سرویس فرهنگی فردا؛ مازیار وکیلی: بزرگترین مشکل خانهای در خیابان چهل و یکم این است که در انتهای مسیر درامهای به سبک فرهادی ساخته شده. کهنهگی فیلم به جز آنکه دلیل درون متنی دارد به تکرار استفاده از سوژههای این چنینی در چند سال اخیر هم مربوط میشود. فیلمهایی که بر مبنای یک موقعیت پیچیده اولیه شکل میگیرد و داستان فیلم عملاً بسط همان موقعیت سخت و سنگین اولیه است.
قدم اول را نویسنده و کارگردان خانهای در خیابان چهل و یکم به درستی برداشتهاند. موقعیتی که آنها برای شروع فیلمشان طراحی کردهاند موقعیت واقعاً جذاب و پیچیدهای است. برادری طی یک نزاع آنی برادر کوچکترش را میکشد و از صحنه قتل میگریزد. این موقعیت برای شروعی تکاندهنده بسیار خوب است. تماشاگر را مشتاق و منتظر نگه میدارد تا واکنش شخصیتها به این ماجرا را با دقت و حوصله پیگیری کند و منتظر باشد تا از ادامه ماجرا سر در بیاورد. مشکل نویسنده و کارگردان هم از همینجا آغاز میشود. بعد از آن اتفاق تکاندهنده اولیه آنها موقعیتهای مکمل جذابی همپای موقعیت اولیه ندارند تا به کمکشان بیاید و اثر را از دام ملال و پوچی نجات دهد. بعد از اینکه موضع شخصیتها در قبال فاجعه رخ داده مشخص شد و ما نقش و نگاه هر کدام از شخصیتهای فیلم را به فاجعه اتفاق اُفتاده متوجه شدیم، فیلم عملاً به پایان میرسد. باقی فیلم درجا زدن حول یک موقعیت است. چیزی قرار نیست به فیلم اضافه شود که ما را مشتاق و منتظر سرنوشت آدمهای داستان نگه دارد.
اما چه نکتهای در این فیلم و ملبورن نیما جاویدی نادیده گرفته شده که این آثار را از نفس میاندازد؟ فقدان تنش. آثار فرهادی اگر چنین محکم و خلاقانه به نظر میرسند (منهای گذشته و فروشنده) به خاطر تنش بالای دراماتیکشان است. در «جدایی...» و «درباره الی» بعد از رخ دادن فاجعه مسیر حرکت درام مدام رو به اوج است و نویسنده میتواند تنشهای ویرانگری خلق کند تا تماشاگر هنگام تماشای فیلم از نفس بیاُفتد. اما خانهای در خیابان چهل و یکم و فیلمهای دیگری چون «ملبورن» و «شکاف» از همین فقدان تنش دراماتیک است که ضربه میخورند.
بعد از کشتهشدن مرتضی به دست محسن ما تنش چندانی در فیلم نمیبینیم. شخصیتها مدام در صحنههای مختلف فیلم راه میروند و فاجعه را تشریح میکنند. بعد از اینکه میزان بدبختی هر کدام از شخصیتها معلوم شد قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ در فیلم هیچ اتفاقی نمیفتد. مادر پسرش را معرفی میکند، حمیده شوهرش را از حبس بیرون میآورد، مادر رای به قصاص پسرش میدهد و... این موقعیتهای به شدت جذاب از پی هم اتفاق میفتند بدون اینکه تنش خاصی ایجاد کنند. در حالی که در فیلمی مثل جدایی پاره شدن یک کیسه زباله هم باعث بالا رفتن تنش دراماتیک فیلمنامه میشد. اما در خانهای در خیابان چهل و یکم از این همه موقعیت جذاب به راحتی چشمپوشی میشود تا لحن به شدت سرد و ضد ملودراماتیک آن از دست نرود.
