ماهان شبکه ایرانیان

طاعت رسول طاعت خداست‏

 مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفِیظاً

طاعت رسول طاعت خداست‏

تفسیر آیه 80 سوره نساء

 مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفِیظاً

هر کسى از پیامبر اطاعت کند در حقیقت از خدا اطاعت کرده و هر که روى برتابد حسابش با ماست ما تو را بر آنان مسئول اعمالشان که به طور اجبار از فسق و فجور حفظشان کنى نفرستادیم.

شرح و توضیح‌

از آیه شریفه دو مطلب بسیار مهم استفاد مى شود

1- طاعت رسول طاعت خداست.

2- اجبار و اکراهى در دین نیست.

طاعت رسول طاعت خداست‌

جمله عجیبى است، عظمت وجودى و هویت معنوى، و ظرفیت روحى، و گستردگى باطن و رفعت مقام، و سعه قلب، و اخلاص در عبادت و خدمت، و قدرت عقلى و فکرى پیامبراسلام (علیهما السلام) تا کجاست که خداوند جهان آفرین در این آیه شریفه قاطعانه اعلام مى کند اطاعت از فرستاده او هم وزن اطاعت از خود اوست.

این به این معناست که پیامبر اسلام افق طلوع علم خدا و رحمت و احسان و رأفت و حکمت حضرت حق است، و وجود او از همه نقائص و عیوب مبرّا و حضرتش جامعه همه کمالات و فضائل است، و البته باید چنین انسانى که خداوند او را براى هدایت بشر و نجات وى از مهالک و رساندنش به سعادت دنیا و آخرت مبعوث به رسالت کرده، لزوماً اطاعت شود، و اطاعتش هم وزن اطاعت از خدا باشد.

این که در دیگر آیات به صورت فرمان قطعى اطاعت از او را واجب نموده و سرپیچى از او را کفر دانسته معلوم مى شود که حضرتش از نظر علم و بصیرت و دانائى و دانش و عصمت و پاکى در مقام ویژه اى قرار دارد مقامى که مقامات همه صاحب مقامات اولین و آخرین زیر مجموعه مقام او و پرتوى از عظمت مقام اوست.

براى شناخت عظمت روحى و معنوى و انسانى و الهى پیامبر بزرگ اسلام، تدبر و دقت در همین یک آیه براى اهل خرد و انصاف کافى است.

شخصیت با عظمت او را که دریائى بى کران و بحرى بى ساحل است از زبان امام اهل معرفت و پیشواى اهل بصیرت، و رهبر و امام مؤمنان که چون او کسى پیامبر را نشناخت یعنى على (ع) ملاحظه کنید:

گواه این حقیقت هستم که محمد بنده و فرستاده خداست، او را به دین مشهور و نشانه معروف و کتاب مسطور، و نور درخشان، و چراغ فروزان و دستور روشن به سوى مردم فرستاد، تا شبهه هاى آنان را نسبت به حقایق‌ برطرف سازد، و با دلایل آشکار بر آنان اتمام حجت نماید، و با آیات قرآن مردم را از هلاکت بر حذر دارد، و از عواقب شوم معصیت بترساند. «1»

«حتى بعث الله محمدا (علیهما السلام) شهیدا و بشیرا و نذیراً، خیرالبریة طفلا، وانجبها کهلا، واطهر المطهرین شیمة، واجود المستمطرین دیمة:» «2»

تا خداوند محمد (علیهما السلام) را گواه و بشارت دهنده و ترساننده برانگیخت، در کودکى بهترین مردم، در بزرگسالى نجیب ترین انسان، در اخلاق پاک ترین پاکان و دوام جود و سخایش از همه بیشتر بود.

«اختاره من شجرة الانبیاء، و مشکاة الضیاء، و ذؤایة العلیا، و سرة البطحاء، و مصابیح الظلمة، و ینابیع الحکمة:» «3»

او را از شجره پیامبران، و چراغدان نور، و از مرتبتى بلند و از مرکز بطحا و از چراغ هاى برافروخته در ظلمت و چشمه هاى حکمت انتخاب کرد.

