قصه عشقی بی پایان؛ به بهانه سالروز ازدواج حضرت محمد صلی الله علیه و آله و حضرت خدیجه علیه السلام

خدیجه در حضور یکی از بزرگان دین یهود در سرای باشکوه خود نشسته است. کنیزان و خدمتکاران اطرافش را گرفته اند. در همین لحظه، محمد(ص) از کوچه عبور می کند. چشم دانشمند یهود به چهره زیبا و قامت رعنای محمد (ص) خیره مانده. خدیجه امتداد نگاه عالم را دنبال می کند تا می رسد به تماشای محمد(ص).

قصه عشقی بی پایان؛ به بهانه سالروز ازدواج حضرت محمد صلی الله علیه و آله و حضرت خدیجه علیه السلام

خدیجه در حضور یکی از بزرگان دین یهود در سرای باشکوه خود نشسته است. کنیزان و خدمتکاران اطرافش را گرفته اند. در همین لحظه، محمد(ص) از کوچه عبور می کند. چشم دانشمند یهود به چهره زیبا و قامت رعنای محمد (ص) خیره مانده. خدیجه امتداد نگاه عالم را دنبال می کند تا می رسد به تماشای محمد(ص).

عالم یهودی رو به خدیجه می گوید: «ای خدیجه! هم اکنون از کنار خانه ات جوانی عبور کرد که خاتم پیامبران خواهد بود. سوگند به خدا که او پیامبر آخرالزمان خواهد بود. خوشا به سعادت بانویی که این جوان، شوهرش باشد، زیرا به شرافت، عزت و شکوه دنیا و آخرت نائل می شود.»

سخنان دانشمند، شعله ای در جان خدیجه برپا می کند. شعله هایی فراتر از هر آتش. به خود می اندیشد و به زندگی پرتلاطم خویش.

*****

محمد (ص) روزگار جوانی را در پیش گرفته و عمویش ابوطالب که سرپرستی او را بر عهده دارد به او پیشنهاد می دهد که به شغل تجارت روی بیاورد. آغاز این تصمیم همان و دعوت بانو همان. محمد (ص) دارد از دعوت خدیجه حرف می زند: «آری، عموجان! بانو به من گفت چیزی که مرا شیفته تو کرده، راستگویی و امانتداری توست. من حاضرم دو برابر آنچه به دیگران می دادم، به تو بدهم تا کاروان تجاری مرا رهبری کنی!»

تجارت است و امانت. اصلاً سرمایه تجارت، صداقت است و امانتداری، اما خدیجه افق هایی دورتر از تجارت و سود مادی را در محمد (ص) به جستجو نشسته است.

صدای ابوطالب در گوش برادرزاده می پیچد: محمد! این پیشامد وسیله ای است برای زندگی که خدا آن را به سوی تو فرستاده است!

*****

کاروان ابوجهل در فروش کالا بر محمد (ص) پیشدستی کرده و همین باعث شده که زبان ابوجهلیان به شماتت باز شود: کاروان تجاری خدیجه در هیچ سفری مثل این درمانده نشده است و زیان نمی بیند. کالاهایشان روی دستشان خواهد ماند و دیگر مشتری نخواهند داشت.

محمد (ص) این زخم زبان ها را می شنود، اما اطمینانی که به حمایت خداوند دارد، او را آرام نگاه داشته است.

در این بامداد، جمعی از شامیان از هر سو برای خرید اجناس خدیجه به سوی کاروان هجوم آورده اند. به-زودی سودی کلان و بی نظیر نصیب تاجران خدیجه خواهد شد. میسره حق دارد که بگوید: «ای محمد! اینها همه به برکت قدوم شماست که شامل حال این کاروان شده است.»

*****

عبور از سرزمین عاد و ثمود سکوت متفکرانه ای را بر جان محمد (ص) نشانده است. گویی اسرار این دیار او را به عالمی دیگر برده است. غلام خدیجه با دقت و هوشیاری حالات محمد (ص) را زیر نظر گرفته است و تحولات درونی او را به طرزی غریب حس می کند.

میسره نمی داند بین موفقیت کاروان تجاری محمد (ص) و این سکوت های عارفانه چه ارتباطی وجود دارد. با خود فکر می کند چگونه حقایق نبوی (ص) را به بانوی خود بازگوید. لحظه ها می گذرند و کاروان به مکه نزدیک می شود.

*****

بانو خواب عجیبی دیده است و اینک با هیجان آن را برای عمویش ورقه تعریف می کند: «خواب دیدم ماه از آسمان فرود آمد و در کنار من فرو افتاد. سپس هفت پاره شد. خواب دیدم خورشید در بالای کعبه چرخید و کم کم پایین آمد و در خانه من فرو نشست.»

ورقه از علوم دینی و اسرار کتب یهود آگاهی عمیقی دارد و بارها در این زمینه اشاراتی داشته است؛ اما امروز به روشنی پاسخ خدیجه را می دهد: «به زودی با مردی بزرگ که پیامبر آخرالزمان خواهد بود و شهرت جهانی خواهد یافت، ازدواج خواهی کرد.»

و همین بشارت ازلی کافی است تا اشتیاقی آسمانی در دل خدیجه رقم بخورد و به روزهای سبز پیش رو بیندیشد.

*****

بانو تصمیم خود را گرفته است. اینک در خلوت صمیمانه خود با بزرگ خاندان، عمویش ورقه بن نوفل، نظر او را در مورد ازدواج با محمد (ص) جویا شده است. ورقه با استناد به کتب آسمانی و تعقل خود اوصاف عالی محمد (ص) را برمی شمارد. چنان شوقی در دل بانو رسوخ می کند که می خواهد هدیه ای به عموی خود بدهد. ورقه می گوید: «خدیجه! من چیزی از متاع دنیا را نمی خواهم، بلکه از تو می خواهم در روز قیامت از پیشگاه محمد(ص) برای من شفاعت طلب کنی. بدان که حساب و کتابی در میان است. هیچ کس نجات نمی یابد، جز کسانی که محمد (ص) را تصدیق و از او پیروی کنند.

*****

بنی هاشم در خانه خدیجه گرد آمده اند تا بانو را برای محمد (ص) خواستگاری کنند. ابوطالب گفتنی ها را گفته و حالا نوبت ورقه است که پاسخ دهد. خدیجه سکوت ورقه را می شکند: «ای عمو! اگرچه در حضور مردم بر من مقدم هستی، ولی از جان من برتر نیستی. ای محمد! من خود را به عقد ازدواج تو درآوردم و مهریه آن را خود بر عهده گرفتم. به عمویت دستور بده تا شتری قربانی کند و جشن عروسی بگیرد. از این پس تو صاحب اختیار همسر خود هستی.»

یکی از حاضران قریشی می گوید: «تا کنون ندیده بودیم زنی مهریه ازدواجش را خود بر عهده بگیرد.» پاسخ ابوطالب مُهر تأییدی جاودانه بر این پیوند آسمانی است: «آری. اگر مردان مثل برادرزاده ام باشند، او را با گرانبهاترین مهریه بربایند، ولی اگر امثال شما باشند جز با مهریه ای سنگین ازدواج با شما را نخواهند پذیرفت!»

*****

بانو ثروت خویش را به پای محبوبش محمد(ص) ریخته و او سخاوتمندانه فریادرس تهیدستان و یتیمان شده است. همین امروز دایه اش حلیمه به دیدارش آمده بود. محمد (ص) عبایش را متواضعانه زیر پای دایه خویش قرار داد و از او دلجویی کرد. فشار زندگی و قحطی رنگ از چهره حلیمه برده بود. ولی اینک با دستی پر از خانه محمد(ص) و خدیجه بیرون می آمد. خدیجه رفتنش را تماشا می کند و به عظمت و کرامت شوی جوان خود می اندیشد.

*****

چه فرقی می کند بیست و هفتم رجب باشد یا یکی از شب های ماه رمضان؟

مهم این است که خداوند بلوغ ابلاغ را در جبرییل دمیده تا او در خلوت حرا، به محمد (ص) چهل ساله پیغام برساند که: «بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید. همان که انسان را از خون بسته خلق کرد. بخوان که پروردگارت از همه بزرگ تر است. همان کسی که به وسیله قلم تعلیم داد و به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست.»

خدیجه در خانه منتظر لحظه ای است که صدای محمد (ص) را بشنود.

*****

از غار بیرون می آید، در حالی که سنگ ها و درخت ها در برابرش کرنش می کنند. صدای خاضعانه کائنات در جان او می پیچد: «سلام بر تو ای رسول خدا!»

نمی داند مسیر خانه را چگونه و با چه توانی طی کرده است. اینک بانوی مهربانش او را به داخل خانه می خواند؛ اما با شگفتی به او خیره مانده است: «یا محمد! این نور چیست؟» و پیامبر روشنایی ها پاسخ می دهد: «این نور، نور مقام نبوت است. بگو معبودی جز خدای یکتا نیست و محمد رسول خداست!» خدیجه پاسخ می دهد: «از دیرباز این موضوع را می دانستم و امروز شهادت می دهم به یگانگی پروردگارت و رسالت تو!»

*****

بیش از او جبرئیل است که از ثقل پیام خویش خبر دارد. برای همین هیچ کس به خوبیِ جبرئیل قادر نیست احوال پریشان محمد (ص) را درک کند.

محمد (ص) به خود می لرزد، زیرا دریافت عمیق و بالغی از وحی داشته است. خدیجه او را پوشانده تا دمی از این فشار روحانی بیاساید، ولی جبرئیل مأمور است تا از جانب پروردگار پیغام آورد که: «ای جامه به خود پیچیده! برخیز و انذار کن و پروردگارت را بزرگ بشمار. لباست را پاک دار و از پلیدی دوری بجوی. منت مگذار و فزونی مطلب و به خاطر پرورگارت صبر کن.»

طنین وحی این بار نیز در جان محمد « ص» شعفی ازلی را تجدید می کند و جبرئیل در انتظار ابلاغ های بعدی لحظه های آسمان را می شمارد.

*****

خدیجه از پیرترین راهب مسیحی مکه نشان جبرئیل را می پرسد. عداس به سجده افتاده: «قدوس قدوس! نام جبرئیل در شهری که در آن یاد خدا نباشد، ذکر نمی شود. از او سخن نمی گویم تا به من بگویی که نامش را از کجا شناخته ای؟» و خدیجه از ملاقات محمد(ص) با جبرئیل سخن می گوید. عداس دعایی به او می دهد و می گوید: «گاه شیطان بر انسان نفوذ می کند. اگر محمد (ص) مجنون شده باشد، این دعا موجب رفع جنونش می شود.»

اینک خدیجه به خانه وارد می شود و جبرئیل در حال ابلاغ وحی به محمد (ص) است: «سوگند به قلم و به آنچه می نویسند که به نعمت پروردگارت تو مجنون نیستی و برای تو پاداش عظیمی است. تو اخلاق برجسته ای داری. به زودی می بینی و می بینند که کدام یک از شما مجنون و گمراه است.»

و این ایمان و یقین خدیجه»س» را دوچندان می کند که محمد (ص) همان پیامبر موعود است! و دیگر چه حاجتی است به دعای راهب؟

*****

عباس و مهمانش اطراف کعبه ایستاده اند که محمد (ص) و دو مسلمان دیگر از راه می رسند و روبه روی کعبه به نماز می ایستند. رکوع و سجود و قیام نماز، مهمان عباس را گیج کرده است. می پرسد: «اینها کیستند و چه می کنند؟» عباس جواب می دهد: «آن مرد محمد بن عبدالله(ص) است. آن پسر، عموزاده او و زنی که پست سر آنها ایستاده، خدیجه، همسر محمد(ص) است. سوگند می خورم روی زمین کسی پیرو این آیین نیست جز همین سه نفر!»

به راستی که اگر مردم دنیا حقیقت را درک می کردند، همگی در چهارمین نفر شدن از هم سبقت می گرفتند. اما افسوس که هنوز درک نبوت برای این مردم زود است.

*****

دوران فردسازی اسلام آرام و مستور طی می شود. روزها از پی هم می گذرند و با دعوت پنهانی محمد (ص) کم کم چهل نفر به دین نور و رحمت درمی آیند. آیین توحید در نهاد این چهل نفر چنان تعمیق می شود که زمین ظرفیت دعوت همگانی را به زودی پیدا خواهد کرد.

امروز جبرئیل با مأموریت تازه ای از جانب پروردگار و طبق امر لایزال بر محمد (ص) نازل می شود و ندا می دهد: «خویشاوندان نزدیک خود را از عذاب الهی بترسان!»

و بدین ترتیب دعوت خویشان از سوی او آغاز می شود. تشویشی که در جان خدیجه(س) حلول کرده، گواه امیدی است که بر لبیک خویشان به ندای سعادت بخش محمد (ص) دارد.

*****

چهل و پنج نفر از سران بنی هاشم در خانه محمد (ص) گرد آمده اند تا دعوت او را اجابت کرده باشند. غذا مهیاست و او با بهترین آداب، از مهمانانش پذیرایی می کند.

خدیجه (س) نفس را در سینه حبس کرده و در اندرونی خانه گوش به زنگ است تا پاسخ مهمانان را به دعوت آسمانی محمد (ص) بشنود. هر لحظه اضطرابش بیشتر می شود. امروز محمد (ص) چگونه رسالتش را با قوم خود در میان خواهد گذاشت؟

غذا صرف شده و مهمانان در جای خود نشسته اند. ناگاه ابولهب سررشته سخن را در دست می گیرد. گویی شفافیت فضایی که محمد (ص) آن را ایجاد کرده، به اضطرابش انداخته است. می کوشد تا با کلماتی سرد، پریشانی خود را تسکین بخشد.

سخنانش یاوه و بی اساس اند و جایی برای بیان کلمات قدسی محمد (ص) و دعوت آسمانیش باقی نمی گذارد. پیامبر (ص) سکوت کرده است و به فردا می اندیشد و به تدارک مهمانی ای دیگر. درست همان چیزی که خدیجه هم به آن می اندیشد.

***** مهمانی با اعتراف به یگانگی خدا آغاز شده است. محمد (ص)رو به بزرگان قوم، با لحنی صریح و دلنشین می فرماید: «هیچ کس برای فامیل خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، نیاورده است. من برای شما خیر دنیا و آخرت را به ارمغان آورده ام. خدای من فرمان داده که شما را به جانب او بخوانم. کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشین من میان شما باشد؟»

پاسخی جز سکوت، حاصل دعوت روشن او نیست. اندوهی سنگین، تنهایی آخرین فرستاده خدا را به رخ می کشد که ناگاه از گوشه مجلس جوانی پانزده ساله او را و نه او را خدای آسمان ها را لبیک می گوید.

تمسخر، انکار، تمرد و عصیان محصول مجلس امشب است. هرچند همچنان در دل خدیجه(س) امید به فرداهایی سبز جوانه زده است.

*****

سه سال است که خدیجه(س) در لحظه لحظه زندگیش به تماشای دعوت های پنهانی محمد (ص) نشسته است و با خود فکر می کند، کی زمین ظرفیت اعلام عمومی را پیدا می کند؟

و امروز پاسخ او در قالب فرمانی از سوی خدا به پیامبرش ابلاغ می شود: «پس آنچه را بدان مأموری آشکار کن و از مشرکان روی برتاب که ما شر مسخره کنندگان را از تو برطرف خواهیم کرد!»

نفس های پیامبر (ص) از دریافت این وحی به شماره افتاده است. به سمت کوه صفا حرکت می کند. گویی او نیز مانند خدیجه(س) مدت ها در انتظار این فرمان لحظه شماری کرده است.

*****

ایستاده است، چون ایستادن خورشیدی بر قله کوه! روشنایی را به مردم عرضه می دارد با ندای: واصباحاه!

مردم مکه از هر طرف هراسان به سوی کوه صفا می شتابند. مثل همه مواقعی که به محض شنیدن این ندا کنجکاوانه برای دریافت خبر جدید از هم سبقت گرفته اند.

و اینک محمد (ص) آسمانی ترین خبر ممکن را به خلق می رساند: «ای مردم! من فرستاده خداوندم. شما را به پرستش خدای یگانه و ترک بت هایی که نه سودی می رسانند و نه زیانی، نه می آفرینند و نه روزی دهنده اند، دعوت می کنم!»

این ندا را خدیجه (س) به وضوح و همراه با تپش های قلبش از دور می شنود. حتی در اندرونی خانه، صدای محمد (ص) را با تمام جانش درمی یابد.

*****

جبرئیل چندی پیش از جانب خداوند برایش پیغام آورده بود: «کافران وقتی تو را ببینند به تمسخرت خواهند گرفت.»

اینک که ترس از موقعیت حقانی محمد»ص» وجود کفار را تسخیر کرده، راه های دیگر را می آزمایند. به دست و پا افتاده اند تا او را با وعده مال و مقام و شهرت از ادامه دعوت الهیش باز دارند.

اینک پاسخ رسای پیامبر (ص) در ذره ذره عالم خاک انتشار می یابد: «به خدا سوگند، اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهند که از تبلیغ آیین و رسالت خود دست بردارم، هرگز چنین نخواهم کرد تا در راه هدف جان بسپارم!»

و خدا چه ظرفیتی به خدیجه (س) داده که چنین شور و شعفی را در خویش تاب می آورد!

*****

صدای محزون ابوطالب در جان محمد (ص) طنین می اندازد: «برادرزاده! بزرگان قریش آمده اند و از تو می خواهند از عیب جویی بت ها دست برداری تا آنها هم تو را رها کنند.»

او سکوت نفسگیر جمع را چنین در هم می شکند: «من از آنان چیزی نمی خواهم. فقط یک سخن مرا بپذیرند تا در سایه آن بر عرب حکومت کنند و غیر عرب را هم تحت حکومت خود قرار دهند.»

ابوجهل هیجان زده برمی خیزد و می گوید: «ما حاضریم به سخن تو گوش دهیم!»

پیامبر (ص) در میان سهمگین ترین لحظات قریش و در میان سکوت خدیجه (س) می فرماید: «تنها سخن من این است که به یگانگی خداوند اعتراف کنید!»

غرور مشرکان در هم شکسته است و پاسخی ندارند جز اینکه: «سیصد و شصت خدا را ترک گوییم و خدای یگانه تو را بپرستیم؟»

اینک با آتشی از خشم از محمد (ص) دور می شوند و خدیجه(س) با خورشیدی از یقین به حقیقت او نزدیک تر می شود.

*****

فرزندان محمد (ص) در دامان خدیجه بزرگ می شوند. ملامت زنان قریش روز به روز بیشتر می شود. مدت هاست که زنان مکه از خدیجه دوری می کنند و به خانه اش رفت و آمدی ندارند. از همان ابتدا هم همین بود. از همان روزی که تصمیم گرفت با محمد (ص) ازدواج کند. سرزنشش کردند که چرا با یتیم ابوطالب ازدواج می کنی در حالی که ثروتمندترین مردان مکه و سراسر حجاز خواستگارت هستند؟

در این سال ها هم به ملامت های تلخ خود ادامه داده اند. سرزنش ها جان او را سخت آزرده، ولی به عشق محمد (ص) سکوت کرده و چیزی نمی گوید. مدتی است برای همسرش نگران است و بی تاب. می ترسد کسی به او آسیبی برساند. خدا این اضطراب های پی در پی خدیجه(س) را با حضور طفلی که در رحم دارد، تسکین می دهد.

طفلی که مقدمه خلقتش سیبی بهشتی بود و بشارت جبرئیل، اینک دارد در میان رحم مادر با خدیجه(س) حرف می زند و به اذن پروردگار او را دلداری می دهد. خدیجه (س) این موضوع را مدت هاست که از همه مخفی داشته است؛ حتی از شوهرش محمد (ص). امروز پیامبر (ص) وارد خانه می شود. خدیجه(س) مشغول حرف زدن با طفل است. پیامبر (ص) جلو می آید و با مهربانی می پرسد: «خدیجه جان! با چه کسی حرف می زدی؟ اینجا که کسی غیر از تو نیست.»

وقت آن است که خدیجه پرده از راز خود بردارد. جواب می دهد: «فرزندی که در رحم من است با من سخن می گوید و مونس من شده است.» پیامبر (ص) با لبخندی قدسی می فرماید: «این جبرئیل است که به من خبر می دهد این فرزند، دختر است و خداوند به زودی نسل مرا از او قرار خواهد داد. امامانی از نسل او به وجود می آیند که خداوند پس از انقضای وحی، آنان را خلیفه و جانشین من قرار خواهد داد.»

با همین بشارت سبز، روزهای بارداری خدیجه(س) از پی هم می گذرند.

*****

لحظه زایمان خدیجه(س) فرا رسیده است. برای زنان قریش پیام می فرستد که به یاری من بیائید و مرا در وضع حمل یاری کنید! اما آنها پاسخ می دهند: «زمانی که تو را نصیحت کردیم و گفتیم با یتیم عبدالمطلب ازدواج نکن، حرف ما را نشنیدی و سخن ما را رد کردی. حالا که بیچاره و درمانده شده ای ما را به سوی خود می خوانی؟»

اندوهی سنگین بر دل خدیجه(س) نشسته است. درد تنهایی از درد زادن بر او گران تر آمده است، اما خدا او را تنها نمی گذارد. ناگهان چهار زن گندم گون و بلندقامت وارد می شوند. خدیجه(س) خوب می داند که آنها فرستاده خداوندند، اما از دیدنشان هراسان می شود. یکی از زن ها جلو می آید و می گوید: «ای خدیجه! ناراحت نباش! ما از طرف خدا به سوی تو آمده ایم. ما خواهران تو هستیم. من ساره هستم همسر ابراهیم، خلیل خدا! این آسیه دختر مزاحم است که در بهشت همنشین تو خواهد بود. دیگری مریم، دختر عمران است و آن یکی کلثوم خواهر موسی. خداوند ما را نزد تو فرستاده تا در هنگام حمل یاریت کنیم.»

دور خدیجه (س) را می گیرند و لحظاتی بعد، نوزاد به دنیا می آید. ناگاه ده تن از حوریان بهشت با ظرفی از آب کوثر نازل می شوند و نوزاد را با آن شست و شو می دهند و در جامه ای سفید می پوشانند. هاله ای از نور او را در بر می گیرد. همه خانه های مکه روشن می شوند. نوزاد با قدرت خدا رو به مادر زبان می گشاید: «گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست. پدرم رسول خدا و سرور پیامبران است و همسرم سرور اوصیا و فرزندانم سروران اهل بهشت!»

*****

خبرها به گوش خدیجه رسیده است. این که مشرکی با انکار و تمسخر رو به روی پیامبر (ص) ایستاده و استخوان های پوسیده و پودرشده مردگان را در دست گرفته و با لحنی پر از کینه و انکار گفته است: «تو می گویی که پروردگار تو این استخوان ها را زنده می کند؟»

در جواب این شبهه جبرئیل بر پیامبر (ص) نازل می شود و می گوید: «بگو همان پروردگاری که در آغاز آن ها را آفریده است، دیگرباره زنده خواهد کرد.»

خدیجه گهواره دخترش را تاب می دهد و با خود فکر می کند که نه انکار امیه و دیگر مشرکان و نه تصدیق خداوند چیز تازه ای نیست. مهم این است که محمد (ص) نفس رسالتش را همواره تازه نگه خواهد داشت. رسالتی که ریشه در وحی دارد و همین آرامش برای جان خدیجه(س) کافی است.

*****

هیچ تهمتی نتوانسته از روشنای حقیقت او بکاهد. خداوند باز هم در مقابل دسیسه های قریش، پیامبرش را مخاطب قرار می دهد. صدای او از حنجره جبرئیل به گوش می رسد: «بر امت های پیشین هم هیچ پیامبری برانگیخته نشد، مگر این که گفتند جادوگر یا دیوانه است. . . . آنها گروهی سرکشند!»

مهم نیست که دیوانه اش بخوانند و به او نسبت جنون بدهند.

مهم نیست که او را ساحر بدانند و کلام آسمانیش را سحر و جادو!

مهم نیست که آیات روشن خدا را شعر بخوانند و او را شاعر.

مهم چیزی است که اینک مأمور ابلاغش است. این که همانا ما ذکر را فرستادیم و ما محافظ آن خواهیم بود.

خدا تمام به آب و آتش زدن های کفار را با همین جمله به ابتریت ابدی محکوم می کند و در تأیید رسالت نبی خود مهری جاودانه بر صحیفه عالم می زند.

خدیجه تمام این روزها که قنداقه دخترش را در آغوش می گیرد به همین فکر می کند و آرام می گیرد.

*****

روزگار محاصره در شعب به خدیجه(س) بیش از دیگران سخت می گذرد. تا امروز دارایی او بود که از مسلمانان حمایت می کرد، اما مدت هاست که خزینه مادیات او به پایان رسیده و دیگر چیزی برای یاری دادن به دین خدا ندارد. این همان چیزی است که باعث شده تا بیش از دیگران از این گرسنگی ها رنج ببرد. رعشه را در اندام یاران پیامبر می بیند. سعد وقاص را می بیند که مردانه پیامبر خدا را در روزهای شکنجه آمیز شِعب همراهی می کند، ولی دیگر جز پوستی و استخوانی از او باقی نمانده است. خسته و گرسنه از خرابه خود بیرون آمده تا ضعف خود را از یاد ببرد. ناگاه پوست خشکیده شتری را پیدا می کند. آن را برمی دارد و می تکاند. برق امیدی در نگاهش می نشیند. پوست را می شوید و می سوزاند. آن را می کوبد تا آرد شود و با آب به هم می زند و از آن خمیری می سازد.

خدیجه با خود فکر می کند، کجای دنیا یارانی این همه بااستقامت و با وفا پیدا خواهند شد.

*****

بیش از یک ماه از مصیبت ابوطالب نگذشته. تمام این مدت خدیجه «س) با لباس عزا در کنار محمد&quot ;ص» نشسته و موهای دخترک خردسالش را شانه زده است. هر بار آهی کشیده و با سوز دل، محمد"ص» را دلداری داده است.

اینک اما در بستر احتضار به نگاه پریشان پیامبر (ص) خیره مانده و آرام آرام اشک می ریزد. دلش می خواهد بگوید که از تنهایی او محزون است و از اینکه دیگر اجل به او فرصت همراهی نمی دهد، غمگین! دلش می خواهد تسلای او باشد، اما چگونه؟

شانه های لرزان محمد (ص) را کسی به وضوح فاطمه (س) ندیده و آسیمگی دلش را هیچ کس به شفافیت او درک نکرده است.

*****

دوران شعب با همه سختی ها و گرسنگی هایش به پایان رسیده است. خدیجه «س)» همچنان در بستر بیماری است. آزادی از شعب می تواند بشارت خوبی باشد بر اینکه به زودی با مراقبت بیشتر از بانو، سلامتی به او بازخواهد گشت. محمد (ص) این روزها بیشتر از قبل در خانه حضور دارد، اما دیگر آن شادمانی همیشه در چهره اش نیست. با خدیجه (س) در خلوتی صمیمی سخت می گوید: «ای خدیجه! برای رنج و اندوهی که برایت پیش آمده، نگران و غمگین هستم؛ ولی خداوند در رنج و اندوه، خیر بسیار قرار داده است. وقتی به نزد همدم های خود وارد شدی، سلام مرا به آنان برسان!»

و صدای لرزان و ضعیف خدیجه (س) بر جانش می نشیند: «ای رسول خدا! آن همدم های من چه کسانی هستند؟»

رسول خدا (ص) پرده از رازهای غیبی کنار می زند: «مریم دختر عمران، آسیه دختر مزاحم، کلثوم خواهر موسی. . .»

دیگر کسی صدای خدیجه را نمی شنود. با آنکه سفارش فاطمه(س) را ساعتی پیش به اسماء کرده و برای تنهایی و یتیمی دخترش اشک ها ریخته است.

صورت پیامبر(ص) خیس و اشک بر گونه هایش جاری است. فاطمه(س) خود را در آغوش پدر می اندازد و مادر را صدا می زند.

جبرئیل این پریشانی را تاب نمی آورد. پیغام می آورد: «یا رسول الله! پروردگارت به تو فرمان می دهد که به فاطمه(س) سلام برسان و به او بگو که مادرت در خانه ای در بهشت است که از یک قطعه بلورین ساخته شده که پایه اش از طلا و ستونش از یاقوت سرخ است و بین آسیه و مریم قرار گرفته است!

قبرستان جحون از امشب سرور زنان بهشت را مهمان خود دارد.

پیامبر (ص) بیش از همیشه تنها و غریب مانده است. نه تنها همسر که بزرگ ترین یاور خود را از دست داده است. اما چشمانش همچنان به آسمان گره خورده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان