گروه فرهنگ و هنر مشرق - سه شنبه ها در به در از این کیوسک به آن کیوسک می گشتیم تا بتوانیم قبل از تمام شدن هفته نامه، یکی از آن ها را به قیمت 20 تومان بخریم.
حوزه هنری، آن سال ها یکی از پرمحتواترین مجله های فرهنگی و ادبی را منتشر می کرد که خواندنی ترین صفحاتش را ابوالفضل زرویی نصرآباد می نوشت. برخی مطالب را به نام خودش و باقی را به نام های مستعار. او بعدها در مجلات و روزنامه های دیگر هم نوشت اما شیرینیِ نوشته هایش در «مهر» چیز دیگری بود.
فقط چند سال از این شور و هیجانِ نهفته در نوشته های زرویی نگذشته بود که حضورش کمتر و کمتر شد و به احمدآباد مستوفی رفت تا از قیل و قال تهران، دور باشد. او پنجمین دهه از عمرش را در حالی با بیماری دیابت و ناراحتی قلبی با چراغ خاموش زندگی کرد که هر از چندگاهی برخی نویسندگان و خبرنگاران سراغش می رفتند و پای حرف های شیرینش می نشستند.
زرویی نصرآباد دیگر آن شور و هیجان جوانی را نداشت و موهای سر و صورتش خیلی زودتر از سن و سالش به سپیدی زده بود اما فقط شنیدن نامش کافی بود تا خاطرات شیرین بیست و چند سال پیش برای خوانندگان پر و پا قرص آثارش، زنده شود.
رفتن زرویی، مثل بسیاری از خبرهای این روزها، عادی و خنثی نبود. چطور می شد باور کرد «قلبی که با نوشته هایش، این همه آدم را خندانده و عمرشان را زیاد کرده، حالا قبل از این که پنجاهمین تولدش را ببیند، از بین ما رفته است؟!»
زرویی به ظاهر از بین ما رفت اما نوشته ها و شعرهایش، نسل های بعد از ما را هم خواهد خنداند. زندگی زرویی از امروز آغاز می شود. حالا بار دیگر همه آن هایی که او را به دست فراموشی سپرده بودند، برایش بزرگداشت و نکوداشت می گیرند؛ کتابهایش را چاپ مجدد می کنند و شعرهای طنزش به ستون های یخ زده جریده هایشان می برند. کاش او هم در میان ما، این روی سکه ی زندگی اش را تجربه می کرد.
*میثم رشیدی مهرآبادی