وجود مقدسش در معرفى خودش مى فرماید:

«انا محمد، و انا احمد، و انا الماحى الذى یمحى بى الکفر، و انا الحاشر الذى یحشر الناس على عقبى و انا العاقب، والعاقب الذى لیس بعده نبى:» «4»

من ستوده شده در زمین و آسمانم، من محو کننده ام که با نبوت من کفر نابود مى شود، من حاشرم که مردم در قیامت به دنبال من محشور مى گردند، من عاقب هستم، و عاقب کسى است که پس از او پیامبرى نیامد.

«انا محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، ان الله تعالى خلق الخلق فجعلنى فى خیرهم، ثم جعلهم فرقتین فجعلنى فى خیرهم فرقة، ثم جعلهم قبایل فجعلنى فى خیرهم قبیلة، ثم جعلهم بیوتا فجعلنى فى خیرهم بیتاً فانا خیرکم بیتاً و خیرکم نفساً:» «5»

من محمد فرزند عبدالله فرزند عبدالمطلب هستم، خداوند متعال مخلوقات را آفرید و مرا در میان بهترین آنان قرار داد، سپس آنان را به دو گروه تقسیم نمود و مرا در بهترین گروه آنان گذاشت، آنگاه آنان را قبیله قبیله نمود، و مهر در بهترین قبیله از آنان قرار داد، سپس آنان را به خاندان ها تقسیم کرد و مرا در بهترین خاندان جاى داد. پس من از بهترین خاندان ها و پاک ترین شما از نظر هویت وجودى هستم.

هنگامى که از ابن عباس درباره آیه شریفه‌ أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآوى‌ سئوال شد، پاسخ داد:

«انما سمى یتیما لانه لم یکن له نظیر على وجه الارض من الاولین و الآخرین فقال عزوجل ممتّنا علیه نعمه: «الم یجدک یتیما فآوى»

اى وحید الانظیرلک فآوى الیک الناس و عرفهم فضلک حتى عرفوک:» «6»

به این خاطر یتیم نامیده شد که در همه روى زمین از اولین و آخرین مانند او وجود نداشت، لذا خداى عزوجل با ذکر نعمت هایش بر او منت نهاده مى فرماید:

مگر نه این است که تو را یتیم یافت یعنى بى مثل و مانند پس پناه داد یعنى مردم را به سوى تو جلب نمود و ارزش ها تو را به آنان شناساند و آنان تو را شناختند.

گروهى از اصحاب رسول خدا گردهم آمدند و گفتند: چه نیکوست کسى را نزد همسران رسول خدا فرستیم و از شیوه رفتار آن حضرت در خانه اش بپرسیم تا او را سرمشق خود قرار دهیم، آنان کسى را نزد تک تک همسران پیامبر فرستادند و او نزد همه آنان یک پاسخ آورد:

«وخلقه القرآن:»

اخلاق او و روش و منش آن انسانى الهى حقایق قرآنیه بود. «7»

«کان على (ع) اذا نعت النبى قال: هو خاتم النبیین، اجود الناس کفا، و اجرأ الناس صدراً، واصدق الناس لهجة، و اوفى الناس ذمة والینهم عریکة، واکرمهم عشرة من رآه بدیهة ها به و من خالطه معرفة احبه، یقول فاعته: لم ار قبله ولابعده مثله:» «8»

هرگاه امیرمؤمنان على (ع) پیامبر را وصف مى کرد مى فرمود: او خاتم پیامبران است، بخشنده ترین مردم بود، و از نظر شجاعت دلیرترین و از جهت کلام راستگوترین و از نظر وفاى به پیمان پاى بندترین و از نظر اخلاق نرم خوترین و رفتارش نسبت به مردم بزرگوارانه ترین انسان ها بود، هر کس با او همنشین مى شد و وى را مى شناخت عاشقش مى شد، هر کس در مقام توصیف او برمى آمد مى گفت: همانند او را در گذشته و حال ندیدم.

هنگامى که در رابطه با اخلاق او از همسرش پرسیدند پاسخ داد:

«کان احسن الناس خلقا، لم یکن فاحشا ولامتفحّشا ولاضحابا فى الاسواق ولایجزى بالسیئته مثلها ولکن یعفو و یصفح:» «9»

خوشخوترین مردم بود، ابداً اهل دشنام نبود، بد زبانى نسبت به کسى نداشت، در کوچه و بازار هیاهو و داد و فریاد راه نمى انداخت، بدى را به بدى جبران نمى کرد، بلکه مى بخشید و چشم پوشى مى نمود.

شما تا داستان فاتحان جنگ هاى شرق و غرب را نخوانید، و روش و رفتار آنان را با ملت هاى مغلوب و اسیرانشان و زن و فرزندان بى گناهشان را ملاحظه نکنید نمى توانید به عظمت اخلاق رسول اسلام به ویژه هنگامى که در اوج قدرت و بسط ید بر دشمنان پیروز مى شود پى ببرید.

ناپلئون بناپارت هنگامى که در جلسه اى از سران اروپا وارد شد، پادشاه روس به او سلام نکرد، ناپلئون بخاطر سلام نکردن پادشاه روس به روسیه حمله کرد و تا جائى که توانست مناطقى از آن کشور را به آتش کشید و به ویژه عامل سوختن شهر مسکو شد و آن مملکت را به خاک سیاه و به تیره روزى نشانید.

او به این مقدار عاطفه و گذشت نداشت که سلام نکردن پادشاه روس را به حساب نیاورد، و یا سلام نکردن او را به جاى سلام کردن بپذیرد، و کلًا این برخورد را ندیده بگیرد، و کشورى را که ملت و متاعش و زنان و فرزندانش و پیر و جوانش در این داستان هیچ دخالت و گناهى نداشتند به آتش نکشد، شما اگر جنایات مردم طائف را به پیامبر بخوانید و این که پیامبر پس از رسیدن به اوج قدرت نظامى فقط و فقط به قصد هدایت مردم طائف و قلاع آن را در محاصره قرار داد و چون ملاحظه کرد محاصره به طول مى انجامد نیمه کاره از محاصره دست برداشت و با بزرگوارى خاص خودش به مکه بازگشت و پس از مدتى سران طائف را که به قصد مسلمان شدن به مدینه آمدند با خوش روئى پذیرفت همه وجودتان غرق حیرت و شگفتى مى شود!

سفر اول طائف‌

پیامبر اسلام پس از مرگ عموى بزرگوارش ابوطالب به طائف رفت که از قبیله ثقیف جهت پیشرفت اسلام یارى بخواهد، و به وسیله آنان در برابر قریش از خود دفاع نموده از آزارشان جلوگیرى کند، و امید به این داشت که رسالتى که از جانب حق به عهده او گذارده شده بپذیرند.

تنها به سوى طائف روان شد، چون به طائف رسید به چند نفر از سران و اشراف ثقیف که سه برادر بودند بنام عبدیالیل و مسعود و حبیب که همسر یکى از آنان از قریش از تیره بنى جمع بود مراجعه کرد و نزد آنان نشست و آنان را به‌ سوى خداوند دعوت کرد و با هر سه گفتگوئى از آنچه براى آن نزد ایشان آمده بود نمود، که او را براى اسلام یارى دهند و به نفع وى بر ضد مخالفینش قیام کنند.

یکى از آنان گفت: من جامه کعبه را پاره پاره کرده باشم اگر خدا تو را به رسالت فرستاده باشد! و دگران هم جواب هاى ناپسندى به حضرت دادند.

رسول خدا از خیر آنان مأیوس شد و برخاست و به آنان فرمود: اینک این کردید که کردید، پس این گفتگو را کتمان نمائید، این که کتمان آن گفتگو را از آنان خواست به این علت بود که ناخوش مى داشت مبادا این جریان به قوم او برسد و آنان را بر وى بشوراند.

ولى آنان کتمان نکردند بلکه سبک مغزان و نابخردان و غلامان خود را وادار کردند که او را دشنام دهند و بر وى صیحه بزنند تا مردم بر سر او اجتماع کردند و او را در مضیقه گذاردند، و تا مى توانستند حضرتش را آزار دادند و بدن مبارکش را مجروح ساختند تا به باغى پناهنده شد که از عتبته بن ربیعه و برادرش شیبه بود و اتفاقاً آن دو که از مشرکان مکه بودند در باغ حضور داشتند، آنجا اراذل و اوباش از تعقیب او بازگشتند، او در سایه هاى درخت مو نشست و پسران ربیعه وى را نظاره مى کردند و مى دیدند که از سفیهان ثقیف برحضرت چه مى گذرد؟!

