ماهان شبکه ایرانیان

یاد رفتگان نام‌دار سال کهنه-۶

محمد محمد علی؛ مرگ نویسنده کوچیده ۲۵ سال بعد از گردنه حیران

مسخره است ولی واقعیت دارد. من هنوز گویی چمدان ذهنم را باز نکرده‌ام تا ببینم چه دارم و چه ندارم و کجا هستم...

   عصر ایران- در یادداشت مربوط به یاد بانو فخری خوروش پرسیدیم: چرا نویسندگان و هنرمندان ما نه در ایران که در آمریکا و کانادا و اروپا می‌میرند و اندکی بعد خبر آمد یک نویسندۀ بلندآوازۀ که روزنامه‌نگار زبردستی هم بود - محمد محمد‌علی- در ونکوور کانادا درگذشته است. در آن نوشته به بهانۀ مرگ خانم خوروش به نام‌های دیگر که بیرون ایران چشم از جهان بستند هم اشاره شد:

    رضا براهنی (‌نویسنده و منتقد ادبی) در کانادا و بعد: مهدوی دامغانی (‌استاد ادبیات) در آمریکا.  امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)- غزل‌سرای نامدار-  در برلین آلمان و عباس معروفی (‌رمان‌نویس) در کلن آلمان و در زمستان گذشته هم : سید جواد طباطبایی (فیلسوف) در آمریکا. به اضافه اسلامی ندوشن در کانادا و   فیروز نادری اختر‌شناس هم در آمریکا.

     از احمد شاملو دربارۀ چرایی نرفتن سخنی مشهور است: «من این‌جایی هستم، چراغم در این خانه می‌سوزد. آبم از این کوزه ایاز می‌خورد...» جالب است بدانید شاعر این جمله را در نیمه اسفند 1365 خورشیدی و در پاسخ به پرسش «محمد محمد‌علی» گفته بود که در شهریور 1402 خورشیدی درگذشت و زمانی که مصاحبه کننده خود هنوز مهاجرت نکرده بود.

 او بعد از سال 88 رفت و 14 سال دور از ایران زیست و 23 سال بعد از شاملو درگذشت در حالی که از آن مصاحبه آن جمله درباره مهاجرت و رفتن یا نرفتن ماندگار شد: «من این‌جایی هستم. چراغم در این خانه می‌سوزد. آبم از این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره است.»

    کسی نوشته بود محمد محمد‌علی بعد از قضیه اتوبوس ارمنستان - نقشۀ ناکام قتل نویسندگان ایرانی در گردنه حیران به دست مأموران خودسر- کوچید  اما این گزاره درست نیست. اتفاقا با این شرح آن ماجرا را جزء‌به‌جزء نوشت و ابتدا تنها برای دیدار همسر و فرزند و نوه به کانادا می‌رفت و برمی‌گشت و اگرچه برخی آثار او دچار مشکل می‌شد اما در دولت اصلاحات و در فضای باز فرهنگی دوران خاتمی ( و اقتصادی که داشت دوباره نفس می‌کشید) فعالیت می‌کرد و بعد از 88 به این نتیجه رسید که باید برود و تازه آن هم آن‌گونه که خود نوشته می‌تواند به دلایل متنوع باشد و نه صرفا سیاسی و سانسور. 

   به این بهانه نامه او به یک دوست درباره مهاجرت و نگاه او به این پدیده در آبان 1392 - یعنی 4 سال بعد از رفتن و 10 سال قبل از مرگ- خواندنی است: 

     «مهاجرت یک حادثه‌ی مهم است در زندگی و می‌تواند برای هرکسی به نحو و بهانه‌ای اتفاق بیفتد. برای من دوری از وطن اتفاق افتاده، نه به معنای بُنه‌کن و مهاجرت.  من در ونکوور کانادا هستم به این بهانه که 30 سال همسر و فرزندانم به من یاری رساندند تا من بنویسم و من هم تصمیم گرفتم سه سال یا نه شش سال به آن‌ها کمک کنم تا نوه‌هایم فارسی یاد بگیرند و من هم خودم را راضی که با آن‌ها بی‌حساب شده‌ام.  مسخره است ولی واقعیت دارد. من هنوز گویی چمدان ذهنم را باز نکرده‌ام تا ببینم چه دارم و چه ندارم و کجا هستم. 

     در این حالت یک بام و دو هوایی هنوز نه غم غربت را حس می‌کنم و نه مثل برخی دوستان هوای نان سنکگ و کله پاچه و چلوکباب دارم.  آنچه دور و برم نیست شور و هیجان شما جوان‌هاست.

   آلیس مونرو کانادایی همین امسال نزدیک گوش من نوبل ادبیات گرفت. فکر می‌کردم پیر و جوان اهل فرهنگ و ادب می‌ریزند تو خیابان و بعد جمع می‌شوند جلو - آرت گالری - و بعد همه می‌رویم حوالی برج آزادی یا خانه هنرمندان یا همین برج میلاد و جشنی برپا می‌کنیم و او سخنرانی می‌کند. هیچ‌یک از این اتفاقات نیفتاد. 

    خانم مارگارت اتوود؛ هموطن دیگرش که او هم نزدیک گوش من است به او تبریک گفت و گویی همه چیز براشان خیلی‌خیلی طبیعی است. چه خواب‌ها و خیال‌هایی می‌آید سراغ امثال من که مزه‌ی هیچ‌چیز را به درستی نچشیده‌ام. 

    می‌خواهم بگویم دلم تنگ شده برای شور و اشتیاق جوانانی از نوع شما که در کمتر جایی می‌توان این همه صداقت سراغ گرفت و در کمتر جایی می‌توان این همه بی‌اعتنایی را به آنان دید. 


    مهاجرت برای من که بالای شصت‌سال اتفاق افتاد بیشتر  با یک سفر درونی معنا پیدا می‌کند. اگر بخواهم به آثار بیرونی‌اش اشاره کنم مثال کرم ابریشم است که هنوز دارد دور خودش پیله می‌تند و هیچ تصوری ندارد از پروانه شدن و پرواز. 

 
   نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری می‌آیم تهران و یک‌راست می‌روم حوالی میدان بهارستان و با شتاب خودم را می‌رسانم به وزارت ارشاد و در فضای مه‌آلود یکی بود و یکی نبود خواب دنبال بررس‌ها می‌گردم تا خبری از فرزندان متوقف شده‌ام بگیرم. 

    بعد ناگهان صدای قطاری می‌شنوم که به سرعت دور می‌شود و مرا در ایستگاه بهارستان جا می‌گذارد. در حالی که بلیت کوپه درجه یک دست من است، قطار دور و دور تر می‌شود. 

 و مرا با دنیا‌دنیا اندوه و بغض تنها می‌گذارد. خیلی سخت است که روحت را در ایران جا بگذاری و جسمت را بکشانی جایی که همه چیز به تو می‌دهد جز آن چیزی که طالبش هستی...»

 اشارات او به زبان فارسی یادآور این سخن مشهور احسان یارشاطر هم هست که «وطن من زبان فارسی است».  از نوشته های محمد محمد‌علی «مشی و مشیانه» درباره داستان آفرینش  بسیار خواندنی است. 

همین که محمد محمد‌علی داستان‌نویس ربع قرن پس از آن داستان تلخ زندگی کرد بزرگ‌ترین بخت‌یاری او بود./م.خ

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان