امیر عربلو، نویسنده؛ دکارت یک فیلسوف ساده و بیحاشیه بود. او در فرانسه به دنیا آمد. در شهرکهای گوناگون هلند زندگی کرد و سفرهایی به کشورهایی مثل سوئد داشت. یک خانه به دوش بیآزار که نمیتوانم با او زیاد شوخی کنم. فیلسوفی تنها و بیچاره.
در ٣٨سالگی نخستین کتاب خود به نام «دنیا» را نوشت که سرآغازی بود برای مطرحشدن نامش در سراسر جهان. او به ریاضی خیلی علاقه داشت. هندسه دکارت آنقدر خوب بود که تامسهابز درباره او گفته: «هندسه و ریاضی دکارت خیلی خوبه، برعکس فلسفهاش.» فلسفه دکارت ساده و درعین حال پیچیده است.
بهطور خلاصه دکارت سعی میکرد از هرچیز که شکبرانگیز است، دوری کند. او میگفت: «اگر ما واقعا درحال دویدن باشیم، از کجا معلوم است که واقعا درحال دویدن هستیم؟» فرض کنید شما درحال کوهنوردی هستید. عرق میریزید.
دوستتان آدم بازیگوشی است و موی شما را میکشد. شما هم آدم بیاعصابی هستید و به او مشت میزنید، بعد دعوایتان میشود. ناگهان از خواب میپرید و متوجه میشوید که گول خوردهاید و تمام اینها رویا بوده است. این حالت ممکن است در واقعیت هم چنین باشد.
اگر شما روز بعد به کوهنوردی بروید، از کجا اطمینان دارید که آن لحظه واقعا درحال کوهنوردی هستید؟ اگر راست میگویید ثابت کنید ببینم؟ این فلسفه دکارت بود.
او اعتقاد داشت ممکن است غولی مثل غول چراغ جادو، شما را گول بزند. مثلا انسان ریزی هستید که آن غول خبیث میخواهد با شما بازی کند و مدام شما را فریب بدهد. هرکاری که میکنید، نقشه آن غول بینمک است.
او دارد شما را گمراه میکند، اما فقط در یک مورد او نمیتواند شما را فریب دهد، آنهم فکرکردن است. اینجا جمله معروف «کوگیتو ارگو سوم» معنا پیدا میکند. زبان آدمیزادیاش میشود: «میاندیشم، پس وجود دارم.» دکارت ناقلا با این جمله تاریخی خط بطلانی بر تمام اندیشههای شکگرایان پیش از خود کشید.
اجازه بدهید باز هم توضیح بدهم. اگر فرض کنیم تمام کارهایی که میکنیم حقیقی نیستند و وجود ندارند، فقط در یک مورد نمیتوانیم اشتباه کنیم و آن هم فکرکردن است؛ یعنی اگر میتوانیم فکر کنیم، پس وجود داریم؛ چون اگر وجود نداشتیم، پس فکر هم نمیتوانستیم بکنیم.
«پورون» که حتی به وجود داشتن خودش هم شک داشت. پس که بود که جای او فکر میکرد؟ چنین چیزی نشدنی است. دکارت همچنین تمایزی بین فکر که همان ذهن و مغز بود، با جسم قایل شد. او معتقد بود که بدن یک چیز مکانیکی است، مانند دستگاه. او زیاد سحرخیز نبود.
حتی وقتی ملکه سوئد از او خواست که به پادشاه درس فلسفه بدهد، با بیمیلی قبول کرد، چون سختش بود پنج صبح بیدار شود. در آن موقع دکارت نه مینوشت و نه زیاد میخواند. وقتی دوستش شانو واسطه بین ملکه و دکارت شد، به یک ویروس عجیب مبتلا شده بود که دکارت هم از او گرفت.
او ١٠روز تمام در تب سوخت و در غربت حدود سن ٥٣سالگی درگذشت. آمد ثواب کند که کباب شد. حالا متوجه شدید چرا با او شوخی نمیکنم؟ علاوه بر آن مانند زندگیاش که مدام در سفر بود، بدنش نیز علیرغم گفته خودش، حتی پس از مرگ هم آرامش نیافت.
او هنگام مرگ گفته بود: «بدنم یه کم دیگر تاب بیاور. تو خیلی به من کمک کردی و خودت را تا اینجا کشاندی. دم رفتن خوشحال و نترس باش.»، اما از آنجایی که دین سوئدیها پروتستان بود و دکارت یک کاتولیک محسوب میشد، او را در قبرستان افراد غسل تعمید داده نشده و کسانی که در بلای طاعون مرده بودند، دفن کردند و گفتند:
«دکارت مرد خوبی بود، ولی در برزخ سرگردان خواهد شد؛ چراکه حتی جای خوبی دفن نشده است.» بعد از مدتی پیکرش را از قبر درآوردند و خواستند به فرانسه ببرند که نزدیک به یکسال طول کشید. به خاطر کشمکش و قوانین دولتی بود که این تأخیر طولانی پیش آمد.
بعد از آن و سر آخر به زمین کلیسایی منتقل شد. آنجا هم ولکنش نبودند و بعد از عوض کردن دو سه مقصد دیگر در سال 1819 بیخیالش شدند. روی سنگ قبر اولیه او نوشته شده بود: «کسی که بهتر پنهان شد، بهتر هم زندگی کرد.» من که خیلی ناراحتم و تفسیر این جمله با خودتان!