به جایی آمدهام که آدمهایش هیچ تعلقی به آن ندارند. آنها را از خانه و زندگیشان جدا کردهاند و به خانهای آوردهاند که هر چقدر هم راحت باشد، به راحتی خانه خودشان نمیرسد. سرای سالمندان آذرشهر؛ جایی که بهطور اتفاقی گذرم به آن افتاد. سرایی در نزدیکیهای مرکز شهر و در خیابان خلوتی که وقتی وارد آن میشوی، ناخواسته دلت میگیرد. سمت راست خیابان دیوار نهچندان بلندی به در بزرگ آهنین خانهای ختم میشود که آدمهایش هزاران خاطره را در دلشان زنده نگهداشتهاند.
پیرمردکوتاه قامتی که لباس آبی رنگی شبیه به پیژامه پوشیده، آن سوی در بزرگ آهنین (که بیشباهت به در سلول زندان نیست و دولنگهاش به هم زنجیر شدهاند) ایستاده و خیره به من. میان حرف زدن و نزدن مردد مانده؛ سلام میکنم. سرش را تکان میدهد و بدون اینکه حرفی بزند، پشت به من میکند و آرام آرام میرود بهسوی ساختمانی که گویا آسایشگاه مردان است.
امانتی را که باید میرساندم، به یکی از مددکاران سرای سالمندان تحویل دادم. وقتی برگه تحویل را امضا کردم، نگاهم به آدمهایی افتاد که روی نیمکتهای سبزرنگ نشستهاند. چندتایی از آنها روی صندلی به دیوار تکیه زده و برخی هم روی تختهایشان خوابیدهاند. نمیدانم چرا نگاهشان مرا میگیرد. انگار با چشمهایشان میخواهند بمانم و ساعتی میهمان آنها باشم. احساس میکنم میتوانم نگاههای تکتک آدمهای این خانه را بخوانم. مثل مردی که با لباس اتوکشیده تکیه به عصا زده و از پنجره به بیرون خیره مانده و دارد به فرزندانش فکر میکند که دو دستی مال و اموالش را به آنها داده و حالا عاقبت این بخشش و محبت، سرای سالمندان شده است.
حاج حسین 75 ساله، سه پسر و یک دختر دارد و پنج تا هم نوه. او را به بهانه اینکه یک ماه در این خانه بماند تا برایش آپارتمان کوچکی بخرند به اینجا آوردند و حالا دو سال از آن زمان میگذرد. مثل یک همدم پای درد دلش مینشینم. آدم توداری به نظر میرسد ولی آنقدر از دست فرزندانش دلگیر است که سفره دلش را حتی برای هر غریبهای باز میکند؛میگوید :« من برای خودم کسی بودم، برو بیایی داشتم. نصف تبریز مرا میشناسند. نمیدانم چه ظلمی در حق بندههای خدا کردم که کارم به اینجا رسید.
خدا شاهد است تا جایی که توانستهام دست آدمهای فقیر و ندار را گرفته و به کسی زور نگفتهام؛ با این حال نمیدانم چرا اینجا هستم. دو سال تمام است که روز و شب به این فکر میکنم.سه سال پیش که زنم سرطان گرفت و عمرش را داد به شما، هر کدام از بچهها یک هفته مرا به خانه خودش میبرد. بعد از چند ماه پیش خودم گفتم ملک و املاک را پیش از اینکه بمیرم بین بچههایم تقسیم کنم.
هر چه داشتم بینشان تقسیم کردم و قرار شد هر هفته پیش یکی از بچههایم بمانم. یکی دو ماه از این ماجرا نگذشته بود که سر و صدای عروسهایم درآمد. باور نمیکنید انگار توی برزخ گرفتار شدهبودم.
پسر بزرگم مرا بیرون برد و گفت برای اینکه سر و صدای عروسها بخوابد، یک ماه به سرای سالمندان بروم . قول داد بعد از یک ماه برایم آپارتمان کوچکی بخرد تا راحت زندگی کنم؛ من هم قبول کردم. حالا از آن زمان دو سال میگذرد و هنوز پسر بزرگم نیامده. در این مدت فقط چندبار دخترهایم برای دیدنم آمدهاند».
حاج حسین میزند زیر گریه. اشک روی گونههای چروک و چین خوردهاش همچون سیلی در شیار کوه سرازیر میشود. دستمال سفیدی را از جیب پیراهنش بیرون میآورد و اشکهایش را پاک میکند. از جایش بلند میشود و عصازنان بهسوی حیاط میرود.
به سالن برمیگردم. به همان جایی که پیرمردها بیرمق روی صندلیها نشستهاند و انتظار میکشند. شاید انتظار آشنایی که چند ساعتی را با او به حرف بنشینند، شاید هم انتظار دیگری میکشند.
از میان جمع عبور میکنم. پیرمرد نحیف و ریزجثهای نگاهش به نگاهم گره میخورد. هنوز چند قدم از او دور نشدهام که صدایم میکند و میگوید :«ابراهیم، ابراهیم.بالا سن سن؟» یعنی ابراهیم، پسرم تویی؟
به سمتش میروم و میگویم پدر جان من ابراهیم نیستم ولی اگر کاری داری به من بگو. پیرمرد خاموش میشود. میتوانم حسش را درک کنم. مدتهاست در انتظار دیدن فرزندانش است. نامش عمو حجت و78 ساله است و اهل تبریز. او را به بهانه زیارت امام رضا(ع) به آسایشگاه آوردهاند. 6 ماه است کسی به ملاقاتش نیامده؛ میگوید :« تو را با پسرم اشتباه گرفتم. تو شبیه به او هستی، خیلی وقت است منتظرم به ملاقاتم بیاید تو را که دیدم یک لحظه فکر کردم ابراهیم آمده. پسرم را خیلی وقت است ندیدهام. دلم برای او و دخترهایش خیلی تنگ شده».
نمیتواند جلوی سیل اشکهایش را بگیرد. گریههای پیرمرد آنقدر جانسوز است که مرا هم به گریه کردن میاندازد. با گوشه آستینش اشکهایش را پاک میکند. به او دلداری میدهم و میگویم که پسرش برای دیدنش خواهد آمد. یکی از پیرمردها دم گوشم میگوید که پسرش شماره تلفنش را عوض کرده». این جمله مدام توی سرم میپیچد؛« پسرش شماره تلفنش را عوض کرده!» مگر میشود فرزندی نخواهد پدرش را ببیند؟
عمو حجت می گوید: از خدا می خواهم نفسم را ببرد تا از این زندگی نکبتبار راحت شوم. کنارش مینشینم تا چند دقیقهای با هم گفتگو کنیم.