* روایت داستانی برهه ای ازانقلاب و فعالیت های شهید اشرفی اصفهانی
"شاهد محراب عشق" کتابی است که درقالب قصه،برش هایی کوتاه اما مؤثراز زندگی شهید گران قدر آیت الله اشرفی اصفهانی را روایت می کند.متن ذیل که به اتفاق های بعدازشهادت آیت الله حاج آقا مصطفی فرزند برومند حضرت امام خمینی(ره) می پردازد،بخشی ازهمین کتاب است که تقدیم می شود:
مجلس بزرگداشت
با وجود تمام فشارها وتنگناها، آیت الله اشرفی روز به روز برشدت مبارزه خود می افزود. مردم ازظلم وستم خاندان پهلوی به ستوه آمده بودند ومنتظر کسی بودند که آن ها وحرکت های انقلابی شان را در مسیری صحیح هدایت کند.
درشهرکرمانشاه، این مسؤولیت راآیت الله اشرفی اصفهانی پذیرفته بود. او، به عنوان اولین گام در مبارزه علنی با رژیم پهلوی، اقدام به برگزاری مجلس بزرگداشت آیت الله حاج سید مصطفی خمینی- فرزند ارشد امام- درمسجد آیت الله بروجردی کرد.این موضوع، در روزهایی که از طرف ساواک اعلام شده بود که هیچ واعظی حتی حق نام بردن ازامام را هم ندارد، به معنی اعلام مبارزه بود.
درخیابان ها،مغازه ها وخانه ها صحبت از اطلاعیه تازه آیت الله اشرفی بود؛ اطلاعیه دعوت مردم به شرکت درمراسم بزرگداشت شهادت حاج آقا مصطفی.ازاین کار شجاعانه وجسورانه در آن دوره، اگر چه مردم خوشحال بودند واحساس غرور می کردند، اما ازطرفی دیگر ترس هم تا حدی در بین مردم شهر رخنه کرده بود؛ ترس از عکس العمل شاه وساواک. حتی چند نفر از اهالی محل ودوستداران آیت الله اشرفی به نزد او رفتند وتقاضای لغو مجلس بزرگداشت را کردند،اما آیت الله اشرفی که تصمیمش را گرفته بود،قاطعانه گفت:" مراسم بزرگداشت حاج آقا مصطفی باید به بهترین شکل ،دراین شهر انجام شود."
بالاخره مراسم درمسجد آیت الله بروجردی و در روز موعود برگزارشد.مسجد جای سوزن انداختن نداشت وپرازجمعیتی بود که همه لباس سیاه به تن داشتند.چند عکس از فرزند شهید امام خمینی بردر ودیوار مسجد نصب شده بود.مردم گریه وزاری می کردند وبه سینه می زدند که صدای توقف چندماشین در بیرون مسجد، لحظه ای، نگاه ها را متوجه در مسجد کرد. ولوله ای بین جماعت افتاد:
«ساواکی ها آمده اند».
چند نفر پیش آیت الله اشرفی رفتند ودرگوش اوچیزی گفتند. سخن ران لحظه ای از صحبت باز ایستاد.در مسجد باز شدوعده ای با کراوات های طوسی و کت وشلوارسیاه، اسلحه به دست، وارد مسجد شدند.صداها درمسجد پیچید:« ساواکی ها، خدانشناس ها،این جا مسجد است. خانه امن خداست.»
ساواکی ها به داخل مسجد آمدند.سخن ران لحظه ای تأمل کرد وبعد با صدای بلند پشت میکروفن گفت:" برادران، خواهران، همگی با نوحه ای که می خوانم به سینه بزنید.ای حسین جانم....»
آیت الله اشرفی اشاره ای کرد .خادم مسجد، کلید برق را فشار داد وتمام لامپ ها خاموش شدند.صدای ساواکی ها که فریاد می زدند:«هیچ کس تکان نخورد، همه سرجای شان بایستند»، با صدای شیون وفریاد زنان قاطی شده بود.چند لحظه ای اوضاع همین طور به هم ریخته بود تا این که پس از چند دقیقه یکی از مأموران، چراغ ها را روشن کرد. چراغ ها که روشن شد، همه نگاه ها به سمت محراب وجای سخن ران برگشت. وقتی جماعت جای سخن ران را خالی دیدند، لبخند برلباشان نشست.مأموران که خواستند به دنبال صید از بند رهیده به بیرون از مسجد بروند، مردم می کوبیدند وبا اسلحه تهدیدشان می کردند، اما مردم نمی نشستند.پس از مدتی که مردم از گریختن سخن ران مطمئن شده بودند، نشستند ومأموران ساواک- هم چون چند بارگذشته-شکست درمقابل نیروی اعتقاد وایمان ملت را، به چشم خود دیدند.
آیت الله اشرفی درخانه کوچکش نشسته بود وقرآن می خواند.ایام فاطمیه بود وایشان طبق روال معمول دراین ایام قرآن را ختم می کرد.قرآن را خواند وبلند شدتا در حوض حیاط وضو بگیرد. صدای کوبیده شدن در که آمد،طبق روال معمول، خود در را باز کرد.آقای هاشمی نژاد پشت دربود.آیت الله اشرفی از ایشان دعوت کرده بود تابرای بیان برخی مسائل وسخن رانی به کرمانشاه بیایند وایشان دعوت آیت الله را اجابت کرده بودند آن شب آن ها تا دیروقت درباره وضعیت شهروموقعیت امام صحبت می کردند.آیت الله اشرفی از اذیت ها وآزار رژیم وساواک سخن گفت وآقای هاشمی نژاد هم ازامید وآینده حرف زد.آیت الله اشرفی صدایش غمگین بود وبا اندوهی که در آن نهفته بود گفت:«این روحانی نمای بی دین ازطرف ساواک گفته است درامر مرجعیت،باید آیت الله خمینی را به من ارجاع دهید؛من هر چه گفتم همان است واگرغیرازاین انجام دهید، شما را با وضع بدی اخراج می کنم.»
آقای هاشمی نژاد سر به زیر انداخت واشک در چشمانش حلقه زد.آن شب هر دوبا چشمان گریان به خواب رفتند. روز بعد، هنگامی که آیت الله اشرفی وآقای هاشمی نژاد برای بازدید از مسجد راهی آن جا شده بودند،دیدند که دراطراف مسجد غلغله است .جمعیت زیادی از مردم دورمسجد جمع شده بودند و سربازها ومأموران ساواک مردم را متفرق می کردند.
مردم، آیت الله اشرفی را دیدند به طرف ایشان دویدند.هرکس، با کلامی یا جمله ای، اعتراض خود را بیان می کرد:
«حاج آقا مسجد را بستند.»
«این ها کافرند. درخانه خدا را می بندند.» و..
آیت الله اشرفی وقتی به کنار مسجد رسید، روحانی نمای درباری درمحافظت مأموران ساواک جلوی مسجد ایستاده بود وفریاد می زد:« من درمسجد را بستم.این جا مسجد ضرار است.محل تجمع یک عده خراب کار است که نه به شاه وفادارند ونه به کشور...»
با هر کلمه ای که از دهان اوبیرون می آمد، چندین صدای اعتراض از میان جماعت بلند می شد وبه دنبال آن،مأموران به مردم حمله می کردند وبا زور اسلحه،آن ها را به عقب می راندند.
نه حرف های روحانی نماها ونه نقشه های تیمسار هیچ کدام نگرفته بود. حالا دیگر تیمسار حتی به تهدید متوسل شده بود.هر روز پیغام و پسغام می فرستاد که به آقای اشرفی بگویید اگرجانش را دوست دارد، دست از این کارها بردارد،اما پیغام ها هم راه به جایی نبردند.
آن روز آیت الله اشرفی اصفهانی،ازحوزه به سمت منزل که نزدیک آن جا بود به راه افتاد.....می خواست تا خانه قدم بزند وبا مردم شهر سلام وعلیکی بکند...اما هنوز چند متر بیش تر فاصله نگرفته بود که یک ماشین مشکی جلوی پایش طوری ترمز کرد که صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت خیابان همه را متوجه خود کرد.تا مردم آمدند بجنبند وبه خودشان بیایند، سه مرد قوی هیکل با کت وشلوار وکرواتهای پهن از ماشین پیاده شدند ودست های آیت الله را گرفتند و او را سوار ماشین کردند وتامردم خواستند داد بزنند.که آقای اشرفی را بردند، ماشین به سرعت از آن جا دورشد.
مقصد ماشین، اداره مرکز ساواک بود.با آن که چشم های آیت الله اشرفی بسته بود، اما خوب می دانست چه کسانی اورا به زور با خود می برند ومقصدشان کجاست.
وقتی اورا به یکی ازاتاق ها بردند و تیمسار آمد مقابل وی ایستاد،هنوزچشم بند را از روی چشمان آیت الله برنداشته بودند، اما او که انگارهمه چیز را به خوبی می دید، گفت:
«تیمسار، این کارها آخر و عاقبت خوبی ندارد....
شما با این کارها فقط بیش تر و بیش تر مورد خشم ونفرت مردم قرار می گیرید...» تیمسار که کم مانده بود از تعجب شاخ در آورد،باعصبانیت چشم بند را برداشت وگفت:«تو از کجا فهمیدی که کجا هستی وچه کسی جلوی تو ایستاده؟ حتماً باز آن احمق ها زبان شان نایستاده ودل شان برای شما به رحم آمده...» آیت الله اشرفی حرف تیمسار را قطع کرد:« چه می گویی تیمسار؟ این دیگر مثل روزروشن است که این قبیل کارها فقط کار شما می تواند باشد، ساواک است که توی روز روشن آدم ها را می دزدد ومی کشد و...» تیمسار درحالی که سعی می کرد خونسرد باشد، روی صندلی ای که روبه روی آیت الله اشرفی بود نشست وگفت:« بس کن دیگر....داری تند می روی... نگفتم تو را به این جا بیاورند که برایم تأسف بخوری ونفرین ولعنتم کنی!» آیت الله اشرفی دستی به محاسنش که حالا دیگر تقریباً سفید شده بودند،کشید وگفت:«این راهم می دانم...شماهرکس را به این اتاق بیاورید، یا قصد جانش را کرده اید یا طمع به آبرویش دارید...»تیمساز که دیگر داشت کلافه می شد، دندان هایش را محکم برهم فشار داد وگفت:«ببین آقای اشرفی ،من نه وقت این حرف ها را دارم ونه حوصله اش را ...اما توراهم به این جا آورده ام که شخصاً ومستقیماً بهت هشداربدهم اگریک باردیگر کارهایت را تکرارکنی،خودم با دست های خودم ماشه تفنگ را می کشم ویک خشاب توی سرت خالی می کنم...»
آیت الله اشرفی که انگار حرف های تیمسار را جدی نگرفته بود، گفت:«اگر من کدام کارها را تکرار کنم، یک خشاب توی سرم خالی می کنی؟»
تیمسار از جایش بلند شد وبا انگشتانش شروع کرد به شمردن:"1- دعوت از واعظان سابقه دار وفراری؛2- تحریک مردم برای اغتشاش وخراب کاری؛ 3- مطرح کردن نام آقای خمینی درسخنرانی ها؛4- فرستادن وجوه برای آقای خمینی؛ 5-دعانکردن به جان شاه وشاه بانو و...»
آیت الله اشرفی لبخندی زد و گفت:« پس همین حالا برو آن خشاب را که گفتی بیاور، چون می ترسم دیگر چنین فرصتی پیدا نشود.»تیمسار حسابی عصبانی شده بود.اونه تنها به نتیجه ای نرسیده بود،بلکه توسط آقای اشرفی به مسخره گرفته شده بود...آن قدرخشمگین بود که تصمیم گرفت همان جا کارآیت الله را یک سره کند،اما او زرنگ ترازآن بود که ازاحساسش شکست بخورد .تیمسارخوب می دانست که توی آن شرایط،کشتن یا حتی زندانی کردن آقای اشرفی که ازخوش نام ترین مردم شهربود،می توانست جرقه یک شورش وناآرامی بزرگ باشد وعاملی باشد برای این که مردم توی شهربه خیابان ها بریزند وبلوا به راه بیندازند.این بود که خودش را کنترل کرد وخشمش را خورد...تیمسار مجبور شد اورا همان طورکه آورده بود،برگرداند. آشکار بود که رژیم ازقدرتی به نام مردم هراس دارد.آن قدر،که حتی توان زندانی کردن آیت الله اشرفی را ندارد.
همه چیز همان طور ادامه داشت تا آن که جرقه یک قیام جدی وبزرگ توی یکی از روزهای سرد زمستان زده شد. روز هفدهم دی ما 1356، صبح زود، خادم مسجد، روزنامه به دست وسراسیمه آمد کنار آیت اشرفی که به دیوار تکیه داده وبه فکر فرو رفته بود.آیت الله اشرفی چهره هراسان خادم را که دید فهمیدکه باید اتفاقی افتاده باشد. پرسید:« چه شده کربلایی... چرا هراسانی...؟» کربلایی، انگار زبانش بند آمده بود، لام تا کام حرف نمی زد. کنار آیت الله نشست، روزنامه را روی فرش مسجد پهن کرد و ورق زد تا رسید به مقاله ای که درصفحات میانی روزنامه چاپ شده بود.آن را به آقای اشرفی نشان داد ودرحالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:«شرم آور است آقا ... بخوانید...» رنگ آیت الله سرخ شده بود.وقتی مقاله را خواند، از شدت عصبانیت نمی دانست چه کند.روزنامه را تکه تکه کرد ودورانداخت.بعد به سرعت به طرف منزل رفت...آن روزآیت الله فرصت حتی برای مطالعه هم پیدا نکرد، مدام درآمد وشد بود.ازاین خانه به آن خانه، از بازار به حوزه ومسجد و.... وبالاخره ازاین آمد ورفت ها نتیجه گرفت. مردم توی میدان اصلی جمع شده بودند وروزنامه هایی را که خریده بودند، پاره می کردند ومی سوزاندند واز آن به بعدمجالس شروع شد.مجالس بزرگداشت شهدای تبریز،قم ویزد که همراه بود با شعارهای «درود برخمینی ومرگ برشاه». دستگاه طاغوت؛روز به روز ضعیف تر و شکننده ترمی شد وشور وشوق وامید مردم هم بیش تروبیش تر می شد. حالا دیگر آیت الله اشرفی شده بود مرکز ومحور تمام تظاهرات وقیامهای کرمانشاه، ومنزل ایشان اتاق فرمان دهی بود...
روز یازدهم مهر سال 1357، طبق برنامه ریزی آیت الله اشرفی با همکاری محمد، پسرش که حالا مردی شده بود واوهم مثل پدر از طلبه های نمونه حوزه علمیه بود، تظاهراتی در میدان اصلی شهر برپا شد. مردم، سرراه خود به مشروب فروشی ها حمله کردند وشیشه های مشروب را توی جوی های آب شکستند؛شیشه های مشروبی که باعث تباهی هزاران جوان شده بود.جوان هایی که می توانستند شهر را آباد کنند وبه داد هم شهریان شان برسند.شیشه های مشروب فروشی ها،کاباره ها وخانه های فساد،یکی پس از دیگری، پایین ریخت وصاحبان آن جا فرار را برقرار ترجیح دادند. آیت الله اشرفی، مثل همیشه، جلوی تظاهرکنندگان حرکت می کرد ومشت ها را به هوا می برد تا صدای «مرگ برشاه» و «درود برخمینی» را تیمسار هم بشنود. تیمسار،حالا دیگرکاسه صبرش لبریز شده بود وبه نظامیان دستورداده بود پیش از همه آیت الله اشرفی را غرق خون کنند.سلاح ها به سوی مردم نشانه رفت وگلوله ها شلیک شد.عده ای از مردم شهید شده بودند وبعضی دیگرتیربه دست وپای شان خورده بود ومجروح شده بودند... ویکی از آن ها آیت الله اشرفی اصفهانی بود.
زندانی
آن شب، درخانه آیت الله اشرفی، غوغائی بود.اوزخمی شده بود ونیز خبر رسیده بود که امام از نجف به کویت رفته اند ودولت کویت هم از ورود ایشان جلوگیری کرده است.معلوم نبود که امام، کجا وبه چه کشوری خواهند رفت. همه نگران بودند همسر آیت الله اشرفی، مثل پروانه، به دور اومی گشت وپرستاری اش را می کرد. محمد، فرزند آیت الله اشرفی، نماز می خواند واشک می ریخت. پدر زبان به اعتراض گشود واو را به آرامش دعوت کرد.آن شب، خواب به چشم هیچ کس نمی آمد. دراواخر ساعات شب، ناگهان، درمنزل به صدا درآمد.آیت الله اشرفی، می خواست طبق عادت وروال خود، در منزل را بگشاید وبه استقبال میهمان برود، اما محمد نگذاشت. پدر مجروح بود وباید استراحت می کرد.محمد، بلند شدوبه طرف در رفت. در که بازشد، محمد انگار خشکش زده بود.چند مأمورساواک وشهربانی، با شتاب، خود را به داخل انداختند.با صدای اعتراض محمد،همه به طرف حیاط آمدند.مأمورها، اهالی خانه را تهدید کردند و سپس به داخل اتاق،جایی که آیت الله اشرفی با تن مجروح درازکشیده بودند،رفتند.دست وی را گرفتند وبلندش کردند.محمد فریاد زد:«کجا می برید ایشان را ؟»
آن ها قهقهه زدند وگفتند :« چند دقیقه ازقهرمان تان بازجویی می کنیم، بعد رهایش می کنیم.»
