات بُوَد. آن این ذات نبوَد که اگر کسی کمال یابد به صفتی که در کسی دیگر بُوَد، نیز منتقض شود به نقصانی که در دیگری باشد، هر که عالم بُوَد به علمِ دیگری، جاهل بُوَد به جهلِ دیگری. و این محال است. دیگر آنکه پدرت را تکبّر کردن حماقت بوَد به آن چه تو به وی تکبر می کنی با آنکه آن صفات قایم به وی نبود... حاصل آنچه به وی تکبّر کرده شود یا منفصل است از تو، یا متصل است به تو. آن چه از تو جداست قدرتِ تو بر وی تمام نیست که حوادث و تغیرات و آفات بدیشان به تدبیر تو نیست. و آن چه متصل است به تو اعراض اند. پس تو هیچ نداری. پس نازیدن به همه غلط است مگر نازیدن به عطای حق باشد که اینها را از حق عطا داند. و نشانِ نازیدن به عطا تواضع باشد از بهر خدای عزوجل. لاجرم سببِ رفعت شود که: «هر که تواضع از بهر خدا کند خدای تعالی وی را عزیز کند». متواضع، تنِ خویش را زیر همه ضعفا دارد و دینِ خود را زَبرِ همه ملکان دارد. و متکبّر بر عکسِ این بُوَد، هر که عزِّ دنیا را به تکلّف گرفت هلاک شد و هر که را عزّ گرفت بی تکلّف، وی نگاه داشته آمد.

اما آنکه تکبر به قوت کند، اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به درد آید، کس از وی عاجزتر نباشد. و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجزتر آید. و اگر پشه ای اندر بینی وی شود یا موری اندر گوش وی شود، عاجز گردد، و بیم بود که هلاک گردد. و اگر خاری اندر پای وی شود بر جای بماند. و آن گاه اگر قوّت بسیار دارد، گاو و خر و شیر و پیل از وی به قوت تر باشند، و چه فخر بُوَد به چیزی که گاو و خر بدان بر تو سبقت دارند.

اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام کند و به ولایت و سلطان کند، این همه چیزی بُوَد از ذات وی بیرون. اما اگر مال دزد ببرد، یا از ولایت عزل کنند، به دست وی چه باشد؟ و آن گاه بسیار جهود و بیگانه باشد که مال از وی بیش دارد. و بسیار بی عقل و ناکس باشد که ولایت از وی بیش دارد. و برجمله هر چه به تو نبود، از آن تو نبود. و این همه عاریت باشد. و از این همه هیچ چیز به تو نیست... و آیت به دو وجه آسان شود:

وجه اول آنکه بداند که حجت بر عالم عظیم تر است، و خطر وی بیشتر است، که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرو نگذارند، و جنایت عالم فاحش تر، و اخبار که اندر خطر کار عالم آمده است تأمل باید کرد، بلکه اندر قرآن حق تعالی عالم مقصر را که در علم مقصر بود به خر ماننده می کند که خرواری کتاب بر پشت دارد...

وجه دوم آنکه بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند، خدای وی را دشمن دارد. و هر کسی را گفته است که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که خود را قدر بشناسی. پس اگر چه عاقبت خویش می شناسد به مثل که سعادت خواهد بود، بدین معرفت کبر نکند، زیرا که کبر از وی بشود. که انبیا متواضع بودند؛ که دانستند حق تعالی کبر دشمن دارد. و اما عابد باید که بر عالم، اگر چه عابد نبود، تکبر نکند، و گوید که باشد که علم وی شفیع وی باشد، و سیئات وی محو کند... و اگر جاهلی را بیند و حال وی مستور باشد، گوید: بُوَد که وی خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور بنکرده است. و اگر مفسد باشد باید که گوید: بسیار گناه است که بر دل من گذرد از وسواس و خواطر بد که از آن فسق ظاهر بتر بود که در باطن من گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل ظاهر بدان حیطه شود، و اندر باطن وی خُلقی است نیکو که همه گناهان وی را کفرات کند؛ بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطایی رود که ایمان به وقت مرگ اندر خطر افتد.

و اندر جمله، چون روا بود که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود، تکبر کردن از جهل بود. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.

اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل. اما علمی آن است که حق تعالی تا بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نرسد و نسزد؛ و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ کس نیست و هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اما علاج عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول صلی الله علیه و آله نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی: «من بنده ام چنان خوردم که بندگان خوردند»... و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید، که روی که عزیزتر است بر خاک نهد که خوارتر است؛ که کبر عرب چنین بودی که پیش کس پشت خم ندادندی، پس این سجود قهری عظیم بود بر ایشان. پس باید که هر چه کبر فرماید، خلاف آن کند و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر نشست و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید، باید که همه از خویشتن دور کند به تکلف، تا طبع گردد.

اهمیت ندادن به مدح و ذم دیگران

باید که اندیشه کنی که اگر این صفت که وی می گوید، چون علم و ورع، راست است، شادی تو بدین صفت باید که بود و بدان خدای که تو را این داد و نه به قول وی؛ که به قول کسی این زیادت و نقصان نشود.

و اگر ثنا بر تو به توانگری و خواجگی و اسباب دنیا همی گوید، این خود شادی نیرزد، و اگر ارزد شاد بدان باید بود که تو را این داد نه به مدح؛ بلکه عالم نیز اگر چه علم و ورع خویش داند باید که به شادی نپردازد از بیم خاتمت که آن معلوم نیست، و تا معلوم نشود این همه ضایع بود. و کسی را که جای دوزخ خواهد بود، چه جای شادی بود وی را؟ اما اگر آن صفت همی داند که اندر وی نیست، چون علم و ورع، شاد بدان بودن از حماقت بود. و مثل وی چنان بود که کسی وی را گوید که این خواجه مردی عزیز است و همه احشاء وی پر عطر و بوست، و وی داند که پر نجاست است، و شاد می باشد بدین دروغ؛ این عین دیوانگی باشد... اما اگر کسی وی را مذمت کند، رنجور شدن و خشم گرفتن با وی هم از جهل بود. چه اگر وی راست می گوید فرشته ای است، و اگر دروغ می گوید و می داند که دروغ می گوید شیطانی است، و اگر نداند که دروغ همی می گوید خری و ابلهی است؛ بدان که حق تعالی کسی را مسخ گردانید تا خری شود یا شیطانی شود یا فرشته ای را گرداند، چرا باید که تو رنجور شوی؟ پس اگر راست همی گوید، رنجور بدان نقصان باید بود که اندر تو است: اگر نقصانی دینی است، نه به سخن وی است؛ و اگر دنیایی است، خود آن به نزدیک اهل دین هنر بود نه عیب.

بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند: درجه اول عموم خلق اند. که به مدح شاد شوند و شکر گویند، و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند. و این بترین درجات است.

درجه دوم درجه پارسایان باشد که به مدح نیمه شاد شوند و به ذم خشمگین شوند، ولکن به معاملت اظهار نکنند، و هر دو را به ظاهر برابر دارند ولکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.

درجه سوم درجه متقیان است که هر دو را برابر دارند هم به دل و هم به زبان، و از مذمت هیچ خشمی اندر دل نگیرند و مادح را قبولی زیادت نکنند، که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم از جای بشود. و این درجه ای است بزرگ...

درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند، که از وی سه فایده گرفتند: یکی عیب خویش از وی بشنیدند؛ دیگر آنکه وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد؛ و ایشان را حریص بکرد بر آنکه طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه ماننده آن است. و بیشتر معاصی خلق از جهت ستودن و نکوهیدن آید و همه اندیشه خلق بدین آمده است که هر چه کنند برای روی خلق کنند. و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود؛ اگر نه، دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.

معالجه کبر مانند معالجه مرض عجب است، چون کبر، متضمن معنی عجب نیز هست و از معالجات مخصوصه مرض کبر، آن است که: آدمی آیات و اخباری که در مذمت این صفت رسیده به نظر در آورد و آنچه در مدح و خوبی ضد آن، که تواضع است، وارد شده ملاحظه کند.

علاوه بر این، آنکه: تأمل کند که حکم کردن به بهتری خود را از دیگری غایت جهل و سفاهت است. زیرا که: می تواند که اخلاق کریمه نیز در آن غیر باشد، که این متکبر آگاه نباشد، که مرتبه او در نزد خدا بسیار بالاتر و بیشتر باشد و چگونه صاحب بصیرت جرئت می کند که خود را بر دیگری ترجیح دهد، با وجود اینکه: مناط امر، خاتمه است و خاتمه کسی را به غیر از خدا نمی داند با وجود اینکه: همه کس آفریده یک مولی، و بنده یک درگاه اند. و همه قطره ای از دریای جود و کرم خداوند مجید، و پرتوی از اشعه یک خورشید.

خود را خالی از کبر ندان

زنهار، تا قریب نفس و شیطان را نخوری و خود را صاحب ملکه تواضع، و خالی از مرض کبر ندانی، تا نیک مطمئن شوی و خود را در معرض آزمایش و امتحان در آوری، زیرا که: بسیار می شود که آدمی ادعای خالی بودن از کبر را می کند، بلکه خود نیز چنان گمان می کند، ولی چون وقت امتحان می رسد معلوم می شود که این مرض در خفایای نفس او مضمر است و فریب نفس اماره را خورده و خود را بی کبر دانسته، و به این جهت از معالجه و مجاهده دست کشیده.

خود را بشناس تا متکبر نباشی

قدر و مقدار خود را بشناس و ببین چیستی و کیستی و چه برتری بر دیگران داری، به فکر خود باش و خود را بشناس.

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی که خدا را چو تو در ملک بسی جانورست. اول و آخر خود را در نظر گیر و اندرون خود را مشاهده کن.

تو معذوری چون در غیری غلط کنی. زیرا که از او دور بوده ای، هم در شکل و هم در آفرینش و هم در سال و هم در عادت و هم در شهر و هم در پیشه و هم در سیرت و هم در طریقت. اما چه عذرداری چون در خود غلط کنی؟ چون تکبر کنی؟ چه متکبر در خود به غلط بوَد و هم چنین معجب.

ای علم کبر برافراخته تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره ور به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین خاکی و از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک زان که فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بوَد بوسه ده خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سر کشیش کم شود ور ره تعظیم قدش خم شود
گر به لباست بود این برتری اینکه نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامه اطلس به دوش تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که تو را آن خری دیگر است جامه اطلس چو سزای خر است [...]
خواجه که پر گشته ز باد غرور خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود گر نه زبادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند پنجه قصاب از او پوست کند
دم که به بادست چنین پای بست هیچ به جز باد ندارد به دست
چند شوی همچو گل بوستان در صفت خویش سراسر زیان
دعوی گل راه به سو پیش هست زان که نکو رنگی و بو پیش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو کیستی و در چه شادی بگو [...]
شمع نه ای جامه شمعی چه سود روشنی شمع نیاید ز دود
نیست تو را نقد خرد در کنار زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالی ست شود سر فراز پر چو شد افتاد به خاک نیاز
خَس نشود کس به زبر دست کس آب همان است و همان است خَس

***

سر چه آرایی به دستار ای پسر گر توانی دل به دست آر ای پسر
تا نگیری ترک عز و مال و جاه از همه بر سر نیایی چو کلاه
نیست مردی خویشتن آراستن قصد جان کرد آنکه او آراست تن
نیست در تن بهره از تقوا لباس در تکلف مرد را بندد لباس
هر که او در بند آرایش بود در جهان فرزند آسایش بود
عاقبت جز نامرادی نبودش بهره ای از عیش و شادی نبودش
خود ستایی پیشه شیطان بود آنکه خود را کم زند، مَرد آن بود
گفت شیطان من ز آدم بهترم تا قیامت گشت ملعون لاجرم
از تواضع خاک مردم می شود نور تار از سرکشی کم می شود
رانده شد ابلیس از مستکبری گشت مقبول آدم از مستغفری
شد عزیز آدم چو استغفار کرد خوار شد شیطان چو استکبار کرد
دانه پست افتد زهر دستش کنند خوشه چون سر بر کند پستش کنند

(عطار نیشابوری)

شناخت خویشتن

در وقت آنک بنده به چشم غنا و استغفا و عزّت سلطنت به خود نگرد، مرض تکبر و تجبّر در او پدید آید و چون به چشم حقارت و مذلّت در خلق خدای نگرد، در حال از نظر عنایت حق بیفتد. پرسیدند: «یا رسول اللّه کبر چه باشد؟» فرمود: «کبر آن است که به چشم حقارت به مردمان نگرد، و حق باز نتواند دید». و معالجت این آفت آن است که چون طاووس هر وقت که نفس به پروبال سلطنت و مملکت خود در نگرد و خوش آمد آن در وی پدید آید و خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند، به پای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود. و مع هذا لحظة فلحظة منتظر آنک سیلاب اجل در رسد، و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک به دست شب و روز، یک یک خشت او برکنده است، به کلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید باشد و از این چنین دولتی چه حساب بر شاید گفت؟

ز) ابیاتی نغز درباره کبر

این کبر و منی جمله از آن است که ما قانع به نصیب و قسمت خویش، نه ایم

(ابوسعید ابوالخیر)

از کبر مدار هیچ در دل هوسی کز کبر به جایی نرسیده است کسی

(ابوسعید ابوالخیر)

ای دل؟ دانی که کار دنیا گذری است وقت تو گذشت، رو که وقت دگری است
بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین کاین خاک زمین نیست، تن سیم بری است

(عطار)

 

چکیده مطالب

* تکبر، صفتی است که از خود بزرگ بینی حاصل شود و با عجب، تفاوت های ظریفی دارد که در قرآن و روایات به شدت از تکبر ورزیدن نهی شده است.

* تکبر سبب بسیاری از اخلاق فاسد و مانع نیکی است. این صفت از گناهان نابخشودنی در درگاه خداوند است.

* تکبر، ممکن است در اثر داشتن بعضی امتیازات در انسان حاصل شود که به این نوع تکبر، تفاخر نیز گفته اند.

* در کتب و متون کهن راه های زیادی برای دفع این صفت رذیله توصیه شده است. خودشناسی و بی تفاوتی به مدح و ذم دیگران از آن جمله است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان