خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ: داوود غفارزادگان نزدیک به چهار دهه است که از فعالان ادبیات داستانی در ایران به شمار میرود. داستاننویس، منتقد و مهمتر از آن مدرس. او چه در زمینه داستان کوتاه و چه رمان جزو نویسندگان تاثیرگذار و پرمخاطب در فضای ادبیات داستان ایران بوده و همیشه نیز سعی داشته خود را از حواشی کنار بکشد هرچند که هیچگاه از صراحت لهجه خود نکاسته است.
شاید مهمترین مثال برای همین کار اعتراض او نسبت به نوع چاپ کتاب منتخب شاگردانش در دوره آموزشی داستاننویسی بنیاد ادبیات داستانی باشد که به گفته خودش به نشانه اعتراض در جلسه رونمایی آن حاضر نشد و یا نوع نگاه و اظهارات صریحش درباره جوایز ادبی.
به تازگی مجموعهای از آثار این نویسنده از سوی انتشارات کتاب نیستان در دست بازچاپ قرار گرفته و به همین بهانه در گفتگویی با وی به مرور کارنامه ادبی او پرداختیم.
بخش نخست این گفتگو را در ادامه میخوانیم:
* در این گفتگو دوست دارم سیر کاری شما را بازخوانی کنیم و برخی از مهمترین اتفاقاتی که در آن رخ داده است. از شما بیوگرافیهای مختلفی را دیدم. گویا سال 59 اولین آثار داستانی خود را از طریق جراید منتشر کردید. آن سالها موقعیت خاصی بود برای نوشتن و فکر کردن و شاید به همین اعتبار شما هم جزو نخستین نویسندههایی باشید که پس از انقلاب اسلامیقدم به وادی نوشتن گذاشتید. از فضا و حال و هوای آن موقع و نوشتن در آن فضا بگویید و از حسی که شما را به نوشتن واداشت و شرایطی که در آن منتشرش کردید؟
درباره تاریخی که گفتید، احتمالن همین طور باید باشد. اوایل انقلاب چند تایی داستان با اسم مستعار چاپ کردم که نه نسخهای ازشان دارم و نه قصهها یادم مانده. اولین داستانی که با اسم خودم چاپ کردم عنوانش بود «خاطرات خانه اموات» که گمانم نسخه چاپ شده اش توی آرشیو کارهایم باید باشد. داستانی تلخ و عصبی و هجویهای در مورد کتاب و کتاب خوانی.
من از وقتی یادم میآید دمخور با کتاب و نوشتن بودم. شاید چون بچگی شادی نداشتم و خواندن برای من یک نوع کار جبرانی شده بود. سر کلاس مدرسه قصه مینوشتم و زنگ انشا منجی همکلاسیها بودم. انشاهای مطول 10 -12 صفحهای مینوشتم و وقتی میخواندم کل وقت کلاس گرفته میشد و بچهها نفس راحت میکشیدند. راهش را هم یاد گرفته بودند. تا معلم انشا وارد کلاس میشد همه یک صدا میگفتند :آقا فلانی ...فلانی بیاید انشا بخواند.
معلمها هم بدشان نمیآمد. یه چیزهایی در مایه طنز و هجو مینوشتم و چند باری هم سر همین انشاها گیر افتادم. میخواهم بگویم خواندن و نوشتن برای من چیزی بود در مایههای نفس کشیدن و دوست داشتم و البته آن موقع فکر میکردم چیزهایی را که سرهم میکنم قصه است. این تا انقلاب شد و بعدش جنگ و بعدش دوران بعد از جنگ که خودش دست کمی از جنگ ندارد و حالا رسیدیم به میانسالی و سراشیبی و حسی آکنده از غبن و خبط در سرزمینی که اساس زندگی در آن ستیز شده است.
* شروع کار حرفهای شما با معلمیبود در اردبیل و بعد در همین سمت به تهران آمدید تا قبل از انتقال کاری شما از اردبیل به تهران، خودتان فکر میکنید که سبک و سیاق کاریتان چه روالی را طی میکرد؟ جغرافیای اردبیل و تنفس در آن فضا به نظرم جزو اصول حک شدهای بر لوح داستاننویسی شماست.
همینطوره. گمانم دورهای از زندگی که شامل کودکی و نوجوانی و جوانی من میشد نقش تعیین کنندهای در خلق آثار ادبی و هنری من داشت. من در سن پایین رفتم دانشسرای مقدماتی و هنوز 18 سالم نشده بود که شدم معلم روستایی. چهارده پانزده سالی از عمرم به معلمیدر روستاها گذشت و البته آن دوران دوران خوب و خوش و پربار زندگیام بود. من عاشق طبعیت ام و زادگاه ام طبیعتی بکر و زیبا و وحشی دارد یا داشت آن وقتها. هنوز آن قدر شیرین عقل نشده بودیم که کمر به نابودی داشتههامان بزنیم و با درخت و کوه و طوفان و کولاک و برف همزیستی مسالمت آمیزی داشتیم. خب این اتفاقها با تمام سختیها و محرومیتها دوران سازندهای در زندگی من بود و در نوشتههایم به هر شکلی خودش را نشان داد.
* جز طبیعت جنگ هم از محورهای دائمی ادبیات شما بود. با این همه در سالهای دفاع مقدس شما در تهران نبودید و گویا در اردبیل حضور داشتید. نمیدانم تجربه لمس مستقیم جنگ را داشتید یانه. اما وقتی داستانهای شما را میخوانم این تجربه حسی در من قابل لمس میشود. برایم از این حس جاری در داستانهایتان بگویید و تاثیر آن بر خود شما.
وقتی جنگی در میگیرد تاثیرش را در همه ابعاد زندگی میگذارد. فرق نمیکند توی خط باشی یا پشت خط. چون در وضعیت جنگی قرار داری، جنگ مرگ و تباهی را میان تو و بقیه سرشکن میکند. البته کسی را که در خط مقدم نشسته در اولویت قرار میگیرد اما باقی هم سهم میبرند. در طول دوره جنگ خواهرزاده و پسرخالههایم شهید شدند. یک برادر نظامی هم داشتم که زندگیاش از هم پاشید؛ کوچکترین برادرم که دانشجوی پیراپزشکی بود. خود من هم شاهد بود که هر روز شاگردهایم میروند و دیگر برنمیگردند یا اینکه بدن تکه پارهشان برمیگشت. همه اینها جلو چشم من اتفاق میافتاد و توی جسم و جانم حک میشد. و بعد هم به داستانهایم نشست تا جایی که اولین داستانی که برای کودک نوشتم داستانی جنگی بود که هنور هم دارد تجدید چاپ میشود.
* بخش عمدهای از کار شما هم برای نوجوانان نوشته شده است. این تحتتاثیر کار معلمی شما بود؟ اولین رمانتان را هم تحتتاثیر همین فضا نوشتید؟
اولین رمان من برای نوجوانان نوشته شد تجربه مستقیم من از دوران معلمی بود که این روزها چاپ سیزده یا چهارده آن در نشر نیستان منتشر شده است. البته آن وقتها تیراژ رمان نوجوان میان 5 تا 22 هزار تا بود نه هزار نسخه الان.
گمانم سال 69 یا 70 بود که نوشتمش. با چه شور و اشتیاقی هم نوشتمش و کتاب هم خوب خوانده شد. حتی فیلم و سریال هم از روی آن ساختند. به نظرم بخشی از خوانندگان آثار بزرگسال امروز من همان خوانندههای نوجوان کتابهای کودک و نوجوانم هستند. انگار من با این بچهها بزرگ شدم و تجربه اندوختم. در کل حس و حال عجیبی است و نمیشود توصیفش کرد.
* به سالهای پس از جنگ برسیم که سالهای خاصی در ادبیات ایران بود. از سویی مشکلات اقتصادی پس از آن و از سویی سرخوردگی و پوستاندازی اجتماعی و اقتصادی پس از جنگ، تحولات و فضای سیاسی خاص کشور و در نهایت ادبیاتی که بیش از اندازه در لاک خودش فرو رفته بود. آن سالها برای شما چطور گذشت؟
من میان مردم بزرگ شدم. معلمهای من خود زندگی و همین مردم هستند. با این ادبیاتی که میگویید هیچ وقت احساس قرابت نداشته و ندارم. گمانم خود نوشتههایم هم همین را میگویند. ادبیات کارش انسان و زندگی است و انسان هم در بیزمانی و بیمکانی سر نمیکند. جنگ و صلح در آن تاثیر میگذارد. نویسنده هم تافته جدابافتهای نیست. هر نویسندهای نماینده بخشی از جامعه است و البته نویسندههای بزرگ اغلب نماینده جامعه خود و جامعه بشری اند. خب من هم به دور از این قضایا نبودم. ولی زندگی و شغل و جنس نگاهم فرق میکرد.
وقتی از اردبیل به تهران آمدم، منتقل شدم به دفتر انتشارات کمک آموزشی. آن جا دبیری تالیف مجموعه کتاب زندگی نامه مفاخر را برای نوجوانها بر عهده داشتم. نزدیک به دویست جلد کتاب کار کردیم و من بابت آن کارها 6 سال تمام حتی یک سطر هم نتوانستم بنویسم. و چه حرف و حدیثها که نشنیدم و آزار و اذیتها که نشدم. اما به کارم ایمان داشتم و همه چیز را تحمل میکردم و تنها چیزی که برای من مهم بود رساندن این کتابها به کتابخانههای مدارس بود. تلخیها و لیچاربافیها را ندید میگرفتم و کار را جلو میبردم. بازنشسته که شدم تقریبن کار هم تمام شده بود. میخواهم بگویم تربیت من گزیر یا ناگزیر این بود که همیشه در معرض کار باشم. کار جوهر بدن و فکر است و انسان را از تباهی و بیهودگی نجات میدهد. به نظرم یک نویسنده محفلی هیچ وقت این را نمیفهمد که ما چه قدر کار بر زمین مانده در عرصه فرهنگ داریم.
* آثاری مانند «ما سه نفر بودیم» و فال خون هم محصول فشاری است که از این آزارهای کلامیدیدید؟
ادبیات یعنی تلفیق خیال و واقعیت. نویسنده مصالح جهان داستانیاش را از ویرانههای جهان واقعی تدارک میبیند. یعنی با مصالح اسقاطی جهان واقعی جهان داستانی خودش را از نو میسازد و در معرض نمایش میگذارد یا به نوعی پیشنهاد میدهد. هر دو کاری که شما به آن اشاره کردید همین حالت را دارند. من کارم در داستان نقیضه پردازی است. معلم من آن قهرمان نستوه نجات دهنده نیست. بلکه انسان ست. انسان یعنی آمیزهای از خیر و شر. گناه و پاکی. انسان یعنی طیفی از رنگ که گاه روشنایی در آن غالب است گاه تاریکی. ما نه آدم بد داریم نه آدم خوب.
ادبیات آزادگیاش از این بابت است که حق گناه و اشتباه را به رسمیت میشناسد و قضاوت نمیکند و حرف توی دهن مخاطب نمیگذارد. پیشنهاد تامل و تفکر و عادلانه بودن میکند. نگاه ادبیات به هستی پیش از آن که فلسفی یا سیاسی و اجتماعی باشد. زیباشناسانه است.