سوال دیگری که اینجا پیش میآید این است که دلیل اتخاذ چنین لحنی برای این فیلم که زمینههای دیگری دارد چیست؟ بله، قرار نیست ما شاهد اثری پر سوز و گداز و گریهدار باشیم. اما با این استراتژی که نویسنده و کارگردان در نظر گرفتهاند هم نمیشود کنار آمد. این لحن سرد فقط به کار خنثی کردن تنشهای بالقوه حاصل از موقعیت جذاب ابتدای فیلم میآید. فیلم حتی از محوریت سعید و بار سنگینی که به روی دوش او قرار دارد هم درست استفاده نمیکند. خشم سعید صرفاً ختم میشود به دو دعوای بیدلیل و غیرمنطقی با طلبکار و لولهکش و کوبیدن توپ بسکتبال به دیوار. در حالی که میشد از این خشم در مواجهه با صنم دختر خردسال محسن استفاده کرد و تنش دراماتیک داستان را تا حد زیادی بالا برد. اما این خشم در جاهای غیرضروری استفاده میشود و باعث میشود سعید بیشتر از آنکه تنها و بیپناه جلوه کند کودن به نظر بیاید.
نماد پردازیهای درون فیلم هم مثل ماجرای سقفی که دارد فرو میریزد و آن حرکت تغزلی و بیمعنای دوربین در سکانس آخر و مکثش روی تابلوی خیابان چهل و یکم بیشتر از آنکه خدمتی به داستان فیلم بکنند آن را از مسیر اصلیاش منحرف میکنند. خصوصاً قضیه سقف در حال فروریختن که مادر میکوشد تعمیرش کند و یکی از عروسها جلوی تعمیرات را میگیرد و این ماجرا قرار است تفاوت دیدگاه دو طرف داستان را به فاجعه پیشآمده نشان دهد و این نکته را حسابی برای تماشاگر جا بیاندازد که مادر فیلم چقدر زن خوب و فهمیدهای است و تنها اوست که به فکر بندزدن این چینی شکسته است. همین نبود تنش دراماتیک در فیلم مشکل بعدی را به وجود میآورد و آن فقدان ریتم در فیلم است. فیلم آنقدر صاف و ممتد و روی یک خط و مسیر از پیش طراحی شده پیش میرود که دیگر جایی برای غافلگیری و شگفتی تماشاگر باقی نمیماند. فیلمهای فرهادی (که قربانی سالها دستیارش بوده) به خاطر وجود آن تنش دراماتیک از چنان ریتم کوبندهای برخوردارند که تماشاگر را مفتون و مجذوب میکنند و اجازه نمیدهند او لحظهای چشم از پرده بردارد. اما اینجا و در این فیلم ما با انبوهی از صحنههای مبتنی بر دیالوگ مواجه هستیم که اتفاق خاصی هم درونشان رخ نمیدهد. علیرغم تلاشهای هومن بهمنش که سعی کرده در فیلمبرداری مقداری تنش به تصویر اضافه کند فیلم از اساس فاقد چنین چیزی است و همین فقدان باعث شده پس از گذشتن نیمی از فیلم تماشاگران روی صندلی جابهجا شوند. یادمان نرود که ریتم و ضرباهنگ در فیلمنامه شکل میگیرد و تدوین فیلمبرداری فقط به بهتر شدن ریتم کمک میکند. وقتی شما در فیلمنامه ریتم را رعایت نکنید کاری از دست تدوینگر و فیلمبردار هم ساخته نیست.
از همه بدتر پایان به شدت سانتیمانتال فیلم است که با چند مشت و فحش کودکانه و یک بغل کردن ساده توسط عمو، فیلم صرفاً جمع میشود. واقعاً پایان فیلمی با این موقعیت سخت و صعب چنین پایان کودکانهای است؟ آنقدر ساده و بچهگانه؟ صرفاً با مشتی مشت و لگد و چندتایی فحش تمام میشود؟ این یعنی ما امیدوار باشیم بعد از گذشت این چند سال سعید آرام شود و ببخشد؟ این پایان بیشتر شبیه یک فرار به جلو از سوی نویسنده و کارگردان است. فرار به جلویی نمادپردازانه و مستعمل که فیلم را در ابهامی بیدلیل رها میکند. ابهامی که خلاف ذات ملودرامهای این چنینی است.
«خانهای در خیابان چهل و یکم» اگر یک دهه پیش با همین سبک و سیاق ساخته میشد میتوانستیم آن را با صفاتی مثل جذاب و تکاندهنده بدرقه کنیم. اما حالا و در امروز تداوم کابوس تقلید غلط و بیپشتوانه از سندروم فرهادی است.