فصل سوم [بخش نخست: امام حسن و فتوحات]
امام حسن (ع) در وداع با ابوذر
«یا عمّاه!
لو لا انّه ینبغی للمودّع أن یسکت، و للمشیّع أن ینصرف، لقصر الکلام، و أن طال الأسف و قد أتی مِن القوم إلیک ما تری، فَضَع عنکَ الدنیا بِتذکُّر فَراغها، و شدّة ما اشتدّ منها برجاء ما بعدها، و اصبر حتّی تلقی نبیک و هو عنک راض؛
ای عمو جان! از آن جایی که برای وداع کننده شایسته است که سکونت کند و بدرقه کننده خوب است که باز گردد، سخن کوتاه خواهد اگر چه تأسف، طولانی و دراز است. این مردم با تو کردند آنچه که خود مشاهده می کنی. پس دنیا را با یادآوری جدایی از آن، از خود واگذار و سختی دشواری ها و ناکامی های آن را به امید روزهای پس از آن، بر خود هموار کن و شکیبایی و صبر پیشه کن تا این که پیامبر خدا (ص) را در حالی دیدار کنی که وی از تو خشنود و راضی باشد.»
این بود کلماتی که امام حسن (ع) خطاب به ابوذر بر زبان آورد، آن گاه که با پدر و برادر و عمویش عقیل و پسر عمویش، عبداللّه بن جعفر، و ابن عباس با وی تودیع می کرد. آری ابوذر همان صحابی جلیل القدری که در راه دین و حقیقت به مبارزه و جهاد بی امان با غاصبان خلافت و حاکمان ستمگر پرداخت و در این مسیر هر گونه ظلم و شکنجه و توهین را به جان خرید و سرانجام در تبعید گاه خود (ربذه) تنها و غریب به دیار معشوق شتافت.
این سخنان حضرت، نمایانگر موضع قوی و نیرومندش در قبال دخل و تصرفات و اعمال خلاف شرع و ناروای هیأت حاکمه بود. موضعی که مبتنی بود بر حق و حقیقت و عقیده استوار.
امام حسن (ع) با این کلمات خود، در تحقق اهداف عالی ابوذر سهیم است، چرا که در آن اوضاع و احوال لازم بود برای بیداری امت مسلمان از خواب غفلت و آگاهی مسلمین از وقایعی که می گذشت و حوادثی که به وقوع می پیوست، فریادی برآورد و به آنان تفهیم نمود که چنین نیست که همواره باید حاکم مؤاخذه نشود حاکم، بر قانون تفوق و برتری ندارد، بلکه باید پشتیبان و مدافع قانون باشد و هر گاه مرتکب اعمال خلاف گردید یا مقام و منصب را در خدمت هواهای نفسانی و منافع خصوصی خود قرار داد، هر کس حق دارد در مقابل او موضع گیری کند و از حق دفاع نماید و از هیچ تلاش و کوششی در راه زدودن ظلم یا حیف و میلی که از وی سر زده دریغ نورزد.
از طرف دیگر، از آن جای که شرایط و اوضاع و احوال چنان است که به امیرالمؤمنین و فرزندانش حسن و حسین (ع) و پیروان مخلص آنان فرصت اتخاذ چنین موضعی را - آن طور که ابوذر کرد - نمی دهد لااقل باید نظر خویش را که همان اسلام حقیقی است، در مورد ابوذر و موضع بر حق او اعلان نمایند. این کار می تواند به موضع ابوذر ابعاد عظیم تبلیغاتی، فکری و سیاسی داده، از آثاری که در آینده به دنبال خواهد داشت حمایت کند از این رو علی رغم ممانعت عثمان از بدرقه ابوذر، امیرالمؤمنین (ع) دست دو فرزندش حسن و حسین (ع) را گرفت و همراه برادرش عقیل و برادرزاده اش عبداللّه بن جعفر و ابن عباس برای تودیع وی بیرون آمد آن گاه برخورد حضرت با مروان پیش آمد و منجر به ماجرای دیگری شد که بین آنان و خلیفه به وقوع پیوست. به این حوادث، مورخان زیادی اشاره کرده اند امیرالمؤمنین (ع) اقدامات دیگری نیز انجام داد که فعلاً مجال بررسی آن نیست.
اگر به دقت در سخنان حضرت مجتبی (ع) در وداع ابوذر بنگریم، خواهیم دید که حاوی موارد زیر بود: «تأسف عمیق از رفتار هیأت حاکمه با ابوذر، تشویق وی به ادامه مبارزه، رضایت پروردگار و خشنودی رسول اکرم (ص) از این عمل.» از طرفی امام (ع) کوشید تا تحمل این ظلم عظیم و جنایت بزرگ را بر دوش ابوذر آسان کند و بینشی به او بدهد که از شدت سختی بکاهد و رویارویی با سختی هایی را که از این به بعد در انتظار اوست، برایش قابل تحمل سازد؛ از این رو فرمود: «دنیا را با یادآوری جدایی آن، از خود واگذار و سختی دشواری ها و ناکامی های آن را به امید روزهای پس از آن بر خود هموار کن!»
این گفته های حضرت، بیانگر راز حقیقی (بینش توحیدی نسبت به دنیا و آخرت) است که می تواند شخصیت فرد مسلمان را از هر سلاح و قدرتی که در دست طغیانگران و اشرار است، قوی تر و مستحکم تر نماید و از سوی دیگر قادر است انسان مسلمان را طوری بار آورد که با رضایت و اطمینان تمام هر آنچه در اختیار دارد و حتی جان خویش را در کف اخلاص گذاشته، در این راه فدا کند، و بالاتر از آن، وی را آن چنان سازد که با احساسی مالامال از سرور و خوشحالی و بلکه سرشار از شادمانی و سعادت، چنین از جان گذشتگی کند.
شرکت امام حسن (ع) در فتوحات
1- گویند: طبرستان به دست سعیدبن عاص، سرکرده مجاهدان مسلمان، در سال 30 ه فتح شد. پیش از آن، مردم طبرستان با سوید بن مقرن در زمان عمر به پرداخت خراج مصالحه کرده بودند، ولی در زمان عثمان، سعید بن عاص به آن جا لشکر کشید حسن و حسین و ابن عباس از افراد سپاه سعید بن عاص بودند. درباره شرکت امام حسن (ع) ابونعیم می گوید: «حسن به عنوان رزمنده وارد اصفهان شد و از آن جا به عزم ملحق شدن به مبارزان گرگان عبور کرد.» بنابر عقیده سهمی، امام حسن (ع) و برادرش امام حسین (ع) از کسانی بودند که وارد گرگان شدند.
2- درباره فتح آفریقا می گویند:
عثمان به سال 26 سال هجری ارتشی را برای فتح آفریقا بسیج کرد. سرداری سپاه را به عبداللّه بن ابی سرح سپرد. در میان جنگجویان سپاه تنی چند از صحابه بودند، از جمله: (عبدالله) بن عباس، پسر ابن عمر، پسر عمرو بن عاص، (عبدالله) بن جعفر، حسن، حسین و (عبدالله) بن زبیر
تفسیر و توجیه
بعضی سعی کرده اند شرکت امام حسن (ع) در فتوحات را چنین توجیه کنند:
حضرت مجتبی علاقه داشت دامنه نفوذ اسلام گسترش یابد، و از آن جایی که این فتوحات را در خدمت دین و در جهت گسترش نفوذ اسلام می دید، به صفوف مجاهدان پیوست و وارد میدان کار زار گردید که: «الجهاد باب من ابواب الجنة» و اندوهی را که به خاطر تضییع حق پدرش به دل داشت، برای نشر حقایق اسلامی در پرده مصلحت فرو پوشید، زیرا آنچه برای اهل بیت (ع) اهمیت خاص داشت، اسلام بود و فدا شدن در راه آن و نه چیز دیگری.
به تعبیر مرحوم حسنی: بعید نیست که علی بن ابی طالب و فرزندانش (ع) در راه نشر اسلام و اعتلای عقیده توحیدی، همه امکانات و نیروهای خود را بسیج کنند، و اگر حق خود را در خلافت مطالبه می کنند به خاطر نشر اسلام و تعالیم رهایی بخش آن است.
از این رو، اگر اسلام در مسیر اصلی خود قرار گیرد، چه مانعی دارد که آنان نیز سربازانی باشند در خدمت اسلام و مسلمانان؛ حتی اگر در این راه، آزار و ایذایی نیز به آنها برسد، با جان و دل می پذیرند. به راستی که امیرالمؤمنین بارها فرمود: «واللّه لأسلّمن ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور إلا علیَّ خاصة.»
مرحوم حسنی، عدم شرکت حسنین (ع) در معرکه های نبرد اسلامی در روزگار عمر بن خطاب را علی رغم این که درگیری با مشکلات در مناطق مختلف به شدت ادامه داشت و فتوحات یکی پس از دیگری نصیب مسلمین می شد و غنایم بسیار زیادی از اکناف و اطراف به سوی مدینه سرازیر بود و با وجود این که امام حسن (ع) در سالیان پایانی خلافت عمر، به سن بیست سالگی رسیده بود و معمولاً این سن برای جنگیدن در میدان های نبردی که پیر و جوان مسلمین برای شرکت در آن از هم سبقت می گرفتند، معمولاً مناسب است، چنین توجیه می کند:
«شاید علت عدم شرکت آن دو در جنگ های دوره عمر این بود که امیرالمؤمنین (ع) از دخالت در امور دولتی و سیاسی کناره گیری کرده بود. ما شک نداریم که عدم شرکت امام در جنگ ها و فتوحات اسلامی، به خاطر شانه خالی کردن از بار مسؤولیت و تمایل به حفظ جان نبود، بلکه آن طور که بیشتر راویان گفته اند، برای این بود که عمر به خاطر مصالح سیاسی که بیشتر به نفع خود وی بود تا اسلام، بسیاری از بزرگان صحابه را ممنوع الخروج نموده و تقریباً چیزی شبیه زندگی اجباری در مدینه بر آنان تحمل کرده بود. امام حسن (ع) نیز به منظور خدمت به اسلام و نشر تعالیم آن و نیز برای حل مشکلاتی که برای مسلمین پیش می آمد، در کنار پدرش باقی ماند و از مدینه خارج بشد.»
نظر درست
ما نیز نمی توانیم این توجیه را بپذیریم و اعتقاد داریم که حسنین (ع) در هیچ کدام از فتوحات روزگار خلفا شرکت نداشتند، و نیز معتقدیم که این فتوحات عموماً به نفع اسلام نبود، بلکه بر عکس ضربه ای بود بر پیکر اسلام. ما نظر خود را به دلیل زیل خلاصه می کنیم:
1- آثار فتوحات بر مردمی که سرزمینشان فتح می شد
واضح است که به دنبال این فتوحات، از طرف حیات حاکمه هیچ گونه اهتمامی در جهت ارشاد، آموزش و پرورش و تربیت صحیح اسلامی مردم صورت نگرفت، تا عقیده اسلامی در درون آنان رسوخ کرده و به صورت یک نیروی عقیدتی درآید که بتوان وجدان و ضمیر انسانی را با معانی اصیل بارور سازد و از آن جا بر کلیه حرکات و سکنات افراد سایه افکنَد و روح آنان را با مفاهیم و خصایص اسلامی انسانی عالی غنا بخشیده، در سازندگی انسان مؤثر افتد و نقش خویش را در وجدان و درون آنها شکوفا نموده، به منصه ظهور رساند.
آری، در خلال بیست سال، دامنه نفوذ اسلام به طوری گسترش یافت که چندین برابر فتوحات اسلامی در عهد پیامبر عظیم الشأن اسلام گردید، اما رسول خدا (ع) به اظهار مسلمانی و بیان شهادتین و انجام بعضی از شعائر و ظواهر اسلامی، به طور سطحی قناعت نمی کرد، بلکه برای مردم آن بلاد معلمان و مربیانی اعزام می کرد تا ضمن آموزش کتاب خدا و حکمت و احکام دینی، آنان را ارشاد و موعظه کنند.
اما از آن طرف، فتوحات انجام شده در روزگار خلفا و امویان، هیچ گونه تعلیم و تربیت و آموزش و پرورشی را به همراه نداشت و کادرهای ورزیده ای که مأموریت های آموزشی مهم را در قلمرو وسیع با ساکنان زیاد انجام دهد، وجود نداشت. خلفا و فاتحان نیز به این امر مهم و حیاتی اهمیت نمی دادند.
از تسلیم شدگان تنها خواسته می شد که به یگانگی خدا و رسالت پیامبر اکرم (ع) شهادت داده، بعضی از تکالیف و شعائر اسلامی را به صورت ظاهری و خالی از محتوای اعتقادی و بدون رسوخ در درون وجدان به جای آورند؛ از این روست که می بینیم در بعضی از کتابهای تاریخ آمده است: بسیاری از مناطق توسط سپاهیان مسلمان فتح می شد، اما پس از زمان اندکی به کفر و عصیان بر می گشتند و برای بار دوم توسط مسلمین گشوده می شد.
پیامبر اکرم (ع) از سوی خداوند مأمور بود که از مردم، هم اسلام بخواهد و هم ایمان: «قالت الأعراب آمنّا قل تؤمنوا ولکن قولوا أسلمنا، و لمّا یدخل الإیمان فی قلوبکم.»
خلفا و کشور گشایان مسلمان فقط ظاهر مسلمانی را از مردم می خواستند و بس؛ ما این سهل انگاری را در میان قریش و دیگران به عیان می بینیم، حتی بسیاری از صحابه رسول خدا (ع) نیز همین روش را در پیش گرفته بودند. موسی بن یسار گوید: «اصحاب رسول خدا (ع) بیابانگردهای خشنی بودند؛ ما ایرانیان که آمدیم، دین اسلام را خالص گرداندیم.» بدین ترتیب مردمی که سرزمینشان پس از رسول اکرم (ص) فتح شد، بر همان آداب و رسوم و مفاهیم جاهلی حاکم بر حرکات و سکنات و روابط و مناسبات اجتماعی خود به طور عام باقی ماندند و اسلام نه در جانشان جای گرفت و نه در ضمیرشان ریشه دوانید، چه رسد به این که در اسلام ذوب شوند و اسلام بر آنان حکمفرما باشد و در میانشان حرکت ایجاد کند. آثار و عواقب طولانی این پدیده، بسیار تأسف آور بود، زیرا در نظر آنانی که از آن بهره برداری می کردند و از اسلام جز اسمی و از دین جز رسمی سراغ نداشتند، این آداب و رسوم و مفاهیم جاهلی و انحرافات و روابط و مناسبات قبیله ای و طمع ورزی های شخصی و دیگر کارهای غیر انسانی که به دنبال داشت اگر نگوییم به نظرشان بر گرفته از اسلام بود، باید حداقل بگوییم که آن را مخالف و معارض اسلام نمی دیدند و در نظرشان هیچ گونه تضاد و تعارضی با هم نداشت و کار را به جایی رساندند که اسلام به عنوان حافظ آن مطرح شد و این مفاهیم و آداب و رسوم، لباس اسلام به تن کرد و رنگ دین به خود گرفت؛ از این رو، در پوشش اسلام و در زیر چتر حمایتی آن در امن و امان به سر بردند.
اسلام در نفوس بسیاری از حاکمان و اعوان و انصارشان که به خاطر مصاحبت پیامبر (ص) و رؤیت آن حضرت در میان توده مردم مکان و منزلتی داشتند، چندان رسوخ نکرده بود و بر انحرافات، مفاهیم و آداب و رسوم جاهلیت باقی بودند و از مقام و موقعیت خود در راه تثبیت آن ها از هیچ کوششی فروگذار نکردند، حتی از راه جعل حدیث و انتساب آن به رسول خدا (ص) در این راه کوشیدند. در تبعیض نژادی و برتری دادن عرب بر عجم و موارد دیگری که بدان اشارت رفت، وضع به همین منوال بود.
خلاصه این که گسترش اسلام و نشر تعالیم عالی آن، به هیچ وجه مورد اهتمام و کوشش زمامداران نبود.
هرگاه اسلام مردم ظاهری و بدون بُعد عقیدتی و عاری از هر گونه اصول و قواعد علمی و فرهنگی باشد و در روح و روان و عقل و وجدان انسان طوری جایگزین نشود که به صورت یک محرک وجدانی و درونی درآید، به تدریج متلاشی خواهد شد و در حرکات و مواضع انسان اثری از خود به جای نخواهد گذاشت. از طرف دیگر، مردم به چنین اسلامی عادت خواهند کرد و اسلام به صورتی در نظرشان جلوه خواهد کرد که هیچ منافاتی با انواع انحرافات و جنایات غیر انسانی نداشته باشد. اگر نگوییم که چنین اسلامی، به کالبد شکافی های بسیار دقیق و عمیقی نیازمند است که خیلی از نیروها و امکانات را به تحلیل برده و بخش عظیمی از آن را به هدر خواهد داد، حداقل باید بگوییم: هدایت این مردم به سوی اسلام اصیل در دراز مدت، کاری مشکل و طاقت فرسا خواهد بود، در حالی که می توانستند با پیروی و تاسی از رسول خدا (ص) و حرکت در خط پیامبر عظیم الشأن جلو بسیاری از این مصائب و مشکلات را بگیرند و واقعه را قبل از وقوع علاج کنند.
از سوی دیگر، جنین جامعه ای از امنیت و مصونیت کافی برخوردار نخواهد بود، تا آن را از گزند حوادث و دستبرد اشرار و بیگانگان و حتی کسانی که آن را وسیله ای برای انهدام و ضربه زدن به اسلام حقیقی قرار داده اند، نگهداری کند. اسلامی که مانع رسیدن آنان به انحرافات و خواسته ها و امیال نفسانی می شود.
با مراجعه به تاریخ در می یابیم که این مسأله خصوصاً در زمان امویان و پس از آن تحقق یافت. یک متن تاریخی درباره جامعه تاریخی عراق در عصر امام حسن (ع) می گوید: «گروه های گوناگون از مردم با آن حضرت بودند. برخی از شیعیان او و پدرش، برخی از خوارج که هدفشان تنها جنگ با معاویه بود و می خواستند از هر راهی شده با معاویه بجنگند و برخی از آنان مردمانی فتنه جو و حریص به غنیمت های جنگی که دین و ایمانی نداشتند، برخی نیز افراد دودل بودند که عقیده و ایمان محکمی به آن حضرت نداشتند و برخی دیگر روی غیرت و عصبیت قومی و پیروی از سران قبایل خود به سوی اسلام آمده بودند و دین و ایمانی نداشتند.»
علی رغم اینکه عراق نزدیک ترین منطقه به مرکز خلافت اسلامی بود، و علی رغم اینکه از سوی هیات حاکمه نسبت به عراق که مرکز هدایت سپاهیان مسلمان برای فتح مناطق شرقی بود، عنابت خاصی مبذول می شد، می بینیم جامعه عراق در روزگار امام حسن (ع) چنین وضعی داشت تا چه رسد به مناطق دیگر که یا دور از مرکز خلافت بود یا به دلایلی بدانها اهمیتی داده نمی شد. در مورد این جامعه، در بحث خود درباره خوارج به طور مفصل صحبت کرده ایم. امیدواریم که در آینده نزدیک بتوانیم این بحث را به پایان برسانیم، ان شاء اللّه.
در متن فوق، این قسمت قابل ملاحظه است که می گوید: «برخی از شیعیان او و پدرش بودند...» چرا که ما معتقدیم این عده آن قدر زیاد نبودند که بتوان آنان را در برابر سایرین مذکور در این نص قرار داد و به حدی نبودند که بتوانند در مقابل آنان عرض اندام کنند. «زیرا مردم در مورد علی (ع) اکراه داشتند و در دل شک و تردید. دل به دنیا بسته بودند، افراد مخلص در میانشان کم بودند، مردم بصره با او مخالف بوده و کینه اش را به دل داشتند. اکثر کوفیان و قاریان آن در مقابل او بودند و مردم شام و اکثر قریش هم از حضرت دل خوشی نداشتند.»
کسی از امام باقر (ع) روایت کرده که حضرت فرمود: «کان علی بن ابی طالب (ع) عندکم بالعراق، یقاتل عدوه و معه اصحابه و ما کان منهم خمسون رجلا یعرفونه حقَّ معرفته و حقّ معرفة امامته؛ علی ابن ابی طالب با شما در عراق بود. با اصحاب خود علیه دشمنش می جنگید، منتها در میان آنان پنجاه نفر که حق حضرت و امامتش را چنان که باید بشناسند، یافت نمی شد.»
در جنگ صفین علی (ع) به عدی بن حاتم فرمود: «پیش بیا! عدی آن قدر نزدیک شد که گوشش در مقابل بینی علی (ع) قرار گرفت. حضرت فرمود: وای بر تو، عموم کسانی که امروز با من هستند، بر من عصیان می ورزند و نافرمانی ام می کنند، اما معاویه در میان کسانی است که از او اطاعت می کنند و فرمان می برند.»
از طرفی در آن زمان، رفتار حکام با مردم عموماً اسلامی نبود. نگاهی گذرا به چگونگی برخورد آنان با مردم برای تبیین این وضعیت کافی است. به عنوان نمونه به مطلب زیر توجه فرمایید: «اهالی افریقا نسبت به سایر ممالک، بسیار مطیع و آرام و فرمانبردار بودند، تا این که در زمان هشام بن عبدالملک اعیان و مبلغان عراقی در افریقا رخنه کردند. آنان با مشورت و تبلیغ عراقیان دست به عصیان زدند و پراکنده شدند که تا به امروز (زمان مؤلف) این وضعیت ادامه دارد. آنان می گفتند: به سبب جرم و جنایت عُمال، هرگز با اولیای امور خود مخالفت نمی کنیم. مبلغان عراقی به آنان گفتند: باید ایشان را امتحان کنیم؛ عده ای حدود بیست و چند مرد به نمایندگی از مردم افریقا، به دیدار هشام آمدند، اما به آنان اجازه ملاقات داده نشد. ناگزیر بر «ابریش» وارد شدند و به او گفتند: «به امیرالمؤمنین بگو که امیر ما با لشکری که او با ما و سربازان خود تشکیل داده به جنگ می رود، چون غنایمی به دست می آوریم ما را محروم کرده، آن را به لشکر خاص خود اختصاص می دهد. آن گاه می گوید: شما در این حرمان بیشتر ثواب می برید و چون بخواهیم یک شهر و قلعه را فتح کنیم، او ما را بر سایران مقدم می دارد که سپر لشکر او شویم. آن گاه می گوید: اجر و ثواب شما در این جان فشانی بیشتر است. از این گذشته، لشکریان شکم گوسفندان را زنده زنده می شکافند و بره ها را از شکم آنها بیرون آورده، و پوست می کنند و می گویند: از این پوست برای خلیفه پوستین تهیه می کنیم. برای یک پوست هزار میش را می کشند و ما این کارها را تحمل می کنیم. سپس آنان ما را دچار گرفتاری دیگری کردند و آن، این که هر دوشیزه زیبایی را از میان ما می ربودند. ما پس از این ظلم و تجاوز اعتراض کرده و گفتیم: ما در کتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) ندیده ایم که چنین امری جایز باشد. ما هم مسلمان هستیم. اکنون آمده ایم بدانیم آیا این کارها به دستور امیر المؤمنین انجام می گیرد یا نه؟»
آنان مدتی در آنجا بدون نتیجه اقامت کردند، تا این که زاد و راحله شان تمام شد و ناامید شدند. آنگاه صورتی از اسامی خود را نوشته به وزرا دادند و گفتند: «اگر امیرالمؤمنین راجع به ما پرسیدند، خبر دهید که ما از افریقا آمدیم و نامید برگشتیم.» آنگاه به سوی افریقا رهسپار شدند. اول کاری که کردند، عامل هشام را کشتند و پرچم تمرّد و عصیان برافراشتند و بر افریقا مستولی شدند. خبر شورش به هشام رسید. وضع و حال نمایندگان را پرسید. اسامی را به او دادند، دانست که این عده همان کسانی هستند که بر ضد او قیام کرده اند.»
یک متن تاریخی دیگر می گوید: «قتیبه بن مسلم بر اهل طالقان وارد شد. عده زیادی از مردم آن جا را کشت، که در تاریخ نظیر آن شنیده نشده بود. در مسافت چهار فرسنگ از دو طرف، چوب های دار نصب کرده، عده بسیاری را در دو جانب جاده به دار کشیدند که همه به یک نسق به هم پیوسته بودند.» یکی از فرماندهان در فتح گرگان، به اهالی شهر امان داد، به شرط این که حتی یک تن از ایشان کشته نشود. اما حصار را که گشود، به جز یک تن، تمام آن ها را کشت. فرمانده دیگری با اهالی قنسرین مصالحه کرد. یکی از شرایط صلح این بود که قلعه و دیوار شهر را ویران کند و چنین هم کرد. والی خراسان از اهل ذمه سمرقند و ماوراء النهر خواست که اسلام آورند و گفت: در صورتی که مسلمان شوند و دعوتش را بپذیرند و اسلام آوردند...، اما وی از آنان مطالبه جزیه کرد؛ آنان نیز اعلان جنگ کردند و با وی به نبرد پرداختند. هنگامی که عقبه بن نافع، والی معاویه بن ابی سفیان، به افریقا وارد شد، مردم را از دم شمشیر گذراند، زیرا وقتی امیری وارد می شد، از وی اطاعت می کردند و بعضی هم اظهار اسلام می نمودند، اما همین که امیر از آن جا بر می گشت، پیمان می شکستند و از اسلام بر می گشتند.
ابن اثیر می گوید: «چون ایرانیان هجوم اعراب و غارت ایشان را در سودا دیدند، به رستم و فیروزان - که هر دو از فرمانروایان ایرانی بودند - گفتند: اختلاف و کشمکش شما دو سردار به جایی رسیده که ایرانیان را تباه و ایرانیان را خوار نمودند.»
امثال این مطالب اینقدر زیاد است که مجال تتبع و استقصای آن نیست. به همین خاطر بود که مقاومت مردم در سرزمینهای فتح شده شدیدتر شد و بسیاری از آنان پیمان شکستند، به نحوی که مسلمین مجبور شدند بسیاری از مناطق را بیش از یک بار فتح کنند. (در گذشته اشاره ای به این مطلب داشتیم).
2- آثار فتوحات بر فاتحان
سیاست های تبعیض در سهمیه بندی بیت المال و برتری بخشیدن عرب بر عجم و اقامت اجباری بزرگان صحابه در مدینه و سپردن پستهای مهم و فرماندهی سپاهیان به گروهی خاص، غالباً بر اساس مقررات و معیارهای اسلامی نبود، بلکه معیار اصلی این بود: «برخورداری از حمایت هیأت حاکمه، یا ملاقات پیامبر (علیه السّلام) در برهه ای کوتاه و بالاخره قریشی بودن.» همین سیاست ها بود که از این ملت پیروز، ملت مغرور و خودپسندی به وجود آورد که حد و مرزی برای خود نمی شناخت و طبقه ای از ثروتمندان به وجود آورد که مال و ثروت، منکوبشان کرد و نعمت های فراوان مسرورشان ساخت و در این راه هیچ گونه مانع و رادعی از طرف دین و وجدان سد راهشان نبود. اکثر آنان از فرزندان و اعضای هیأت حاکمه و خویشان و نزدیکان و به ویژه از قریش بودند. امت مسلمان هر جنایتی از اینان دید، توسط همینان بود که اسلام به ورطه هلاک افتاد.
آری، مناصب، مقهورشان ساخت و فتوحات به لحاظ غنایم و اسیرانی که به همراه داشت و موجب گسترش و نفوذشان گردید، دهانشان را آب انداخت. هر یک به خود غرّه شد و دیگران را کوچک شمرد، خود را بزرگ دید و تکبر پیشه کرد. چه با واقعیات موجود، بر اساس تفکر جاهلیت برخورد می کردند که قبیله را اساس هر چیزی می دانست. به امت بهایی نمی دادند. از طرفی، فرد را مقیاس هر چیز و منشأ تمامی برخوردها و مناسبات و تمامی مواضع و تحریکات خود می دانست، نه گروه را. آنان شدیداً به تقویت و تثبیت سلطنت و حکومت خود همت گمارند و با پول، رشوه، و وعدۀ پست و مقام، انصار را در اطراف خود جمع کردند؛ سپس با ازدواج های قبیله ای سعی نمودند خود را با سران قباِیل و طوایف قدرتمند نزدیک کنند. برای نیل به اهداف مورد نظر، سیاست های دیگری نیز در پیش گرفتند که در بسیاری از اوقات، خشونت و ارعاب و قتل و کشتار، تنها یکی از آن ها بود. همچنین به گسترش نفوذ و حکومت خود (در مناطق مختلف) به این اعتبار که در درجه اوّل، ملک شخصی و قبیله ای آنان است، ادامه دادند.
اگر ابوبکر و عمر نمی دانستند که خلیفه اند یا پادشاه، معاویه -پسر ابوسفیان- خود را پادشاه بالفعل نامید. عدۀ دیگری نیز خود را پادشاه می دانستند. عمر هم خود را در بعضی از مناسبت ها پادشاه می خواند. معاویه و امویان - و حتی بسیاری از مردم - آنان را ملوک قیصری میدانستند و در نظرشان اسلام و مسلمانی، تنها شعاری بود که در خدمت این پادشاهی قرار داشت و به تقویت آن کمک میکرد؛ از این رو اگر تشخیص می دادند که روزی مانع آنان از رسیدن به آمال و آرزوها و اهدافشان خواهد شد، آن را در هم کوبیده از ریشه نابود می کردند.
پس استفاده کنندگان اصلی فتوحات - خصوصاً در درازمدت - همین قشر خاص بودند و هم اینان بودند که اشیای نفیس را ربودند و زمین های بزرگ و طلا و غنائم خالصی را برای خود برداشتند، و نیز زنان زیبا - زنانی را که به عنوان اسیر و کنیز به اسارت در آورده بودند - مختص خود می دانستند. در روزگار خلفای سه گانه، ثروت اینان به ارقام افسانه ای رسیده بود. متون تاریخی، این مطلب را تایید می کند. در زمان حکومت امویان، این ارقام افرایش یافت و چند برابر شد. حکومت اموی حد و مرزی برای خود قائل نشد. این حکومت اشرافی، دین و ایمان چندانی نداشت. خالد قسری، حقوق سالانه اش به بیست میلیون درهم می رسید. این در حالی بود که اموال اختلاسی وی از صد میلیون تجاوز می کرد.
می بینیم عمربن خطاب که گفته می شود از زاهدین مردم بود و حتی می گویند: چون از دنیا رفت، مالی از خود بر جای نگذاشت، آن طور که بعضی از نصوص بیان می کند، از بیت المال ارتزاق می کرد و بر خود بسیار سخت می گرفت، زمانی دچار مخمصه و گرفتاری شدیدی شد. با یارانش در این باره مشورت کرد، آنان رای دادند که به اندازه قوت خود از بیت المال بخورد. همین عمر که این چنین درباره اش گفته می شود، جهل هزار درهم صداق و مهریه یکی از همسرانش کرد، و به یکی از دامادهایش که از مکه بر او وارد شده بود، ده هزار درهم از اصل مال خود هبه کرد. می گویند: یکی از فرزندان عمر، سهم الارث خود را به عبداللّه بن عمر، به صد هزار درهم فروخت.
موید این مطلب، گفته ابو یوسف است که می گوید: «عمر چهار هزار اسب نشان دار در راه خدا داشت. به هر کس که سهمش اندک بود یا نیازی داشت، یکی از آن ها را می داد و به او گوشزد می کرد که اگر آن را خسته کنی یا علف و آب ندهی تا لاغر شود، ضامن هستی، اما اگر با آن به جهاد رفتی و زخمی برداشت با تو خود آن را زخمی کردی، بر عهده تو چیزی نیست.» چنان که به نظر می آید، این اسب ها از آن خود عمر بود. وی این عمل را به قصد نزدیکی به خدا انجام می داد و اگر درست باشد که ارث یکی از فرزندان او صد هزار درهم بود، این هم بعید نمی نماید.
این در زمانی بود که بسیاری از مردم در سخت ترین شرایطی که یک انسان می تواند زندگی کند، روزگار می گذرانند و بسیاری از آنان تنها دو تکه پارچه داشتند که با یکی عورت و با دیگری عقبشان را می پوشاندند.
شاید به همین خاطر و برای دفاع از جنبه زاهد مآبانه خلیفه است که حسن بصری تلاش دارد تا از خلیفه دوم در این باره دفاع کند. وی ضمن تکذیب کسی که می گفت: «عمر به ثلث مالش - چهل هزار - وصیت کرد»، کوشید تا آن را جنین توجیه نماید: «به خدا سوگند چنین نیست! مال عمر کمتر از این بود که ثلث آن چهل هزار باشد. شاید وی به این مال سفارش کرده و بازماندگانش آن را اجازه داده اند.»
به هر حال می توان شواهد و ادّله فراوانی مبنی بر اهتمام شدید حکام و دار و دسته آن ها را در جمع آوری مال و ثروت و رسیدن به غنیمت - به حق یا به نا حق -، جمع آوری کرد. کافی است که بدانیم: زیاد، حَکَم غِفاری را به خراسان فرستاد. حکم، غنائم زیادی به دست آورد. زیاد به او نوشت: «امیر مؤمنان مرقوم داشته است که سفید و سرخ را برای او انتخاب کنیم و ذره ای طلا و نقره بین مسلمانان تقسیم نمود.» حکم از اجزای این فرمان سر باز زد و آن را در میان مسلمین تقسیم نمود. معاویه کسی را فرستاد که او را دستبند زد و به زندان انداخت، تا این که با همان قید و بندها جان داد و دفن گردید. او می گفت: «همانا من مخاصم هستم.»
از زمان خلیفه دوم آزار و اذیت مردم برای گرفتن خراج آغاز شد.
همان طور که دیدم، اینان از اهل ذمّه که مسلمان می شدند نیز خراج می گرفتند و دلیل می آوردند که خراج در حقیقت به منزله مالیات سرانۀ بندگان است و اسلام آوردن بنده، مالیات را از وی ساقط نمی کند. عمر بن عبدالعزیز این سیاست را ادامه نداد و مالیات فوق را از ذمّیانی که مسلمانان می شدند، نمی گرفت. عمر بن خطاب تلاش کرد تا از مردی که اسلام آورده بود، جزیه بگیرد. چه در نظر وی، این مرد مسلمان شده بود تا در پناه اسلام باشد. آن مرد در پاسخ عمر گفت: اسلام، خودش پناه است. عمر نیز گفت: راست گفتی، اسلام خودش پناه است.
داستان چند برابر کردن خراج نصارای تغلِب، توسط عمر بن خطاب نیز معروف و مشهور است و نیازی به بیان ندارد.
خالد بن ولید در حالی که لشکریان خویش را مخاطب ساخته بود و آنان را برای فتح سرزمین سواد تشویق می کرد، چنین گفت: «آیا نمی نگرند که چگونه غلاف این دیار همچون کوه بر روی هم قرار گرفته است؟ به خدا سوگند! اگر جهاد در راه خدا و دعوت مردم به سوی او هم بر ما واجب و چیزی جز معاش زندگی بر ما لازم نبود، باز هم نظر ما این بود که با مردم این سرزمین بجنگیم، تا از دیگران نسبت به آن سزاوارتر باشیم و گرسنگی و فقر را برای کسانی واگذار کنیم که در فقر و تنگدستی به سر می برند و راهی را که شما در پیش گرفته اید و جهادی را که شما انجام می دهید رها کرده اند.»
در فتح «شاهرتا» بعضی از بزرگان مسلمان به اهالی شهر امان می دادند، اما مسلمانان از این امر نا خشنود بودند، تا این که مسأله را با عمر بن خطاب در میان گذاشتند. عمر نوشت: «برده مسلمانان از مسلمانان است و امان او امان آنها.» راوی می گوید: «با این بیان عمر، غنایمی که بر آن اشراف پیدا کرده بودیم، از دست دادیم.»
یکی از شعرا در هنگام مرگ مهلب سرود: (الا ذهب الغزو القرب الغنی - و مات الندی و الجود بعد المهلّب) پس از مهلّت، هم جنگ هایی که مردم را به پولداری نزدیک می ساخت از بین رفت و هم جود و کرم در میان مردم به خاموشی گرایید.
آری، این فتوحات برای پر کردن جیب جنگجویان و احیاناً تقویت بنیه نظامی آنان برای پیروزی بر خصم نبود. آنچه خالدبن ولید بیان کرد، تمام حقیقت نیست، زیرا آنچه به طبقه مستضعف سپاه می رسید، تنها بخش بسیار اندکی از غنائم بود که برای رفع نیاز و سد جوع آنان کافی نبود و آن قدر کم بود که بلافاصله تمام می شد، در حالی که اینان جلوداران سپاه و طلایه داران فتح شده بودند. همان طور که درباره مردم افریقا گذشت (کسانی که نزد هشام بن عبدالملک، خلیفه اموی، آمدند تا از رفتار کارگزاران وی شکایت کنند) همین افراد از بسیاری از امتیازات محروم می شدند، اما اکثرشان در این جنگ ها منبعی برای عیش و نوش خویش فراهم دیده و از این راه به مال و ثروتی هر چند ناچیز و اندک دست یافتند. همین امر موجب شد که اگر هم در میانشان کسی کم ترین اطلاعی از احکام اسلامی داشت، از تمامی اعمال و کردار شیطانی و غیر اسلامی حاکمان چشم پوشی کرده، آن را نادیده بگیرند.
بعضی از نهضت ها که علیه نظام حاکم شروع می شد، گرچه گاهی نتایجی به همراه داشت، اما چیزی نمی گذشت که در برابر ضربات خرد کننده و کوبنده نظام حاکم از پای در می آمد و به پایان میرسید.
به هر حال، جنگ برای به دست آوردن مال و غنیمت، صفت مشخصه این فتوحات بود. آن چنان که در نظر دارم - اگر چه علی رغم بررسی زیاد نتوانستم فعلاً آن را پیدا کنم - در بعضی از معرکه ها طرف مقابل، اسلام خویش را اعلام می کرد، اما چون فاتحان در اموال و زنانشان طمع داشتند، به آن وقعی نمی نهادند و حتی آنان را دروغگو قلمداد کرده و آن را نادیده می گرفتند.
در زمان رسول خدا (ص) نیز آثار این پدیده را می بینیم، زیرا در آن موقع هنوز مسلمانان به مرحله نضج و کمال نرسیده بودند و با اسلام و احکام آن به نحو مطلوب و شایسته ای تعامل نداشتند و تمایلات جاهلی و طمع ورزی های دنیوی هنوز هم در میان آنها دیده می شد. حارث بن مسلم تمیمی - که پیامبر اکرم (ص) وی را به همراه عده ای برای شرکت در سریه ای اعزام کرده بود - می گوید: «چون به مغار رسیدیم، اسبم را حرکت دادم و از همراهانم پیشی گرفتم. مردم قبیله با آه و ناله به استقبال ما آمدند. به آنان گفتم: بگویید: «لا اله الا اللّه» تا در امان باشید. آنان نیز تهلیل به جای آوردند. همین که همراهانم از راه رسیدند، مرا بر این کار توبیخ و سرزنش کردند و گفتند: ما را از غنیمتی محروم کردی که به ما روی کرده بود. وقتی برگشتیم، ماجرا را خدمت پیامبر (ص) عرض کردم. حضرت در حق من دعا کرد و مرا بر این امر تحسین و آفرین گفت. آن گاه فرمود: خداوند در ازای هر نفر از آنان برایت فلان و فلان مقدار ثواب و پاداش نوشته است.»
ابن ابی الحدید معتزلی در مقام اصرار بر لزوم وارد شدن علی (ع) در شورای شش نفره به دلیل کینه و بغض شدید قریش و عرب نسبت به او، می گوید: «اما اسلام بسیاری از اعراب چنین نبود، چه گروهی از آنان به پیروی از سران قبایل خود اسلام آوردند و گروهی به طمع در غنائم، عده ای به خاطر ترس از شمشیر مسلمانان شدند و گروهی هم بنام غیرت و عصبیت قومی و برای پیروز شدن بر دیگر قبایل، گروهی هم اسلام را پذیرفتند، زیرا با دشمنان و مخالفان اسلام، عداوت و دشمنی داشتند.»
از همه این ها گذشته، طبیعی می نماید که زندگی همراه با تنعم و رفاه هیات حاکمه و اطرافیان آنان و نیز کام جویی از زنان زیبا و کنیزان دلفریب، موجب گردد که بذر رفاه طلبی و سلامت خواهی و تن پروری در دل ها افشانده شود و سبب شود که دیگران خود را به خطر انداخته و در راه کسب امتیازات بیشتر و حفظ آن، قربانی نمایند.
از طرف دیگر، همین کنیزکانی که به جرگه مسلمین در نیامده بودند، یا هنوز اسلام و مسلمانی در قلوب آنان ریشه ندوانیده بود، در میان جامعه اسلامی به سر می بردند و تربیت و پرورش نوزادان مسلمان را بر عهده داشتند، چه این که این کودکان، فرزندان خود کنیزکان بوده باشند یا فرزند مادران آزاده. از این رو می بینیم که بسیاری از اشراف و رؤسای آنان از مادرانی به دنیا آمده اند که نصرانی بودند، مثل:
1- حارث بن ابی ربیعه مخزومی؛
2- خالد قسری؛
3- عبیده سلمی؛
4- ابو اعور سلمی؛
5- حنظله بن صفوان؛
6- عبداللّه بن ولید بن عبدلملک؛
7- یزید بن اسید؛
8- عثمان بن عنبسه بن ابی سفیان؛
9- عباس بن ولید بن عبدلملک؛
10- مالک بن ضب کلبی؛
11- شقیق بن سلمه، ابووائل؛
12- عبداللّه بن ابی عمروبن حفص بن مغیره مخزومی؛
13- عمر بن ابی ربیعه؛
14- ابوسلمه بن عبدالرحمن؛
15- یوسف بن عمرو.
طلیحه نیز در زمان عمر با یک زن یهودی ازدواج کرد، و با وجود این که عمر خود یک غلام نصرانی داشت که مسلمان نشده بود و زمان وفات خود آزادش کرد، به ابوموسی که منشی اش یک برده نصرانی بود اعتراض کرد! معلم فرزندان سعد بن ابی و قاص نیز نصرانی بود. اگر بخواهیم تمامی موارد را در این جا بر شماریم، بحث به درزا خواهد کشید.
به هر حال، تربیت و پرورش نوزادان توسط این کنیزکان، می توانست از میزان پای بندی دینی مردم بکاهد و التزام این کودکان را به احکام اسلامی به شدت کاهش دهد و طبیعتاً خطری جدید برای اسلام و مسلمانان به همراه آورد؛ از این روست که می بینیم امامان بزرگوار شیعه (ع) می کوشیدند تا بردگان و کنیزکان را با تعلیمات اسلامی شایسته ای تربیت کنند و آنان را در راه خدا آزاد سازند.
اسلام به طور وسیع و گسترده ای آزادی بردگان را تشویق کرده، برای این کار، وسایل اجباری و اختیاری زیادی قرار داده است که خود می تواند مسأله بردگی را از بین بَرد. دین اسلام، آزادی بردگان را امری راجح و شایسته قرار داده که هیچ وسیله ای نیاز ندارد.
از سوی دیگر می بینیم آن موقع که احکام در صدد پرورش جوانان برای مناصب و مقامات عالیه و نیز شکوفایی شخصیت آنان بر می آیند، از فتوحات اسلامی در زمینه ارضای خواسته ها و اشباع غرور جوانی آنان بهره برداری می کنند، حتی معاویه، پسرش یزید را وادار می کرد که فرماندهی سپاهی را که برای فتح منطقه ای اعزام می شد، بر عهده بگیرد.
به علاوه، از فتوحات اسلامی در جهت دور ساختن معترضان و نیز کسانی استفاده می نمودند که از اعمال و دخل و تصرفات نابجای حُکام و اطرافیان آنان ناراضی بودند و صدا به اعتراض می گشودند؛ برای نمونه و به عنوان شاهدی بر مدعا، یک مورد را متذکر می شویم: آنگاه که خشم و تنفر عمومی از عثمان به اوج خود رسید و اوضاع وخیم گردید، مشاوران و کارگزاران خود را خواست و برای رویایی و مقابله با تنفر و انزجار عمومی و خواسته های مردم که می گفتند: باید عثمان عُمال خود را عوض کند و افراد بهتری به جای آنان به کار گمارد، با آنان به مشورت پرداخت و نظر آنان را جویا شد. این کارگزاران عبارت بودند از: معاویه، عمرو بن عاص، عبداللّه بن سعد بن ابی سرح، سعید بن عاص و عبداللّه بن عامر.
عبداللّه بن عامر نظر خود را چنین اعلام کرد: «ای امیر مؤمنان! رأی من این است که به آنان دستور جهاد دهی تا بدین طریق مشغول بوده و کاری به کار تو نداشته باشند و آنان را در جنگ ها زیاد بداری تا در برابرت نرم و رام شوند و همه به خود پرداخته و اندیشه ای جز زخم پشت مرکوب خود و شپش پوستین خویش نداشته باشند.»
در متن دیگری اضافه می کند: «عثمان عاملان خویش را به محل کارشان پس فرستاد و گفت: با کسانی که آن جا هستند سخنی کنند و آنان را امر کرد که مردم را در سپاه های اعزام شده، زیاد نگه دارند و نیز تصمیم گرفت مقرری آنان را لغو کنند، تا این که مطیع شوند و به او نیاز پیدا کنند.»
هنگامی که مردم مسلمان برخی از کارهای عثمان را مورد انتقاد قرار دادند، معاویه نظر داد که علی و طلحه و زبیر را بکشد و او رد کرد. معاویه گفت: پس راه دوم را انتخاب کن!
- کدام راه؟
- آنان را از هم جدا کن تا دو تن با هم در یک شهر نباشند و آنان را در سپاه ها و لشکرها به جاهای دور دست اعزام کن، تا این که زخم مرکوب هر کدام برایش از نماز مهم تر باشد.
- شگفتا! بزرگان انصار و مهاجرین و کِبار صحابۀ رسول خدا (ص) و سایر اعضای شورا را از دیارشان اخراج کنم و بین آنان و خانواده شان جدایی افکنم!
یعقوبی درباره معاویه می گوید: «هر گاه از کسی چیزی به وی می رسید که آن را خوش نمی داشت، با بذل و بخشش دهانش را می بست و چه بسا که او را سر به نیست می کرد یا همراه سپاهیان به جنگ روانه می کرد و او را جلو می انداخت. بیشتر کار معاویه را مکر و خدعه تشکیل می داد.» چیزهای زیاد دیگری نیز در این باره هست که در این فرصت کوتاه، مجال تتبع و استقصای آن نیست.
3- ائمه (ع) و فتوحات اسلامی
الف) با توجه به مطالبی که گذشت روشن می شود که چرا امیرالمؤمنین (ع) حتی در زمان خلافت خود، قدمی در جهت این فتوحات و گسترش بلاد اسلامی بر نداشت، بلکه سعی در تثبیت اصول عقاید و ارزش های والا و اصیل اسلامی و نشر تفکر قرآنی ناب محمّدی (ص) و دادن خط صحیح اسلام به امت و متصدیان اداره امور مملکت داشت، چه در زمینه افکار و اندیشه ها و چه در زمینه برخوردها و موضع گیری ها و بلکه در زمینه تربیت و تزکیه نفس.
حضرت علیه السّلام در خطبه ای به این مطلب اشاره کرده می فرماید: «و رکزتُ فیکم رایةَ الإیمانِ، و وقفتُکم علی حدودِ الحلالِ و الحرام؛ و پرچم ایمان را در میان شما نصب نمودم (تا گمراه نشوید) و شما را بر حدود و مراتب حلال و حرام واقف ساختم.» از طرف دیگر، امیرالمؤمنین (ع) در ایّام خلافت و زمامداری خود به پاکسازی و تصفیه جبهه داخلی از لوث وجود عناصر فاسدی پرداخت که هنوز با مفاهیم جاهلی می زیستند و می خواستند بر امت مسلمان زورگویی نموده و مقدرات مسلمین را به بازی بگیرند و در راه رسیدن به اهداف شوم غیر انسانی خود، از آن استفاده کنند.
ب) مسأله مهم دیگری که باید در این جا بدان اشاره کنیم، این است که در جهاد ابتدایی، اجازه امام عادل شرط است و تا امام عادل اجازه ندهد، نمی توان به جهاد ابتدایی اقدام کرد. ما عقیده داریم که پیشوایان حق، این فتوحات و شرکت در آن را به مصلحت اسلام و مسلمانان نمی دیدند.
روایت شده که حضرت صادق (ع) به عبدالملک بن عمرو فرمود: یا عبدالملک، ما لی لا أراکَ تخرجُ الی هذه المواضع التی یخرج الیها أهلُ بلادِک؟
- قلت: و أین؟
- حدة، و عبادان، و المصیصة، و قزوین!
- انتظاراً لامرکم و الاقتداء بکم.
- ای واللّهِ، لو کان خیراً ما سبقونا إلیه. 2
- چه شده که می بینیم با همشهری هایت به سوی مناطقی که می روند خارج نمی شوی؟
- کجا
- حده، آبادان، مصیصه و قزوین!
- منتظر فرمان شما هستم و به شما اقتدا نموده ام.
- آری، به خدا سوگند؛ اگر خیری در آن بود، هرگز از ما پیشی نمی گرفتند.
روایاتی داریم دال بر این که ائمه (ع) نه تنها شیعیان خود را برای شرکت در این جنگ ها ترغیب نمی کردند، بلکه بر عکس، آنان را از چنین اقدامی باز می داشتند و حتی اجازه مرزداری به آنان نمی دادند و کمک مالی آنان را در این مورد، و لو این که نذر کرده باشند، قبول نمی کردند.
آری، درست است که اگر دشمن به بلاد مسلمین هجوم آورد، بر همگان است که برای دفاع از اساس اسلام به دفع تجاوز اقدام نمایند، اما نه به خاطر دفاع از حکام و سلاطین.
حضرت علی (ع) در روایتی می فرماید: «لا یَخرُجُ المُسلِمُ فی الجِهادِ مَعَ مَن لا یُؤمنُ عَلَی الحُکمِ وَ لَا یُنفِذُ فِی الفَیءِ أمرَ اللّهِ عزّوجلّ؛ مسلمان حق ندارد با کسی که به حکم اسلام ایمان ندارد و در مورد غنائم، امر خدا را اجرا نمی کند، برای جهاد بیرون رود.»
ماجرای زیر مؤید این مطلب است: «روزی عثمان، بزرگان صحابه، مثل: علی (ع)، طلحه، زبیر، سعید بن زید و سعد بن ابی وقاص را در مسجد رسول اکرم (ص) جمع کرد و در مورد فتح افریقا با آنان مشورت کرد. اکثریت رأی دادند که مصلحت ایجاب می کند که افریقا به دست غرض ورزان و هواپرستان و منحرفان نیفتد.» ائمه (ع) بدون شک میل داشتند که دامنه نفوذ اسلام گسترش یابد و اسلام در سراسر گیتی منتشر شود، اما آن طور که نصوص تاریخی بیان می کند، راه و روشی را که خلفا برای انجام آن در پیش گرفته بودند، اشتباه و خطرناک می دانستند.
به هر حال مطالبی که گذشت، برای القای شک و تردید در صحت آنچه که به امام حسن و امام حسین (ع) نسبت داده می شود - که در فتح گرگان و یا فتح افریقا شرکت داشته اند - کافی است. با وجود این، بسیاری از کتب تاریخی که اسامی شخصیت های شرکت کننده در فتح افریقا را ذکر کرده اند، نامی از این دو نبرده اند. در صورتی که حسنین (ع) از شخصیت هایی بودند که ذکرشان در مناسبت هایی این چنین، برای سیاست حاکم اهمیت به سزایی داشت. این مطلب به ما می فهماند که زیر کاسه، نیم کاسه ای بوده و اطمینان به آنچه گفته می شود، بدون تحقیق و کاوش، کار خوبی نیست، بلکه ظلم به تاریخ و حقیقت است.
ج) مؤید مدعای ما در عدم شرکت حسنین (ع) در فتوحات، مطلبی است که علامه پژوهشگر، سید مهدی روحانی، بیان کرده است. او می گوید: «علی (ع) دو فرزندش، حسن و حسین (ع) را از شرکت در معرکه های جنگ صِفّین بازداشت. در یکی از روزها امیرالمؤمنین (ع) متوجه شد که فرزندش حسن (ع) خود را آماده شرکت در کارزار کرده است، بلافاصله فرمود: أملِکوا عنّی هذا الغُلامَ لا یهدّنی، فإنّنی أنفس بهذین علی الموتِ، لئلا ینقطع بهِما نسلُ رسولِ اللّه؛ جلو این پسر را بگیرید تا با مرگ خود پشت مرا نشکند که من از آمدن این دو (حسن و حسین (ع)) به میدان کارزار دریغ دارم. مبادا با مرگ آنان نسل رسول خدا (ص) قطع شود.»
این در زمانی که امام حسن (ع) اولاد زیادی دارد. حال چگونه ممکن است آن دو را اجازه فرموده باشد که همراه یک فرمانده اموی یا غیر اموی از مدینه خارج شوند، آن هم در زمانی که یا فرزندی نداشت و اگر هم داشت بسیار کم بود؟!
این مطالب برای ما روشن می کند که آنچه به بعضی از بزرگان نسبت داده می شود، مبنی بر شرکت حسنین (ع) در فتح گرگان و افریقا، غیر قابل اعتماد است و نمی توان آن را پذیرفت. شاید هدف از طرح چنین مسائلی، دادن وجهه شرعی به خلافت عثمان و بیان این مطلب باشد که حتی اهل بیت (ع) نیز آن را قبول داشته اند، تا بدین وسیله مردم را به قبول آن وادار نمایند. در موارد زیادی دار و دسته اموی و هواداران عثمانی چنین کرده اند.
د) اگر بخواهیم بر این نظر خویش اصرار ورزیده، آن را در توجیه شرکت حسنین (ع) در فتوحات زمان خلفا - آن طور که عده ای گمان کرده اند - معتبر بدانیم،؟؟؟پس همانا ما می یابیم؟؟؟ اینکه این، حق ما است که جویا شویم و بگوییم: بدون شک، جهاد و گسترش نفوذ اسلام از کارهای راجح و پسندیده بوده است ولی این معنا را نمی دهد که فتوحاتی که در زمان خلفای سه گانه به دست آمد، این گونه بوده است و به آن سیاقی که رخ داد، نیز راحج و پسندیده باشد و گرنه، چرا امیرالمؤمنین (ع) این جهاد مقدس را ترک نمود و مدت 25 سال در گوشه خانه نشست و دست روی دست گذاشت؟ آیا جز همین علی (ع) نبود که طی سالیان دراز در روزگار رسول خدا (ص) جنگ هایی را به انجام رساند و به مبارزه با هماوردان قریش پرداخت؟ مگر نه این است که در آن موقع هیچ جنگی بر پا نمی شد، مگر این که علی (ع) پرچمدار آن بود و قهرمانان عرب را به خاک مذلت می نشاند؟ آیا معقول است که بگوییم: علی (ع) در این مدت دراز (25 سال) به زهد و پرهیزگاری پرداخت و در انجام واجبات شرعی خود کوتاهی کرد و تعلل ورزید؟! یا نه، مسأله چیز دیگری است و آن این که حکام تمایل نداشتند که علی (ع) در آن فتوحات و در هر آنچه تحت سیطره خود داشتند، شرکت داشته باشد و خودشان حضرت را همچون سایر بزرگان صحابه در مدینه محبوس کرده بودند. البته اعتذار علامه مرحوم، هاشم معروف الحسنی، در این باره همین است. تاریخ، تمامی این نظرها را رد می کند و تصریح دارد که آنان می خواستند علی (ع) با آن ها همراه باشد، خود حضرت از آن امتناع می ورزید.
مسعودی می گوید: «آن گاه که عمر با عثمان بن عفان در مورد جنگ با ایرانیان به شور و مشورت پرداخت، عثمان چیزهایی به وی گفت. از جمله گفت: سپاه اعزام کن و هر کدام را با سپاه بعدی تقویت نما و مردی را بفرست که در کار جنگ، تجربه و بصیرت کافی داشته باشد!
عمر گفت: کیست؟
- علی بن ابی طالب
- پس او را ببین و با وی گفتگو کن! بنگر که آیا به این کار راغب است یا نه؟!
عثمان بیرون شد و با علی دیدار کرد و با او به گفتگو پرداخت، اما علی (ع) این را خوش نداشت و رد کرد. عثمان به نزد عمر آمد و جریان را به اطلاع او رساند.»
بلاذری نیز این مسأله را به اختصار بیان کرده است؛ و می گوید: «عمر از علی (ع) خواست برای فرماندهی سپاه اسلام به قادسیه عزیمت کند؛ علی (ع) خواهش عمر را رد کرد؛ از این رو، عمر، سعدبن ابی وقاص را اعزام کرد.» در داستان دیگری می بینیم: آن هنگام که ابوبکر در مورد اعزام امیرالمؤمنین (ع) برای جنگ با أشعث بن قیس، با عمر مشورت کرد و گفت: «تصمیم گرفته ام علی بن ابی طالب را فرمانده این گروه کنم، زیرا وی فرد عادلی است که به جهت فضل و دانش و شجاعت و نیز قرابتی که با رسول خدا(ص) دارد، مورد رضای اکثریت مردم است.» عمر گفت: «راست گفتی ای خلیفه رسول خدا (ص) به درستی که علی همان طور است که گفتی و بلکه بالاتر از آن است که تو وصف کردی، لکن من از یک خصلت او بر تو خوف دارم.
- آن چه خصلتی است؟
- می ترسم علی از جنگ با این قوم خودداری کند و با آنان جهاد نکند. که اگر چنین کرد، هیچ کس به طرف آنان حرکت نخواهد نمود، مگر از روی اکراه و اجبار. نظر من این است که علی (ع) را در کنارت در مدینه نگه داری، چه از او بی نیاز نیستی و لازم است در امور مملکت با وی مشورت کنی، به جای وی عکرمه را بفرست!»
به علاوه در شام، عمر از علی (ع) به ابن عباس شکایت کرد و گفت: «از عموزاده ات به تو شکایت می کنم. از او خواهش کردم که با من از مدینه بیرون شود، اما او خواهش مرا رد کرد، اما من هنوز هم او را سزاوار می دانم.»
از طرفی، برای آنان خیلی بهتر بود که مردم علی (ع) را به عنوان یک فرمانده نظامی تحت امر حکومت بشناسند، تا یک رقیب توانا و قدرتمند که با گفته های رسول خدا (ص) با آنان محاجه و استدلال می کند. اما چرا علی (ع) آن موقع که عمر در باره جنگ با ایرانیان با حضرت مشورت کرد، نظر مساعد داشت؟ باید در پاسخ به این سؤال بگوییم: همان طور که از متن کلام علی (ع) در این باره معلوم است، هدف حضرت حفظ اساس و اصل اسلام بود (علاقه مندان در این باره به گفتار حضرت (ع) در منابع تاریخی مراجعه کنند).
با توجه به مطالبی که گذشت، می توان اطمینان و بلکه قطع و یقین پیدا کرد که حسنین (ع) در جنگ های آن دوره شرکت نداشته اند و آنچه در این باره به آن دو نسبت داده می شود، از اساس باطل است.
سهمی در کتاب تاریخ گرگان می گوید: «عباس بن عبدالرحمن مروزی در کتاب خود، تاریخ جرجان گفته است: حسن بن علی و عبداللّه بن زبیر در مسیر خود به گرگان، از اصفهان گذر کردند. اگر این گفته درست باشد، معلوم می شود که این حادثه در زمان خلافت امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب - رضی اللّه عنه - بوده است.»
در مورد شرکت بعضی از بزرگان و مخلصان صحابه در این فتوحات، باید متذکر شد که ظاهراً از حقیقت امر غافل بوده و منظورشان خدمت به دین خدا و یاری اسلام و مسلمین بوده است، و از طرفی آن طور که بر می آید، از نظر پیشوایان معصوم درباره این فتوحات بی اطلاع بوده اند، زیرا همان طور که دیدیم، آشکارا تلاش می شد که مردم نظر علی (ع) را در این باره ندانند و چه بسا هیأت حاکمه، آنان را با اعمال فشار در چنین کارهای مهمی اعزام می کردند.