آیت الله اشرفی پیش از رفتن وضو گرفتند،به آسمان نگاه کردند وزیر لب چیزی زمزمه کردند:«اللهم ارضی برضایتک».
صدای مؤذن، آمدن صبح و وقت نماز را نوید می داد. آیت الله، می خواست نماز صبح را به جای آورد، اما مأمورها نپذیرفتند وبا عجله اورا سوار اتومبیل کردند وپس از بازخویی کوتاه ایشان را به تهران بردند ودر شهربانی زندانی کردند.
ادامه مبارزه
مردم کرمانشاه، نگران بودند وناراحت. اگر چه آقای اشرفی نبود،اما مسجد آیت الله بروجردی به همان اندازه سابق شلوغ بودو مملو ازجمعیت.
دیگر همه مردم شهر می دانستند که آیت الله اشرفی اصفهانی دستگیر شده اند ودرتهران هستند.تمام وعاظ وسخن رانان شهر- به جز چند روحانی نمای درباری-درصحبت های شان حرف ازآیت الله اشرفی به میان می آوردند وآرزوی زودترآزاد شدن ایشان را می کردند.
تظاهرات،درسطح شهر کرمانشاه بیش تر شده بود ودرتمام آن ها شعار آزادی آیت الله اشرفی یکی از شعارها بود.درهمین ایام، آیت الله اشرفی، درسلولی تاریک وبی هیچ امکاناتی به سر می بردند.سلولی که در آن حتی وقت ظهر وشب را متوجه نمی شدند و سربازی هر از گاه،اوقات نماز و مقاطع روز را از پشت درزندان، اعلام می کرد که مثلاً حالا ظهراست یا عصر.
در زندان،به جزآیت الله اشرفی، خیلی ازعلمای دیگر هم بودند، از جمله آیت الله دستغیب وآیت الله طاهری، اما هیچ کدام از وجود دیگری خبرنداشت. مأموران ساواک، حتی درهنگام وضو گرفتن یا به دستشویی رفتن زندانیان هم پارچه ای برسر آن ها می انداختند تا درهنگام رفت وآمد همدیگررا نبینند.آیت الله اشرفی، در زمانی که در آن سلول تنگ وتاریک بودند، مدام نماز می خواندند،دعا می کردند و ذکر می گفتند. ایشان، تا چند روز، با همین اوضاع، در سلول به سر می برد تا این که رژیم که یارای مقابله با اعتراض های گسترده مراجع تقلیدی و راه پیمایی های مردم را نداشت ،حاج آقا را از زندان آزاد کرد.
آیت الله اشرفی، پس از آزادی از زندان هم در تمامی راه پیمایی ها وتظاهرات،مثل قبل، پیشاپیش مردم حرکت می کرد وهم پای آنان شعارمی داد و حتی خود، مردم را به راه پیمایی فرا می خواند: راه پیمایی های عید فطر،تاسوعا و...
درروز تاسوعای سال 1357، در سراسر ایران، مردم، ازطرف علما ومراجع، به راه پیمایی دعوت شده بودند وآیت الله اشرفی هم با تأکید بر این مورد از مردم خواسته بودند تا در راه پیمایی کرمانشاه شرکت کنند وخودنیز با این که یکی از مقامات بالای ساواک ،ایشان را به وسیله تلفن تهدید به قتل کرده بود، مصمم و قاطعانه در راه پیمایی شرکت کردند وبه این لحاظ وبه سبب شرکت در راه پیمایی برای بار دوم تا مرز زندانی شدن رفتند که خداوند برای همیشه بساط جنایات ودزدی های خاندان پهلوی را از این کشور برچید وتمام نقشه های شان را نقش برآب کرد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44