سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یتَبَینَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ...[1]
بزودی آیات خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان می دهیم تا آشکار شود که او حقّ است.
اسلام برای وصال انسان به هدف از خلقتش طریقی مخصوص به خود را عرضه داشته است. قبل از بیان این مسیر، بهتر است نگاهی داشته باشیم به دو راه دیگر که حکماء و عرفاء پیشنهاد کرده و به آن سوی رفته اند، تا ضمن نقد خصائص آن دو مسیر، راه قرآن را روشن تر درک نماییم.
راه حکماء
فیلسوف می گوید: گوهر انسان عقل اوست، و کمال او به قدر عقل او بستگی دارد، و انسان کامل انسان عاقل را گویند که به تمام هستی چون کسی که بر بلندای قله ای به اطراف بنگرد آگاهی دارد، و این برخلاف انسان علمی است، چرا که او در حصار علم تجربی و حسی تنها می تواند قسمتی از جهان را مشاهده کند.
در نقد این مکتب می توان گفت:
اسلام به عقل و تعقّل اهمیت بسیاری داده است، اصول دین اسلام برپایه عقل است. اگر کسی بگوید من به مبدأ و معاد معتقدم چون پدر و مادر و محیط اطرافم چنین بوده اند، اعتقادش صحیح نبوده و بدو گفته می شود؛ اعتقادات، تنها باید منشاء عقلانی داشته باشد.
قرآن کریم نیز بارها از عقل و تدبیر، سخن به میان آورده و عدم تعقّل را به شدت مذمت نموده است.
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُکمُ الَّذِینَ لا یعْقِلُونَ.[2]
بدترین جنبندگان نزد خداوند، افراد کر و لالی هستند که تعقل نمی نمایند.
عقل در اخبار و احادیث نیز فصول وسیعی را به خود اختصاص داده است، به طوری که اوّلین بخش از کتاب شریف کافی به مباحث «عقل» اختصاص یافته است.
در میان فِرق اسلامی به اعتراف اندیشمندان اهل تسنن، مذهب شیعه بالاترین ارج را برای عقل قائل شده است. «احمد امین» با اینکه به عقاید ضد شیعی معروف است در کتابهایش (فجر الاسلام، ضحی الاسلام، ظهر الاسلام، یوم الاسلام) می گوید: در تمام ادوار تاریخ، عقل شیعی استدلالی تر بوده است. ایشان می گوید فلسفه برای اولین بار در میان شیعیان آشکار شد، حتّی در مصر فلسفه ای نبود وقتی سید جمال به مصر آمد، فلسفه رشد نموده و هنگامی که از مصر رفت، فلسفه نیز افول کرد.
در میان اهل تسنن، گروه اعتقادی معتزله طرفدار عقل بودند و لذا آنها و شیعه را در مقابل اشاعره، عدلیه می خوانند. این ایده بعد از بنی امیه در زمان بنی عباس اوج گرفت، ولی در عهد متوکل، چون وی شخصی قشری بود، فکر معتزلی از بین رفت و تفکر تعبدی احمد حنبل ترویج یافت، و بعد از او نیز به وسیله شاگردش «ابن تیمیه» و در قرون گذشته به وسیله پیروان دیگرش همان فکر تقویت شد. از دیگر ائمه اهل سنت، مالک بن انس نیز به تعبد روی آورد. شافعی بینابین بود، و ابوحنیفه، به شدّت به قیاس متمایل گشت.
در حالات وی آورده اند او آنقدر به عقل و قیاس توجه می کرد که روزی به سلمانی گفت:
موهای سفیدم را بکن تا رشد نکند. سلمانی پاسخ داد: به عکس اگر کنده شود بیشتر رشد می کند. ابوحنیفه سریعاً به قیاس متوسل شد و گفت: پس موهای سیاه را بکن تا آنها بیشتر شوند!
در میان شیعیان، در عهد صفویه، بصورتی محدود فکر اخباری گری و پرهیز از تعقل رواج داشته، و حتی ملا امین استرآبادی استاد میرزا احمد استرآبادی کتابی بنام فوائدالمدینة نگاشت و در آن به شدت به عقل حمله برد، ولی این فکر بسته دیری نپائید، و به وسیله دانشمندانی چون آیت الله وحید بهبهانی و شیخ مرتضی انصاری و دیگران ریشه کن شد.
البته در میان اشعار شعرا حملاتی به عقل دیده می شود، ولی با دقت در آنها در می یابیم که هجمه ای به عقل صورت نگرفته بلکه در واقع انسان غیر عاقل و عاصی مورد عتاب واقع شده است. به نمونه ای از این اشعار در ادبیات ما توجه کنید:
دشمن جان من است عقل من و هوش من
کاش گشاده نبود چشم من و گوش من
عاقل مباش که تا غم دیگران خوری
دیوانه باش تا که غمت دیگران خورند
به هر حال، بحث های عقلی در همان آغاز نضج مکتب شیعه، رواج بسیار داشته است و از بزرگترین شاگردان امام کاظم علیه السلام، جناب «هشام بن حکم» متخصص در این فن می باشد.
«شبلی نعمان» نویسنده کتاب تاریخ علم کلام می نویسد: همه از مباحثه با «ابو هذیل علّاف» که از بزرگترین متکلمین اسلامی و ایرانی بود هراس داشتند، و او از تنها کسی که پرهیز داشت هشام بن حکم بود.
امام کاظم علیه السلام در تعلیماتش به هشام، اساس تمام تفکرات اسلامی را عقل معرفی نموده است و خطاب به وی می فرماید:
یا هِشامُ بْنِ الحَکمِ، انَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ اکمَلَ لِلنَّاسِ الْحُجَجَ بِالْعُقولِ و افْضی الَیهِمْ بالْبَیانِ، وَدَلَّهُمْ علی رُبُوبِیتِهِ بِالْادِلاءِ...
ای هشام، خداوند متعال به وسیله عقل حجّت ها را بر مردم تمام نمود، و با آیات خود آنان را آگاه، و با برهان و دلیل به سوی ربوبیتش هدایت نموده است.
سپس حضرت در هر موردی به آیات الهی استناد جسته و در ادامه بحثش می فرماید:
یا هِشامُ ثُمَّ ذَمَّ الَّذینَ لا یعْقِلُونَ فَقالَ: وَ اذا قیلَ لَهُمْ اتَّبِعُوا ما انْزَلَ اللَّهُ، قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما الْفَینا عَلَیهِ ابائِنا اوَلَوْ کانَ آبائُهُمْ لا یعْقِلُونَ شَیئاً وَ لا یهْتَدُونَ...[3]
ای هشام، سپس خداوند، کسانی که تعقل نمی کنند، نکوهش کرد و فرمود:« چون به آنان گویند از آنچه خداوند نازل کرده پیروی نمایید، گویند ما از آنچه پدرانمان را بر آن یافته ایم اطاعت می کنیم، آیا هر چند پدرانشان هدایت نشده و راه به جایی نبرده، باز از آنها پیروی می کنند»
ولی با این همه اهمیتی که اسلام به تعقل می دهد، آیا می توان آن را به عنوان راهی مستقل و کافی برای وصول به مطلوب بر شمرد؟ عقل هر چند به آدمی شناختی کلّی اعطاء می کند ولی هرگز این چنین شناختی به تنهایی برای رسیدن آدمی به کمال مطلوب کافی نیست، زیرا چه بسیارند کسانی که شناخت قوی دارند ولی ایمان و اعتقاد نداشته و از عمل صالح فاصله ای بسیار گرفته اند و لذا شناخت بدون ایمان بی اثر بوده و توان راهبری انسان را به سوی هدف متعالی ندارد.
انحراف عظیم
از زمان افلاطون (427 تا 346 قبل از میلاد) و ارسطو (384 تا 322 قبل از میلاد) تا حدود قرن 16 میلادی، معنویت، هدف اصلی علم و دانش بود، و علم، تنها در خدمت ترقی و تکامل انسان قرار داشت.
همیشه علم را با مال و ثروت یا اولاد مقایسه می کردند، و برتری علم را به اثبات می رسانیدند، کما اینکه اخبار زیادی نیز در همین موضوع از معصومین علیهم السلام به ما رسیده است.
فرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی و رنه دکارت فیلسوف فرانسوی، مسیر علم را تغییر دادند و جهت عمودی آن را افقی کردند، این دو با ابداع تز «خدمت علم به زندگی» علم نافع را علمی معرفی کردند که طبیعت را به سیطره انسان درآورد و رفاه آدمی را مهیا نماید، حاصل این تز، اختراعات و اکتشافات گسترده و ساخت وسایل رفاهی بود، و هر چند آدمی در این سیر بیشتر فرو می رفت از جهت عِلوی خود فاصله ای بیشتر می گرفت.
هم اکنون نیز دانشگاههای جهان مطابق علوم جدید حرکت می کنند، و با اینکه هر لحظه بر اختراعات و اکتشافات خود می افزایند، ولی با همان سرعت و بلکه بیشتر، از معنویات فاصله ای بیشتر می گیرند، امروزه در اکثر این مراکز علمی، تنها منفعت مادی، و نه غیر آن، مورد کنکاش قرار گرفته، و از همین زاویه به هستی توجه می شود.
راه عرفا
مکتب عشق و عرفان در مقابل مکتب عقل واقع شده است. صاحبان این مکتب معتقدند عقل، کانون اندیشه و دل کانون احساس و عشق است. عقل آدمی تمام انسان نیست، جزیی از وجود آدمی می باشد، ابزاری است همانند سایر اعضاء آدمی، برخلاف دل که اساس شخصیت انسان است، و البته اساس تمام ذرات هستی نیز می باشد، در آب و باد و نبات و.. . همه و همه، عشقی است که او را به سوی معشوق سوق می دهد.
عشق بحری است، آسمان بروی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی
عارف راه کمال آدمی را عشق به معبود خلاصه می کند عشقی که عاشق را به معشوق رسانده و در آن فانی کند عاشق قبل از رسیدن به آن مرتبه، از ناملایماتی چون عذاب و آتش بیزار بود، و لذاتی چون حور و قصور جنّت را می طلبید، امّا وقتی به کمال رسید هیچ چیزی نمی خواهد. محیی الدین عربی می گوید:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
به نظر عارف، راه وصال به معشوق تهذیب نفس است و بس، و بی آن وصال ممکن نیست و هر سیری بدون تهذیب، تنها اغوای شیطانی می باشد.
اسلام به تهذیب نفس بهاء بسیاری داده است، به طوری که در سوره «شمس» خداوند متعال بعد از یازده سوگند پی در پی، می فرماید:
قَدْ افْلَحَ مَنْ زَکیها* وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّیها.[4]
هر که نفس خود را پیراسته ساخت رستگار، و آنکه نفسش را آلوده نمود محروم گشت.
دین اسلام راههایی نیز برای تهذیب نفس ارائه داده است. تقویت ملکات حسنه و پرهیز از رذایل دو بال آدمی برای تزکیه نفس می باشند که هر کدام شقوق متعدده ای دارند.
عرفاء اسلامی با بهره گیری از همین وجهه اسلام، خواسته اند دل را از رذایل تخلیه کنند تا لایق دیدار معشوق شود.
امّا آیا این مکتب می تواند، جامعه انسانی را بسوی کمال مطلوب رهبری کند؟
مکتب عرفان نیز چون مکتب حکماء خالی از اشکال نیست. در این مکتب، عقل به شدّت تحقیر و بی بهاء و به علم، مطابق شأنش توجه نمی شود. و البته دیدیم اسلام ارزشی کلان برای عقل قائل است.
علاوه اینکه، مکتب عرفان، مکتبی عمومی نیست، این مکتب به هر کسی اجازه ورود نمی دهد، سال ها سلوک لازم است تا شهودی حاصل آید و لذا نمی تواند یک مکتب قابل ارائه برای همه خلایق باشد.
ثالثاً، شهود، خود مراتب عدیده ای دارد و به اصطلاح «مقول با لتشکیک» است مضافاً به اینکه نفس شهود در هر مرتبه ای که باشد برای احدی دوام و ثبات ندارد، بلکه بستگی به بقاء مقدمات و اذن الهی دارد. و لذا چه بسا در پی لحظه ای مکاشفه، مدّت های مدید وصلتی ایجاد نگردد، و یا مدت های طولانی، مقدمه یک لحظه مکاشفه شود، کما اینکه در داستان یعقوب و یوسف علی نبینا و آله و علیهما السلام، پدر، فرزند خود را در چاه کنعان ندید و سالها از زندگی او بی خبر بود، ولی بوی پیراهن او را از فرسنگ ها استشمام کرد.
وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ ابُوهُمْ انّی لَاجِدُ ریحَ یوسُفَ لَوْلا انْ تُفَنِّدُونَ.[5]
هنگامی که کاروان از مصر جدا شد، یعقوب گفت: من بوی یوسف را احساس می کنم اگر مرا به نادانی نسبت ندهید.
یکی پرسید ازآن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی در پیش پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی[6]
اشکال مهم دیگر راه عرفاء، این است که در این مکتب به جنبه های فردی بسیار بیشتر از وجهه اجتماعی انسان توجه شده است. انسان موجودی اجتماعی است و طبیعت اجتماعی بودن در انسان محرز بوده و زیست اجتماعی، ذاتی انسان شمرده می شود.
حوائج و نیازهای او به صورتی نیست که به تنهایی بتواند آنها را برآورده کند و همان نیازها در آغاز حیات، او را به زندگی مدنی سوق داده است.
هر چند اجتماع، ابزاری برای انسان در سیر تکاملی او می باشد، امّا به هر حال نقش مهم او قابل اغماض نیست. عرفاء انسان را در مقابل جهان، به مثابه عالم کبیر در مقابل عالم صغیر فرض کرده اند.
مولوی در دو بیت ذیل:
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان خانه است و دل شهر عجاب
جهان را چون خم و دل را جوی آب، و نیز دنیا را چون خانه و دل را چون شهری دانسته است. و با این که هر چه در خم باشد در شهر هم هست، چون آب خم جزیی از نهر می باشد، و نیز هر چه در خانه باشد در شهر هم هست چون خانه جزیی از شهر است، ولی مولوی چون دل را وسیع تر دانسته و خم را بهتر دیده، دل گرایی و خم طلبی را به جای نهر و شهر تشویق می کند.
همین شیوه تفکر در میان بسیاری از شعرای نام آور دیگر و از جمله حافظ دیده می شود، این بیت از حافظ مبین همین مطلب است.
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
دیگر اشکال مهم مکتب عرفان، نفس کشی بیش از حدّی است که به عنوان مبارزه با نفس مطرح شده است.
دسته ای که به ظاهر خود را از عرفاء دانسته و به نام ملامتیه مشهور بوده اند، می گویند:
باید آن کرد که مورد ملامت دیگران قرار گرفت، تا بدین وسیله نفس را خوار ساخت.
اینان قدح شراب به دست می گرفتند، شیشه شراب حمل می کردند، خود را در مظان اتهام فحشاء قرار می داند، زیر مشت و لگد مردمان واقع می شدند، مسخرگی می کردند تا بدین وسیله استهزاء گردند و به اصطلاح نفس خود را بکشند.
بدیهی است که اسلام همه این موارد را از گناهان و بعضاً کبائر می داند، و طبعاً معصیت هر چند موجب زوال نفس شود، هرگز نخواهد توانست عامل تکامل باشد، چه اینکه هدف غایی انسان، کمال است و زوال هوای نفس برای رسیدن به آن کمال وسیله ای بیش نیست. بلی اسلام با اینکه پیروی از هوای نفسانی را عامل تباهی می شمارد و در مقابل نفس سرکش فرمان به ایستادگی می دهد، ولی با این حال عزّت نفس را هم مطرح نموده و ذلّت بیجای آن را تحریم کرده است.
قال الصادق علیه السلام: انَّ اللَّهَ تَبارَک وَ تَعالی فَوَّضَ الَی المُؤْمِنِ کلَّ شی ءٍ الّا اذْلالَهُ نَفْسَهُ.[7]
خداوند متعال همه چیز را به مؤمن تفویض فرموده مگر ذلت نفس خودش را.
دیگر اشکال مکتب عرفان، گوشه گیری و انزوای عملی است. مسیری که متأسفانه عده ای بسیار را به خود مشغول داشته و به نوعی بیزاری از خلق تبدیل شده است. این شیوه در میان اشعار بسیاری از شاعران کاملًا هویداست، توجه کنید.
سعدی می گوید:
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گذارم
که زور مردم آزاری ندارم
و بابا طاهر آورده است:
خدایا خسته و زارم از این دل
شو و روزان در آزارم از این دل
مو از دل نالم و دل نالد از مو
ز مو بستان که بیزارم از این دل
***
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
عابدی به بیابان رفت و صومعه ای ساخت و شب و روز به عبادت مشغول شد، روزها به صیام و شب ها به قیام گذرانید. به او گفتند: چرا عزلت گزیده ای و از خلق دوری جسته ای؟ عابد پاسخ داد: ترسم اگر به شهر آیم، فریب دنیا خورم، و جلوه های فریبنده دنیا در من مؤثر افتد.
بگفت آنجا پری رویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
ما نمی خواهیم بگوییم اسلام عزلت را به طور کامل نفی می کند، چرا که خمول خود صفت محموده ای محسوب می شود، اما می توانیم به طور قطع بگوییم که گوشه گیری برای کسانی که قادر بر هدایت و اصلاح جامعه هستند و خود به آسانی دچار لغزش نمی شوند، صحیح نبوده و بلکه خود نوعی اغوای شیطانی است.
روش قرآن
دیدیم اسلام هم به عقل و علم بها داد، و برای آن ارزش والایی قائل شد، و هم شهود و مکاشفه را مهم شمرد، ولی با این وصف، ارائه این دو طریق به عنوان راه وصول به هدف، با اشکالات و ایراداتی توأم بود، از این رو باید در پی معرفی راهی اصیل برای ایصال به هدفی بود که اسلام از انسان انتظار دارد، راهی که تمام خلایق بتوانند چون یک فرمول ریاضی از آن بهره گرفته و منحصر به قشری خاص نگردد.
قبل از بیان این راه که قرآن آن را معرفی کرده است یادآوری هدف اساسی از خلقت انسان از دیدگاه اسلام لازم است.
اسلام انسان را برای وصال او به معبود می خواهد، تمام برنامه های عملی اسلام چه در ابواب مختلفه اخلاق یا عبادات و معاملات، و نیز اساس ایدئولوژی اسلامی بر همین پایه استوار بوده که انسان را به خداوند برساند و نزد او جایش دهد.
انَّ الْمُتَّقینَ فِی جَنَّاتٍ وَ نَهَرٍ* فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیک مُقْتَدِرٍ.[8]
پرهیزکاران در باغ های بهشتی و نزد خداوند مالک و مقتدر جای دارند.
با بیان این مقدمه کوتاه باید توجه داشت که قرآن کریم توجه انسان را به دو چیز معطوف داشته است.
1- آیات آفاقی
آفرینش جماد و نبات و انواع حیوانات و نیز موجودات مجرد، و عجائب هر دسته، و شگفتی های اسرارآمیز در هر موجودی، دریچه ای وسیع بر ما می گشاید تا به این وسیله به عظمت خداوند پی برده و شمّه ای از قدرت او را احساس نماییم.
براستی هر موجودی از کوچکترین آنها تا بزرگترینشان دارای نظمی عجیب و برنامه ای مدوّن می باشند. علاوه این که هماهنگی موجودات و لزوم وجود هر کدام برای چرخه طبیعت خود سخنی مفصّل دارد.
2- آیات انفسی
قرآن کریم پس از برانگیختن اعجاب انسان از خلایق اطرافش، وی را به تدبر در خود راهنمایی می کند، تا با مشاهده عجز او از فهم عظمت نهفته شده در وی، او را متوجه این نکته نماید که عظمت موجودات اطراف او بسیار بیشتر از آن است که او درک کرده و بدان پی برده است، زیرا او با مشاهده خود، خواهد دانست که وقتی عاجز از درک خود باشد، هرگز نتواند کنه خلایق دیگر را دریابد.
براستی دقت در دستگاه های بدن، شیوه کار آنها، وجود اوصاف عدیده ژنتیکی در سلولی که تعداد بسیاری از آن با چشم قابل رؤیت نیست، و...، و نیز عجائب روان انسان و کار و فعالیت آن که بس پیچیده تر از جسم اوست، اعجابی سخت می آفریند و ناخودآگاه زبان آدمی را به حرکت واداشته که:
عالِمُ الْغَیبِ وَ الشَّهادَةِ الْکبِیرُ الْمُتَعالِ.[9]
او از غیب و شهود آگاه و بزرگ و متعال است.
تدبّر و تعقّل در این دو دسته از آیات الهی، آدمی را از علایق غیر الهی دور ساخته و حقایق همه چیز را در نظر او مشهود می نماید و ملکوت اشیاء را به او نمایان می سازد.
این شیوه ضمن در بر داشتن محامد مکتب های عقل و عرفان، از نقائص آنها نیز مصون است.
پی نوشت ها
[1] سوره فصلت، آیه 53.
[2] سوره انفال، آیه 22.
[3] تحف العقول، ص 447 و 448.
[4] سوره شمس، آیات 9 و 10.
[5] سوره یوسف، آیه 94.
[6] کلیات سعدى، گلستان، ص 75.
[7] مشکوةالانوار، ص 245.
[8] سوره قمر، آیه 54 و 55.
[9] سوره رعد، آیه 9.