هشدار: این متن بخشهایی از فیلم را لو میدهد.
اگر «گوسفند ناقلا» خوشحالترین و کودکانهترین سوی طیف انیمیشنهای استاپ/موشن باشد، «انومالیسا» مطمئنا در متضادترین و تاریکترین سو قرار میگیرد. اگر چیزی دربارهی «انومالیسا» نشنیده باشید و چیزی دربارهی محتوا و خط داستانی آن ندانید، تقصیری ندارید. این فیلم در حالی اکران شد که تقریبا هیچ مانور تبلیغاتی خاصی روی آن انجام نشده بود. البته طبیعی هم است. چون بهتر است این فیلم را بدون اینکه چیزی دربارهاش بدانید، تماشا کنید تا آرامآرام بدون پیشزمینهی قبلی در باتلاقِ کابوسِ روانکاوانهی جدید چارلی کافمن فرو بروید و غرق شوید.
بنابراین ممکن است با دیدن دوتا عکس از «انومالیسا» فکر کرده باشید، با یکی از آن دسته انیمیشنهای غیرهالیوودی مستقل طرف هستید و بس! اما این اهانتی است به کاری که چارلی کافمن با این انیمیشن انجام داده است. «انومالیسا» فقط یک استاپ/موشنِ غیرمتعارف و یک انیمیشن مستقلِ غیرمنتظره نیست، بلکه یکی از منحصربهفردترین فیلمهایی است که در این سبک دیدهاید و یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر است که حالت گرافیکی و کارتونیاش نه وسیلهای برای روایت یک داستان انیمیشنی، بلکه ابزاری برای خلق دنیای مریض و افسردهکنندهای است که قویتر و تاثیرگذارتر از یک فیلم لایو اکشن، تماشاگر را میخکوب مفاهیمش میکند. بگذارید اینطوری بگویم: «انومالیسا» از آن دسته فیلمهای غمآلود و سرشار از پیچیدگیهای فلسفی و روانشناسی است که در دو لایه کار میکند. اول به عنوان یک انیمیشن عاشقانهی بزرگسالانه کارش را به خوبی انجام میدهد، اما کافی است کمی در کاراکترها و نماها و دیالوگهایش عمیقتر شوید، تا مغز خودتان را در محاصرهی مفاهیم و تمها و بحثهای درگیرکنندهاش پیدا کنید.
اینها را برای کسانی گفتم که شاید با چارلی کافمن آشنایی نداشته باشند. کسانی که قبل از اکران میدانستند کافمن، نویسندهی «انومالیسا» است، میتوانستند به راحتی حدس بزنند که این یک فیلم معمولی نخواهد بود و سخت منتظر بودند تا سفر جنونآمیز جدید این مولفِ خارقالعاده را تجربه کنند. مسئله این است که چارلی کافمن یکی از «خاص»ترین موجودات سینماست. اگرچه او بیشتر از کارگردانی، نویسندگی کرده، اما باز آثار او به عنوان فیلمهای چارلی کافمن شناخته میشوند. درست مثل چیزی که تقریبا میتوان به آرون سورکین هم نسبت داد. اگر میخواهید طعم فیلمی کافمنی که ترکیبی از شوخیهای نیشدار، طنزِ خشک و سیاه، ابزارهای داستانگویی خودآگاه و استفادهی وسیع از تصاویر و زبانی است که از روانکاوی، شعر و رویاها بهره میبرد را بچشید، حتما اولین کارگردانی او، یعنی «سینکداکی، نیویورک» را تماشا کنید. فیلم که به سندروم کوتارد یا خودمُردهپنداری میپردازد، شگفتی و سیاهی زندگی را بهتر از تمام دیگر کارهای کافمن به نمایش میگذارد.
این تعاریف و عناصر دربارهی «انومالیسا» هم صدق میکنند. درست مثل «سینکداکی، نیویورک» که خیلی آرام و معمولی آغاز میشود و به مرور تماشاگران را وارد یک هرجومرجِ روانی پیچیده میکند، «انومالیسا» هم اگرچه نسبت به دیگر کارهای کافمن خط روایی سرراستتر و قابلفهمتری دارد، اما کماکان از پیچیدگی و غم و دلهره و انسانیت و افسردگی لبریز است و نیاز به بررسی و موشکافی دارد. روی کاغذ «انومالیسا» هیچ پیچش و نوآوری خاصی در زمینهی داستانهای عاشقانه ندارد. بنابراین این سوال مطرح میشود که چرا چنین فیلم سادهای که تمامش در یک هتل جریان دارد، به جای بازیگران واقعی، توسط تکنیک استاپ/موشن ساخته شده است؟ جوابش را خیلی زود میگیرید.
مایکل استون، متخصص صحبت دربارهی خدمات به مشتری است و در شروع فیلم او تازه به سینسیناتی آمده تا دربارهی خدمترسانی به مشتریان سخنرانی کند. در ابتدا تنها چیزی که نظرمان را جلب میکند، توجهی وسواسگونه و دقیق سازندگان به جزییات گرافیکی است. از قطرههای باران روی پنجرهی تاکسی تا حرکات کاراکترها. همهچیز در عین عروسکیبودن، بهشدت واقعگرایانه هستند (و همزمان نیستند!). اما در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیشخدمت رستوران و نامزد سابقش که در آن همان شهر زندگی میکند، ناگهان متوجهی میشویم رسما وارد دنیای جدید کافمن شدهایم: مسئله این است که منهای مایکل، تمام کاراکترها چشمان یکسان و چهرهی یکسانی دارند و زن و مرد با صدای روباتوارِ مشابهای حرف میزنند. به خاطر همین است که وقتی مایکل صدای متفاوت مهمانی در هتل را تشخیص میدهد، سریع از خود بیخود شده و برای یافتن او از اتاق بیرون میزند. دختر که لیسا نام دارد، برخلاف بقیه ویژگیهای چهره و صدای منحصربهفرد خودش را دارد. کنجکاویمان گل میکند! هدف کافمن در قرار دادن شخصیت اصلیاش در این دنیای ترسناک چیست؟ و آیا لیسا واقعا همانطور که مایکل فکر میکند، منحصربهفرد است؟
یکی از اولین جاذبههای «انومالیسا» که تا آخر فیلم شدیدتر میشود، اتمسفرِ خفقانآورش است که چه در محتوا و چه در اجرا به آن رسیده است. اگر کاراکترهای عروسکی دیگر فیلمهای استاپ/موشن خندهدار و جالب هستند، کاراکترهای «انومالیسا» با هدف ناآرامی و بیقراری طراحی شدهاند. اگرچه توجهی دقیقی به واقعگرایی فیزیکی آنها شده است، اما خطهای جداکنندهی صفحات تشکیلدهندهی سر و صورت عروسکها از قصد به شکلی طراحی شدهاند که همیشه به ما یادآوری میکنند که با یک سری عروسک طرف هستیم. این به تضاد فوقالعاده هولناکی ختم شده که کاملا در راستای داستان فیلم که دربارهی دنیای غیرانسانی اطراف مایکل است قرار میگیرد. از یک طرف متحرکسازی و صداپیشگی آنها بسیار طبیعی است و از طرفی دیگر چهرههای مشابه و مکانیکی آنها حالتی روباتگونه و بیاحساسی به آنها میدهد. اینطوری حالوهوای «انومالیسا» به بهترین شکل ممکن تنهایی، بیگانگی و افسردگی بشر این روزها را به تصویر میکشد. فیلم در نمایش حقیقت دنیای واقعی ما آنقدر بینظیر است که بعضیوقتها نفسم بند میآمد. کاراکترها هم با چنان دقت و طنزِ خشکی نوشته شدهاند که به عنوان ابزارهایی که ما را با زاویههای گوناگون این دنیا آشنا میکنند عالی هستند. حالت افسردگی و بیهیجانی کاراکترها هم به خوبی از طریق حرکت آرام دوربین و برداشتهای بلند منتقل میشود. «انومالیسا» در فیلمبرداری طوری شگفتانگیز است که اگر با یک فیلم استاپ/موشن طرف نبودیم، این بخش از فیلم مطمئنا بیشتر از اینها مورد تحسین قرار میگرفت.
یکی از اولین جاذبههای «انومالیسا» که تا آخر فیلم شدیدتر میشود، اتمسفرِ خفقانآورش است
منهای اتمسفر غمزده و هولآور فیلم، شاید بهترین چیزی که در زمینهی محتوای فیلم برای مقایسه با «انومالیسا» میتوان نام برد، سهگانهی عاشقانهی «پیش از...» ریچارد لینکلیتر است. در «انومالیسا» هم مثل آن فیلمها کاراکترها اگرچه در گفتگوهایشان به هر دری میزنند و دربارهی همهچیز و هیچچیز صحبت میکنند و اگرچه همهچیز در ظاهر شبیه به یک گفتگوی معمولی در خیابان با یک غریبه میماند، اما چنان انرژی واقعگرایانه و شیمی قابللمسی بین کاراکترها جریان دارد که آدم مبهوتِ آنها میشود و وقتی در جملاتشان عمیق میشوی، به مکانهای دیوانهواری میرسی. حداقل تا نیم ساعت پایانی «انومالیسا» اتفاق عجیبوغریبی نمیافتد، اما در لایهی زیرین گفتگوی مایکل و لیسا فقط احساسات است که فوران میکند. همانند فیلمهای قبلی کافمن، به محض اینکه متوجه میشویم در یک دنیای عجیب قرار داریم، میتوان حدس زد که احتمالا این ذهن پریشان و آشفتهی شخصیت اصلی است که همهچیز را اینطوری میبیند. مثل بسیاری از مخلوقاتِ کافمن، مایکل یکی از جذابترین اما دربوداغانترین شخصیتهایی است که در سالهای اخیر در سینما دیدهایم. او مثل دیگر کاراکترهای کافمن، برای رسیدن به خوشبختی در تقلای طاقتفرسایی به سر میبرد. اما خوشبختیای که سرابی بیش نیست و دیگر خودتان تصور کنید وقتی مایکل متوجهی آن میشود، چه ضربهای میخورد. کافمن باری دیگر از طریق مایکل حقیقت زندگی را جلوی رویمان تشریح میکند و نشان میدهد که بعضیوقتها شکست در شناخت شگفتیها و زیباییهای دنیای اطرافمان طوری ما را در مسیر نابودی قرار میدهد که هیچ راه فراری برای آن وجود نخواهد داشت و به این ترتیب، همهی مایی که میخواستیم تبدیل به ستارهی فیلمهای زندگی خودمان شویم، تبدیل به قهرمانانِ شکستخورده و تراژیکی میشویم که در اوج تنهایی و بیگانگی همدمی به جز یک عروسک نداریم.
وضعیت مایکل استون چیزی فراتر از یک بحران میانسالی است. او در یک بیقراری وجودی مطلق به سر میبرد و دنیا تمام هدف، طعم و رنگ خودش را برای او از دست داده است. مایکل به این دلیل در نگاه اول عاشق لیسا میشود، که فکر میکند این دختر او را از این وضعیت نجات میدهد. اما ما آنقدر با مایکل وقت گذرانده. دنیای مصنوعی و آشفتهی پیرامونش را دیدهایم و از رابطهی نیمهکارهی او و نامزد قبلیاش خبر داریم که به فکر مایکل شک کنیم. چون اصلا به نظر نمیرسد ذهن مشکلدار مایکل وسیلهی مناسبی برای رسیدن به چنین درکی باشد. مسیری که با مایکل میگذرانیم، یکی از بهترین نکات مثبت فیلم است. ما در ابتدا شروع به همدردی با مایکل میکنیم. دوست داریم که او بتواند به آرامش ذهنی برسد. سپس از جایی به بعد این سوال مطرح میشود که آیا شرایط او نتیجهی یک مشکل روانی است؟ و بالاخره به همان نقطهای میرسیم که کافمن از ما میخواهد. ما از فکر کردن دربارهی مایکل به فکر کردن دربارهی خودمان میرسیم. اندیشیدن به ترسها، ضعفها، معماها و رفتارمان در مقابل دنیا و دیگران. چیزی که درک آنها میتواند به دنیایی جذاب و روشن ختم شود و گمشدن در آنها میتواند همچون مایکل ما را به انسانهایی فراموششده و مصنوعی تبدیل کند.
شاید بزرگترین وحشتی که کافمن از طریق مایکل نشانمان میدهد، از دست دادن عنصر «عشق» و «معنا» از زندگیمان است. در «سینکداکی، نیویورک» شخصیت اصلی، کیدن کوتارد (فیلیپ سیمور هافمن) مبتلا به توهمی معروف به کوتارد بود. توهمی که فرد فکر میکند مرده است یا تمام فکر و ذکرش به رسیدن به اهداف زندگیاش قبل از مرگ تبدیل میشود. کافمن در «انومالیسا» هم بیماری روانی دیگری را برای هستهی اصلی داستانش انتخاب کرده است. اسم هتلی که مایکل و لیسا در آن اقامت دارند، «فرگولی» است. این اسم اشارهای به توهمی به همین نام است که مبتلایان به آن فکر میکنند آدمهای اطرافشان یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند. چه در «سینکداکی» و چه در «انومالیسا» اگرچه در ظاهر به نظر میرسد کافمن دربارهی مبتلایان اندک این بیماریهای نادر فیلم ساخته است، اما کمی که در فیلم عمیقتر میشویم، متوجه میشویم که کافمن دارد میگوید کموبیش تمام ما به این توهمات مبتلا هستیم و خودمان خبر نداریم. خیلی از ما ممکن است در زندگیمان به کسی تبدیل شویم که به اطرافیانمان اهمیت نمیدهیم و تمام فکر و ذکرمان به خودمان معطوف میشود و فقط به زمان مرگمان فکر میکنیم و خیلی از ما ممکن است عشق را از دست بدهیم و به انسانهایی تبدیل شویم که بقیه را یک مشتِ موجود تکراری بیخاصیت میبینند.
مثلا به شغل و تخصص مایکل در مقایسه با رفتار واقعیاش نگاه کنید. او نویسندهی کتابی دربارهی تعامل انسان است. اما سوال این است که چه جور تعاملی؟ نحوهی رفتار با مشتریان. همهی ما میدانیم که توی آن کتاب چه چیزی نوشته شده و خوانندگانش را چگونه راهنمایی کرده. به مشتریان لبخند بزن و طوری وانمود کن که آنها آدمهای مهمی هستند، اما در حقیقت تمام عشق و علاقهای که روانهی آنها میکنید، از ته دل نیستند. بلکه وسیلهای برای گرفتن پول آنهاست. مایکل کارش را بلد است و دو بار در طول فیلم از زبان لیسا و مدیر هتل میشنویم که این کتاب 90 درصد باعث پیشرفت کسب و کارشان شده است. این یعنی مایکل درک عمیقی از تمام ویژگیها و اشارات انسانها در هنگام تعاملات اجتماعی و معنای آنها دارد. اما این باعث نشده تا به فرد فوقالعادهای در تعامل با دیگران تبدیل شود. تخصص او در شناخت معنای کوچکترین رفتار انسانها، یک سری دستورالعملِ بیروح است که به درد کسانی که با مشتری سروکار دارند میخورد. یا به عبارتی دیگر او معنای یک لبخند واقعی را نمیداند.
بزرگترین وحشتی که کافمن از طریق مایکل نشانمان میدهد، از دست دادن عنصر «عشق» و «معنا» از زندگیمان است
مایکل فقط در «شبیهسازی» تعاملات اجتماعی «صادقانه» خوب است. توجه کنید مایکل کتابی دربارهی شبیهسازی تعاملات انسانی نوشته است و خیلی خوب تمام حالات چهره و الگوهای گفتار و معنای آنها را میداند. بنابراین او به جای دیدن انسانها به عنوان موجوداتی منحصربهفرد، همه را به عنوان اشیایی یکسان میبیند و فکر میکند اگر از راهنمای کتاب خودش برای تعامل با بقیهی انسانها استفاده کند، 90 درصد نسبت به بقیه موفقتر خواهد بود. اما مشکل این است که این راهنمایی برای رفتار با مشتریان است، نه دوستان و آشنایان و خانواده و معشوقه و راننده تاکسی. مشخص نیست آیا مایکل از قصد این کار را میکند یا خودش هم از گرفتار شدن در این وضعیت کلافه شده است؟ اما به نظر میرسد با توجه به جداافتادگی و افسردگی او در پایان فیلم، خودش هم نمیداند چگونه دوباره میتواند توانایی دیدن و شنیدن ویژگیهای منحصربهفرد انسانهای اطرافش را به دست بیاورد.
شاید بتوان از قرار ملاقاتش با لیسا در اتاقش هم این برداشت را کرد که او فقط از تواناییاش در خواندن رفتار و گفتار بقیه استفاده میکند تا با مهارت بینظیری لیسا را مجبور به گذراندن یک شب در اتاقش کند و فردا صبح وقتی متوجه میشود که کارش با این دختر تمام شده، او هم به جمع بقیهی انسانهای تکراری زندگیاش اضافه میشود. درست مثل نامزد اولش که او را یکدفعه تنها گذاشته بود. شوک مایکل سر میز صبحانه از تغییر صدای لیسا یا عدم به یاد آوردن دلیل ترک کردن نامزد قبلیاش شاید نشان از این دارد که برخلاف ما، خودش نمیداند چه بلایی دارد سرش میآید. در یک کلام، مایکل در تعاملات انسانی، اگرچه در بخش «تعامل» حرفهای است، اما چیزی دربارهی بخش «انسانی» نمیداند. مایکل بقیه را به عنوان «عروسک» و «روبات» میبیند. در حالی که این خودش است که دارد به یک روبات تبدیل میشود. چیزی که فیلم در کابوس مایکل و زمانی که بخشی از صورتش کنده شده و زمین میافتد به آن اشاره میکند.
مایکل همهی کارهای معمولی و کلیشهای ما را انجام میدهد. لبخند میزند. با راننده تاکسی صحبت میکند. با زنان نوشیدنی میخورد و گپ میزند و برای پسرش هدیه میخرد. اما مشکل این است که او معنای هیچکدام از اینها را نمیداند و فقط آنها را انجام میدهد. در حالی که فیلم به زیبایی به ما نشان میدهد که فراموش کردن معنای واقعی همین تعاملات ساده و پیشپاافتادهی اجتماعی، چگونه ما را به روباتهای تنهایی تبدیل میکند که بهطرز ناخودآگاهی فقط یک سری کارها را تکرار میکنند و دنیا برایشان هیچ تنوع و رنگ و جاذبهای ندارد. کافمن بارها این موضوع را روی تماشاگران هم امتحان میکند. سکانسهای دونفرهی مایکل و لیسا طوری به تصویر کشیده میشوند که در اوج استاپ/موشنبودن، با واقعیت مو نمیزنند، اما به محض اینکه مایکل با ذهن آشفتهاش تنها میشود، (مثل سکانس جشن تولد پایانی) همهچیز بهطرز مورمورکنندهای وحشتناک میشود. زندگی برای او مثل آن عروسک ژاپنی شده. انسانهایی با ظاهر عجیب و مصنوعی و صدایی بیگانه. یک برهوت احساسی مطلق.
تهیه شده در زومجی