شهید مفتح و روشنفکران (۳)

گفتگو با مهندس محمد صادق مفتح   یکی از ویژگیهای بارز شهید مفتح توانایی در ایجاد ارتباط با جوانان، نخبگان و در عین حال روحانیون سنتی و از سوی دیگر مردم عادی است

شهید مفتح و روشنفکران (3)

گفتگو با مهندس محمد صادق مفتح
 

یکی از ویژگیهای بارز شهید مفتح توانایی در ایجاد ارتباط با جوانان، نخبگان و در عین حال روحانیون سنتی و از سوی دیگر مردم عادی است. این توانایی چگونه برای ایشان حاصل شده بود؟
 

یادم هست مقام معظم رهبری در سال 64 در سالگرد شهادت شهید متفح در دانشکده الهیات سخنرانی داشتندو به نکته ای اشاره کردند که شاید بهترین پاسخ برای سئوال شما باشد. ایشان فرمودند، «شهید مفتح هنری داشت که پیچیده ترین مسائل علمی و سیاسی و فلسفی را به زبان مردم عادی و همه فهم بیان می کرد.» واقعا همین طور بود. من می دیدم که مردم از طبقات مختلف اجتماعی و فرهنگی از جمله دانشجوها و طبقات عادی مثل سبزی فروش و امثالهم از یک سو و از سوی دیگر رهبران فکری جامعه و افراد سطح بالای علمی و سیاسی در اطراف ایشان بودند و ایشان به راحتی با هم ارتباط برقرار می کرد و با هر کسی به زبان خاص خودش سخن می گفت. این که مسجد قبا توانست در مبارزات مرکزیتی پیدا کند، بخش اعظمش به این هنر ایشان بر می گردد. ایشان با زبانی بسیار معمولی می توانست منظورش را بیان کند. من در مسجد قبا شاهد بودم که مثلا بقال محل می آمد و مردم عادی که نیازها و سئوالات بسیار پیش پا افتاده ای داشتند وایشان با دقت و توجه فراوان گوش می دادند و وقت می گذاشتند و با محبت و با احترام به کارشان رسیدگی می کردند و الحمدلله خداوند این هنر و توانایی را در نهاد ایشان نهاده بود.

بعد از انقلاب به عنوان امام جماعت مسجد قبا و در عین حال یکی از چهره های شناخته شدة انقلاب، چقدر توانستند این موقعیت را حفظ کنند؟
 

ایشان اصرار داشتند که امام جماعت مسجد قبا را همچنان حفظ کنند و با این که مسئولیتها و مشغله های بسیار فراوانی داشتند، حتی صبح را هم اصرار داشتند که به مسجد بروند و نماز جماعت را برگزار کنند. یکی دو بار خود من به ایشان گفتم که شما دیشب تا دیروقت بیدار بودید و کار کردید، بگذارید فرد دیگری نماز صبح را در مسجد اقامه کند. ایشان جواب دادند،«ما آخوند هستیم. آخوند جایش در مسجد است. تریبونی که ما باید از آنجا صحبت کنیم مسجد است. در جای دیگر غیر از مسجد زیاد نباید با مردم حرف بزنیم. مردم باید در مسجد حرفشان را بزنند.» ایشان بعد از انقلاب مدت کوتاهی زنده بودند و اصرار عجیبی داشتند که ارتباطشان را کماکان با لایه های مختلف مردم حفظ کنندو یادم هست وقتی بعد از شهادت شهید مطهری برای ایشان محافظ گذاشتند، بسیار از این بابت ناراحت بودند و می گفتند به این شکل، مردم ما را به چشم دیگری نگاه می کنند و جدای از خود می بینند. آنها که قبلا ما را امین خود می دیدند، حالا دیگر آن طور نمی بینند و احساس می کنند اختلالی در ارتباط ما با آنها ایجاد شده است. ایشان مصرانه ارتباط خود را با مردم، به خصوص از جایگاه مسجد، حفظ می کردند و می گفتند ما باید از تریبون مسجد با مردم عادی صحبت کنیم. با سایر مردم از جمله دانشجوها، روشنفکرها، سیاستمداران و امثالهم از تریبونهای دیگر هم می شود حرف زد، ولی با مردم عادی باید از تریبون مسجد و از جایگاه امام جماعت آنها حرف بزنیم. متأسفانه برخی از مسئولین کسر شأن خود می دانند که امام جماعت یک مسجد باشند، ولی شهید مفتح هیچ شأنی را بالاتر از این نمی دیدند و اصرار داشتند که ما باید خیلی عادی باشیم، خیلی عادی با مردم حرف بزنیم، به حرفها و در دلهایشان گوش بدهیم و اصولا جایگاه ما اینجاست.

شهید متفح از شدائد و مشکلاتی که به هنگامی دستگیریها و زندایها برایشان پیش می آمد، چقدر برای شما صحبت می کردند؟
 

خیلی کم. من تا قبل از پیروزی انقلاب تقریبا چیزی درباره این شدائد نمی دانستم. بعد از پیروزی انقلاب تا شهادت ایشان هم که با آن همه مشغله، فراغتی حاصل نشد که از ایشان سوال کنم. گمان می کنم به این دلیل که ایشان نمی خواستند ما از زندان و تعقیب بترسیم تا قبل از پیروزی انقلاب هیچ حرفی از این مسائل با ما نزدند، ولی بعد از انقلاب گاهی مطالبی را می گفتند. یک بار گفتند من معنی الا بذکرالله تطمئن القلوب را تا زندان نرفتم، نفهمیدم که انسان چگونه بذکر خدا اطمینان قلب پیدا می کند آن هم در جایی که ارتباط انسان با تمام دنیا قطع است و دشمن بر تمامی وجوه زندگی انسان تسلط دارد، می خواهد شما را شکنجه بدهد و حتی بکوشد و کاملا در مقابل او بی پناه هستید و دائما در این تشویش که نکند در این کشاکشها مطلبی را که نباید بگویید، بگویید و یا اشتباهی بکنید. من در آن فشار و سختی عجیب متوجه شدم که یاد خدا، ذکر خدا و نماز به انسان اطمینان قلب می دهد و می تواند مقاومت کند. در هر حال به یاد ندارم که خیلی در مورد آزارهایی که در زندان دیده بودند با ما حرفی زده باشند و علت هم همان بودکه به هر حال ما هم در جریان مبارزه بودیم و احتمال داشت به زندان بیفتیم و ایشان نمی خواستند که ما دچار نگرانی و هراس شویم.

زندان تا چه حد در ارتقای بینش ایشان نسبت به گروههای مبارز از طیفهای مختلف تأثیر داشت؟
 

یکی از مرزهایی که زندانیان سیاسی مسلمان با دیگران در آنجا قائل می شدند مرز بین آنها و مارکسیستها بودو آنها را نجس می دانستند وبا آنها اختلاط نمی کردند. شهید مفتح می گفتند که افرادی مثل آقای ربانی و آقای هاشمی، کاملا خودشان را از آنها جدا کرده بودند و از نظر غذاخوردن و امثالهم کاملا مثل یک آدم نجس با آنها برخورد می کردند. یکی از ملاکهای شناخت این بود. شهید مفتح بیشتر روی جنبه های مثبت افراد تکیه می کردند و این که زیر شکنجه چقدر مقاومت کرده و امثالهم. من خیلی به یاد ندارم که ایشان از نقاط ضعف کسی صحبت کرده باشند.

در برخورد با ساواکیها در بیرون از زندان، آنها را چگونه مدیریت می کردند ؟
 

احساس می کنم از اواخر سال 55 و اوایل سال 56 کاملا آشکار و حتی خشن با ساواک برخورد می کرد و مبارزاتشان علنی بود. دست کم از این سال به بعد مصلحت وسکوت در کارشان نبود. یادم هست بعد از مراسمی چون نماز عید فطر معروف، از بلند گو اعلام شد که مردم هیچ مراسمی نداریم ومتفرق شوید. بارها چنین وضعی پیش می آمد که می گفتند برنامه تمام شد و التماس دعا، بروید به خانه هایتان، ولی آن روز بعد از نماز، راهپیمایی شروع شد و ایشان جلوی جمعیت راه افتادند. رئیس کلانتری با بلندگو آمد جلو و گفت، «حاج آقا، شما به مردم بگویید که متفرق شوند و بروند.» شهید مفتح با تغیر گفتند، «برو گمشو مردک !» و او را عقب زدند ودر همین حد هم حفظ ظاهر نکردند. برخورد در این سالها کاملا روشن و آشکار بود.

از عضویت ایشان در جلسات شورای انقلاب خاطره ای دارید؟
 

نه چندان، اولا به دلیل این که بعد از انقلاب مدت کوتاهی حیات داشتند و هم از این جهت که هم ما و هم خود ایشان درگیر مسائل فراوان بودیم که کمتر می رسیدیم با هم صحبت کنیم و من شخصا در جریان این جلسات نبودم. فقط در جلسه ای که در قم خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، حضور داشتم و چند دقیقه اول جلسه نشستم و ایشان اشاره کردند که جلسه شروع شد و رفتم بیرون. از این جهت خاطره ای ندارم.

از کمیته استقبال چه خاطره ای دارید؟
 

در کمیته استقبال خود من جزو گروه انتظامات بودم و خاطرات فراوانی از آن رویداد دارم. آقای رجایی در سال 53 دبیر ما بودند که همان موقع هم دستگیر شدند و من سالها بود که ایشان را ندیده بودم. یک بار در کمیته استقبال بودم و دیدم فردی شاید پانزده بیست طاقه پارچه سفید را پشتش گذاشته، طوری که خم شده و سرش پایین افتاد و محموله سنگینی بود. آورد آنها را روی زمین انداخت. من نگاه کردم ودیدم مرحوم رجایی هستند. جلو رفتم و سلام کردم و ایشان فورا مرا شناختند و پرسیدند، «فلانی هستی؟» گفتم بله. محبتی کردند. شهید مفتح محوریت کمیته استقبال را داشتند و آن نگرانیهای که برای ورود حضرت امام بود و بقیه مسائل را که من کم و بیش در جریان بودم.یکی از خاطراتی که برای من خیلی شیرین است، دو روز بعد از ورود حضرت امام بود که شهید مفتح آمدند منزل. در این فاصله در مدرسه رفاه و مسائل آنجا درگیر بودند. ایشان بسیار خوشحال بودند. من نه قبل از آن و نه پس از آن هرگز پدرم را این قدر خوشحال ندیده بودم. خیلی سرحال و شاد بودند و برایمان تعریف می کردند که چه پیش آمده است. نکته بسیار جالبی که شهید مفتح تعریف می کردند که چه پیش آمده است. نکته بسیار جالبی که شهید مفتح تعریف کردند این بود که همه این افرادی که فریاد می زنند دورد بر خمینی، حضرت امام نه از درودشان خوشحال می شوند و نه از مرگ بر شان مکدر. ایشان برای هدفی مبارزه می کنند که نه تأیید و نه تکذیب کسی تأثیری برایشان نمی گذارد. از آن ایام خاطرات بسیار شیرینی در ذهن من هست.

پس از پیروزی انقلاب و احراز مسئولیت ریاست دانشکده الهیات، چقدر به تصفیه افرادی که افکار مسموم داشتند، اعتقاد داشتند و رویکرد ایشان چگونه بود؟
 

احساس من این است که غیر از طرد وابستگان به ساواک و عناصر مستقیم رژیم، چندان اعتقادی به طرد همه عناصر نداشتند. کسانی بودند که قبل از انقلاب تفکرات الحادی یا انحرافی داشتند که بسیار هم باب بود. تا جایی که من خبر دارم با اینها برخورد حذفی نداشتند و اتفاقا معتقد بودند که باید برای اینها تریبونی بگذاریم که بیایند حرفشان را بزنند. من فکر می کنم فضا را برای تضارب آرای نحله های فکری بسیار باز کردند. فکر نمی کنم مضیقه ای برای آنها ایجاد کرده باشند.

آخرین بار پدرتان را کی دیدید و چه خاطره ای دارید؟
 

صبح روزی که پدرم به شهادت رسیدند، از طبقه بالا که منزل خودم بود(چون ازدواج کرده بودم) آمدم پایین و دیداری کردیم و بعد هم خداحافظی کردم تا به مدرسه ای که در آن تدریس می کردم بروم. در دبیرستان بودم که از دفتر مرا خبر کردند که اخبار گفته که این اتفاق افتاده. منتظر ماندم تا اخبار ساعت ده صبح، بعد سریع خودم را به محل ترور رساندم و بعد هم به بیمارستان رفتم. آخرین بار من ایشان را همان روز صبح دیده بودم که دیدار مختصری بود و سلام علیکی.

شهادت پدر تا چه پایه در زندگی شما تأثیر گذاشت؟
 

دو تأثیر عمده، یکی همان تأثیر عاطفی پدر و فرزندی است که کسانی که تجربه کرده اند می دانند که انسان ناگهان احساس می کند در خلائی رها شده است و به شکلهای مختلف هم تأثیرات مختلفی دارد. مثلا کسی که بیمار باشد، انسان به تدریج آمادگی ذهنی پیدا می کند و خانواده آماده است، ولی کسی که زندگی عادی دارد و ناگهان خبر شهادتش را می شنوید، خیلی تکان دهنده است. ضربه روحی و عاطفی بسیار بزرگی بود. تأثیر دیگر این شهادت این بود که من و برادرهایم احساس می کردیم که ما باید حتما رفتار اجتماعیمان را طوری تنظیم کنیم که به عنوان فرزندان شهید مفتح زینتی برای ایشان باشیم و همین مسئله بسیاری از حرکات اجتماعی ما را شکل داد و لذا شما در مورد هیچ یک از فرزندان شهید مفتح نمی بینید که در یکی از مناقشات اجتماعی وارد شده باشند و یا شبهاتی که در مورد فرزندان بعضی از بزرگان مطرح هست، در مورد فرزندان ایشان مطرح شده باشد و این طوری به خاطر تحفظی بود که بین خودمان قرار گذاشتیم و طوری رفتار کردیم که خدای نکرده خدشه ای به شأن و کرامت پدرمان وارد نشود و ذهنیت منفی نسبت به ایشان در جامعه ایجاد نشود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 14
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان