خبرگزاری مهر – سرویس فرهنگ:
شاعر محجوبی است و همه دوستانش او را با همین حجب و فروتنی میشناسند؛ ولی وقتی حرف از آرمان و ارزشهای انسانی و دینی در میان باشد، به معنای واقعی «جنجال» به پا میکند؛ او از دسته هنرمندان و شاعرانی که در یک فضای «میانمایه» فاصله خود را با جدیت اندیشهورزانه درباره حیات جمعی، سیاست و از این طریق حقیقت حفظ یا زیاد کردهاند، فرسنگها جداست و بیش و پیش از آنکه دغدغهاش نفس شعر یا هنر برای هنر باشد، دغدغه انسان اجتماعی دارد و از کنشهای ادبیاش هم کاملا مستفاد میشود که فهمیده این دغدغه را نمیتوان در یک فضای هنریِ زدوده شده از سیاست پیش ببرد. از «احمد بابایی» حرف میزنم که سطر سطر نوشتهها و بیت بیت اشعارش – که عموما اشعاری مذهبی هستند - مملو از شوری سیاسی و حماسهای نشات گرفته از حقیقت است. او در ساحت شاعری هرگز خود را محدود به مطالعات و پژوهشهای صرفا ادبی و هنری نکرده است، بلکه در ساحت انسانی که با شعر همراه شده، مطالعات جدی در حوزههای فلسفه، تاریخ و سیاست دارد و هرگاه از «شعر شیعی» سخن میگوید، معنایی از شعر را مد نظر دارد که عمیقا با حقیقت و سیاست و از این طریق «عدالتطلبی» عجین شده و چون تیغی کج، راست بر سر خیل کجاندیشان فریبکار و عاملان تبعیض فرود میآید. در مصاحبه پیشرو تقریبا هیچ حرفی از شعر به میان نیامده است؛ در اینجا سراغ احمد بابایی به عنوان یک فعال فرهنگی انقلابی رفتهایم و با او درباره مسائلی سخن گفتهایم که شاید دغدغههای اصلیتر او باشد و کمابیش آنها را در شکلی شاعرانه در اشعارش دیدهایم.
آقای بابایی، بنده شما را به عنوان شاعری انقلابی و مذهبی میشناسم که همواره در خصوص «وضعیت موجود» سیاسی و اجتماعی دارای مواضع صریح انقلابی بودید و هیچ ابایی هم ندارید این مواضع را در اشعاری که به تعبیر خودتان باید «شعر شیعی» باشند، ارائه کنید. امروز در جامعه ایرانی موج مصرفزدگی چنان در عرصههای مختلف جولان میدهد که قشر موسوم به انقلابی و حزباللهی هم از آسیبهای ویرانگر آن در امان نمانده و ما با قشر جدیدی از حزباللهیها روبرو هستیم که سعی میکنند از نظر مصرفی و تجملی، لاکچری و لوکس و اشرافی به نظر برسند. موضع شما در تحلیل این مسئله و در میان قشری که از آن یاد کردم چیست؟
فکر میکنم برای تحلیل این وضعیت لازم است ماهیت این قضیه را کمی تاریخی بررسی کنیم و ببنیم چه اتفاقی افتاده و ما در کجای تاریخ هستیم!
از حدود 160 سال گذشته که پای بیگانه به مملکت ما باز شد، بهواسطه تعهدات بینالمللی که در دوره قاجار نسبت به کشورهای بیگانه پذیرفتیم، اتفاقاتی در کشورما افتاد که پایه اصلی آن مبتنی بود بر نوعی از حقارت که من تلاش میکنم برخی از ابعاد آن را تشریح کنم.
به نظر من اشرافیتی که امروز ما با آن مواجه هستیم یک نوع اشرافیت طبقاتی است که گاهی به غلط فکر میکنیم اینها تاولهای برخی از رویکردهای ناموزون اقتصادی است که از کجفهمیهای مسئولان ناشی شده است؛ به نظر من اینطور نیست، بلکه این اشرافیت طبقاتی نشانههای عریان یک حقارت تام و تمام است. البته فضای مسموم و نقصانهای مدیریت اقتصادی هم به آن کمک میکند و طبقاتی بودن مملکت و مردم ما را تشدید میکند.
امروز این اشرافیت طبقاتی جامعه ما را فرا گرفته و نوعی رقابت آشکار و پنهانی در به دست آوردن ابزارهای بیشتر برای مصرف و یا نمایش مصرف اتفاق افتاده است که در عین حال میبینیم مفاهیم و حوزههای سیاسی و اقتصادی هم با رانتها و اختلاسها و گرفتاریهای متعدد در حوزههای پولی و ارزی و... به این وضعیت اسفبار کمک میکنند و ما بخش خیلی کوچکی از این بروز و ظهور آن را در نمایشهای مضحک اینستاگرامی مبتلایان به این وضعیت میبینیم.
متاسفانه امروز در هر قسمت و فضایی که وارد میشویم، اشرافیت طبقاتی را میبینیم؛ تفاوتی هم نمیکند که بخواهید از ورزش و سینما حرف بزنید یا از لایههای مختلف مذهبی. امروز در لایههای مذهبی هم میبینیم که نوعی اشرافیت به وجود آمده است و فارغ از انواع فتنهانگیز آسیبشناسی هیاتهای مذهبی که خود من شدیدا به آن نقد داشته و دارم، اما باید بگویم که اتفاقا یکی از اصلیترین آسیبهایی که حتی میشود برای هیئتها ذکر کرد این است که ما در هیاتهای مذهبی با نوعی بیزنس از یک سو و همچنین نوعی رقابت در نمایش شکوه اشرافی از سوی دیگر مواجه شدهایم و از این طریق آنچه اصل بود، مغفول ماند!
اتفاق تاریخی که ما را دچار این آسیب کرد چه بود؛ آسیبی که از آن با عنوان «حقارت» یاد کردید؟
باید به حدود 160 سال قبل برگردیم که شاید با وارد شدن یک مفهوم پلید به نام «نفت» به حیثیت و زندگی مردم ایران، لطمه شدیدتری وارد شد.
ما در این دوره بهطور رسمی وارد یک فضای شبهمدرن و مدرننمایی شدیم. جالب آن است که از همان موقع وقتی به قصهها و گزارش های تاریخی که به دستمان رسیده، نگاه میکنیم، میبینیم همین نوع سلبریتیهایی که امروز هستند، در آن روزگار هم نوعی از مدرننمایی را در جامعه خود به نمایش میگذاشتند و «حقارت فرهنگی» که بخشی از آن حقارت تمامعیار بود، شروع میشود. این حقارت فرهنگی که از آن روزگار و پس از اضافه شدن مفهوم پلید نفت به مفاهیم زندگی ما آغاز شد، حتماً بنیههایی هم داشته و دارد. علیالظاهر ما استبداد زدهایم و به آن عادت داریم.
اشرافیتی که امروز ما با آن مواجه هستیم یک نوع اشرافیت طبقاتی است که گاهی به غلط فکر میکنیم اینها تاولهای برخی از رویکردهای ناموزون اقتصادی است که از کجفهمیهای مسئولان ناشی شده است؛ به نظر من اینطور نیست، بلکه این اشرافیت طبقاتی نشانههای عریان یک حقارت تام و تمام است.
من فکر میکنم ما از لحاظ ایدئولوژیک دچار بیماری بوده و هستیم. حتی امروز که 40 سال از حرکت عمومی مردم و نمایش ارادهشان برای حرکت به سمت اصلاح و ظهور میگذرد، میبینیم در جهانبینیمان شدیداً دچار التقاط و انحراف هستیم؛ یعنی نوعی خرافهگرایی و تقدیرگرایی را در بینشهای فکری مردم و مسئولان، حاکم میبینیم.
هنوز هم که هنوز است حتی در تعابیری که از بحث «ظهور» داریم، نوعی قهرمانگرایی استبدادزده وجود دارد؛ یعنی حتی معنایی که از ظهور داریم، یک معنای واقعا شیعی نیست و این معنای ناراست حتی در رسانهها و هیئتهای ما هم ترویج میشود. انگار قرار است یک ابر قهرمانی پیدا شود که همه گرفتاریها را به معجزهای خارق العاده حل کند!
این مسئله به نوعی عادت ذهنی و حوالت تاریخی ما بوده است و ما با این اعوجاجات هنوز هم نتوانستهایم نسبت دین و اخلاق را درست فهم کنیم. به هر حال، از همان 160 سال پیش چند اتفاق، حقارت فرهنگی ما را رسمی کرد، بروز داد و آن را در جامعه ما جدی کرد؛ یکی از مهمترین آن اتفاقات هم این بود که به این امر مبتلا شدیم که «نفت بفروشیم و مشروعیت بخریم!» هم مشروعیت خارجی، هم مشروعیت داخلی! بدینترتیب دولت – دولتی که پول نفت در جیب اوست - در این مملکت به «خدایِ خدایگان» تبدیل شد و او بود که معین میکرد، چه دینی داشته باشید و چگونه زندگی کنید!
جالب اینجاست که این دولت اگر پول نفت در جیبش نباشد، حتی نمیتواند نفس بکشد! یعنی حتی آب خوردنش هم باید از رهگذر نفت تامین شود و همه کارهایش باید با تایید آن پول نفت و امکاناتی که آن پول برای ما فراهم میکند، انجام شود. در این فضا همه مراودات بینالمللی ما متضمن همین حقارت است، یعنی ما بهعنوان بردگان چندشآوری هستیم که نفت میفروشیم و مشروعیت میخریم. حتی به ما میگویند که این ماده بدبو را از شما میگیریم غنیسازی میکنیم و جنس درست میکنیم به شما میدهیم و ما هم میپذیریم و به آن تن میدهیم. یعنی همان پولی که به ما داده میشود، دوباره چند برابرش بازپس گرفته میشود و در عوض به ما جنس و کالایی میدهند تا مصرف کنیم و زنده بمانیم. حقارت فرهنگی از اینجا شروع میشود؛ یعنی به نوعی یک حقارت دیگر با عنوان «حقارت اقتصادی»، مقوم «حقارت فرهنگی» میشود. یعنی ما دو حقارت فرهنگی و اقتصادی را در قالب همین وابستگی برای خود رقم زدیم.
یکی از اصلیترین آسیبهایی که حتی میشود برای هیئتها ذکر کرد این است که ما در هیاتهای مذهبی با نوعی بیزنس از یک سو و همچنین نوعی رقابت در نمایش شکوه اشرافی از سوی دیگر مواجه شدهایم و از این طریق آنچه اصل بود، مغفول ماند!
اما این همه قضیه نبود، اتفاق دیگری هم افتاد؛ ما آرامآرام وقتی در این فضای وابسته و حقارتآمیز جلو رفتیم با سیستم آموزش و پرورش و دانشگاههایی که توسط غرب مدلسازی شده بود مواجه شدیم و آنها را در اینجا پایهگذاری کردیم. نمیخواهم بزرگان تاریخمان را محکوم کنم و بگویم دارالفنون یک مدل غربی بود، ولی میخواهم بگویم مدلسازیهایی که به طور گسترده انجام شد ما را از جهت دیگری وابسته و دچار حقارت کرد. تا پیش از آن حوزهها بار همه علوم دنیوی و اخروی را میکشیدند؛ اما با پذیرش دانشگاه اتفاقی که افتاد این بود که ما خودمان علوم دنیوی و آخروی را رسماً جدا کردیم و حوزهها در قرنطینهها یا شهرکهای کاملاً محصور و بسته خود، مشغول به کار شدند و زندگی بدون حضور مردم را تجربه کردند، از آن طرف هم مردم زندگی بدون حضور علوم دینی را تجربه میکردند.
پس به نوعی ما شاهد یک سکولاریسم در عرصه تمدنی میشویم و نگاهی واتیکانوار نسبت به حوزههای علمیه پیدا میکنیم!
همینطور است. دانشگاههای بیرمق هم میخواهند بار تمام علوم دنیایی را به طور کاملاً تجربی بکشند و در اینجا باز نگاهمان به غرب بوده و «حقارت علمی» را تجربه میکنیم. این حقارت علمی بسیار مهمتر از حقارت اقتصادی است. حقارت علمی، قطعاً از حقارت اقتصادی خطرناکتر است. از سوی دیگر حقارت علمی خطر و تاثیرش برای حقارت فرهنگی، بسیار بیشتر از حقارت اقتصادی است. به هر حال، این اتفاقات رقم خورد تا دوره رضاخان و پس از آن تا «انقلاب سفید» در دوره محمدرضا پهلوی که ما رسماً ولایت مدرنیته معلق و ناقص الخلقه را پذیرفتیم و سرسپردگی خودمان را اعلام کردیم. در این شرایط اقتصاد ما یک اقتصاد کاملا مصرفی بار آمد و ما اقتصاد را بر طبق اسلوبهایی که برای ما چیدند، اجرا کردیم.
در اینجا منظورم از مصرف، مفهومی در برابر «تولید» است، نه «ایثار و قناعت». ما ناشیانه گفتیم پول نفت داریم و دیگر نیازی به کار و تولید نداریم؛ تا روز محشر هم اگر به اعراب مرتجع و پادشاهان دیکتاتور عربی فحش دهیم و تمسخرشان کنیم، در داستان قوم ما چیزی اضافه نمی کند! ما نمونه دیگری از اعراب هستیم و فرقی با آنها نداشتیم؛ ما هم همان کار را می کردیم و امروز هم داریم میکنیم که آنها...!
حتی ما نیازی احساس نکردیم که در کشورمان تولید علم کنیم، گفتیم پول میدهیم و علم میآوریم! همین امروز هم فکر میکنیم که چون گوشی موبایل را آوردهایم، فناوری و پیشرفت را آوردهایم. این بیماری 160 سال اخیر در ایران است.
از سه نوع حقارت یاد کردید و فکر میکنم میخواهید از اینها برای تبیین شکل مصرفزدگی کنونی استفاده کنیم. چیزی که در اینجا برای من جالب است، ارتباطی همه این حوزهها با مسئله سیاست است که فکر میکنم هنوز روشن نشده است...
اتفاقا من این سه حقارت علمی، فرهنگی و اقتصادی را عرض کردم تا به مبنای همه اینها برسم؛ آنچه که همه این انواع حقارتها را به طور رسمی، جدی و واقعی بر این ملت بار کرد «حقارت سیاسی» بود؛ یعنی کوتولههایی که هیچ مشروعیت عقلانی و ملی و مردمی ندارند، یا با امضای شیخالاسلامها برای خود مشروعیت قائل شدند یا بهواسطه آژانها بر گردهنشین ملت شدند، دقیقا نشانههای نوعی از حقارت بودند که باید تاثیرات چرکین و پوکی روحشان در حوزه های سیاست تبیین شود.
اینها انسانهای حقیری بودند که در مقام کیّافی و عیّاشی خودشان، حاضر به انواع تنفروشی سیاسی و اقسام متنوع وطنفروشی بودند و این کار را هم به طور جدی انجام دادند. اگر نفت فروختند، مرز هم فروختند. اگر نفت و مرز فروختند، حتی آدمهای نخبه ما را هم فروختند؛ چه بسیار اتفاقاتی که در آنها ما نخبههایمان را دادیم و رضایت سفارتخانهها را گرفتیم!
اتفاقاً حقارت سیاسی اصل قصه است. باید بررسی کنیم و ببینم چگونه حقارت سیاسی حکام بیصفت و شارلاتان، یک ملت عزیز و ریشهدار را حقیر میکند! تا جایی که حقارتهای درونی مردم فلک زده با نمایشهای مضحک مصرفزده، خود را نشان میدهد. مردم بیچاره ای که احساس میکنند که اگر مصرف نکنند و چیزی باقی بماند، دست کسانی میافتد که قطعاً از آنها بیعقلتر هستند، بیعقلهایی بیشرف!
در این فضا این مردم اگر هم به عقلانیت غیرمصرفی برسند و بخواهند با توجیهات عقلی، بفهمند که اسراف و مصرفزدگی ظلم است و خرد خرد از مصرف خود بزنند، اما به این فکر میکنند که اگر با همین چیزهایی که در دستشان است مصرف نکنند، نمایش ندهند، به آنها تفاخر نکنند، آن را نگه دارند و قناعت و ایثار کنند و... اینها جمع و تلنبار میشود و یک یا دهها و صدها «خاوری» پیدا میشود که همه را بار میزند و میبرد. میگویند چرا خاوری بخورد؟ خودم میخورم! چرا فلان گروه و حزب و جناح که بیمصرفتر از آنها در این عالم پیدا نمیشود، بخورد؟ خودم میخورم. این نظام ارزشی و نظم اجتماعی است که بهواسطه نفت برای ما به وجود آمده است و الا پیش از این چنین افتضاحی وجود نداشته و اگر هم قشر اندکی اینگونه بودهاند و میخواستند تبرج یا تجملگرایی و اشرافیگری کنند، بین عموم مردم محکوم و مذموم بودند.
امروز از پدیدههای عجیبوغریبی که میبینیم این است که این شیوه زندگی مصرفی و اشرافی در عموم مردم محکوم نیست. این قشرها نه تنها محکوم و مذموم نیستند، بلکه اگر مردم دستشان نمیرسد، مانند آنها شوند، دیگر حتی به آنها فحش هم نمیدهند! ناراحت هم نیستند و اتفاقا احساس میکنند خودشان «امّل» هستند که نتوانستهاند مانند آنها باشند. این شرایط، خطرناکتر از هر چیزی است و ما از آن «حقارت سیاسی» به اینجا رسیدیم که مردم را در مقابل تبرج و تجملگرایی و اشرافیگری واداده کرده است.
آنچه در این بین مسئله است این است که حقارت احساسی است که ما آن را در نسبت با «دیگری» احساس میکنیم. یعنی مثلا غربی وجود دارد که اهل تولید است و برای ما علم و کالا و فرهنگ و... تولید میکند و ما در قالب یک حقارت مصرفی، تبدیل به بازار مصرف آن شدهایم و در کنار این مصرف همواره از آن تقلید میکنیم و نگاهم به آنجاست و میخواهیم شبیه آنها بشویم و از این نظر خود را نسبت به آنها حقیر مییابیم! اما چرا در این بین از تولید و زندگی غیرمصرفی آنها تقلید نکردیم؟ چرا نگاه به حیات مولد آنها نتوانست ما را متوجه نقد این زندگی تقلید و مصرفزده بکند؟
ما برای نقد خودمان، باید مانیفست نقدمان مشخص باشد؛ ما نمیتوانم مثلاً با فرهنگ معاویه نهضت سیدالشهدا(ع) را نقد کنیم، یا برعکس. ما گاهی خودمان را نقد میکنیم، در حالیکه اساساً راهبرد و مسیری که برای نقد طی کردهایم، اشتباه است.
بگذارید خیلی کوتاه، چرخهی نظام توسعه غرب را کمی بررسی کنیم و بعد آن را با چرخه توسعه خودمان مقایسه کنیم.
علیالظاهر بعد از رنسانس این اتفاقات افتاده که انسان غربی تکلیف خودش را با آسمان روشن کرده است؛ یعنی یا گفته به طور کلی «خدا مرده است» و یا لااقل گفته آن خدایی که کلیساها با اسمش لفتولیس میکنند، مرده است و ما باید دنبال خدای دیگری برویم. در این معنا باید بهشت در همین دنیا ساخته شود و این کاری است که امروز غرب در حال انجام آن است؛ دیگر این بهشت، بهشتی نیست که شما پول بدهید و آن را از کلیساها بخرید. دیگر از این خبرها نیست، بلکه پول میدهید و خرج میکنید و در همینجا بهشت را به شما میدهند.
در این شرایط ما با «اصالت پول» طرفیم و پول میتواند ارزش هر چیزی را معین کند. به هر حال، هر جوری که بود غرب به این رسید که اصالت با «پول» است، نه چیزهایی که از نظر آنها موهوم است، مانند مفهوم «خدا»، یا «مکتب»، یا «کلیسا» یا هر مفهوم و مقوله دیگری. از نظر آنها اصالت فقط با پول است و هر کسی پول بیشتری دارد، ارزش بیشتری دارد. هر چیزی که گرانتر است، باارزشتر است و... وقتی این به باور عمومی مردم تبدیل شد، «نظام ارزشی» جامعه بر مبنای پول ساخته میشود و همه هم به این باورمندند.
ایدئولوژی پولمحور، نظام ارزشمحوری بر مبنای پول را تولید و میکند و طی سالیان متمادی این نظام ارزشی، نظامی حقوقی تولید میکند؛ نظام حقوقیای که از پول و نظام ارزشی پولی حمایت میکند. این نظام ارزشی و حقوقی هم برای خودش نظام آموزشی و نظام فرهنگی و نظام رسانهای و... درست میکند و همه چیز هم با هم منسجم است؛ یعنی بر این مبنا دیگر شاهد سیاست یک بام و دو هوا نیستیم و همه عناصر و جزئیات این چرخه، همدیگر را تقویت میکند و یک خط سیر مشخص و معینی در کار است.
به عبارت دیگر، در بین این نظامهای شکل گرفته یک هماهنگی تام و تمام را میبینیم و هیچ دوگانگی ارزشی و تعارضی در هیچکدام از این نظامها دیده نمیشود. به طوری که هر کدام از عناصر و نظامها همدیگر را ساپورت میکنند و باعث توسعه جوامع غربی بر مبنای همان ارزشِ محوی یعنی «پول» میشود؛ این چرخه از آنجا که منسجم و هماهنگ است و یک بام و دو هوا نیست، درست میچرخد و به اهدافی که از پیش بر مبنای همان رویکردتان اتخاذ کردهاید، میرسند. یعنی آنها در مکتب خودشان دارند درست و دقیق کار میکنند. این نظام توسعه غربی یک نظام و چرخه کامل است که هر چیزی درست و سر جای خودش است. اگرچه از نظر ما «مکتب باطل» است.
حقارت سیاسی اصل قصه است. باید بررسی کنیم و ببینم چگونه حقارت سیاسی حکام بیصفت و شارلاتان، یک ملت عزیز و ریشهدار را حقیر میکند! تا جایی که حقارتهای درونی مردم فلک زده با نمایشهای مضحک مصرفزده، خود را نشان میدهد. مردم بیچاره ای که احساس میکنند که اگر مصرف نکنند و چیزی باقی بماند، دست کسانی میافتد که قطعاً از آنها بیعقلتر هستند، بیعقلهایی بیشرف!
حالا وضعیت ما چگونه است!؟ ما در اینجا داریم از اعتقاداتمان با عنوان امر اصیل و صاحب اصالت حرف میزنیم، از سنن و رسوم قومی و بومی و مذهبی خود به عنوان اصالتهای خودمان حرف میزنیم و... اما باید ببینیم نسبت ما با پول چیست؟ آیا ماهیت پول در اینجا اصالت دارد یا خیر؟ قطعا دارد! و سوال این است که اینها همه، چطور با هم قابل جمعند و آن انسجام و هماهنگی را از کجا باید اخذ کنند؟ حالا فاجعهبارتر از اعتقاد ما به اصالت پول، باور ما به اصالت نفت است؛ اصالتی که نفت برای ما دارد، العیاذ بالله از اصالتی که خدا برای ما دارد هم بیشتر و مهمتر است.
وقتی در این شرایط میخواهیم در کشورمان نظام توسعه درست کنیم چه اتفاقی میافتد؟ اعتقادات و سنن و رسوم و... برای خود نظام ارزشی دارند و نظام خاصی را ایجاب میکند، در کنار این هم پول و نفت، نظام ارزشی خود را تولید میکند و اینها مدام با هم در تعارضند.
در مرحلههای بعدی چرخه توسعه ما هم نظامهای حقوقی و آموزشی و فرهنگی و رسانهای و... مبتنی بر اعتقادات، ایدئولوژی، سنن، رسوم از یک سو، و پول و نفت و منفعتطلبی از سوی دیگر شکل میگیرند و آنها هم مدام در تعارض با هم هستند. بدین ترتیب ما یک نظام و سیستم توسعه شترمرغی را با انبوهی از قوانین و مقررات برای خود درست کردهایم که هیچ کارکردی ندارد، جز آشفتگی بیشتر و بیشتر. چون این نظام توسعهای ما مانند شترمرغ، نه شتر است، نه مرغ!
حالا ما در دل این نظام شترمرغی توسعه که درست کردیم، به چه نوع توسعهای خواهیم رسید!؟ ما امروز با یک چندگانگی شخصیتی در مملکت مواجهیم. با انواع نظامهای ارزشی و حقوقی و آموزشی و رسانهای و فرهنگی متعارض روبرو هستیم که همهشان هم بدون استثناء جدی هستند و حاضر به کوتاه آمدن نیستند. مثلاً اگر یکی از نظامهای فرهنگی در چرخه سیاسی کشور جایی پیدا نکند، تبدیل به اپوزیسیون میشود. هیچکدام هم امکان ندارد، بیطرف باشد؛ یعنی اینجا در بین این نظامها کاملاً مجادلهای برای تنازع بقا جریان دارد و همه در حال جنگیدن هستند. بنابراین ما با یک بلبشوی حقوقی، فرهنگی، سیاسی، آموزشی و... مواجهیم که خودش فاجعه است.
با این بلبشو چه توسعهای را میشود درست کرد!؟ اگر من یک عدد ساعت مچی روی دستم ببندم، میتوانم ساعت دقیق را بفهمم، ولی اگر دو تا ساعت داشته باشم، دچار دوگانگی و زمانپریشی میشوم. مملکت و مردم ما در این زمانپریشی که نظامهای مختلف ایجاد میکنند، دچار چندگانگی شخصیت شدهاند. ما امروز دچار زمانپریشی شدهایم، یعنی امروز در جامعهمان از آوانگاردترین چهرهها و اشخاص انتلکتوئل را داریم تا مثلاً متحجرترین تفکرستیزان تکفیری را. همهشان هم در حرف خودشان جدی هستند و حتی یک لحظه هم کوتاه نخواهند آمد.
در این شرایط چه نوع توسعهای ایجاد میشود!؟ این مدل توسعه، ایجاد ثروت عمومی نمیکند و بالعکس، ما هر روز فقیر و فقیرتر میشویم. یعنی انبوهی از نقدینگی در دست مردم است، ولی نزد آنها احساس تموّل و تمکّن وجود ندارد و بههیچوجه احساس غنا نمیکنند. این چرخه توسعه اتفاقا فقر و یا لااقل احساس فقر میآورد. این چرخه توسعه، ظلم را نهادینه کرده و هر روز هم این ظلم را عمیقتر میکند. امروز ما شدیدترین و گلدرشتترین شعارهای عدالتطلبانه را میدهیم و در عین حال ناامیدترین مردمان را نسبت به تحقق عدالت داریم!
این شیوه توسعهی «فقر»، که «ظلم» را هم به همراه میآورد، ایجاد «کفر» نیز میکند. یعنی ما با شکلی از نظام ارزشی طرفیم که از دل آن در یک سو «شهید حججی» درمیآید و از سوی دیگر، بر مبنای پول نفت، مسئولانی به وجود میآیند که به راحتی وطنفروشی میکنند و بیتالمال را برمیدارند و فرار میکنند.
بدین ترتیب این تعارض در نظامهای ما که از دل یک توسعه مغشوش بیرون آمده نگذاشته هیچکدام از ویژگیهای مثبت دو نظام خدامحور از یک سو و نظام پولمحور غربی از سوی دیگر در جامعه ما محقق شود؟
بله، وقتی چرخه توسعه غرب و چرخه توسعه ما را با هم مقایسه میکنید، میبینید که مثلا در ایالات متحده آمریکا در سه بخش بیشترین اثر اجتماعی را دارند؛ یکی «حکام سیاسی» هستند که مستظهر به لابیهای متنوعند و این لابیها از نظر ایدئولوژیک آنها را پشتیبانی میکنند و از این نظر هیچ خلاء تئوریکی ندارند. بخش دوم «احزاب» هستند که در چرخه خودشان کاملا واقعی هستند و اثرگذاری دارند؛ هر چند شما بگویید این سگ زرد با آن شغال برادر است! اما قشر سوم که از همه اینها مهمتر و اثرگذارتر است «وکلای دادگستری و حقوقدانان» هستند که باید در این زمینه کمی توضیح دهم؛
از لحاظ نسبت جمعیتی در تمام غرب، بیشترین آمار وکلا برای جامعه آمریکاست؛ چرا؟ چون این سرزمینی بهشدت مناقشهخیز است و اساساً این حرامزادهی سیاسی بنایش بر «تنازع» بوده است. اینها برای اینکه آرامش درونی و ثبات بیرونی حاکمیتشان را در یک سرزمین شدیداً متکثر و چندین و چند بُعدی حفظ کنند، هیچ راهی نداشتند جز اینکه قانون و مقررات تا رگرگ سبک زندگی مردمشان ببرند. یعنی قانون باید مانند دوربینهای مداربسته در همه جا حاضر و ناظر باشد و مردم باید هر جا که میروند حضور قانون را احساس کنند.
میدانید که شکایت کردن در آمریکا خودش یک شغل است؟! و حتی دادگاهها در آمریکا در چرخه توسعه و رشد اقتصادیشان معنا میشوند. بدین ترتیب قانون و مقررات هیچ راه فراری برای هیچکس باقی نمیگذارند و این به یمن حضور پررنگ حقوقدانان آنجاست.
ما امروز با جامعهای مواجه هستیم که دو اتفاق در آن به کرّات میافتد: اول اینکه «هیچکسی در هیچ اتفاق بدی مقصر نیست!» یعنی گویی هیچ مسئولی در هیچ اتفاق شرّی که در مملکت میافتد، خودش را مقصر نمیداند؛ و دوم اینکه «شما هر مسئولی را ببینید و به سمتش اشاره کنید، دربهدر دنبال مقصر میگردد!» یعنی همه در این مملکت دنبال مقصر میگردند بدون اینکه این مقصر پیدا بشود!
حالا در اینجا وضعیت چگونه است؟ اینکه میگویم نظ ام توسعه و نظامهای ارزشی ما تا این حد مغشوش و بیمنطق است، یکی از دلایلش این است ما قوه قضائیه را خارج از چرخه توسعه حساب میکنیم و مدام هم منتظریم این نظام قضایی کاری کند و ابداً هم نمیتواند کاری کند. اگر هم بخواهیم این نظام قضایی را درست کنیم، قبلش باید آن نظام حقوقی را درست کنیم، قبل از آن باید نظام آموزشی و فرهنگی و ارزشی و... را درست کنیم و در قاعده این هرم باید آن تعارض میان نظام ارزشی پولی و نظام ارزشی اعتقادی را از بین ببریم.
اما در این سیستم، آن نظام پولی از پیش برای ما تعیین تکلیف کرده است و کاری از دست ما برنمیآید. این مسئله هم به الآن برنمیگردد، به روزی برمیگردد که ما بعد از جنگ، اولین وامها را از «بانک جهانی» و «صندوق بین المللی پول» گرفتیم تا کشور را بسازیم! همان زمانی که ما آبرو و حیثیت و همه چیزمان را گرو گذاشتیم و تا وارد چرخه توسعه و سازندگی بشویم. حالا امروز قوه قضائیه ما که انتظار داریم بر مبنای قواعد دینی و اسلامی حرکت کند، میخواهد چیزی را حک و اصلاح کند که از اساس یک چیز دیگری است! یعنی همان مثالی که قبلا زدم؛ ما میخواهیم با فرهنگ عاشورایی و رویکرد سیدالشهدا (ع) فرهنگ معاویه را نقد کنیم یا برعکس؛ اینها کاملا دو چیز متعارض و متناقضند.
به همین دلیل است که ما امروز با جامعهای مواجه هستیم که دو اتفاق در آن به کرّات میافتد: اول اینکه «هیچکسی در هیچ اتفاق بدی مقصر نیست!» یعنی گویی هیچ مسئولی در هیچ اتفاق شرّی که در مملکت میافتد، خودش را مقصر نمیداند؛ و دوم اینکه «شما هر مسئولی را ببینید و به سمتش اشاره کنید، دربهدر دنبال مقصر میگردد!» یعنی همه در این مملکت دنبال مقصر میگردند بدون اینکه این مقصر پیدا بشود!
اینها نشان میدهد که حلقه مفقودهای وجود دارد که ما کلا از آن غافلیم. این حلقه مفقوده از نظر من در قانون اساسی ماست! زیرا در این نظام توسعه و نظام ارزشی که ما ساختهایم و نتیجهاش یک توسعه شترمرغی است که نه شتر است و نه مرغ، اصلا مشخص نیست که چه کسی باید پاسخگو باشد و باید به چه یا که پاسخ دهد. نه جایگاه خدا و مردم مشخص است، نه قانون! نه کسی به خدا و مردم پاسخگو است نه به قانون.باز تاکید میکنم که حاصل چنین توسعهای چه میتواند باشد جز کفر، فقر و ظلم؟ به همین دلایل، ناخودآگاه هر کسی به لایههای اولیه حاکمیت و دولت نزدیکتر است، رانتهای اقتصادی، اطلاعاتی، سیاسی، فرهنگی و... را بیشتر از دیگران دارا خواهد بود. حالا چه اتفاقی میافتد؟ اینکه اشرافیت طبقاتی روز به روز بیشتر میشود و هر گروهی از این اشراف هم در طبقه خودشان با هم ارتباطات تنگاتنگی میگیرند و هیچ مشکلی هم با هم ندارند؛ یعنی در این سطح دیگر هیچ فرقی ندارد که شما اصلاحطلب باشید یا اصولگرا. لایههای پایینتر هم همینطورند، ولی با شدت کمتر. یعنی هر چه پایینتر میروید این ارتباط کمتر میشود و درگیریها در بدنه اجتماعی بیشتر می شود.
اشراف جامعه ما بعد از چهل سال، بهتر از همه ما میدانند که این چرخه توسعه، انگار برای پشتیبانی کردن از همین شرایط و حمایت از فضای سلبریتیگری سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... درست شده است و این هم از نظر آنها بسیار طبیعی و عادی است. حالا شما در این شرایط سیاسی میخواهید به مردم بگویید مصرف نکنید یا قناعت کنید!؟ معلوم است که چنین نتیجهای نخواهید گرفت.
پایان بخش اول؛ ادامه دارد...