ماهان شبکه ایرانیان

میرزا کوچک خان و زمینه های پیدایش نهضت جنگل

قرنی که اکنون ما در آن زندگی می کنیم شاهد جنبش ها و تحولات عجیب و عظیمی در جهان خاکی و در جوامع بشری بوده از جمله در کشور ما نیز که عضوی از پیکر جهان است، انقلابات و دگرگونی های متعددی از آغاز قرن رخ داده که به استثناء دورۀ مشروطیت همه با شکست و انقراض روبه رو شده

میرزا کوچک خان و زمینه های پیدایش نهضت جنگل

قرنی که اکنون ما در آن زندگی می کنیم شاهد جنبش ها و تحولات عجیب و عظیمی در جهان خاکی و در جوامع بشری بوده از جمله در کشور ما نیز که عضوی از پیکر جهان است، انقلابات و دگرگونی های متعددی از آغاز قرن رخ داده که به استثناء دورۀ مشروطیت همه با شکست و انقراض روبه رو شده. حتا از دورۀ مشروطیت هم با همۀ موفقیت ها و پیروزی هایش خاطرات غم انگیز و تلخ کامی های عمیق به جا مانده است، زیرا آن چه را که آزادی خواهان و مشروطه طلبان با آن همه کوشش ها و دشواری ها و فداکاری ها و جانبازی ها به دنبالش بوده اند، نه تنها به دست نیاورده اند، بلکه به نام مشروطیت دست آویزهای مطمئن تری برای مفسدین و خائنین به ملت و ممکلت فراهم آمده تا آسان تر بتوانند از مردم جامعه سلب حق کرده و بیش تر از اصول عدالت منحرف شوند و نسبت به مصالح عمومی و افکار ملت و ظلم و زورگویی بی پروا قدم بردارند. از جمله جنبش هایی که در کشور ما روی داد «نهضت جنگل یا انقلاب گیلان» بود که با وجود به دست آوردن پایگاه های مردمی و جلب همکاری و حمایت بسیاری از آزادمردان داخلی و خارجی و گوش مالی دادن به قوا و عمّال اجانب و به زانو درآوردن حکومت وقت و رجال قصرنشین تهران، پس از هفت سال مبارزه و پایداری (از شوال 1333 هجری قمری تا ربیع الاول 1340) عقبت بر اثر دسائس فرمانروایان حکومت با هم فکری و هم دستی بیگانگان و نفاق و نقاد سران نهضت، از درون متلاشی و آخرین شعله های امیدبخش آن با شهادت قائد و پیشوایش به خاموشی گرایید و ماجراهای عبرت آموز و حیرت انگیز آن در دنبالۀ جریان مشروطیت ناکام، به سینۀ تاریخ ایران سپرده شد.

رهبر انقلاب گیلان چه شخصیتی داشت؟

در سال 1298 هجری قمری در یک خانوادۀ متوسط الحال کشاورز یا حداکثر خرده مالک به سرپرستی مردی به نام میرزا بزرگ، پسری چشم به دنیا گشود که او را (یونس) نام نهادند و همین یونس بعدها معروف به (میرزا کوچک) شد. طبق مرسوم خانواده های گیلان این قبیل اسامی گاهی به صورت ترکیبی خودش و گاه به صورت اجزای منفصل به کار برده می شود، مثلا (میرزا کوچک) را گاهی میرزا و گاهی (کوچک) و چون کلمه ی (خان) هم به اکثر اسامی مذکر افزوده می شد، لذا فرزند مورد نظر ما (میرزا کوچک خان) هم خوانده می شد. پس از مدتی لقب (جنگلی) نیز به ترکیب اسم او افزوده شد و نام کاملش (میرزا کوچک خان جنگلی) زبان زد همه گردید. محل نشو و نمایش یکی از محله های رشت به نام (استادسرا) بود. این فرزند دو برادر و دو خواهر داشت. ابتدا برای آموختن سواد و دروس ابتدایی در مدرسۀ حاج حسن واقع در (صالح آباد) رشت به تحصیل گمارده شد.

هنوز نوجوان بود که در مدرسۀ جامع رشت (حوزۀ علمیه) به آموفتن صرف و نحو و مقدمات علوم دینی پرداخت. اوقانی هم در آغاز جوانی در (مدرسۀ محمودیه تهران) به همین منظور (تحصیل علوم دینی) اقامت یافت. این جوان که از همان دوران طفولیت از نظر فهم، شعور، ذکاوت، فراست، احساسات رقیق نسبت به سایر فرزندان خانواده و هم چنین نسبت به اقران و هم سالان خود دارای امتیازاتی بود، با توجه به مقدمات تحصیلی اش انتظار می رفت که دیر یا زود یک امام جماعت یا یک خطیب یا یک مجتهد جامع الشرایط از کار درآید. اما حوادث و انقلابات کشور، مخصوصا (گیلان) مسیر افکار و اهدافش را تغییر داد و عبا و عمامه و نعلین را به تفنگ، فشنگ و نارنجک مبدل ساخت.

میرزا کوچک مردی خوش هیکل و قوی البنیه، زاغ چشم با سیمایی متبسم و پیشانی گشاده و بازوانی ورزیده، از لحاظ اجتماعی، مودب، متواضع و خوش برخورد بود. از جنبۀ روحی هم عفیف و باعاطفه و معتقد به فرایض دینی و شعائر مذهبی و مومن به اصول و موازین اخلاقی بود. صفاتی عالی و اخلاقی ممتاز داشت. بین طلاب هم سالش شاگردی بااستعداد، صریح اللهجه، طرفدار عدل و انصاف، حامی ضعفاو مظلومین به شمار می رفت. در بین طلاب هم درس و هم دوره اش اگر کسی به دیگری تعدّی می کرد یا کم ترین اجحاف و بی عدالتی روا می داشت، مشت میرزا بالای سر متعدی بلند می شد و تجاوز دانش آموزان دینی را به حقوق یک دیگر چه در داخل و چه در خارج از حوزه، نادیده نمی گرفت و بدون کیفر نمی گذاشت. هم دوره هایش از این ویژگی های اخلاقی میرزا کوچک خاطرات فراوان داشته اند.

میرزا مردی ورزش دوست بود و هر روز به تمرین های ورزشی می پرداخت، اهل هیچ گونه از اعتیادات نبود. به تریاک و مشنقانش که در آن روزگار از وضیع و شریف گرفتارش بودند، لب نمی زد. از فرط حجب و حیا گرد ازدواج نمی گشت همواره از آن گریزان بود، به طوری که فقط چند سال به پایان عمرش مانده، تاهل اختیار کرد. و به همین سبب از وی فرزندی به یادگار نماند.

میرزا کوچک خان به استخاره اعتقادی عجیب و راسخ داشت و هرجا و هروقت مشکلی برایش پیش می آمد یا در انجام امری تردید پیدا می کرد، فوری دستش به تسبیح دراز می شد و نتیجۀ استخاره اش هر چه بود بی درنگ به کار می بست. این امر (استخاره) به بعضی از هم رزمان او که نمی توانستند تاثیر و دخالت استخاره را در کار مبارزه و انقلاب بپذیرند، برمی خورد و حتا گاهی به دل تنگی و کدورت شان منجر می شد. و منطق میرزا در توجیه عملش این بود: مشورت با خداوند در انجام اموری که پایان نامعلومی دارد، بی زیان است و حداقل سودش این است که او را از کارهای انجام شده، پشیمان نخواهد ساخت.

کوچک خان، مردی ساکت، متفکر و آرام بود. ناطق زبردستی نبود، از فنّ خطابت بهره یی نداشت، آهسته، شمرده وسنجیده سخن می گفت و اغلب لطیفه هایی هم چاشنی سخنانش می کرد. از مزاح و لطیفه گویی دیگران هم خوشش می آمد و لذت می برد. جاذبه یی در نگاه و قیافه اش بود که با هرکس روبه رو می شد ممکن نبود که مخاطب، مجذوب متانت و مسحور بیاناتش نشود. در جریان جنگ ها که قزاقان ایرانی به اسارت جنگلی ها درمی آمدند، میرزا برای آشنا ساختن شان به حقایق امور و واقعیات به قدری گرم و دل نشین با آن ها سخن می گفت که همه مفتون اخلاق و گفتار و حرکات او می شدند و وقتی اجازۀ آزادی و مرخصی آنان را صادر می کرد، همه با چشم های گریان و دل های آکنده از مهر و محبتش او ار وداع گفته و باز می گشتند.

خان جنگلی، یک ایرانی ایده آلیست و یک فرد مذهبی تمام عیار بود. واجباتش هیچ وقت فراموش و ترک نمی شد. از اقامۀ نماز و گرفتن روزه در هر شرایطی قصور نمی کرد. جنبۀ توکلش به خدا بسیار قوی و لب هایش اغلب به ذکر آیاتی از قبیل «و من یتوکل علی اللّه فهو حسبه» در جنبش بود.

به اشعار فردوسی علاقۀ خاصی داشت. به طوری که بعدها در «گوداب زرمیخ» مرکز تاسیسات نظامی جنگلی جلسات منظمی برای قرائت شاهنامۀ فردوسی و تهییج روح سلحشوری در افراد ترتیب داده بود.

اشعار عارفانه و عاشقانه زیادی از برداشت که گاهی یک بیت به مناسبت موضوعی که پیش می آمد، ضمن سخنانش قرائت می کرد. مثلا هنگام خوابیدن بر روی حصیر کرارا از وی شنیده شده:

 

اگر که فرش من از بوریاست، طعنه مزن

چرا که خوابگه شیر در نیستان است

 

میرزا کوچک خان، هنگام بمباران مجلس شورای ملی به وسیلۀ محمد علی شاه قاجار، در ایران حضور نداشت و به علتی که قریبا بیان می شود، در قفقازیه به سر می برد. اقامتش در (تفلیس) و (بادکوبه) او را تا حدودی به مقتضیات و جریانات دنیای نوین، آشنا ساخت. او بعدا به ایران برگشت و در رشت اقامت گزید. مقارن تحصن علمای بزرگ ایران (تهران) در سفارت عثمانی، میرزا کوچک نیز در «شه بندی» رشت متحصن شد و متعاقب قتل آقا بالاخان سردار افخم در وقایع مشروطیت به مجاهدین گیلان پیوست و در فتح قزوین شرکت کرد.

میرزا مردی حساس و زودرنج بود و به همین سبب پس از فتح قزوین، به خاطر مشاهدۀ کارهای خلافی که از بعضی مجاهدین سر می زد، قهر کرد و با همفکران خود متعرضانه به رشت برگشت. اما میرزا کریم خان رشتی (خان اکبر) که آن وقت ریاست یکی از کمیته های مجاهدین (کمیتۀ ستار) را به عهده داشت، میرزا کوچک و مجاهدین همراش را با استمالت فراوان به جبهۀ قزوین برگرداند. میرزا در محلی به نام (علی شاه عوض) به مجاهدین گیلانی پیوست و در جنگ هایی که به فتح تهران انجامید، شرکت نمود و در جنگ سه روزۀ مجاهدین با قوای استبداد، مامور جبهۀ (قزاق خانه) بود.

در شورش شاهسونها، همراه یفرم و سردار اسعد بختیاری به کمک ستارخان شتافت، ولی بیمار شد و به تهران برگشت. و خیلی زود در میان مجاهدین آذربایجانی، بختیاری و سایر آزادی خواهان ایران چهرۀ آشنایی شد و در کنار آزادمردان می زیست.

هنگامی که ترکمن ها به تحریک شاه مخلوق (محمد علی شاه قاجار) سر به طغیان برداشتند و فاتحین مشروطیت دفع این فتنه را هم بر عهدۀ خود احساس کردند، ناگزیر قوای رزمنده برای سرکوب طاغیان اعزام نمودند.

میرزا هم در راستای این منظور داوطلب جنگ شد و به «گوموش تپه» مرکز بلوا و اغتشاش رفت، ولی در یکی از جنگ ها هدف گلولۀ دشمن قرار گرفت و از ناحیۀ سینه مجروح شد.

شاه مخلوق و یاغی ظاهرا دستور می دهد که مجروح را برای معالجه به روسیه ببرند و در باطن دستور داده بود که پیکر او را به دریای خزر انداخته و طعمۀ ماهیان دریا کنند. کشتی که میرزا کوچک را به طرف روسیه (قفقازیه) حمل می کرد (قارص) نام داشت. ناخدای کشتی که مردی سلیم النفس و انسان دوست بود از اجرای فرمان ناجوانمردانۀ محمد علی شاه سرپیچی کرده و پزشک کشتی را به مداوای مجروح گماشت و خود با توحه و دقت کافی هم دست با بهتر بگوییم دستیار طبیب شد و دو نفری از مجروح مراقبت کردند و به بادکوبه اش رساندند.

کوچک خان پس از چند ماه مداوا و معالجه در بادکوبه و تفلیس به گیلان برگشت. بازگشتن مقارن ختم غائلۀ محمد علی شاه در (گوموش تپه) بود. میرزا در مدت سکونت و اقامت در رشت بیکار ننشست و دست از فعالیتهای سیاسی آزادی خواهانه برنداشت تا سرانجام به دستور قونسول روسیۀ تزاری از حق اقامت در زادبوم خود محروم و به نفی بلد محکوم شد و به تهران عزیمت کرد.

در تهران و در مجامع و محافل ملّیون صدای اعتراضش را علیه بیدادگری های همسایۀ شمالی و ایادی و عمالش در ایران بویژه در گیلان بلند کرد. اما گوش شنوایی وجود نداشت، اگر هم داشت امکان جلوگیری برای کسی یا جمعیتی نبود.

میرزا در دوران اقامت خود در تهران از کارهای ناهنجار برخی از مجاهدین آزرده شده و حتی با عبدالحسین خان (معزّ السلطان) که بعد از فتح تهران لقب سردار محیی گرفت و نمی خواست یا نمی توانست جلو بدکاری های بعضی از مجاهدین فرصت طلب را بگیرد، قطع رابطه کرد و با آن که در نهایت عسرت به سر می برد، از پذیرفتن کمک های مادی بی دریغ سردار امتناع می ورزید.

خود کوچک خان نقل می کرد که روزی بسیار دل تنگ بودم و به سرنوشت ایران و مردمش فکر می کردم و رفتار بعضی از کوته نظران را که مدعی نجات ملت نیز بودند، مورد مطالعه و اندیشه قرار داده، رنجی عجیب به جانم چنگ می زد، در این خال گدایی به من برخورد و تقاضای کمک کرد.

من در آن حال مفلس تر از او بودم و در جیبم را تار عنکبوت گرفته و به قول معروف «بخیه به آب دوغ می زدم» . معذرت خواستم و کمک به وی را به وقت دیگر وعده دادم، اما گدای سمج متقاعد نمی شد، پابه پایم می آمد و گریبانم را رها نمی کرد. در جیب حتا یک شاهی پول نداشتم و فنا فی اللّه نحوۀ گذران آیندۀ معاشم می اندیشیدم. نه میلی داشتم از کسی تقاضای مساعدت و اعانت کنم و نه آهی در بساط بود که به آن دل خوش باشم. گدای پررو، دم به دم غوغا می کرد و اصرار می ورزید. اصرار زیاده از حدش خشمم را برانگیخت. هر جا و به هر طرف که می رفتم، از من فاصله نمی گرفت و با جملات مکرر و لاینقطع روح آزرده ام را می کوبید. بالاخره به تنگ آمدم و کشیده یی به گوشش خواباندم. گدای سمج گویی در انتظار همین یک کشیده بود، زیرا فورا بر زمین نقش بست و نفسش بند آمد و جابه جا مرد.

از مرگ گدابا همۀ پررویی هایش متاثر شدم و چون عمل خودم را مستحق مجازات می دانستم، بی معطلی در شهربانی حاضر و خودم را با شرح ماجرا معرفی کردم. رییس کل شهربانی (یفرم خان) بود. ما از جبهۀ آذزبایجان با هم آشنا بودیم و این آشنایی در طول مدت وقایع مشروطیت به دوستی و صمیمیت فیمبابین مبدل شد و این دوستی هم تا همین زمان ادامه داشت. یفرم خان از این که با پای خودم به شهربانی آمدم و خود را عنوان قاتل معرفی کردم، بسیار تعجب کرد، ولی با همۀ وجود موّدت فیما بین چاره یی جز توقیفم نداشت. لذا مدت های مدید برای همین ارتکاب قتل در زندان ماندم، اما از احترامات و محبت های رییس شهربانی که از هویت و سوابقم کاملا اطلاع داشت، برخوردار بودم تا این که اوضاع کشور تغییر کرد و به موازات آن، مدعیان خصوصی (بستگان مرد گدا) هم رضایت دادند و من آزاد شدم.

علت و چگونگی پیدایش نهضت جنگل

به سال 1914 میلادی، سکوت، سکون و آرامش جهان خاکی ناگهان به هم خورد و در آسمان سیاست های جهانی ابرهای تیره پدید آمد، طوفانی برخاست، صاعقه یی زد که ربع مسکون را به آتش کشید. میلیون ها تن از افراد بشر بدون سابقۀ عداوت و دشمنی و بدون این که یک دیگر را بشناسند در زمین و هوا و دریا به یک دیگر حمله کردند و مانند درندگان جنگلی و صحرا یک دیگر را پاره کردند و فریاد و شیون از هر گوشۀ دنیا برخاست. اکثر عائله ها و خاندان های بشری ماتم زده و سوگوار شدند، کلبه ها درهم ریخته، کاشانه ها به باد فنا رفته، جان دارها اعم از انسان و حیوان و نبات سوخته، آبادی ها به ویرانه ها مبدل گردیده، از زندگی نام و نشانی باقی نمانده، شلیک توپ های سنگین و آتش خمپاره ها در همه جا به نام جنگ جهانی اول، طعمه ها را یکی پس از دیگری می بلعید. آه مقتولین میدان های جنگ به آسمان می رفت، نالۀ جان گداز مجرمین سیاه ترین و سخت ترین قلب ها را می شکافت، غم و اندوه و حسرت در دیدگان پدران و مادران داغ دار و کودکان بی پناه و بی سرپرست حلقه می زد و خون را در عروق انسان های ناظر به جوش می آورد!

چرا؟ مگر چه خبر شده بود؟ هیچ! یکی از اهالی صربستان ولیعهد اطریش را آن هم به خاطر خودخواهی و خودکامگی جناب ولیعهد به قتل رسانیده بود. عجبا! برای قتل یک نفر این همه قربانی؟

مگر با افروختن نایرۀ جنگ او زنده می شد؟ مسلّما نه! خوب، پس چرا این همه غوغا برخاست؟ ! و لهیب این آتش خانمان سوز دامان همۀ ملل و دول عالم را فرا گرفت؟

برای این که اروپای متمدن از سکوت طولانی خسته شده و تنوع می خواست. رقابت های تسلیحاتی به جاهای باریک کشیده و امواجی از سوءظن و بدگمانی ها بین دول و ملل پدید آورده بود. سازمان های نظامی توسعه یافته و تجهیزات گوناگون جنگی در انبارها ذخیره شده میدان عمل و به کارگیری می طلبید. الهۀ جنگ تشنۀ قربانی های تازه بود. و افراد ملت ها را که همیشه مانند مهره های شطرنج به ارادۀ بلهوسانۀ دیوانگان قدرت حرکت می کنند، به قربانگاه خویش فرا می خواند. شعلۀ دامنه دار، فراگیر هول انگیز از همان اولین سال جنگ ویرانگر جهانی به کشور ما سرایت کرد و اوضاع ایران را که از پیش خراب و پریشان بود، پریشان تر و خراب تر ساخت. ایران با این که در این جنگ شرکت نداشت و نمی توانست شرکت داشته باشد و حتا از همان آغاز جنگ بی طرفی خود را اعلام نموده بود، مع ذلک ایمن نمتند و مورد تجاوز و تعدّی قوای بیگانه قرار گرفت. سربازان روسیۀ تزاری تحت فرماندهی ژنرال برات آف مثل سیلی مهیب به کشور ما سرازیر شدند و مامورین سیاسی و نظامی امپراطوری روس به مردم بدبخت و بی پناه ایران آزارها رساندند. حتا افراد خودی (ایرانی) یا وابسته و منتسب به قوای اجانب از ارتکاب هیچ گونه مجایع و اعمال بی شرمانه در مورد هم وطنان خویش دریغ نکردند. به این جهت نوعی نفرت و انزجار عمومی از کارگزاران دولت امپراطوری روس و ایادی و وابستگان شان در دل مردم جای گرفته بود که به آسانی زدوده نمی شد.

ارتش انگلیس تحت فرماندهی ژنرال دنسترویل از یک طرف و نیروهای امپراطوری عثمانی به فرماندهی انورپاشا از طرف دیگر با زیر پا گذاشتن حقوق بین المللی به خاک ایران پیش می راندند و در مصادمۀ آن ها با یک دیگر، هستی و دارایی ایران به تاراج می رفت. دولت ایران به علت ضعف و ناتوانی و نداشتن مردان لایق و دل سوز، قادر به جلوگیری از ترک تازی های بیگانگان نبود، استعداد جنگی هم نداشت.

ارتش روسیۀ تزاری در گیلان و سایر نقاط کشور دست به تطاول بیش تری زد وکسی را قدرت چون و چرا گفتن نماند. زمامداران کشور ایران آنها که صالح و وجیه لامله بودند، از عهدۀ جلوگیری برنمی آمدند و به محض پیش آمدن مشکلات، قهر نموده و از هر مقامی که داشتند استعفا داده و در کاخ های مجلل خود به انتظار «عاقبت کار» به تماشا می نشستند. عناصر ناصالح و بی آبرو هم که همواره در پی آب گل آلود بوده و دنبال چنین فرصت هایی می گشتند، از درهم ریختن امور قلبا شاد شده و نیّات سوء خود را در نتیجۀ نفوذ اجنبی تعقیب می کردند. تنها چیزی که در هر حال ابدا به حساب نمی آمد، ملت ایران و حقوق وی بود. قدرت نظامی مملکت در دست عده یی قرار داشت به نام «بریگاد قزاق همایونی» که زیر نظر افسران روسیۀ تزاری تربیت و تعلیم یافته و امنیت کشور به دست افرادی سپرده شده بود به نام ژاندارم که زیردست افسران سوئدی پرورش دیده بودند. پیدایش بریگاد قزّاق همایونی از زمان ناصر الدین شاه قاجار بوده و چه گونگی ایجاد آن داستان مضحک و شرم آوری دارد که باعث خجلت و ننگ هر ایرانی ست.

در تشکیلات ژاندارمری ایران که شالوده اش در سال 1911 میلادی به کوشش یالمارستن سوئدی و دو همکار دیگرش ریخته شد، افسران میهن پرست و مردم دوست فراوانی وجود داشتند که دوشادوش ملّیون با قوای بیگانه جنگیدند و با وجود نداشتن وسایل و تجهیزات کافی در برابر اجانب ایستادگی ها کردند.

خلاصۀ کلام این که اوضاع عمومی کشور چه از نظر اداری و اجتماعی و چه از لحاظ سیاسی و اقتصادی معشوش و آشفته و اسباب تاسف و تاثر همگان بود. زیرا دولت مرکزی و هیات حاکمه ترجیح دادند که مردم مفلوک و آواره و بلاتکلیف و بی سروسامان را به حال بینوایی و فقر و بدبختی و پریشانی رها کنند و به جای این که از مجاری دیپلماسی در رفع بحران های سیاسی عملا کوشا باشند، به تماشای صحنه های غم انگیز حال و روزگار مردم، اکتفا کنند.

در چنین شرایط و احوالی بود که چند تن از رجال سیاست و روحانیون شهیر ایرانی از جمله (سید محمد رضا مساوات)، (سید محمد کمره یی)، (سلیمان میرزا-محسن-اسکندری)، (سید یحیی امانی- ناصر السلام)، (میرزا طاهر تنکابنی)، (آقا سید حسن مدرس) و (ادیب السلطنه-سمیعی) عضویت سازمان «اتحاد اسلام» را پذیرفته و فعالیت خود را در ایران (تهران) شروع کردند و در صدد گسترش آن در تمام ایالات و ولایات برآمدند. گفته می شد مرکز فعالیت های سازمان مذکور اسلامبول است و به وسیلۀ چند نفر از علمای سیاسی و دینی و علمی از قبیل سید جمال الدین اسدآبادی معروف به افغانی و سید عبد الرحمن کواکبی نویسندۀ کتاب ارزشمند طبایع الاستبداد و رشید رضا موسس مجلۀ المنار و شیخ محمد عبده، رییس دانشگاه الازهرمصر به وجود آمده و هدفش جمع آوری مسلمانان جهان زیر یک پرچم واحد و ساختن یک وزنۀ سیاسی جهانی از قدرت اسلام است.

اعضای ایرانی سمازمان مبور که نام شان در بالا مذکور افتاد در پیشبرد هدف سازمان، فعالیت مجدّانه داشته اند اما نه به طور دسته جمعی بلکه منفردا و تک تک زیرا پیوند معنوی و ارتباط اجتماعی بین محافل دینی آن زمان برقرار نبوده و رجال سیاست نیز به افکار و عقاید و نظرات شخصی تکیه داشتند و به دنبال اصول مشخص و مشترک نمی رفتند. هنوز حزب سیاسی به معنای کامل کلمه به وجود نیامده بود تا افکار پراکنده را متمرکز سازد و در مسائل و مصائب به فحص و بحث و انتقاد و مشورت بپردازد و با اتخاذ شعار واحد، هدف اصلح و واقعی را اعلام کند و فقط به این اکتفا کرده بودند که علمای دین و مراجع تقلید فتوای شرعی بدهند تا سر رشته داران سیاست به تبعیت از فتاوی علما به تلاش و کوشش برخیزند. دیگر هیچ نقشۀ اساسی برای رفع مانع و هیچ اقدام مشترک برای رهایی از قید وبند موجود، طرح نمی شد. با این که فتاوی علما و مراجع تقلید همیشه مطاع و مورد احترام و اجرای مقلدین و پیروانشان بوده است، مع ذلک تا آن زمان دیده و شنیده نشده بود که یک پیشوای دینی عملا رهبری یک حزب یا یک جمعیت سیاسی اسلامی را به عهده بگیرد.

در چنین موقعیتی (چنان که قبلا اشاره شد) میرزا کوچک خان اجبارا بنا به دستور و خواستۀ کنسول روسیۀ تزاری در گیلان، در حال تبعید در تهران به سر می برد، و با این که در نهایت عسرت و تنگ دستی و گرفتاری ها و ناملایمات دیگر، روزگاری بد و سخت می گذرانید، مع ذلک پیوند سیاسی و روابط دوستانۀ خود با سران مجاهدین و آزادی خواهان ایران از جمله اعضای ایرانی سازمان اتحاد اسلام و زعمای ملّیون را قطع نکرد و در اکثر محافل ملی و مجامع سیاسی راه و موقعیت و مقامی داشت، علی هذا با عده یی از آن هاکه رجال دین و سیاست بودند، به مذاکره پرداخت و بیش تر مذاکرات در اطراف تعطیل شده مشروطیت و فرجام تلخ آن و لزوم اعادۀ حیات آن و هم چنین قطع ایادی استبدادی دور می زد که با انواع نیرنگ و تزویر و زدوبند با بیگانگان در راس کارها قرار گرفته و نظام اجتماع و مملکت را مختل ساخته اند.

ضمن مذاکرات، جمعی از سران ملّیون عقیده داشتند که نیّات و مقاصد خود را باید با تدبیر و روش ملایمی اعمال کنند، ولی عدۀ بیش تری لزوم اقدامات حادّ و مقاومت مسلحانه را در برابر دشمنان داخلی و خارجی توصیه و تاکید می کردند. نتیجه یی که از همۀ مذاکرات پراکنده به دست آمد، این بود که اگر کانون ثابتی علیه بی دادگری های بیگانگان به وجود آید، قطعا باعث تخفیف فشارهای موجود خواهد شد و موجب آن خواهد بود که متجاوزین به حقوق مردم سر جای خود میخکوب شوند و پامال کنندگان حق و قانون به عنان گرفتن از ترک تازی ها وادار گردند و روسای ملّیون کسانی خواهند بود که به چنین کتنون ثابت مقاومت روی آورده و با تمام قوا از آن پشتیبانی نمایند.

میرزا کوچک خان، برای تحقیق بخشیدن به این نیت، یعنی ایجاد کانون مقاومت ملی داوطلب اقدام شد و به همراه یک تن از مجاهدین دورۀ مشروطیت (میرزا علی خان دیو سالار مازندرانی) به طرف مازندران عزیمت کرد.

میرزا علی خان که در آن وقت (سالار فاتح) لقب داشت یکی از پیشگامان آزادی بود و افکاری شبیه افکار کوچک خان داشت. او یکی از دلاوران سرشناس بود که در مبارزه با استبداد و سرکوبی (محمد علی شاه) فداکاری ها کرده و به اوج افتخار رسیده بود. رفاقت این مرد نامدار با میرزا کوچک به مناسب سوابق دوران مجاهدت که هر دو از سردسته های بزرگ و به نام بودند و تجربه های جنگی زیادی آموخته و در فتح قزوین و تهران به کار بسته بودند، تدریجا به کمال استحکام رسیده بود.

مگر نمی شد که این دو نفر نیز مانند بعضی از سران وجیه المله آرام بگیرند و در صدد ماجراهای تازه برنیایند؟ نه! اینان در داعیۀ آزادی خواهی از قماش دیگر بودند و با سایر کسان که به مشروطه شان یعنی جاه و مقام رسیده و دیگر از جوش و خروش افتاده بودند، تفاوت داشتند. اگرچه مقدورشان بود ساکت بمانند و عناوین پر طمطراق به عنوان حق السکوت بگیرند. ولی خون اینان هنوز در عروق شان می جوشید و سکوت و خاموشی تعدیات و مناظر فجیع را خلاف مروّت و دور از آیین جوانمردی دانسته و لذت دیوانگی را درک کرده بودند.

اگر کسی از دیدگاه انصاف به کارنامۀ فعالیت های سیاسی این دو مجاهد معروف مشروطیت یعنی دیو سالار و میرزا کوچک که پر از کوشش های بی دریغ و اقدامات دامنه دار و گذشت و ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی برای پیشبرد و استقرار مشروطیت در گیلان و مازندران می باشد، نگاه کند آن گاه به خوبی درک خواهد کرد که چرا این دو نفر از قماش افراد فرصت طلب نبوده و چه درد و رنجی داشته اند؟

نظر دیوسالار این بود که در جنگل های انبوه مازندران بهتر و زودتر می توان به تمهید مقدمات کار پرداخت، زیرا خود اهل کجور و آشنا به مواضع جغرافیای محلی بود و اطمینان داشت که پیروان فراوانی در این مناطق به دست می آورد تهیه وسایلی از قبیل پول، اسلحه، خواربار و پوشاک در آن نواحی آسان تر و بی دردسرتر است. ولی جدا شدن میرزا از دیوسالار و ادامۀ سفر انفرادش به طرف لاهیجان و ملاقات او با دکتر حشمت که در شهرستان مذکور به طبابت اشتغال داشت، نشان می دهد که میرزا عقیده داشت تجمع آزادی خواهان و عناصر ملی در گیلان مناسب تر است.

روس های تزاری بعد از انقلاب مشروطیت و پیش از آغاز جنگ جهانی اول چند نفر از آزادی خواهان رشت و انزلی را به دار آویخته و جمعی را هم محکوم به زندان و عده یی را نیز تبعید کرده بودند تا به کمک این اعمال جنایت کارانه و خشونت آمیز بتوانند سلطۀ همیشگی خود را بدون مانع و مزاحم در محیط آزادی پرور گیلان مستقر و محفوظ بدارند. از جمله کسانی که به پنج سال تبعید و محرومیت از سکونت در گیلان محروم شده بود، (چنان که پیش تر هم اشاره شد) میرزا کوچک بود.

بنابراین استحضار و اطلاع یافتن قونسول روس از ورود میرزا به رشت، خطر دستگیری و مزاحمت های دیگری برای او را مسلّم می داشت. اما شادروان حاجی سید محمود روحانی، ملای آزادمنش و متنفذ رشت به وسیلۀ چندتن از دوستانش خبر یافت که میرزا کوچک وارد رشت شده و در خانه های رفقایش مخفیانه زندگی می کند. این ملای فهمیده و خوش نیت بنا به تقاضای دوستان خود (که هوادار میرزا هم بوده اند) با عمامی و نعلین و ردا و با قیافۀ روحانیش به ملاقات قونسول روس می رود تا دربارۀ مجاهد تازه وارد با او مذاکره کند و نظر نمایندۀ رسمی امپراطوری روس را نسبت به موافقت او با جواز اقامت یک نفر ایرانی در زادگاه خودش جلب نماید. (این بود وضع ایرانی ها در همه جا)

جواب قونسول به این مرد محترم کهن سال این نبود: ما با مساعی بسیار و کوشش های شبانه روزی، توانستیم امنیت را در محیط گیلان برقرار کنیم و افراد شریر و ماجراجو را خاموش سازیم. حال چنان چه میرزا هم ساکت باشد و دست از پا خطا نکند، اجازه خواهیم داد در خانه و زندگی اش باقی بماند وگرنه دستور همان است که قبلا داده ایم، یعنی از اقامت در دارالمرز گیلان به مدت پنج سال محروم است.

باید متذکر شد، امنیت مورد اشاره و ادعای قونسول این نبود که حدود و حقوق اجتماعی افراد در یک وضع عادی در پناه قانون و در چارچوب نظامات کشوری محفوظ بماند، بلکه این امنیت دست پخت جناب قونسول عبارت بود از یک محیط خفقان آور و اختناق ضدّ انسانی غیر قابل تحمل؛ زیرا قونسول روس و افراد مسلحش و هم چنین ایادی و عمال منتسب به آنان که اغلب در طبقۀ اعیان و مالکین و بازرگانان و روحانی نمایان جای داشتند، استیلای شان به مال و جان و نوامیس خلق اللّه را از زمانی لشکرکشی روس ها به ایران تحکیم نموده و به اصطلاح معروف، میخ شان را کوبیده بودند و در روابط افراد با قدرتمندان فقط زور حکم فرما بود.

زورگویی و ستم بیگانگان چندان دردناک و رنج آور نبود، جنایات و بی رحمی های ستمگران خودی، کشنده و فوق طاقت بود. مثلا طبقات یاد شده در بالا وسایل عیش و نوش و کامرانی خود و از ثمرۀ کار و کوشش زارعین و زحمتکشان تامین می کردند. برای هر نیتی آزادی عمل داشتند و برای مصون بودن از کیفر خلاف کاری ها فقط کافی بود که پرچم روس یا انگلیس را بالای عمارات شان به اهتزاز درآورند. این جا بود که زبان حال مظلومان و ستم کشان این شعر شده بود:

 

دشمن اگر می کشد به دوست توان گفت

تا که توان گفت این که دوست مرا کشت

 

یا:

 

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هرچه کرد آشنا کرد

 

املاک بزرگ به اجارۀ اتباع روس درآمده و مستاجرین ظاهرا راضی بودند. ولی زارع و دهقان مثل گنجشک زیر چنگال خونین شاهین، تقلا می کردند و دست و پا می زدند، بهانۀ عدم پرداخت غرامت (اجاره بها) یا تاخیر پرداخت کافی بود که گردۀ زارع از شلاق مباشر سیاه شود یا به زندان برود و یا جریمه های سنگین بپردازد.

حاکم یا والی که نمایندۀ دولت مرکزی ایران شمرده می شد، آلت بی اراده یی در دست متنفذین بود و تنها اثر وجودی اش این بود که گاه و بی گاه سوار کالسکۀ ایالتی بشود و به مجالس مهمانی و عروسی و ختنه سواران به خانۀ اشراف و بزرگ مالکان برود و احیانا از بساط قمار آن ها چند سکّۀ طلا به عنوان شریک قمار به جیب بزند. ملت نجیب گیلان، شلاق از روس ها می خورد و مالیات به دولت ایران می پرداخت. در اختلاف و دعاوی ایرانی ها و اتباع روسیۀ تزاری، «کارگزار» موظف به طرفداری از تبعۀ روس بود و محاکم ایرانی طبق اتباع یا سربازان روسی نداشتند. سرباز روسی در ایران مست می کرد و آدم می کشت و می گفتند: قاتل باید در روسیه محاکمه شود. زمامداران ممالک محروسۀ ایران از حمایت نمایندگان وظیفه شناس خود در برابرسفیر یا قونسول یا افسر روسی عاجر بودند.

و اما در قلمرو و بیدادگری های بورژوازی خودمانی: بهرۀ ارباب می بایست در خانۀ مالک یا مستاجر بزرگ تحویل شود. پسر و دختر روستایی بدون اجازه ای ارباب یا مباشر او بدون تقدیم (ولیمه) و یا هدایای کلان، حق عروسی کردن نداشتند و اگر می کردند، به اشکال برمی خورند. گاهی این ولیمه و هدایا به جای، پول، دام، جواهر، مسکوک طلا نفیس ترین و شرم آورترین هدیه ها یعنی گوهر شرافت و بکارت دختر روستایی بود که ارباب بی شرف و بی مروت در مطالبه اش اصرار می ورزید.

مدرسه، حمام و درمانگاه برای کشاورز و خانواده اش افسانه و غیر قابل درک بود. در حوض، حق میرابی و پرداخت عوارض جنسی از جارو، برنج، گردو، پیاز، انار ترش، مرغ، خروس، ماست و کره که از حقوق مسلّمۀ ارباب ها بوده، هیچ گاه فراموش نمی شد که تاخیر در تقدیم آن ها به هیچ وجه جایز نبود و اگر به تاخیر می افتاد، تازیانۀ مباشر از فعالیت نمی افتاد و حداقل دشنام های هرزه مثل سیلی بر سر تاخیرکنندگان و خانوادۀ آنان سرازیر می شد، با این همه، چنان چه دهقان و زارع زیر بار رنج و مشقات کمرشان خم می شد، یا فرزند بیمارش یا زن مسلولش به علت نبودن دارو و پزشک جان می سپرد، حق اعتراض که نداشت هیچ، دستگاه بهره برداری ارباب از حرکت باز نمی ماند، زیرا این اعتقاد اشراف و بزرگ مالکان و اربابان بود: «رعیت محکوم و تابع ظلم است و اگر ظلم نبیند، جری می شود و کار ملک داری به سامان نمی رسد.»

چراغ ها خاموش بود و آسیاها در گردش. اصول مشروطیت تعطیل، قوانین متوقف، اشرار به عربده جویی سرگرم، چاقوکش ها و قدّاره بندها به باج گیری از نوکیسه ها و حاجی زاده ها مشغول، مجامع قمار و فساد و لوطی بازی و تخمه شکستن اراذل و اوباش هم چنان جزو برنامه های روزانه بود، در ایام عزا طوق ها و علامت ها به یک دیگرسلام می دادند و دسته های قمه زن با شبه کفن های خون آلود به راه می افتادند و اگر جنایتی اتفاق می افتاد و مرتکب تحت تعقیب قرار می گرفت، به سر طویلۀ حکام و خوانین و مراجع قدرت می رفت و بست می نشست و غائله بی سروصدا ختم می شد.

به غیر عده یی اشراف، بازرگانان، مالکین و روحانیون که نصیب و قسمت آن ها از خزانۀ غیب یعنی از دسترنج کشاورز و کاسب و کارگر می رسد، بقیۀ مردم از زندگی لذت و تمتعی نمی بردند، همه مغموم و مهموم، سرافکنده و ناامید و محروم، عصبانی و آزرده و ناراحت، گرفتار انواع مصائب بودند. مجموع این جریانات وضعی قابل انفجار به وجود آورده بود و همین وضع قابل انفجار بود که نهضت جنگلی از آن ریشه و مایه گرفت.

میرزا کوچک خان از خفایای دل مردم و از انتظارات پنهانی ستم دیدگان با خبر شده بود، او می بایست از وجود این همه تشنجات و نارضایتی ها استفاده کند و افکار مغشوش و درهم و عصبانی و پرخاشگر بالقوه را برای انجام مقصود و اجرای تعهد خویش متشکل و هماهنگ سازد.

پس از مشاوره با همفکران خود که هم رزمان آینده اش بودند. نقشۀ ابتدایی اش این بود که برای انتخاب مرکز عملیات، از فرد مقتدری که با اندیشه های او موفق و مساعد باشد، یاری و کمک بگیرد. البته چنین فردی می بایست از طبقۀ مالکین یا خوانین بوده باشد. اگرچه به هیچ یک از این طبقات چندان اراداتی نداشت ولی همه را هم به یک چشم نمی دید و به یک چوب نمی راند. و در بعضی از آن ها احساسات بشردوستانه سراغ می کرد و چه زود پی به اشتباه خود برد. برای پیاده کردن نقشۀ ابتدایی با یکی از ملاکین به نام محمد تقی خان گشتی در نهزم مسقط الرأس حاجی سید محمد باقر شفتی معروف به حجت الاسلام، خیلی آرام و صمیمانه وارد مذاکره شد و ضمن همین دیدار و مذاکره استنباط کرد که این ارباب خوش نام و نیک سیرت با همۀ وجاهت و وقار و رفتار مودبانه و آرامش، دست کمی از سایر ارباب ها ندارد. زیرا از زیر و بم گفته هایش بوی ناخوشایند استشمام می شد. زیرا نه فقط میرزا را به ترک فوری آن محل تهدید کرد بلکه تبرک تصمیمش نمود.

او قطعا حق داشت و سزاوار هیچ گونه سرزنش نبود، زیرا هرچه بود بالاخره یک نفر مالک بوده و می خواست مثل سایر آحاد طبقۀ خود، بدون معرض و مزاحم، بی زحمت و رنج از یک زندگی مرّفه و آسوده بهره مند باشد و از دردسر و جنجال فاصله بگیرد. او می گفت: اگر جناب قونسول روس بشنود که با میرزا دیدار و گفت وگو نموده است، دمار از روزگارش درآورده و به صلابه اش خواهد کشید و این تنها منطقی بود که میرزا را متقاعد ساخته و به مراجعیت و انصراف از آن جا وادارش کرد. در بازگشت از نهزم مجددا با دوستان و یاران صدیق به شور و مصلحت اندیشی نشسته و سرانجام چنین تصویب شد که میرزا خود به تنهایی به جنگل «خراط محلۀ تولم» رفته و رفقا از حیث اسلحه و نفرا نیروی انسانی به او یاری کنند.

میرزا طبق صلاح دید یاران و دوستان، تنها به آغوش جنگل رفت و در نقطه یی متمرکز شد. رفقای متعهد بعدا مقداری اسلحه و مهمات به همراه چند چریک اجیر برای خان جنگلی فرستادند. رفته رفته تعدادی مجاهد ستم دیده و از جان گذشته به میرزا پیوستند و بدین ترتیب نهضت جنگلی عرض وجود کرد. در سال اول نهضت افراد مجاهد جنگلی فقط 17 نفر بودند و میرزا با همین عدۀ به ظاهر قلیل بر اثر استقامت و حسن سیاست و تدابیر عاقلانه توانست غرب گیلان از رشت به بعد تا حدود طوالش و طارم سفلی را زیر سلطۀ خود بگیرد و نه فقط با حکومت فاسد مرکزی ایرانی بلکه با ارتش امپرطوری تزاری-و قوای متجاوز انگلیسی-و لشکریان امپراطوری عثمانی-و بعدها با ارتش سرخ انقلابی کمونیست مبارزه کند.

فهرست منابع

1- وفیات معاصرین، یادداشت های تاریخی مرحوم علامۀ قزوینی.

2- تاریخ احزاب سیاسی و دیوان بهار.

3- ایران در جنگ بزرگ، نوشتۀ مورخ الدوله سپهر.

4- سردار جنگل، نوشتۀ مرحوم ابراهیم فخرائی.

5- کتاب بیرنگ، تألیف س. ع. آذری.

6- تاریخ 18 سالۀ آذربایجان، تالیف احمد کسروی.

7- قیام آذربایجان، تالیف طاهرزاده بهزاد.

8- تاریخ بیداری ایران، تالیف حبیب اللّه مختاری.

9- تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجاریه، تالیف عبد اللّه مستوفی.

10-یادداشت های عباس خلیلی، در مجلۀ خواندنی ها.

11-تاریخ مشروطیت ایران، نوشتۀ دکتر مهدی خان ملک زاده.

12-مقالات روزنامۀ دنا.

13-مجلۀ اسپارتاکوس، چاپ پاریس.

14-امپریالیزم انگلیس در ایران و قفقاز، تالیف ژنرال دنسترویل فرمانده قوای انگلیسی.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان