قرنها پیش، شنیدن صداهایی در سر را به الهامات الهی نسبت میدادند و آن را به نوعی ارتباط با خداوند میدانستند. در مقابل این باور، باور دیگری وجود داشت که طبق آن، صدایی که شخص در سرش میشنید را از جانب شیطان میدانستند. امروزه این مساله را به انواع بیماریهای روانی نسبت میدهند. اما دیدگاه دیگری نیز وجود دارد که این صداها را نوعی الهام درونی برای شاعران و نویسندگان میداند. در مفهوم علمی و هنری، افسانه میتواند ابزاری تجربی برای بررسی نقش صدای ذهن، در تفکر و خلاقیت باشد. نویسندگان هم تجربیاتی از شنیدن صدای درونی به صورت «توهم زبانی-شنیداری» دارند.
بسیاری از افراد این تجربه را داشتهاند؛ کودکی که دوستان خیالی دارد، قهرمانی که با خودش صحبت میکند و یک مربی در درون خودش دارد که به او یاری میرساند و نویسندهای که با شنیدن این صداها، داستان مینگارد. ویرجینیا وولف، از جمله کسانی بود که اقرار به شنیدن این صداها میکرد. از نظر عدهی زیادی، وولف از بیماری روانیای رنج میبرد که در نهایت منجر به خودکشی او شد. اما شاید راز جاودانگی او و آثارش، همین صداها بودند. با بنیتا همراه باشید.
تاکنون ادیبان و منتقدان بسیاری آثار وولف را از دیدگاههای گوناگون مورد بررسی قرار دادهاند و فرضیات بسیاری را مطرح نمودهاند. پروفسور پاتریشیا وُگ(Waugh)، استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه دورهَم، دربارهی صداهایی که ویرجینیا میشنید فرضیاتی دارد. او وجود این صداها را در موفقیت وولف در نوشتن و کشف راههای جدید برای خلق رمان موثر میداند. در ادامه، بخشی از نظرات او را مطرح میکنیم.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
مشهورترین نویسندهای که این صداها را میشنید، ویرجینیا وولف بود. این مساله در فیلم سینمایی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» مشهود است اما صداها به هیچ وجه ترسناک به نظر نمیرسند. وولف از زمانی که مادرش را از دست داد، تا زمانی که اولین رمانش را منتشر کرد، یعنی از سن 13 تا 33 سالگی، به شدت درگیر این صداها بود. اما رفته رفته یاد گرفت که چگونه اوضاع را کنترل کند و این مساله را بپذیرد و تا زمان مرگش، مشکل حادی نداشت. هریک از مکاتب ادبی مانند پوپولیستها، فمینیستها و بسیاری مکاتب دیگر سعی کردهاند که وولف را از خود بدانند و او را به خودشان نسبت دهند.
آثار ویرجینیا، منبع بسیار ارزشمندی برای تحقیق در مورد صداهای درونی هستند. وولف در مقالهاش در سال 1919، خوانندگانش را به مورد آزمایش قرار دادن یک ذهن معمولی در روزی عادی برای گوش دادن به ندای درون تشویق میکند. او ذهن را به صورت هالهی نورانی قابل دیدنی توصیف میکند. صداهایی که ویرجینیا میشنید، تجربیات عرفانی او بودند که بر اثر تحقیقات خودش با آنها مواجه شده بود.
ویرجینیا به گفتهی خودش کودکی سختی را پشت سر گذاشته و این صداها به نوعی راه فرار از مشکلات و بهدست آوردن آرامش و جلوگیری از به هم ریختگی روحی او بودهاند.
این صداها باعث خلق شاهکارهای ادبی وولف شدند و به او فرصت سفر در ناشناختههای تخیل را به شیوهای کاملا جدید دادند. وولف شیوههای نگارشی جدیدی را کشف کرد و به تخیلش پر و بال داد. ویرجینیای فمینیست، میدانست که ایدهی چند شخصیتی بودن، باید دربارهی نژادهای مختلف انسانها صدق کند. اما اگر به گفتهی او از چند شخصیتی بودن در درون بگریزیم و این را دیوانگی بدانیم پس چطور میتوانیم تفاوتهایمان را در دنیای واقعی بپذیریم؟
رمانها به ما اجازه میدهند تا گوش فرا دهیم و درسهای اخلاقی و شناختی در مورد افکار و ذهنمان بیاموزیم و اینگونه است که ذهن ما پیوسته با خودش گفتوگو میکند و ویرجینیا نام این فرایند را «زندگی» میگذارد.
میتوانید «زنانی که با قلمشان جاودانه شدند؛ ویرجینیا وولف» را نیز بخوانید.
منبع: independent.co