همین که آرام گرفت این دعاى جانسوز را خواند:

«اللهم انى اشکوا الیک ضعف قوتى و قلة حیلتى و هوانى على الناس یا ارحم الراحمین انت ارحم الراحمین و رب المستضعفین الى‌ من تکلنى الى عدو بعید یتجمنى ام الى صدیق قریب ملکة امرى، ان لم تکن عضبانا على فلا ابالى غیران عافیتک اوسع لى، ادعوذ بنور وجهک الذى اضائت له السماوات واشرقت له الظلمات وصلح علیه امر الدنیا و الآخرة ان ینزل بى غضبک او ان یحل بى سخطک و لک العتبى حتى ترضى ولاحول ولا قوة الابک:»

خدایا از ضعف نیرویم و کمى چاره ام و بى ارزشى قدرم در میان مردم به پیشگاهت شکایت مى آورم، اى مهربان ترین مهربانان تو مدیر و مدبر امور آن بى کسانى هستى که مردم ستمکار به برقرارى ضعف و ناتوانى آنان پافشارى دارند، تو مدیر و مدبّر منى مرا به چه کسى واگذار مى کنى؟ به بیگانگان دور که از من روى درهم کشند، یا به دوستى نزدیک که امر مرا در اختیار او نهاده باشى؟ با این حال باز اگر تو را نسبت به من خشم و غضب نباشد باکى ندارم، به یقین عافیت تو براى من بهترین گشایش است من به نور ذات تو پناه مى برم که تاریکى ها با آن تابنده و روشن مى گردد، و امر دنیا و آخرت با آن اصلاح مى شود که مبادا خشم تو بر من نازل شود، ترا نسبت به من حق عتاب هست تا راضى شوى حول و قوتى جز به تو نیست.

در این دعا فغان پیامبر مشهود و محسوس و ملموس است، راه پس و پیش را بر روى خود بسته دیده، فغان مى کند، منظره غوغاى شهر طائف را پشت سر و وضع این باغ را که صاحبانش مشرک و دشمن او هستند و جز پناگاه مخوفى نیست پیش رو، دقت کنید که در چه تنگنائى قرار گرفته و بعد نظر مى کند که غضب خداوند در دید او چه اندازه مهیب است که این فشارهاى قبل و حال در جنب آن چیزى نیست.

ابن هشام در سیره اش مى گوید: همین که عتبه و شیبه او را دیدند که چه بر سرش آمده، عاطفه رحمیت در آنان تحریک شد، غلام خود را که نصرانى بود به نام عدّاس خواندند و به او گفتند، از این انگورها خوشه اى بچین و آن را در این طبق بگذار، سپس نزد آن مرد ببر و به او بگو از آن بخورد!!

عداس این کار را کرد و آن را برداشت و نزد رسول خدا آورد و به حضرت گفت: بخور همین که حضرت دستش را در ظرف برد بسم الله گفت و سپس خورد، عدّاس به چهره مبارک او خیره شد و سپس با خود گفت والله این کلامى که گفت ربطى به اهل این شهر ندارد و اینان این کلام را بر زبان جارى نمى کنند، حضرت به او فرمود مگر تو اهل کدام شهرى اى عدّاس و مگر دین تو چیست؟ گفت من مردى نصرانى و از مردم نینوا هستم.

رسول خدا به او فرمود: از قریه رجل صالح یونس بن متى؟

عدّاس گفت: تو از کجا یونس بن متى را مى شناسى که کیست؟

فرمود: او برادر من بود، مقام پیامبرى داشت و من نیز از جانب خداوند مبعوث به پیامبرى هستم.

عدّاس روى پاى پیامبر افتاد قدم هاى او سپس سر و دست آن حضرت را غرق بوسه کرد.

یکى از پسران ربیعه به دیگرى گفت: این مرد غلامت را بر تو تباه کرد، همین که عدّاس نزد آنان بازگشت هر دو به او گفتند: واى بر تو اى عدّاس تو را چه شده بود که بوسه بر سر و دست و قدم او مى زدى؟

گفت: اى سروران من در روى زمین چیزى بهتر از این شخص نیست، مرا به حقیقتى آگاه کرد که جز کسى که داراى مقام نبوت است نمى داند، گفتند: اى عدّاس واى بر تو مبادا تو را از آئینى که دارى برگرداند که دین تو بهتر از دین اوست!!

آنگاه رسول اسلام که انواع آزارها را از مردم طائف دید به قصد مکه از طائف بیرون رفت.

سفر دوم به طائف‌

سفر رسول خدا به طائف در زمانى صورت گرفت که اسلام تقریباً تمام جزیرة العرب را زیر پرچم خود گرفته بود، و حاکمیت اسلام بر اکثر قبایل مسلّم شده بود، و مسلمانان از عدّه و عدّه چیزى کم نداشتند، و با ارتشى مجهز و نیروئى قابل ملاحظه در اوج قدرت بودند.

پیامبر با ارتش آزادى بخش خود براى درهم شکستن قدرت ثقیف طائف و قلعه هاى آن را به محاصره کشید، ثقیف نمى خواست کار به جنگ نکشد، آماده درگیرى با پیامبر و ارتش اسلام بود، پیامبر اگر محاصره را ادامه مى داد به ثقیف و زن و مرد و کودک آن طایفه و کشاورزى و دامدارى آنان لطمه اى جبران ناپذیر مى خورد، ولى حضرت دستور عقب نشینى داد نه از مقام ضعف بلکه از اوج قدرت!!

پیامبر مى توانست به ارتش قوى و تا دندان مسلح خود فرمان دهد که به جاى هر کلمه مسخره و خنده و استهزا و بدزبانى که در سفر اول طائف از آن مردم شنیده و دیده بود و به تلافى هر زخمى که در آن سفر به بدن مبارکش رسیده بود مردم را مکافات دهند و هریک را به سزاى اعمال زشتشان برسانند.

و اگر دستور مى داد به جاى هر خراش که به انگشتش زدند، یا به جبران شکستن سرش، یا زخم هائى که به پایش وارد آوردند، به پاى اهل طائف به هنگام فتح آنجا نعل آتشین برنند تلافى کمى بود.

او اگر فرمان مى داد عبدیالیل را به جاى اسب به گارى ببندند، یا مثل مجازات پادشاه عموریه پوست سرش را زنده زنده بکنند، یا به انتقام هر کلمه سبّ و ناسزا دستور میداد به بینى عبدیالیل و سران طائف افسار بزنند و بگوید هر کس مهار آنان را بکشد و به خفت و خوارى آنان را بگرداند نشان لیاقت به او داده مى شود، قطعاً مکافات اضافه اى نکرده بود امّا پیامبر این کار را نکرد و بلکه از محاصره طائف دست برداشت و آنان را آزاد گذاشت!!

گذشت و چشم پوشى پیامبر از این انتقام فقط و فقط از معجزه هاى اخلاقى این پیامبر است، که جز او کسى این اقتدار معنوى را ندارد.

ناپلئن این اقتدار را نداشت که اندکى این گونه رنج هاى روحى که بخاطر سلام نکردن پادشاه روس بر او وارد شد بگذرد.

او مى تواند لشگر فرانسه را براى رفتن به سیبرى و سرماى آن بسیج کند و تا مسکو ببرد، ولى قدرت این را ندارد که یک بى اعتنائى رقیب بگذرد و به دیده عفو و گذشت بر او بنگرد، و پادشاه روس را سلام نکرده سلام کرده حساب کند.

گذشت از این گردنه و عبور از این عقبه براى مقتدرترین ها مشکل است، و حتى براى انبیاء و حکما و اولیاء هم سخت مى نماید، عفو عیسى و سقراط از قاتل در موقع ناتوانى و ناچارى است، عفو عیسى و سقراط ارزش و قیمت این گذشت پیامبر از مردم طائف و على را از ابن ملجم که اسیر آنان بودند ندارد.

نادیده گرفتن شکنجه ها و بى احترامى هاى اهل طائف که اکنون پیامبر اقتدار تلافى و انتقام دارد کار فلک نیست‌

به جز از على که گوید به پسر که قاتل من‌

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

اگر مى خواهید از حال درون پیامبر و وضع روحى او از سفر اولش به طائف تصورى داشته باشید به گفتار خود پیامبر توجه کنید که حال درونى خویشتن را خویشتن مى داند و خداى او، و خود خبر مى دهد که چه بر سر او گذشته است!!

بخارى و مسلم و احمد حنبل بنا به نقل الفتح الربانى شیبانى جلد بیستم از عایشه روایت کرده اند، که از پیامبر پرسید آیا روزى بر تو سخت تر از روز احد گذشت؟ روزى که عمویش حمزه و هفتاد نفر از یارانش را کشته بودند و دندان و سر خودش را به سنگ فلاخن شکستند و ضربتى بر سرش وارد آوردند، حضرت در پاسخ عایشه فرمود:

آرى تحقیقاً از آنچه در یک ماه در طائف از قوم تو «طایفه ثقیف» دیدم برایم از روز احد سخت تر بود!!

جنایات یزید بن مهلّب بن ابى صفره‌

گوشه اى از جنایات این جانى را که یکى از هزاران جانى غالب و پیروز بر طرف مقابل است ذکر مى کنم تا عظمت گذشت پیامبر اسلام و روش او نسبت به مردم مکه پس از فتح مکه و زمانى که آن حضرت در اوج قدرت حکومتى و نظامى بود، و مى توانست از تک تک مردم مکه به سخت ترین وضع ممکن انتقام بگیرد روشن شود، و ذکر این داستان از باب تعرف الاشیاء باضدادها مى باشد.

طبرى مورخ معروف مى نویسد در سال 98 هجرى در عهد سیلمان بن عبدالمک، والى خراسان یزید بن مهلّب از خراسان بیرون آمد و با اسپهبر طبرستان در برابر مقدارى عظیم مال الصلح، صلح کرد و به قصد منطقه جرجان بازگشت.

مرزبان دشت گرگان با ترک ها که ظاهراً همان ترکمن ها باشند در دژى متحصن شدند، دژى که دریاچه هائى و نیزارهائى پیرامون آن را محاصره کرده بود و کسى راه به آن دژ را نمى دانست.

هفت ماه محاصره و جنگ طول کشید تا یزید بن مهلب و لشگرش به قلعه راه یافتند.

مردم قعله پس از زد و خوردهایى و مبارزه هائى تسلیم شدند، یزید بن مهلّب جنگاوران آنان را کشت و لاشه کشتگان را از دو طرف جاده به طول دو فرسخ به دار کشید، و دوازده هزار نفر از ذرارى آنان را به اسارت گرفت، آنگاه منادى در لشگر ندا داد هرکس قصاص اینان را خواستار است هر چند نفر را مى خواهد بکشد، هر مردى چهار یا پنج نفر را در رودخانه خشک که آسیاها بر کنار آن بود سر مى برید و آب را بر خون مى ریختند تا آسیاها بچرخد تا یزید با این کار سوگندى را که خورده بود از عهده برآید، آسیاها به گردش درآمد و آرد بیرون داد و از آن آرد نان پختند و یزید از آن نان خورد!!

در این حادثه چهل هزار نفر از ترکمن ها در منطقه جرجان کشته شدند!!

 

پی نوشت ها:

 

______________________________

(1)- خطبه 2.

(2)- خطبه 104.

(3)- خطبه 107.

(4)- صحیح مسلم، ج 4، ص 1828.

(5)- کنزالعمال، 31950.

(6)- علل الشرایع 130.

(7)- طبقات کبرى، ج 1، ص 364.

(8)- میزان الحکمة، ج 12، ص 87.

(9)- طبقات الکبرى، ج 1، ص 365.

 

مطالب فوق برگرفته شده از:

کتاب   : تفسیر حکیم جلد هشتم

نوشته  :استاد حسین انصاریان



قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی