مقدمه
یکی از قالب هایی که شیعیان، فکر و اندیشه و نظام سیاسی مورد نظر خویش را در آن بیان می کردند، عهدنامه امام علی علیه السلام به مالک اشتر بوده است . این عهدنامه از دیرباز مورد توجه شیعیان بوده و به همین دلیل، سیدرضی (قدس سره الشریف) به رغم آن که بسیاری از خطبه ها و نامه ها را به صورت گزیده نقل کرده، در اینجا، متن کامل این عهدنامه را در کتاب شریف نهج البلاغه درج کرده است .
اهمیت این سند سبب شده است تا طی قرون گذشته، عالمان بسیاری بکوشند تا از این خطبه برای ارائه دیدگاه های خود درباره حکومت و چگونگی اداره آن استفاده کنند . علاقه خاص به این عهدنامه از آنجا آشکار می شود که نسخه ای از آن، به خط زیبای یاقوت مستعصمی (م 689) خطاط معروف جهان اسلام، در کتابخانه خدیویه مصر برجای مانده است (1).
یکی از کهن ترین ترجمه های مستقل این عهدنامه، تحت عنوان فرمان مالک اشتر، از حسین علوی آوی شیعی است که آن را در سال 729 به فارسی برگردانده است (2).
در عصر صفویه چندین ترجمه و شرح از این عهدنامه به نگارش درآمد که به ویژه شرح های نوشته شده، حاوی نکاتی درباره دیدگاه هایی شیعه در زمینه سیاست است .
فهرستی از ترجمه ها و شرح های عهدنامه اشتر
مهم ترین این شرح های که در دوره صفویه به نگارش درآمده است، عبارتند از:
1 - شرح سید ماجدبن محمد بحرانی شیرازی (1079) قاضی اصفهان . رساله او تحفه سلیمانیه نام دارد و به چاپ رسیده است .
2 - ترجمه ای از این عهدنامه توسط علامه محمدباقر مجلسی (م 1110) صورت گرفت که نسخه های متعدد از آن در دست است (فهرست نسخه های خطی دانشگاه، ج 5، ص 1319، فهرست مرعشی، ج 1، ص 215) .
3 - ترجمه دیگر از آن محمدباقربن اسماعیل حسینی خاتون آبادی (م 1127) است که برای شاه سلطان حسین نگاشته است (بنگرید: فهرست دانشگاه ج 7، ص 2716; فهرست ملک ج 2، ص 13; فهرست نسخ کتابخانه ملی، ج 6، ص 139) .
4 - ترجمه و شرح دیگر از آن میرزا علی رضای تجلی شیرازی (م 1085) است که به نام شاه سلیمان نگاشته است .
نسخه هایی از آن را منزوی در فهرست نسخه های فارسی ج 2، ص 1573 معرفی کرده است . و نیر بنگرید: فهرست دانشگاه ج 9، ص 1214 .
5 - ترجمه دیگر از محمدکاظم فرزند محمدفاضل مدرس مشهدی است (فهرست منزوی ج 2، ص 1574) . در فهرست مجلس (ج 38، ص 407 ترجمه عهدنامه مالک اشتر از محمدجعفر بن فاضل مشهدی (زنده در 1106) یاد شده و آمده است که نسخه ای از همان رساله در همان فهرست (ج 35، ص 429) معرفی شده است .
6 - ترجمه دیگری از عهدنامه همراه با شرحی مختصر از ملامحمد صالح قزوینی روغنی در دست است که در 1094 آن را نگاشته است (فهرست منزوی، ج 2، ص 1573) .
7 - ترجمه ای دیگر از عبدالواسع تونی در دست است که از علمای سده 12 هجری بوده است . (فهرست منزوی ج 2، ص 1573) .
8 - نصایح الملوک و آداب السلوک از ابوالحسن الشریف العاملی (م 1138) در شرح عهدنامه مالک اشتر که آن را به سال 1118 برای شاه سلطان حسین نوشته است . نسخه هایی در آن از فهرست سپهسالار، ج 2، ص 33 و ج 5، ص 715 معرفی شده است .
ده ها ترجمه و شرح دیگر از عهد مالک در اواخر دوره صفوی و پس از آن در دوره قاجار نوشته شده و نسخه های فراوانی از این ترجمه های در کتابخانه های مختلف موجود است که نام مؤلفین آنها روشن نیست (3).
در دروه قاجاریه نیز نگارش در این زمینه ادامه یافت .
به ویژه در نیمه دوم آن که به تدریج بحث های سیاسی و اداری به صورت جدی تری مطرح شد، کسانی کوشیدند تا با طرح عهدنامه اشتر از یک سو به بیان راهکارهایی برای حل معضل مناسبات سیاسی حکام قاجاری با توده های مردم بپردازند و از سوی دیگر، نشان دهند که اسلام بری سیاست و نظام سیاسی چاره اندیشی کرده است . در این زمینه ترجمه ها و شروح زیادی نوشته شد . از میان این ترجمه ها، یکی هم، همین ترجمه منظوم حاضر است که ناظم طی آن کوشیده است تا مضامین عهدنامه را در قالب اصطلاحات و مفاهیم سیاسی جاری در ادب فارسی ریخته و آن را به عنوان راهنمای عمل حکام ارائه دهد .
[مدرسه شهید مطهری]
ناظم اشعار
میرزا جهانگیرخان محبی حسینی ملقب به ناظم المک و متخلص به «ضیایی » فرزند محب علی خان ناظم الملک فرزند میرزا تقی خوشنویس است که در اصل مرندی هستند . وی به سال 1275 ق/1238 ش در یکانات مرند (و به نوشته برخی منابع در تهران) متولد شد . وی پس از گذراندن دوران تحصیل به کار در وزارت خارجه مشغول شد; جایی که پدرش، پیش از وی در آنجا مشغول بود و بنا به رسومات آن روزگار مناصب و القاب پدر به فرزند می رسید . ضیایی با زبان فرانسه آشنایی کامل یافت و در وزارت خارجه مناصب بالایی به دست آورد . از جمله زمانی مدیر کل وزارت امور خارجه و روزگاری هم کفیل وزیر خارجه در کابینه سپهدار اعظم تنکابنی بود . مدتی نیز عضویت کمیسیونی را داشت که کارش تعیین سرحدات ایران در مرز ایران - افغانستان وایران - عراق بود . زمانی نیز معاونت وزارت عدلیه را داشت . ضیایی در سالهای واپسین زندگی خویش به قم مهاجرت کرد: جایی که مدتی هم حکومت آن در اختیارش بود . او در سال 2 - 1312 ش/1352 ق درگذشت و در مسجد زنانه در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد (4).
به جز دیوان، از وی «سیاست نامه » (متنی که در اینجا به چاپ رسیده) «حقیقت نامه » و «وصیت نامه امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام » به صورت منظوم بر جای مانده است . دوازده بندی هم به قیاس دوازده بند محتشم درباره امام حسین علیه السلام دارد (5).
به نوشته محمد علی تربیت، دیوان وی یکبار در سال 1331 ق در استانبول و بار دیگر پس از مرگش در تهران انتشار یافت (6) عزیز دولت آبادی نوشته است که دیوان وی به سال 1346 (ق؟) به همت همسرش نشر یافت (7).
وی به ترکی نیز شعر می سرود که مع الاسف آن اشعار از چاپ دوم دیوانش جدا شد تا جداگانه به چاپ برسد، اما گویا چنین نشد (8).
نسخه های چاپی این دیوان که با عنوان دیوان ناظم الملک و دیوان ضیایی (چاپ مطبعه طلوع) به چاپ رسیده، در کتابخانه مسجد اعظم قم موجود است .
پیش از ارائه متن منظوم سیاست نامه برخی از اشعار نغز او را می آوریم .
تا مست شراب عشق زآن ساغر لبریزم
گه مرغ شباهنگم، گه شاهد شب خیزم
پر غلغله شد گردون از آه شباهنگام
پر ولوه شد هامون از بانگ شب و بزم
و شعر زیبای دیگر او چنین است:
سرمست چنانیم که صهبا نشناسیم
ساغر ز می و باده ز مینا نشناسیم
ما شور ز شیرینی و تندی ز حلاوت
زهر و کدر از شهد و مصفا نشناسیم
در هر چه که بینیم همه صنع تو بینیم
باغ و چمن و کوه ز صحرا نشناسیم
اوراق جهان دفتر آیات تو خوانیم
برگ و شجر و دجله و دریا نشناسیم
آثار وجود تو زهر چیز هویداست
پیدا و نهان، سر و هویداست نشناسیم
مخمور ز عشقیم «ضیایی » نه ز صهبا
مقصود نداریم و تمنا نشناسیم (9)
سیاست نامه او که ترجمه منظوم عهدنامه اشتر است به سال 1326 ش . ق . در بحبوحه ماجراهای انقلاب مشروطه سروده شده و یک سال بعد، در 1327 ق . در تبریز به صورت سنگی به چاپ رسیده است . طبعا شایسته آن بود تا این اثر ارجمند از این شاعر شناخته شده به صورتی بهتر به چاپ برسد . به همین دلیل با استفاده از همان چاپ سنگی، منظومه سیاست نامه وی همراه با متن اصلی عهدنامه در اینجا خدمت خوانندگان ارجمند تقدیم می شود . وی ابتدا اشعاری در ستایش باری تعالی و مناجات با قادر متعال سروده و پس از بیان مقدمه ای در بیان اعزام مالک اشتر به مصر در سال 38 هجری، عهد اشتر را بخش بخش کرده و سپس به ترجمه منظوم آن می پردازد .
سیاست نامه او که ترجمه منظوم عهدنامه اشتر است، به سال 1326 ش در بحبوحه ماجراهای انقلاب مشروطه سروده شده و یک سال بعد، در 1327 در تبریز به چاپ رسیده است . گفتنی است که از دوره صفوی به این سو و حتی پیش از آن، و به ویژه در دوره قاجار آن هم در دوره اخیر آن، دهها بار عهد اشتر به فارسی درآمده که ما در جای دیگری به بخشی از آن ترجمه ها و شرح ها پرداخته ایم .
به نام پاک یزدان روان بخش
کلید گنج معنی بر زبان بخش
بیان آموز هوش معنی اندیش
روان اندوز کوش معرفت کیش
جهانی را به هم پیوند داده
به حکمت عقدهای پند داده
فکنده هیکلی اندر میانه
به هر کس داده صد گونه ترانه
به قدرت رشته ای آورده در کار
جهانی را به هم بسته گهروار
خلایق را به شوری کرده دمساز
که با صد لحن بینی شان هم آواز
از او گویند، گر گویند یک سر
هم او جویند، گر جویند یک سر
عبارت ها سوا، مقصودشان او
عبادت ها جدا، معبودشان او
زبان ها مختلف، معنی موافق
بیان ها مختلف، منوی مطابق
به دل ها پرده پندار بسته
جمال شاهد از دیدار بسته
کجا بندد جمال شاهد غیب
بپنداریم و پندار است صد ریب
مکن عیبم اگر گویم عیان است
که از پندار و ریب ما نهان است
نهان است و جهان آرا است رویش
جهانی سر به سر در جستجویش
نهان ار بود، بود ما کجا بود
عیان ار بود، بنگر تا کجا بود
به ایجادش نگر گفتم نشانش
عیانش گو تو خواهی یا نهانش
به جام باده بازم می کشد دل
مگر از باده گردد حل مشکل
به توضیح بیان است این مقالات
بیا ساقی که هستی چون جوانی
نشاط افزای روز کامرانی
بیا ساقی که جان مشتاق جام است
به جامی پخته کن کاری که خام است
بیا ساقی که دوران زود سیر است
بده مر باده را دوران که دیر است
چنین بزمی هماره باد باقی
که خورشید است جام و ماه ساقی
بیا ساقی تو ای ماه شب افروز
به خورشید می این شب را بکن روز
به آب آتشین سرگرمیم ده
که عاشق هر چه باشد گرمتر به
بده آبی که آتش خیزد از وی
فروغ عشق بی غش خیزد از وی
بده بر آتش عشق التهابی
که تابش را فرو ننشاند آبی
مشو مجنون که با لیلی شوی شاد
نه شیرین کام با شیرین چون فرهاد
مشو خسرو که چون یاری گزیند
به شیرینی به جز شیرین نبیند
مشو مجنون که در شوریده حالی
جز از لیلی نمی گوید مقالی
چو در دشت جنون بیتی سراید
همه زیبایی لیلی ستاید
مشو در عاشقی همچون زلیخا
که دارد وصل یوسف را تمنا
هماره طلعت دلدار بیند
گلی خواهد از آن گلزار چیند
تو از شیرین و از شهد کلامش
ز شیرین مشربی های به کامش
از آن گستاخی و طنازی او
از آن شوخی و خسرو بازی او
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
ز استغنای آن معشوق زیبا
از آن حسن و جمال و پارسایی
به قید ذلت و عزت نمایی
ز حسن لیلی و محمل سواری
از آن زیبایی و آن پرده داری
خیالت را به معنی آشنا کن
ز صورت بگذر و صورت رها کن
همای همتت را تیز پر کن
از آن آلایش خاکی بدر کن
بر آن شبدیز عشق از مرتع خاک
سبک هی کن به سوی عالم پاک
به خال و خط معشوقان قلم کش
علم را سوی استاد رقم کش
جهان حیران وصف خط و خالی است
دل صورت پرست از عشق خالی است
مکن صورت پرستی همچو عشاق
حقیقت جوی اگر هستی تو مشتاق
که گر بیننده باشد مرد هشیار
ز هر صنعت شود صانع نمودار
تماشا چون کند یک یک جمالش
به جز صانع نیاید در خیالش
ز ابرو و اشارت های ابرو
نبیند جز کمال قدرت او
دگر مو بیند و طراری مو
چو مو باریک گردد بینش او
شکافد مو به مو اسرار مبهم
شود مو رهبرش تا غیب ملهم
تو شو مجنون آن سالار خیلی
که زیدی را کند مجنون لیلی
بجوی آن را که شیرین آفرین است
چو شیرینی عیان از انگبین است
به جلابی که خیزد ز انگبینش
شکر آرد همه مهد زمینش
ز خاک آرد بسی زیبا شمایل
همه نوشین لب و شیرین خصائل
چنان شوری دهد بر لعل شیرین
که خسرو گرددش مولای دیرین
برانگیزد یکی شیرین نامی
که شیرینش کند از جان غلامی
به لیلی می دهد مشکین کمندی
مسلسل طره ای دیوانه بندی
به طراری، دل از مجنون رباید
که مجنونی تو را زنجیر باید
ببین صنع کدامین اوستاد است
که چندین حسن در صورت نهاده است
عناصرزای کرده توده خاک
به خاکی در نهاده گوهر پاک
به خاکی بسته این نقش و دلارا
که خاکش محمل و خود محمل آرا
ببین ترکیب خاکی را به جانی
که در زیبائیش حیران بمانی
معانی را به صورت داده پیوند
برون از دانش جان خردمند
حلاوت را به شهدی اندر آمیخت
هزاران مایه حیرت برانگیخت
ز حسن طلعت و اطوار زیبا
هزاران معنی از یک لفظ پیدا
ز هر معنی عیان در هر وجودی
به نوعی دیگر آثار و شهودی
یکی را در غلامی داد شاهی
به تختش برنشاند از قعر چاهی
یکی را با هزاران عذرخواهی
نمودش بنده در صاحب کلاهی
یکی را از غمش دیوانه کرده
به عالم در جنون افسانه کرده
به دانش هیکل خاکی بیاراست
هزاران گفتگو زین نکته برخاست
به فکرت شد فلک پیما خیالش
که ممکن شد به علوی اتصالش
سخن را ساخت مفتاح کرامات
سخن بگشاید ابواب طلسمات
سخن مفتاح گنج نیک بختی است
سخن آسانی هر گونه سختی است
سخن مرغی است علوی آشیانه
شده پابست این ویرانه خانه
سخن در خیر و شر ما را معین است
سخن بشناس گفتم صدقش این است
سخن را گر حقیقت بازیابی
ز قرب حق بسی اعزاز یابی
سخن در رستگاری یاور تو است
به اوج منزلت بال و پر تو است
سخن دارای آیات خدایی است
که با هر نعمت او را آشنایی است
تامل کن نکات این سخن را
که گوئی شکر نعمت ذوالمنن را
به صنع حق چو چشمی باز کردی
مبین جز صنع او گر نیک مردی
مشو احول دوبینی را رها کن
ز هر سو چشم بر سوی خدا کن
مده جز حق کسی را راه در دل
تو را بس گر بود الله در دل
اگر مفتون خال و خط شدستی
به معنی و به صورت بت پرستی
چه جای خال و خط و روی زیباست
که هستی های ما خود شرک پیداست
به هر چیزی که خود را بسته داری
ز مقصد مانده خود را خسته داری
مده دلبستگی را راه بر خویش
که آن بت باشدت از بت بیندیش
چو ره گم کردگان منگر به هر سوی
ز خود بگذر که او بنمایدت روی
کند با ایزد یکتا مناجات
الهی گر ضیایی بنده تو است
ز ره وامانده و شرمنده تو است
به قدرت ساختی آب و گل او
به رحمت مهر خود نه در دل او
دلش خلوت سرای خاص خود کن
بری ز آلایش هر نیک و بد کن
فروزان کن چراغ مرده اش را
به جای آر آبروی برده اش را
به عشق خویش ساز آن خانه آباد
کز اول بهر خود کردیش بنیاد
به تاب عشق او پایندگی ده
که تاب عشق را پایندگی به
دلش را فارغ از هر ما سوا ساز
همی شایسته عشق خدا ساز
به پاکانی که دایم در نمازند
ز سوز عشق در سوز و گدازند
به آن اسمی که خوانندت شب و روز
به آن عشق و به آن مهر دل افروز
به آن رازی که گویندت شب تار
به آن سوزی که باشدشان به گفتار
به آن عجز و به آن دلهای پر درد
به آن سیماب اشک و گونه زرد
که از جرم و گناه ما مکن یاد
دل شرمنده ما را بکن شاد
ز تقصیری که رفته عذر بپذیر
به عفو و رحمت خود دست ما گیر
ز تو عفو و ز ما تقصیر آید
به ما گر رحمت آری از تو شاید
خداوندا حجاب از پیش بردار
کریمان را کجا حاجب سزاوار
تو یا رب حاجبی بر در نداری
به محتاجان کجا حاجب گماری
حجاب از جرم ما بر در فتاده
گناه ما چو حاجب ایستاده
تو استحقاق محجوبی بکن دور
که محتاجیم و محتاج است معذور
بده بر چشم ما یارب چنان نور
که نزدیکت ببینیم از ره دور
تو نزدیکی و ما دوریم از تو
ز هی خجلت چه مهجوریم از تو
به دربار کرم ما را بده بار
بده پای طلب کز دست شد کار
به سوی خویش ما را راه ده راه
ز دل نعره زنان الله الله
تو را خوانیم با امیدواری
کجا ما را به نومیدی گذاری
تن از بار معاصی ناتوان است
تو را دریای رحمت بی کران است
به لطفی دادی اول چون وجودم
در آخر گر نبخشایی چه سودم
به آن زیبنده دیهیم لولاک
به آن سرمایه ایجاد افلاک
به آن اول وجود آخر آمد
به آن زینت فزای ملک سرمد
به آن مسند نشین قاب قوسین
به آن فرمان روای ملک کنونین
به آن سر دفتر ایجاد و هستی
کز او آمد عیان بالا و پستی
به آن احمد به آن طبع کریمش
که بستودی تو با خلق عظمیش
به آن احمد که ختم المرسلین است
وجودش رحمة للعالمین است
به مهر او و مهر آل اطهار
دل ما را هماره شاد می دار
بکن با مهرشان روشن دل ما
به مهر چهر ایشان محفل ما
به مهر چارده مهر جهان تاب
دمی ما را به لطف خویش دریاب
به رحمت پرده بر عصیان ما کش
قلم بر دفتر این ماجرا کش
مرا با مهر شه همدست فرمای
مئی ز آن دست ده سرمست فرمای
شهی کو انبیاء را بوده همراه
کنون با مصطفی پوید الی الله
علی عالی آن کان فتوت
امیرالمؤمنین اصل مروت
علی عالی آن اصل ولایت
امیرالمؤمنین کان عنایت
علی عالی اعلی که ذاتش
نه از خاک است و باد و آب و آتش
علی عالی آن کز همت او
خدا موجود کرده باغ مینو
پیمبر را علی فرموده یاری
شریعت را علی داد استواری
زوال بت پرستی از علی شد
عیان بالا و پستی از علی شد
علی را نام از نام خدا شد
رضا جوی خدا شد مرتضی شد
علی فاروق اعظم غیث هاطل
که مهرش فارق حق است و باطل
علی راه و علی رهبر علی نور
علی طه، علی طوبی، علی طور
علی حاکم، علی قاضی، علی حق
علی والی، علی سالار مطلق
علی عدل و علی سلطان عادل
علی محسن، علی احسان کامل
علی فصل الخطاب و کلمة الله
علی آیات حق و حجة الله
وجودش گر جهان آرا نمی بود
وجودی را جهان دارا نمی بود
صفات الله از او گردید پیدا
جهانی از صفات او است شیدا
کجا ممکن کند واجب نمایی
جز آن مرآت اوصاف خدایی
جمال شاهد بی چون کماهو
تجلی کرده در آینه او
قصوری گر پدید آید ز مرآت
کجا بی نقص ظاهر گردد آن ذات
علی بی شبهه وجه الله باقی است
علی را صحبت ما اتفاقی است
علی ما را صراط مستقیم است
علی دین و علی رکن قویم است
به مطلوب است روی التجایش
تویی آن عروة الوثقی که یزدان
ستوده ذات پاکت را به قرآن
ترا خوانده خدا نفس پیمبر
ولای تو است فرض خلق یک سر
ولای تو شها فلک نجات است
عیان از مهر تو عین الحیات است
تو سوی خویشتن ما را بده راه
مهل دستم شود زین رشته کوتاه
سرم را ز آستان خود مکن دور
که نبود طاقت اندر جان مهجور
به خدمت خواستم دستی بیازم
که باشد اندرین درگه نیازم
بیازم دستی و جانی ببازم
که فرمانی به لطفی سرفرازم
ولی دانم ز عجز و شرمساری
نیم شایسته خدمت گذاری
همی خواهم دخالت کرده باشم
ز احسان تو فیضی برده باشم
نمایم خویش را از جان سپاران
درآیم صورت خدمت گذاران
چون فرمان همایونت بدیدم
به نظمش راه خدمت برگزیدم
ولیکن قطره را کو آن مجالی
که دریا را دهد جا در خیالی
تو را الفاظ حکمت بوستانی است
که هر برگ گلش قوت روانی است
مرا کاندر حواس پنجگانه
ز حس معنیی نبود نشانه
ز هر لفظ آن معانی را که خواهی
چه سان بر قالبی ریزم کماهی
به مسکینی سر اندر آستانت
نهم کآید نسیم از بوستانت
مشام جانم از وی قوت گیرد
دماغم تری از لاهوت گیرد
کمیت خامه ام گردد سبک خیز
نخواهد در تکاپو رنج مهمیز
کنونم لطف خود را پیشرو کن
کمیتم را در این ره تیز دو کن
چو فرزینی چنان فرزانه خیزد
که گردی از سمش اصلا نخیزد
بکن کلکم در این معنی گهرریز
بکن فلکم در این دریا در خیز
هر آن معنی تو را بوده است منظور
ز کلکم کن روان چون گیسوی حور
به هم پیوند حکمت های مکتوم
طراوت بخش جان چون عقد منظوم
سوادش را مثال دیده حور
بکن همسایه گنجینه نور
ز گفتارم جهان را قوت جان ده
که قوت جان ز گفتار روان به
چو بیتی چند از عنوانش خوانند
سیاست نامه دورانش دانند
از او حاصل شود آسایش از نو
جهان را راحت و آرایش از نو
از آن ده سلطنت را کامرانی
قضات عدل را روشن روانی
عدالت را از آن گیتی ستان کن
خلایق را به آن همداستان کن
که آن امری که فرمودی به فرمان
همه فرمان برندش از دل و جان
که آن راهی که فرمودی بیانش
بپیمایند یک سر رهروانش
شود کار جهان یک سر منظم
مصون گردد حقوق خلق عالم
حدود خلق روشن باد و محروس
ره ظلم و ستم متروک و مطموس
جهان از عدل رانی تازه گردد
خداجویی بلند آوازه گردد
به پاداشم در این خدمت گذاری
کرم از دوستان خود شماری
به فخر این بس به روز واپسینم
که باشد داغ مهرت بر جبینم
به نام دوست این است ابتدایش
امیرالمؤمنین کان ترحم
عنایت کرد سال سی و هشتم
به اشتر زاده مالک کامرانی
به مرز و بوم مصرش حکمرانی
به تعلمیات او عهدی رقم کرد
به هر بیش و کم او را ملتزم کرد
رموز مملکت داری چنانش
که خود می خواست فرموده بیانش
اگر چه حضرتش را آگهی بود
که مالک را نگردد حاصل این سود
برای آن نگارش داد آن را
که باشد حکمرانان جهان را
بیاموزند رسم حکمرانی
از آن دیباچه کشورستانی
جهان آراسته با عدل و با داد
رهانند اهل گیتی را ز بیداد
سعادتمند آن سلطان با هوش
که این گوهر کند آویزه گوش
رعیت را بدین میزان نوازد
به شاهان دگر گردن فرازد
تمام مرز و بوم آباد دارد
دل لشکر به احسان شاد دارد
فزاید هر زمان بر آب و خاکش
هماره شاد باشد قلب پاکش
که گنج شایگان از خاک خیزد
رعیت را توان از خاک خیزد
رعیت شاه را لشکر دهد باز
به گنج شاه سیم و زر دهد باز
بود در مملکت آبادی از عدل
رعیت را و شه را شادی از عدل
به هر کشور که این فرمان روان است
در آن کشور سعادت حکمران است
بسم الله الرحمن الرحیم
هذا ما امر به عبد الله علی امیر المؤمنین مالک بن الحارث الاشتر فی عهده الیه، حین ولاه مصر: جبوة خراجها، و جهاد عدوها، و استصلاح اهلها، و عمارة بلادها .
امره بتقوی الله، و ایثار طاعته، و اتباع ما امر به فی کتابه من فرائضه و سننه; التی لا یسعد احد الا باتباعها، و لا یشقی الا مع جحودها و اضاعتها . و ان ینصر الله سبحانه بقلبه و یده و لسانه، فانه جل اسمه قد تکفل بنصر من نصره، و اعزاز من اعزه .
و امره ان یکسر نفسه عند الشهوات، و یزعها عند الجمحات، فان النفس امارة بالسوء الا ما رحم الله .
ثم اعلم یا مالک انی قد وجهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک من عدل و جور . و ان الناس ینظرون من امورک فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاة قبلک، و یقولون فیک ما کنت تقول فیهم . و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده . فلیکن احب الذخائر الیک ذخیرة العمل الصالح .
فاملک هواک، و شح بنفسک عما لا یحل لک، فان الشح بالنفس الانصاف منها فیما احبت او کرهت .
به نام ایزد بخشنده راد
که مهرش روی آمرزش نشان داد
امیرالمؤمنین شاه ولایت
علی عالی آن نور هدایت
به ملک مصر مالک را روان ساخت
روانش را بدین اعزاز بنواخت
مقامش را ز یاران برتری داد
به ملک مصر او را سروری داد
معزز ساخت بهر رستگاریش
به فرمانی در این فرمان گذاریش
که در فرمانبری باید شوی چست
بدین عهدی که اندر عهده توست
خراج مملکت آری فراهم
به دستوری که داری بیش یا کم
جهاد دشمنان را کاربندی
میان بر کار با هنجار بندی
در آن کشور که هستی پاسبانش
به اصلاح آوری کار کسانش
تمام مرز و بومش سازی آباد
رود ایام ویرانیش از یاد
امیرالمؤمنین فرمایدت باز
که تقوی را به جان آئین خود ساز
بپرهیز از خدا و طاعتش کن
به طاعت بندگی در حضرتش کن
هر آن فرض و سنن کاندر کتابش
به فرموده به جای آور خطابش
سعاد یار نبود هیچ تن را
مگر کآرد به جا فرض و سنن را
نگردد بر شقاوت کس گرفتار
مگر کآرد به فرض و سنت انکار
کسی کاین هر دو را ضایع گذارد
به بدبختی شقاوت پیشه دارد
همی فرمایدت شاهنشه دین
که ای هوشیار مرد نیک آیین
تو با دست و زبان و با دل پاک
بکن یاری به دین حق ازیراک!
خدا نصرت دهد بر ناصر خویش
عزیز ار داریش عزت دهد بیش
همی فرمایدت نفس زبون را
هماره بشکن و شهوات دون را
برون کن خواهش نفس از دل خویش
پس از لذات نفسانی بیندیش
به بدکاری کشاند نفس ناپاک
که نفس اماره بر سوء است و بیباک
مگر رحم خدایی چاره سازد
مصون از شر این اماره سازد
بدان ای مالک ای مرد یگانه
به سوی کشوری هستی روانه
که پیش از تو در آن جا کاردانان
بسی دیده اند چون تو حکمرانان
ولات جور و حکام عدالت
بسی بوده اند دارای ایالت
به دستوری که اندر کار ایشان
تو خواهی دید و گفت اطوار ایشان
کنون هر یک از ایشان پیر و نورس
نگهبان تو خواهد شد که زین پس
حدیث از کار و اطوار تو گویند
همه نیک و بد از کار تو جویند
بود صالح خود آن مرد نکوکار
که مردم خوبیش سازند اظهار
زبان بر مدح و ذم چون می گشایند
همه از حسن اخلاقش ستایند
بباید در نکوکاری بری رنج
که آن باشد تو را محبوب تر گنج
کنون بر نفس خود فرمانروا باش
همیشه طالب ترک هوا باش
اگر نفس تو خواهد ناروایی
بده انصاف را فرمانروایی
هر آن چه خواهد از تو نفس گمراه
بخیلی کن مده کامش بدلخواه
که این بخل است عدل و حق گذاری
در آن چه دوست یا مکروه داری
و اشعر قلبک الرحمة للرعیة، و المحبة لهم، و اللطف بهم، و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم، فانهم صنفان: اما اخ لک فی الدین، و اما نظیر لک فی الخلق . یفرط منهم الزلل، و تعرض لهم العلل، و تؤتی علی ایدیهم فی العمد و الخطاء . فاعطهم من عفوک و صفحک مثل الذی تحب و ترضی ان یعطیک الله من عفوه و صفحه، فانک فوقهم، و والی الامر علیک فوقک، والله فوق من ولاک، و قد استکفاک امرهم، و ابتلاک بهم .
و لا تنصبن نفسک لحرب الله، فانه لا یدی لک بنقمته، و لا غنی بک عن عفوه و رحمتة . و لا تندمن علی عفو، و لا تبجحن بعقوبة . و لا تسرعن الی بادرة وجدت منها مندوحة، و لا تقولن انی مؤمر امر فاطاع فان ذلک ادغال فی القلب، و منهکة للدین، و تقرب من الغیر .
و اذا احدث لک ما انت فیه من سلطانک ابهة او مخیلة فانظر الی عظم ملک الله فوقک و قدرته منک علی ما لا تقدر علیه من نفسک، فان ذلک یطامن الیک من طماحک، و یکف عنک من غربک، و یفی ء الیک بما عزب عنک من عقلک .
ایاک و مساماة الله فی عظمته، و التشبه به فی جبروته، فان الله یذل کل جبار، و یهین کل مختال .
شعار قلب خود کن مهربانی
رعیت را بپرور تا توانی
دلت را با رعیت مهربان کن
به مهر و لطفشان دل شادمان کن
مشو صیادشان درندگان وار
نه مردم خوار شو نه مردم آزار
که ایشان با تو خود هم کیش و دین اند
و گر نه با تو در خلقت قرین اند
چو خلق و خلقشان ماننده توست
ترحم گر کنی زیبنده تو است
پدید آید از ایشان زلتی چند
شود عارض بر ایشان علتی چند
بسا لغزش بود در کار ایشان
خطا و عمد در کرادار ایشان
به عفو و صفح باید چشم پوشی
به اغماض خطا باید بکوشی
چنان کامید عفو و پرده داری
ز یزدان بر خطای خویش داری
تو زایشان برتری ای نیک بنیاد
ز تو برتر کسی کت برتری داد
خدای عالی و اعلی است برتر
از آن کس کو تو را فرموده مهتر
تو را والی و کافی کرده یزدان
به ایشان امتحانت می کند هان
مبادا در ستیزی با خداوند
مشو با حق مبارز ای خردمند
که خود با نقمتش طاقت نیاری
توانای عقوباتش نداری
نباشد مر تو را در چاره سازی
ز عفو و رحمت او بی نیازی
به عفو کس مشو هرگز پشیمان
مشو اندر عقوبت نیز شادان
مکن عجلت در آن خشمی که شاید
تو را ز آن خشم خرسندی فزاید
مگو هرگز که سالار و امیرم
مطاع است آن چه خیزد از ضمیرم
که این معنی فساد اندر دل آرد
به دین ات سستی بی حاصل آرد
کند نزدیک تغییر نعم را
ز تغییر نعم آماده غم را
چو داد از سلطنت عجبی تو را اوست
ابهت نقش عجب اندر نظر اوست
نظر کن سوی ملک کبریایی
جلال و قدرت و عظم خدایی
چون فوق قدرت موهومی توست
انانیت شود در خاطرت سست
تو را از خودپسندی باز دارد
ز عقل ار رفته چیزی بازت آرد
حذر کن زانکه سازی مثل و مانند
خودت را در بزرگی با خداوند
که او گردن کشان را خوار سازد
به خواری جابران را زار سازد
انصف الله و انصف الناس من نفسک و من خاصة اهلک و من لک فیه هوی من رعیتک، فانک الا تفعل تظلم .
و من ظلم عباد الله کان الله خصمه دون عباده، و من خاصمه الله ادحض حجته، و کان لله حربا حتی ینزع و یتوب .
و لیس شی ء ادعی الی تغییر نعمة الله و تعجیل نقمته من اقامة علی ظلم، فان الله یسمع دعوة المضطهدین، و هو للظالمین بالمرصاد .
ولیکن احب الامور الیک اوسطها فی الحق، و اعمها فی العدل، و اجمعها لرضی الرعیة; فان سخط العامة یجحف برضی الخاصة، و ان سخط الخاصة یغتفر مع رضی العامة .
و لیس احد من الرعیة اثقل علی الوالی مؤونة فی الرخاء و اقل معونة له فی البلاء، و اکره للانصاف، و اسال بالالحاف، و اقل شکرا عند الاعطاء، و ابطا عذرا عند المنع، و اضعف صبرا عند ملمات الدهر من اهل الخاصة .
و انما عمود الدین و جماع المسلمین و العدة للاعداء العامة من الامة، فلیکن صغوک لهم، و میلک معهم .
تو با نفس خود و خاصان نزدیک
کسی کش مایلی از ترک و تاجیک
بکن انصاف و عدل و داد جاری
چنان کت فرض شد با حکم بازی
بپرهیز از طرفداری و اغماض
گذر کن از هوای نفس و اغراض
و گر جز عدل و انصاف آوری کار
تویی بر بندگان حق ستمکار
ستمکاری روا بر هیچ کس نیست
که ظالم را به حجت دسترس نیست
خدا خصم است با مرد ستمکار
خصومت با خدا کاری است دشوار
ستمکاری که با یزدان ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
مگر ترک ستمکاری نماید
به سوی توبه و خجلت گراید
که همچون ظلم چیزی پر ضرر نیست
به تغییر نعم نزدیک تر نیست
ستم شد مایه تغییر نعمت
ستم شد باعت تعجیل نقمت
چو مظلومی سوی یزادن پناهد
ز یزدان داد یا امداد خواهد
شود یزدان پذیرا و معینش
بود هر ظالمی را در کمینش
بباید دوست تر داری بهر کار
سه نوعی را که خواهد مرد هشیار
به حق جویی وسط رو شو چو محتاط
حذر فرمای از تفریط و افراط
گرت دل با عدالت رام باشد
بکن کاری که سودش عام باشد
ولیکن در جمیع کار و منظور
رعیت را بکن راضی و مسرور
دل خلق ار عموما تنگ باشد
رضای خاصگانت ننگ باشد
ولی گر خاطر خاصان برنجد
رضای عامه چون داری چه سنجد
بدان مالک که این خاصان معدود
به احسانی نگردند از تو خشنود
در آسایش به والی بر گران تر
به فرسایش ز هر کس بر کران تر
ز عدل و داد والی اندر اکراه
فزون الحاح تر در اخذ دلخواه
ضعیف الصبر هنگام ملمات
قلیل الشکر در اخذ عطیات
چو سختی پیش آید سست باشند
به نافرمانی اندر چست باشند
نه خود را باز دارند از مناهی
نه یاری می کنندت در دواهی
رعایت کن رعیت را که ایشان
ستون دین و آیین اند و ایمان
عموم امتند و اهل دین اند
چون گرد آیند جمع مسلمین اند
به دفع دشمنان اسباب کارند
به هنگام ستیز اندر شمارند
بباید داشتن از روی برهان
تو را میل و محبت سوی ایشان
ولیکن ابعد رعیتک منک و اشناهم عندک اطلبهم لمعایب الناس، فان فی الناس عیوبا الوالی احق من سترها . فلا تکشفن عما غاب عنک منها، فانما علیک تطهیر ما ظهر لک، والله یحکم علی ما غاب عنک . فاستر العورة ما استطعت، یستر الله منک ما تحب ستره من رعیتک .
اطلق عن الناس عقدة کل حقد، و اقطع عنک سبب کل وتر، و تغاب عن کل ما لا یصح لک . و لا تعجلن الی تصدیق ساع، فان الساعی غاش و ان تشبه بالناصحین .
و لا تدخلن فی مشورتک بخیلا یعدل بک عن الفضل، و یعدک الفقر; و لا جبانا یضعفک عن الامور; و لا حریصا یزین لک الشره بالجور . فان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتی یجمعها سوء الظن بالله .
تو را باید که از خود دور داری
همیشه دشمن و مقهور داری
کسانی را که عیب خلق جویند
ز عیب هر کسی پیش تو گویند
که باشد مردمان را عیب بسیار
بود والی به ستر آن سزاوار
مکن عیب نهان کس پدیدار
هماره پرده مردم نگه دار
تو باید پاک سازی آن چه شد فاش
نهانی را خدا گو حکمران باش
عیوب ظاهری را کن تو تطهیر
بواطن را حوالت کن به تقدیر
بپوشان تا بپوشد از جهانش
خدا عیبی که می خواهی نهانش
تو گر عیب رعیت را بپوشی
خداوندت نماید عیب پوشی
هر آن کینه که اندر سینه داری
برون کن زین فزون درسی نداری
ز خود بگسل سبب های حسد را
مزن در دل گره خلاق بد را
از آن چه صحتش باور نباشد
تجاهل کن که زین خوش تر نباشد
مکن تعجیل در تصدیق بدگوی
به ساعی و به بدگو خود مده روی
که خود را گر چه ناصح می نماید
به معنی غش خود را می ستاید
چو می خواهی که با شوری کنی کار
بخیلی را در آن شوری مده بار
به درویشی تو را اندیشه آرد
ز بذل مال لازم باز دارد
چه در کاری که بذل مال باید
تو را در خرج خودداری نشاید
چو خودداری کنی در خرج کاری
ز نیل کام خود را دور داری
جبانی را مده در مشورت راه
که با ضعف دلت آرد به اکراه
چون در کاری بباید قوت دل
شود مرد دلیر از جبن عاطل
مخوان هرگز حریصی را تو در شور
که سازد تشنه ات از حرص بر جور
طمع در طبع تو آرد تراکم
نهی دست ستم بر مال مردم
اگر چه بخل و جبن و حرص خویی است
که هر یک را جدا طبعی دو رویی است
ولی در سوء ظن نسبت به یزدان
همه هستند با هم جمع و یکسان
چو هر یک منشاء یک سوء ظنی است
سزای مردمان ممتحن نیست
کند این حکم را ناظم بیانی
بخیل از فیض حق غافل نشسته
ز حق ببریده دل بر مال بسته
خدا را معطی و کافی نداند
به اعطای عوض وافی نداند
همی ترسد ز فقر و بذل مالش
بود خرسند با وزر وبالش
جبان حق را اگر قادر بداند
به حق دل بسته جبن از خود براند
بود گر معتقد بر مرگ محتوم
زید بی واهمه تا یوم معلوم
کجا ترسد ز مرگ ناگهانی
اگر دل با خدا دارد نهانی
چنان که شاه دین فرموده روشن
عجل باشد مرا پیوسته جوشن
همی فرموده کای ترسنده از فوت
کدامین روز مگریزم من از موت
فرار از نامقدر را سبب نیست
مقدر گر شدسستی حاصلش چیست
حریص از سوء ظن افتاده در دو
نمی بیند نصیب خویش یک جو
چو باور نیستش رزق مقدر
همی تازد پی روزی به هر در
اگر رزاق می دانست حق را
نمی دید از طمع این طعن و دق را
برو این هر سه خو از خود رها کن
به حسن ظن توکل بر خدا کن
که حسن ظن تو بر فضل یزدان
غنی سازد تو را از انس و از جان
کند در هر دو گیتی کامکارت
هماره فضل یزدان سازگارت
شر وزرائک من کان للاشرار قبلک وزیرا، و من شرکهم فی الاثام فلا یکونن لک بطانة، فانهم اعوان الاثمة، و اخوان الظلمة، و انت واجد منهم خیر الخلف ممن له مثل ارائهم و نفاذهم، و لیس علیه مثل اصارهم و اوزارهم ممن لم یعاون ظالما علی ظلمه و لا اثما علی اثمه . اولئک اخف علیک مؤونة، و احسن لک معونة، و احنی علیک عطفا، و اقل لغیرک الفا . فاتخذ اولئک خاصة لخلواتک و حفلاتک .
ثم لیکن اثرهم عندک اقولهم بمر الحق لک، و اقلهم مساعدة فیما یکون منک مما کره الله لاولیائه، واقعا ذلک من هواک حیث وقع .
شریرانند آنان از وزیران
که بودند از تو سابق با شریران
شریک جرم آن اشرار بودند
به هر جور و شرارت یار بودند
برادر خوانده ظلام گمراه
گنهکاران بد فرجام بد راه
نباید با تو ایشان یار باشند
نباید محرم اسرار باشند
چه ایشان خوی بدکاران گرفتند
اعانت بر ستمکاران گرفتند
تو نیکوتر خلف ز ایشان بدست آر
که هم با حزم باشد هم نکوکار
بود صاحب نفاذ و رای و تدبیر
بری از وزر و از عصیان و تزویر
نه یاری کرده باشد ظالمی را
نه همراهی گناه عاصمی را
که گر زین گونه مردم برگزینی
سوای مردمی زایشان نبینی
نیاید بر تو از ایشان گرانی
مهیا در وفا و مهربانی
نیامیزند با بیگانگانت
نهان دارند اسرار نهانت
از این مردم به خلوت جای ده جای
بدین خاصان همی محفل بیارای
از ایشان آن که حق گوید به تلخی
پسندیده ترت باید ز برخی
کذلک آن که نبود با تو رایش
در آن چه حق نخواهد ز اولیایش
چه گر واقع شود زین گونه کاری
هوای نفس و از حق است عاری
و الصق باهل الورع و الصدق، ثم رضهم علی ان لا یطروک، و لا یبجحوک بباطل لم تفعله، فان کثرة الاطراء تحدث الزهو، و تدنی من العزة . و لا یکونن المحسن و المسی ء عندک بمنزلة سواء، فان فی ذلک تزهیدا لاهل الاحسان فی الاحسان، و تدریبا لاهل الاساءة علی الاساءة، و الزم کلا منهم ما الزم نفسه . به اهل راستی و پارسایی
بکن چسبندگی و آشنایی
ریاضت دیده و آرام باشند
هماره با تو از دل رام باشند
چنان کن گر تو را مدحی بگویند
به اغراق و خوش آمد ره نجویند
نکرده باطلی بر تو نبندند
که تو دل خوش کنی و ایشان بخندند
که کبر و نخوت آرد مدح بسیار
به عجب و خود پسندی می کشد کار
چه مدحی کز حقیقت دور باشد
دل ممدوح از آن مغرور باشد
نکوکاران به بدکاران میامیز
مدار این هر دو را یکسان به هر چیز
به یک میزان گر ایشان را بسنجند
ز نیکویی نکوکاران برنجند
و گر این هر دو را فرقی ندادند
گنه کاران به بدکاری بمانند
به هر یک آنچه می شاید به او ده
که بد بد بیند و نیکو نکو به
و اعلم انه لیس شی ء بادعی الی حسن ظن وال برعیته من احسانه الیهم، و تخفیفه المؤونات عنهم، و ترک استکراهه ایاهم علی ما لیس له قبلهم . فلیکن منک فی ذلک امر یجتمع لک به حسن الظن برعیتک، فان حسن الظن یقطع عنک نصبا طویلا .
و ان احق من حسن ظنک به لمن حسن بلاؤک عنده، و ان احق من ساء ظنک به لمن ساء بلاؤک عنده .
و لا تنقض سنة صالحة عمل بها صدور هذه الامة، و اجتمعت بها الالفة، و صلحت علیها الرعیة، و لا تحدثن سنة تضر بشی ء من ماضی تلک السنن فیکون الاجر لمن سنها، و الوزر علیک بما نقضت منها .
و اکثر مدارسة العلماء، و مثافتة الحکماء، فی تثبیت ما صلح علیه امر بلادک، و اقامة ما استقام به الناس قبلک .
چه خوش باشد که نسبت بر اهالی
بود پیوسته حسن ظن والی
برای بودن حسن گمانش
نباشد دعوتی بهتر از آنش
که پیوسته کندشان لطف و احسان
سبک ساز و گرامی های ایشان
که راحت بر دل ایشان نیارد
به تکلیفی که ز ایشان حق ندارد
تو را لازم بود کاری نمودن
ز هر جانب به حسن ظن فزودن
چو حسن ظن بود از هر دو جانب
شوی آسوده از رنج و متاعب
بسی دشواری آسانی پذیرد
گران جانی سبک جانی پذیرد
کسی کز امتحان نیکو در آید
سزد گر حسن ظنت را فزاید
گمان بد سزاوارست آن را
که نیکو بر نتابد امتحان را
مکن نقض آن پسندیده سنن را
عملکرد سران انجمن را
صدور امت آن را کار بستند
از آن الفت به دست آورده استند
از آن اصلاح در کار رعیت
شود پیدا و الفت را مزیت
به زشتی سنتی احداث منمای
به کاری زشت نام خود میالای
مکن ناگه رسد زین زشت ترتیب
به نیکو سنت بگذشته آسیب
برد اجر آن که آن سنت نهاده
تو وزر نقض بر ذمت نهاده
بیفزا خلطه و آمیزش خویش
به اهل علم و مرد حکمت اندیش
که با تصویب ایشان کار بندی
در اصلاح امور ملک چندی
بلادی را که اندر عهده توست
مهل گردد اساس کارشان سست
چنان کن استقامت را فزوده
که پیش از تو قوام خلق بوده
و اعلم ان الرعیة طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض، و لا غنی ببعضها عن بعض: فمنها جنود الله، و منها کتاب العامة و الخاصة، و منها قضاة العدل، و منها عمال الانصاف و الرفق، و منها اهل الجزیة و الخراج من اهل الذمة و مسلمة الناس، و منها التجار و اهل الصناعات، و منها الطبقة السفلی من ذوی الحاجة و المسکنة . و کل قد سمی الله سهمه، و وضع علی حده و فریضته فی کتابه او سنة نبیه صلی الله علیه و اله عهدا منه عندنا محفوظا .
فالجنود باذن الله حصون الرعیة، و زین الولاة، و عز الدین، و سبل الامن، و لیس تقوم الرعیة الا بهم . ثم لا قوام للجنود الا بما یخرج الله لهم من الخراج الذی یقوون به فی جهاد عدوهم، و یعتمدون علیه فیما یصلحهم و یکون من وراء حاجتهم .
ثم لا قوام لهذین الصنفین الا بالصنف الثالث من القضاة و العمال و الکتاب، لما یحکمون من المعاقد، و یجمعون من المنافع، و یؤتمنون علیه من خواص الامور و عوامها .
و لا قوام لهم جمیعا الا بالتجار و ذوی الصناعات فیما یجتمعون علیه من مرافقهم، و یقیمونه من اسواقهم، و یکفونهم من الترفق بایدیهم مما لا یبلغه رفق غیرهم . ثم الطبقة السفلی من اهل الحاجة و المسکنة الذین یحق رفدهم و معونتهم .
و فی الله لکل سعة، و لکل علی الوالی حق بقدر ما یصلحه; و لیس یخرج الوالی من حقیقة ما الزمه الله من ذلک الا بالاهتمام و الاستعانة بالله، و توطین نفسه علی لزوم الحق، و الصبر علیه فیما خف علیه او ثقل .
بدان مالک رعیت چند قسم است
به عدت جملشان را هفت اسم است
که سامان و صلاح بعض آنان
ندارد جز به بعض دیگر امکان
همی این فرقه زان فرقه غنی نیست
که اعضا روی هم جز یک تنی است
نخستین فرقه لشکرهای یزدان
که با اعداء ستیزند از دل و جان
دویم باشد دبیران قلمزن
کتاب خرج و انشاء را رقم زن
سوم خود قاضیان عدل دل صاف
چهارم عاملان رفق و انصاف
به پنجم اهل جزیت یا خراجات
ششم اهل تجارت یا صناعات
بود هفتم گروه بی بضاعت
که مسکینند و اهل فقر و حاجت
خداوند یگانه در کتابش
همی در سنت ختمی مآبش
به هر یک زین گروه هفتگانه
مقرر کرده سهمی عادلانه
به عهدی کان بنزد ماست یزدان
معین کرده تکلیفی بر ایشان
به اذن حق بود حصنی سپاهش
که آساید رعیت در پناهش
سپه زینت فضای والیان است
سپه با عزت دین توامان است
طریق امن با لشکر گشاید
رعیت بی سپه هرگز نپاید
نباشد نیز لشکر را قوامی
نه سامانی و نه هرگز دوامی
بجز با آن خراجی کش مقرر
برای خرج لشکر کرده داور
که لشکر را همی در جنگ اعدا
توانایی شود ز آن مایه پیدا
صلاح کار را باشد سزاوار
کند حاجت روایی شان به هر کار
برای این دو صنف ار نیک دانی
قوامی نیست اندر زندگانی
بدون صنف سیم در همه حال
ز کتاب و قضات عدل و عمال
که ایشان راست در هر کار تدبیر
وز ایشان ظاهر اندر ملک تعمیر
به رتق و فتق هر کارند در کار
به گرد آوردن هر نفع هشیار
امین مردمان از خاص و عامند
ولی این فرقه ها هم بی قوامند
مگر با تاجران و اهل صنعت
ز اهل پیشه و کسب و زراعت
که گرد آیند در بازارگانی
درست آرند کار زندگانی
به نرمی گرد کرده سود چندی
بدست آرند دستار پسندی
در داد و ستد را باز کرده
به نیکو خدمتی آغاز کرده
که مستغنی از ایشان هیچ کس نیست
بدین خدمت کسی را دسترس نیست
بود آن فرقه دیگر فقیران
بقیه مسکنت مانده اسیران
رعایت کردن ایشان ضرور است
خوش آیند خداوند غفورست
خدا را از برای جملگی شان
بود یک وسعتی در حال ایشان
برای جمله شان حقی مقدر
شده بر ذمت والی مقرر
به قدر آنکه اندر هر دو عالم
صلاح جمله شان آید فراهم
به والی لازم است آن حق بداند
که فرماید ادا تا می تواند
ولیکن در ادای فرض دادار
نمی آید برون از عهده کار
به طوری که حقیقت را بشاید
مگر در کارها همت نماید
بخواهد یاری از یزدان مطلق
به خود لازم کند خشنودی حق
بود صبر و تحمل آن چنانش
که سهل آید همه کار گرانش
فول من جنودک انصحهم فی نفسک لله و لرسوله و لامامک، و انقاهم جیبا; و افضلهم حلما، ممن یبطئ عن الغضب، و یستریح الی العذر، و یراف بالضعفاء، و ینبو علی الاقویاء، و ممن لا یثیره العنف، و لا یقعد به الضعف .
ثم الصق بذوی الاحساب و اهل البیوتات الصالحة و السوابق الحسنة، ثم اهل النجدة و الشجاعة و السخاء و السماحة، فانهم جماع من الکرم، و شعب من العرف .
ثم تفقد من امورهم ما یتفقد الوالدان من ولدهما، و لا یتفاقمن فی نفسک شی ء قویتهم به، و لا تحقرن لطفا تعاهدتهم به و ان قل، فانه داعیة لهم الی بذل النصیحة لک، و حسن الظن بک . و لا تدع تفقد لطیف امورهم اتکالا علی جسیمها، فان للیسیر من لطفک موضعا ینتفعون به، و للجسیم موقعا لا یستغنون عنه .
ولیکن اثر رؤوس جندک عندک من واساهم فی معونته، و افضل علیهم من جدته، بما یسعهم و یسع من وراءهم من خلوف اهلیهم، حتی یکون همهم هما واحدا فی جهاد العدو، فان عطفک علیهم یعطف قلوبهم علیک .
و ان افضل قرة عین الولاة استقامة العدل فی البلاد، و ظهور مودة الرعیة; و انه لا تظهر مودتهم الا بسلامة صدورهم، و لا تصح نصیحتهم الا بحیطتهم علی ولاة امورهم، و قلة استثقال دولهم، و ترک استبطاء انقطاع مدتهم .
فافسح فی امالهم، و واصل فی حسن الثناء علیهم، و تعدید ما ابلی ذوو البلاء منهم، فان کثرة الذکر لحسن افعالهم تهز الشجاع، و تحرض الناکل ان شاء الله تعالی .
ثم اعرف لکل امری ء منهم ما ابلی، و لا تضیفن بلاء امری ء الی غیره و لا تقصرن به دون غایة بلائه، و لا یدعونک شرف امری ء الی ان تعظم من بلائه ما کان صغیرا، و لا ضعة امری ء الی ان تستصغر من بلائه ما کان عظیما .
و اردد الی الله و رسوله ما یضلعک من الخطوب و یشتبه علیک من الامور، فقد قال الله سبحانه لقوم احب ارشادهم: (یا ایها الذین امنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، فان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله و الرسول) . فالرد الی الله: الاخذ بمحکم کتابه، و الرد الی الرسول: الاخذ بسنته الجامعة غیر المفرقة .
تو ای مالک ز خیل نیک مردان
کسی را والی و سردار گردان
که او را پیش خود سنجیده باشی
ز لشکر برترش فهمیده باشی
چنان دانسته باشی کآن خردمند
ندارد در دیانت هیچ مانند
بود دل با خدای لاینامش
عقیدت بر پیمبر هم امامش
پی خشنودی این جمله یک سر
نصیحت گوی تر هم پارساتر
حیا را بیشتر پرهیزکاریش
فزون از جمله حلم و بردباریش
به خشم آید ولیکن دیرآید
پذیرد عذر با لطفی که شاید
ضعیفان را نماید مهربانی
ولی مر اقویا را سر گرانی
نخیزد زود اگر عنفی ببیند
نه بی خود زود ار سستی نشیند
به خود نزدیک کن صاحب حسب را
کزین نزدیکی افزایی ادب را
به صاحب دودمان ها یار شو یار
هر آن نیکو سوابق یار خوددار
هر آن کو سابقه اعمال او نیک
بود شایسته گر خوانیش نزدیک
همی با صاحب جود و فتوت
جوانمرد و دلیر و با شجاعت
که بر بیج معارف شاخ و برکند
ز بازار مکارم زاد و برکند
مودت جوی و با خود یارشان کن
تفقد هر زمان از کارشان کن
پدر دان خویش را این جمله فرزند
پدر سان پرس از فرزند دلبند
مدان سخت و مکن خاطر پریشان
به چیزی گر توانایی دهی شان
به ایشان لطف خود مشمار کوچک
مدان اندک اگر چه باشد اندک
چرا کاین لطف اندک را اثرهاست
تو را از جانب ایشان ثمرهاست
که دلها را به سویت جاذب آید
به حسن ظن ایشان جالب آید
نصیحت ها کنند از نیکخواهی
از ایشان سودیابی در دواهی
اگر داری تو در دل آرزویی
کنی کامل تر ایشان را نکویی
مده با این خیال خویش از دست
تفقدهای نرم و نازک و پست
که لطف خورد را باشد مکانی
که بخشد سودشان در هر زمانی
ز لطف کاملت کاندر خیال است
کذلک بی نیازیشان محال است
همی باید مهین سردار لشکر
کسی باشد خردمند و هنرور
که با لشکر کند طوری مواسات
که لشکر را از او باشد مباهات
چنان وسعت دهد بر حال ایشان
که ایشان را نباشد دل پریشان
زن و فرزندشان آسوده باشند
نه جان از بهر نان فرسوده باشند
که لشکر چون شود آسوده احوال
یکی باشد سپه را هم و آمال
همه با هم واحد برخروشند
به هنگام جهاد از جان بکوشند
چو لشکر بیند از تو مهربانی
ببندد دل به مهرت جاودانی
درست آید اگر اخلاص ایشان
امیران را شوند از جان نگهبان
امور دولتی را تا توانند
گران بر خویشتن هرگز ندانند
نخواهند آن که زود آید به انجام
به سردار و ولات و دولت ایام
بکن پس جهد در آمال ایشان
ثناگویی کن از اعمال ایشان
تو را گر امتحانی داده باشند
ستایش کن که بیش آماده باشند
هنرهاشان بهر دم درشمار آر
همی بستای شان با حسن اطوار
هنرمندان به بستودن ببالند
چه ایشان طالب وصف کمالند
چو یزدان خواهد این توصیف نیکو
فراری را به رزم آرد ز هر سو
بدان از هر که هر کاری که سر زد
ز هر مردی هنرهایی که ورزد
به افراد سپه نیکو نظر کن
ز هر فردی تماشای هنر کن
نکو بنگر به حال جمله لختی
که هر یک را چه پیش آمد ز سختی
چو دیدی از کسی کاری نکو را
به دیگر کس مبند آن کار او را
ثنایش در خور احوال او کن
مکن تقصیر و پاداشش نکو کن
مبین در حشمت مرد شریفی
مبین در فقر مسکین ضعیفی
کز او شایسته خوانی کار کوچک
و ز این کار بزرگی را تو اندک
به هر کاری کت آید سخت و دشوار
به هر کاری کت آید شبهه در کار
به یزدان بازگردان یا یپمبر
و ز ایشان رهنمایی خواه یک سر
که فرموده است خود دادار با داد
گروهی را که حق می خواست ارشاد
که ای ره بردگان بر سوی ایمان
به ایمان زندگان در کوی ایمان
اطیعوا الله آنگه ای کرامان
اطیعوا بر رسول و بر امامان
شما را گر نزاعی حاصل آید
به چیزی کآن شما را در دل آید
فردوه الی الله و الرسولی
نشاید تان در این فرمان نکولی
چه هر کس جانب یزدان شتابد
کتاب محکمش را بازیابد
شتابد هر که بر سوی پیمبر
بر او اخذ سنن گردد میسر
که او را سنتی گردآورنده است
جهانی را به الفت پرورنده است
کجا تفریق باشد در خصالش
که از جمع است شیرازه کتابش
ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک فی نفسک ممن لا تضیق به الامور، و لا تمحکه الخصوم، و لا یتمادی فی الزلة، و لا یحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه، و لا تشرف نفسه علی طمع، و لا یکتفی بادنی فهم دون اقصاه، و اوقفهم فی الشبهات، و اخذهم بالحجج، و اقلهم تبرما بمراجعة الخصم، و اصبرهم علی تکشف الامور، و اصرمهم عند ایضاح الحکم; ممن لا یزدهیه اطراء، و لا یستمیله اغراء . و اولئک قلیل .
ثم اکثر تعاهد قضائه، و افسح له فی البذل ما یزیح علته، و تقل معه حاجته الی الناس . و اعطه من المنزلة لدیک ما لا یطمع فیه غیره من خاصتک، لیامن بذلک اغتیال الرجال له عندک . فانظر فی ذلک نظرا بلیغا، فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار: یعمل فیه بالهوی، و تطلب به الدنیا .
یک را برگزین بهر قضاوت
که فاضل تر بدانیش از رعیت
نگردد تنگ بر مردم از او کار
نه بر وی کار تنگ از کار بسیار
چو خصمان پیش او خصمی نمایند
مگر بر یکدیگرشان غالب آیند
مبادا بر لجاجت آورندش
که عقل و رای او از سر برندش
دگر بر لغزشی افتد ز رایش
تمادی اندر آن نبود برایش
پس آن گه چون حقیقت را برد پی
نگردد بازگشتش سخت بر وی
طمع بر طبع او طالع نباشد
به فهم اندکی قانع نباشد
به دست آرد حقیقت را به هر کار
کند در درک مطلب سعی بسیار
به هر کاری که دارد اشتباهی
وقوف آرد نه عجلت در تباهی
به دست آرد براهین و دلایل
کند ادراک حق با این وسایل
چو خصمی بازگردد باز سویش
نگردد تنگدل از گفتگویش
به کشف کارها صابرترین کس
به قطع کارها قادرترین کس
اگر مدحی بگویندش به اغراق
نچربد نخوتش بر حسن اخلاق
نبالد خود به خود از مدح بسیار
نگردد مایل از حق چون طرفدار
کسانی کاین چنین اوصاف دارند
همانا نادر اندر روزگارند
چو قاضی ساختی این گونه کس را
تو بگشا دیده فریادرس را
به هر حکم و قضایش نیک بنگر
که بیند قاضیت دایم به مخبر
چون او بیننده ات بیند بکارش
اساس عدل گردد استوارش
به بذل مال دفع علتش کن
غنی از خلق و رفع حاجتش کن
بر او ابواب بذل و وجود بگشای
که باشد فکر او آسوده بر جای
به پیش خود چنانش منزلت ده
که کس نبود همالش از که و مه
کسی هم منزلت با او نباشد
مر او را پیش تو بدگو نباشد
بود از افترای مردم ایمن
به دور از حیله و تزویر دشمن
در این معنی به هشیاری نظر کن
بلیغانه تامل بیشتر کن
چرا کاین دین عدل و داد دادار
زمانی بود اسیر دست اشرار
به اسم دین به دنیا گشته مشغول
هوای نفس را کردند معمول
ثم انظر فی امور عمالک فاستعملهم اختبارا، و لا تولهم محاباة و اثرة، فانهما جماع من شعب الجور و الخیانة . و توخ منهم اهل التجربة و الحیاء من اهل البیوتات الصالحة، و القدم فی الاسلام المتقدمة فانهم اکرم اخلاقا، و اصح اعراضا، و اقل فی المطامع اشرافا، و ابلغ فی عواقب الامور نظرا . ثم اسبغ علیهم الارزاق، فان ذلک قوة لهم علی استصلاح انفسهم، و غنی لهم عن تناول ما تحت ایدیهم، و حجة علیهم ان خالفوا امرک، او ثلموا امانتک . ثم تفقد اعمالهم، و ابعث العیون من اهل الصدق و الوفاء علیهم، فان تعاهدک فی السر لامورهم حدوة لهم علی استعمال الامانة، و الرفق بالرعیة .
و تحفظ من الاعوان فان احد منهم بسط یده الی خیانة اجتمعت بها علیه عندک اخبار عیونک اکتفیت بذلک شاهدا، فبسطت علیه العقوبة فی بدنه، و اخذته بما اصاب من عمله، ثم نصبته بمقام المذلة، و وسمته بالخیانة، و قلدته عار التهمة . نظر می کن پس اندر کار عمال
کسی بگزین نکو افعال و احوال
و گر خود پاسبان و ملک داری
به اخذ رشوتی مفروش کاری
مکن بی مشورت با رای خود کار
شریک رای خود کن رای بسیار
که با رشوت کسی را کار دادن
اساس کار بی شوری نهادن
بود این هر دو نزد اهل انصاف
فروع و شعبه های جور و اجحاف
چون هست این هر دو عنوان خیانت
به شور و تجربت کن استعانت
هوای نفس را با خواهش دل
مده شرکت به کار نصب عامل
مباشر گر به کاری می گماری
به دست آور مجرب مردکاری
ز نیکو خاندانی با حیایی
درستی پارسایی با خدایی
یکی ثابت قدم در دین اسلام
نکو اخلاق و صافی دل نکونام
که اینان را طمع در مال کس نیست
خطا و عمدی از روی هوس نیست
ز دوراندیشی اینان پیش بینند
به هر کاری رعیت را امین اند
چو زین سان کارفرمایی گزینی
سزدشان یاوران خویش بینی
مر ایشان را معاشی ده فراوان
چنان می کن بر ایشان بذل احسان
که از احسان تو قوت بیابند
سوی اصلاح نفس خود شتابند
غنی شان کن ز مال زیردستان
نباشد دیده شان بر دست آنان
تو را هم حجتی در دست باشد
جواب عذرشان گر هست باشد
که گر سرباز پیچندت ز فرمان
و گر بینی خیانتشان به پیمان
توانی بازپرسی از گنه کار
توانی کیفری دادن سزاوار
مقرر دار جاسوسان بر ایشان
وفاداران، صدیقان، راست کیشان
که این گونه نگهبانی نمودن
بهر کاری چنین هشیار بودن
دهدشان در امانت استواری
به نرمی با رعیت حق گذاری
ز اعوان نیز واپایند خود را
رضا ندهند دیگر کار بد را
یکی گر بر خیانت دست یازد
به میدان شرارت اسب تازد
ز جاسوسان تو را آگاهی آید
خبر از کار هر کس خواهی آید
بود اظهار جاسوسان گواهی
پی اثبات هر جرم و گناهی
غنی سازد تو را آن اطلاعات
ز تحقیق خیانت ها و اثبات
مؤاخذ داریش در کار و کردار
معاقب داریش ز آن گونه رفتار
به کوشی در مقام خواری او
دهی کیفر به ناهنجاری او
نهی داغ خیانت بر جبینش
کنی قلاده عاری این چنینش
و تفقد امر الخراج بما یصلح اهله، فان فی صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم و لا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله .
ولیکن نظرک فی عمارة الارض ابلغ من نظرک فی استجلاب الخراج، لان ذلک لا یدرک الا بالعمارة، و من طلب الخراج بغیر عمارة اخرب البلاد، و اهلک العباد، و لم یستقم امره الا قلیلا . فان شکوا ثقلا او علة او انقطاع شرب او بالة او احالة ارض اغتمرها غرق او اجحف بها عطش خففت عنهم بما ترجو ان یصلح به امرهم .
و لا یثقلن علیک شی ء خففت به المؤونة عنهم، فانه ذخر یعودون به علیک فی عمارة بلادک، و تزیین ولایتک . مع استجلابک حسن ثنائهم، و تبجحک باستفاضة العدل فیهم، معتمدا فضل قوتهم بما ذخرت عندهم من اجمامک لهم، و الثقة منهم بما عودتهم من عدلک علیهم و رفقک بهم .
فربما حدث من الامور ما اذا عولت فیه علیهم من بعد احتملوه طیبة انفسهم به، فان العمران محتمل ما حملته، و انما یؤتی خراب الارض من اعواز اهلها، و انما یعوز اهلها لاشراف انفس الولاة علی الجمع، و سوء ظنهم بالبقاء، و قلة انتفاعهم بالعبر .
خراج مملکت را وارسی کن
در این ره مشورت با هر کسی کن
قراری بر خراجات آن چنان ده
که بر اهل خراج آن جا چنان به
که گر ز اهل خراجند این اهالی
و گر زایشان سوا دانی و عالی
همه هستند خود پیوسته با هم
صلاح کارشان هم بسته با هم
چو بر اهل خراج اصلاح شد کار
صلاح دیگران آید پدیدار
چرا کاین فرقه ز آن فرقه جدا نیست
صلاح کارشان از هم سوا نیست
همه مردم چو محتاج منالند
خراج و اهل آن را چون عیالند
تو را میلی که در جلب خراج است
به آبادی فزودن احتیاج است
به آبادی نظر می کن فزونتر
ز استجلاب خرج از مرز و کشور
که این عاید نگردد جز به تعمیر
نظر در کار آبادی فزون گیر
به آبادی بکوش از ناعلاجی
که از ویران نگیرد کس خراجی
و گر خواهی خراج از غیر آباد
به ویرانی بیفزایی ز بیداد
جهانی از ستم ویرانه گردد
رعیت مضطر و بی خانه گردد
هلاک مردم است اندر خرابی
کدامین استقامت بازیابی
گر اینان از گرانباری بنالند
ز سنگینی ببینی پایمال اند
و یا بر زرعشان آفت رسیده
ز آفت ها زراعت صدمه دیده
نباریده است باران در بهاران
به خشکی رو نهاده جو کناران
زمین افتاده است از قابلیت
صلاحیت ندارد بر زراعت
اراضی را گرفته سیل زخار
اراضی یا زراعت رفته از کار
بکشت اندر رسیده قحط آبی
گیاهش خشک گشته چون سرابی
بده تخفیفی و آزادشان کن
به تلطیف و رعایت شادشان کن
رعیت با رعایت شاد گردد
رعیت شاد و ملک آباد گردد
نیاید بر تو سنگین بذل تخفیف
ذخیره بی شمار این گونه تلطیف
چنان ذخری که سازد ملک آباد
دهد بازت رعیت با دلی شاد
ولایت را همی زینت فزاید
به تو حسن ثنا را جالب آید
به عدلت مطمئن گردند و مسرور
قوی گردند از این احسان مذخور
از این عدل و از این رفق و مدارا
چنان واثق شوندت آشکارا
که گر وقتی کنی تکلیف سختی
پذیرند از تو با صد نیک بختی
بسی سنگین که سنگین اش نبیند
رفاهی جز به تمکین اش نبیند
تحمل خیزد از آبادی خاک
هم از ویرانه فقر و فاقه و آک
کند جور ولات جور اندیش
اهالی را همه مسکین و درویش
چو باشدشان ز قرب عزل بیمی
نیابند از بقا بر جان نسیمی
همه در فکر جمع مال باشند
به وزر سیم و زر خوشحال باشند
کجا عبرت کنند از روزگاری
کجا اقدام در اصلاح کاری
ثم انظر فی حال کتابک فول علی امورک خیرهم، و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک و اسرارک باجمعهم لوجوه صالح الاخلاق ممن لا تبطره الکرامة فیجترئ بها علیک فی خلاف لک بحضرة ملا، و لا تقصر به الغفلة عن ایراد مکاتبات عمالک علیک، و اصدار جواباتها علی الصواب عنک، و فیما یاخذ لک و یعطی منک، و لا یضعف عقدا اعتقده لک، و لا یعجز عن اطلاق ما عقد علیک . و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور، فان الجاهل بقدر نفسه یکون بقدر غیره اجهل .
ثم لا یکن اختیارک ایاهم علی فراستک و استنامتک و حسن الظن منک، فان الرجال یتعرفون لفراسات الولاة بتصنعهم و حسن خدمتهم، و لیس وراء ذلک من النصیحة و الامانة شی ء . و لکن اختبرهم بما ولوا للصالحین قبلک، فاعمد لاحسنهم کان فی العامة اثرا، و اعرفهم بالامانة وجها، فان ذلک دلیل علی نصیحتک لله و لمن ولیت امره . و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم لا یقهره کبیرها، و لا یتشتت علیه کثیرها، و مهما کان فی کتابک من عیب فتغابیت عنه الزمته .
پس آن گه می نگر در حال کتاب
نکویی و بدیشان نیک دریاب
یکی را بر امور خویش بگمار
که بهتر باشد از یاران به اطوار
بدو بسپار آن گونه رسائل
که اسرار و مکائد راست شامل
بباید باشد او را صالح اخلاق
در اخلاق نکو از دیگران طاق
اجل و اکرم ار خوانند خلقش
نیفتد در تباهی حسن خلقش
نیارد از دلیری ها و وسواس
خلافی مر تو را در محضر ناس
خلاف رای تو جرات نورزد
ز شغل خویشتن غفلت نورزد
تو را آن نامه ها کآید ز عمال
رساند بر تو بی تاخیر و اهمال
کند صادر جواب با صوابی
نویسد از تو بر ایشان خطابی
چو خود را مظهر حکم تو داند
در آن چه می دهد یا می ستاند
نمی شاید که بنماید قصوری
نه در تقدیم این خدمت فتوری
گر از قول تو پیمانی نماید
از او سستی در آن پیمان نشاید
گره در کار تو افتد اگر باز
کند با حسن تدبیر آن گره باز
به حل عقد عاجز در نماند
نماید رتق و فتقی تا تواند
به رتق و فتق در کاهل نباشد
به قدر نفس خود جاهل نباشد
چه گر جاهل بود بر رتبه خویش
به قدر دیگران جهلش بود بیش
پس ای مالک چو خواهی رستگاری
مکن خود با فراست اختیاری
به حسن ظن و با خوش اعتقادی
مکن در اختیارات اعتمادی
که مردم دزد حسن اعتمادند
پی تحصیل حسن اعتقادند
در این ره حسن خدمت ها نمایند
که هوش والیان از سر ربایند
و حال آن که اگر دقت نمایی
در ایشان نیست خود صدق و صفایی
نیابی خیر خواهی و امانت
نبینی هیچ آثار دیانت
ولکن امتحان کن آنچه هستند
که پیش از تو چه سان جنبیده استند
هر آن کس را که مردم نیک دانند
در اوراق عمل نیکوش خوانند
هر آن کس را که می دانند امینش
به خیر عامه بهتر پیش بینش
به خواه او را که او شایسته باشد
و گر بگزینیش بایسته باشد
اگر زین سان که گفتم کار بندی
سعادتمندی و فیروزمندی
دلالت می کند کز پاکی دل
خلوص نیتی داری تو حاصل
بر آن بی چون خدایی کآفریدت
بر آن کو بر حکومت برگزیدت
چو بر کار مهم افکنده شد بن
به هر کاری رئیسی منتخب کن
نریزد روی هم کار فراوان
نماند یک کس اندر کار حیران
چو عیبی گردد از کتاب ناشی
کز آن معنی تو غفلت کرده باشی
بباید باشی اندر کارها چست
که عیب این همه بر عهده توست
تو را مسئول می دارد خداوند
که داری التزامش ای خردمند
ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات و اوص بهم خیرا، المقیم منهم و المضطرب بماله، و المترفق ببدنه، فانهم مواد المنافع، و اسباب المرافق، و جلابها من المباعد و المطارح فی برک و بحرک، و سهلک و جبلک، و حیث لا یلتئم الناس لمواضعها، و لا یجترؤون علیها . فانهم سلم لا تخاف بائقته، و صلح لا تخشی غائلته . و تفقد امورهم بحضرتک و فی حواشی بلادک .
و اعلم مع ذلک ان فی کثیر منهم ضیقا فاحشا، و شحا قبیحا، و احتکارا للمنافع، و تحکما فی البیاعات، و ذلک باب مضرة للعامة، و عیب علی الولاة .
فامنع من الاحتکار، فان رسول الله صلی الله علیه و اله منع منه، ولیکن البیع بیعا سمحا بموازین عدل و اسعار لا تجحف بالفریقین من البائع و المبتاع، فمن قارف حکرة بعد نهیک ایاه فنکل به، و عاقب فی غیر اسراف .
پس از تجار و از اهل صنایع
مهل حقی شود یک گونه ضایع
بر ایشان لطف خود را بی کران کن
وصیت های خوش بر دیگران کن
که ایشان گر اقامت کرده گانند
و گر با مال خود هر سو روانند
و گر با دست خود رنجی کشیده
پدید آرند خود گنجی گزیده
بدان هستند ایشان گوهر سود
بهر سودی توانندش سبب بود
متاعی آورند از راه دوری
ز راه سختی و صعب العبوری
ز دریاها گذار آرند و صحرا
به سرمایند و گرما کوه پیما
ز دزد و گرمی و سردی نترسند
ز دشت و کوه و از سختی نپرسند
ز هر بیغوله زآن سان رهسپارند
که هرگز دیگران جرات ندارند
چنان این جمله نرم و نیک خویند
که جز سلم و صفا هرگز نجویند
چنان سلمی که خالی از دواهی
چنان صلحی که عاری از تباهی
بپرس از کار ایشان در حضورت
برس بر حالشان جاهای دورت
که باشند ایمن از هر گونه شری
بوند آسوده از هر گونه ضری
بدان مالک که زایشان یک گروه است
که از رنج لئامت در ستوه است
بخیل آن را سرایند ای جوان مرد
نخواهد بذل مال خویشتن کرد
ولی اینان ز مال دیگران هم
نمی خواهند بذلی بیش یا کم
همی خواهند دارد هر که مالی
بود ز اینان حرامی یا حلالی
بدین زشتی صفت را هر فصیحی
کند تعبیر خود شح قبیحی
چو ایشان صاحب شح غریب اند
هماره در پی کاری فضیح اند
زیان خلق سود خود شمارند
از آن سرگرم کار احتکارند
ز جنسی که محل احتیاج است
رفاه خلق را مایه رواج است
به ارزانی ستانندش به انبار
نگه دارند مدت های بسیار
ترقی چون شود در نرخ پیدا
فروشندش همه با نرخ اعلی
فروشندش ولیکن با تحکم
تباه آید رفاه حال مردم
مضر عامه از این طینت پست
به والی نیز بدنامی و عیب است
بکن ممنوع ایشان را از این کار
که پیغمبر نموده نهی بسیار
بباید بیع باشد سهل و آسان
بباید داشتن از عدل میزان
بباید نرخ را تعدیل کردن
به مردم کار را تسهیل کردن
که اجحافی نباشد بر فریقین
بود نرخ مناسب بین الاثنین
نه ظلمی بایع و نه مشتری را
نه اجحافی به این نه دیگری را
پس از نهی تو گر انبارداری
بخواهد باز کردن احتکاری
معاقب دار او را تا توانی
به هر سختی که اسرافش ندانی
نکالی باید او را آن چنان کرد
که عبرت بخش جمله همگنان کرد
ثم الله الله فی الطبقة السفلی من الذین لا حیلة لهم من المساکین و المحتاجین و اهل البؤسی و الزمنی، فان فی هذه الطبقة قانعا و معترا . و احفظ لله ما استحفظک من حقه فیهم، و اجعل لهم قسما من بیت مالک، و قسما من غلات صوافی الاسلام فی کل بلد، فان للاقصی منهم مثل الذی للادنی، و کل قد استرعیت حقه . فلا یشغلنک عنهم بطر، فانک لا تعذر بتضییع التافه لاحکامک الکثیر المهم . فلا تشخص همک عنهم، و لا تصعر خدک لهم، و تفقد امور من لا یصل الیک منهم ممن تقتحمه العیون، و تحقره الرجال، ففرغ لاولئک ثقتک من اهل الخشیة و التواضع، فلیرفع الیک امورهم .
ثم اعمل فیهم بالاعذار الی الله سبحانه یوم تلقاه، فان هؤلاء من بین الرعیة احوج الی الانصاف من غیرهم، و کل فاعذر الی الله فی تادیة حقه الیه، و تعهد اهل الیتم و ذوی الرقة فی السن ممن لا حیلة له، و لا ینصب للمسالة نفسه . و ذلک علی الولاة ثقیل - و الحق کله ثقیل - ، و قد یخففه الله علی اقوام طلبوا العاقبة فصبروا انفسهم، و وثقوا بصدق موعود الله لهم .
خدا را بنگر ای مالک خدا را
بکن با فرقه مفلس مدارا
کسانی که همه بیچارگانند
پریشان خاطر و آوارگانند
همه مسکین و محتاج و فقیرند
به شدت در زمین گیر و حقیرند
قناعت پیشه گان صبر جویند
گرایندت ولی چیزی نگویند
نگهداری کن از بهر خداوند
حقوقی را که آن هم بیش و مانند
مقرر داشته بر ذمت تو
ادایش خواستار همت تو
در ایشان آن حقوق کبریایی
تو را فرض آمده فرض خدایی
بکن حفظ آن چه حفظش از تو خواهد
مبادا حقی از ایشان بکاهد
ز بیت المال و از اجناس و غلات
ز صفو مسلمین اندر ولایات
به هر یک قسمتی می کن مقرر
کم و بیشی که می دانیش درخور
زاینان آن که نزدیک است یا دور
به هر یک قسمتی می کن تو منظور
چرا که جمله را حقی است یکسان
به قرب و بعد یکسان شو نگهبان
مبادا آن که از روی مناعت
کنی غفلت ز حال این جماعت
به دست آویز شغل و هم بسیار
نئی معذور در تضییع این کار
از ایشان عزم خود فارغ مگردان
به نخوت روی خود زایشان مگردان
بپرس از کار آن کت ره ندارد
که آید حال خود را عرضه دارد
بپرس آن را که در انظار خوار است
بپرسش که حقیر اندر شمار است
یکی بگمار کش دانیش ایمن
خداترس و پرآزرم و فروتن
که باشد با خبر از حال ایشان
بگوید با تو از احوال ایشان
به جای آور پس اندر باب اینان
هر آن فرضی که فرموده است سبحان
چو فردا بایدت با حق ملاقات
بکوش امروز در اسعاف حاجات
که اینان را به انصاف و رعایت
فزون تر احتیاجست از رعیت
بده بر هر که آن کاندر خور اوست
که دست آویز عذری باشد از دوست
گروهی خوردسالان و یتیمند
گروهی سالخوردان سقیم اند
همه بیچارگان دل شکسته
همه دست سؤال خویش بسته
معاش جمله گی را از کم و بیش
بگیر از مردمی بر عهده خویش
بلی این کار بر والی گران است
گرانست آنچه حق اندر جهان است
ولی فرمایدش کاهی خدا سهل
به قوم عافیت جوینده اهل
که وادارد به صبر او خویشتن را
سبک یابد گرانی های تن را
شود واثق ز پاداش خدایی
به صدق وعده های کبریایی
و اجعل لذوی الحاجات منک قسما تفرغ لهم فیه شخصک، و تجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فیه لله الذی خلقک، و تقعد عنهم جندک و اعوانک من احراسک و شرطک حتی یکلمک متکلمهم غیر متعتع، فانی سمعت رسول الله صلی الله علیه و اله یقول فی غیر موطن: «لن تقدس امة لا یؤخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع » .
ثم احتمل الخرق منهم و العی، و نح عنهم الضیق و الانف، یبسط الله علیک بذلک اکناف رحمته، و یوجب لک ثواب طاعته، و اعط ما اعطیت هنیئا، و امنع فی اجمال و اعذار .
ثم امور من امورک لابد لک من مباشرتها: منها اجابة عمالک بما یعیا عنه کتابک، و منها اصدار حاجات الناس عند ورودها علیک بما تحرج به صدور اعوانک .
و امض لکل یوم عمله، فان لکل یوم ما فیه .
زمان خویش کن تقسیم باری
شود هر قسمتی مخصوص کاری
به صاحب حاجتان یک قسمتی ده
کنی مخصوص ایشان ساعتی به
فراغت جوی و مجلس را بیارای
تو با ایشان در آن مجلس بیاسای
رضای خالقت را تا توانی
فروتن باش با ایشان زمانی
در آن مجلس ز ایشان دور می دار
سران لشکر و اعوان و انصار
ز خدمتکار جزء و پاسبانان
مخلی ساز مجلس بهر آنان
که گر خواهند حال خویش گویند
همه بی وحشت و تشویش گویند
شنیدم از رسول الله مکرر
که در قومی تقدس نیست باور
که حق یک ضعیف سست بازو
نگیرند از قوی دستان بدخو
در آن حالت که آن بیچاره از بیم
نگردد مضطرب در عرض و تفهیم
پس ای مالک تو اندر گفتگوشان
تحمل کن درشتی های ایشان
و گر گویند حرف ناروایی
تو می باید تحمل را فزایی
مده تنگی به خلق خویشتن راه
ز خود کن دور استکبار و اکراه
بکن از لطف ایشان را تو خرسند
ببین خود بسط رحمت از خداوند
تو را ابواب رحمت می کند باز
ثواب طاعتش را می دهد باز
عطا گر می کنی می کن گوارا
به خوشرویی گوارا کن عطا را
و گر از کار زشتی منع خواهی
بکن با عذر خواهی خیرخواهی
بسی پیش آیدت کاری که ناچار
به شخصه بایدت اقدام آن کار
از آن جمله جواب عاملان است
کجا کتاب را علمی بر آن است
بباید از تو فرمان تا نویسند
جوابی گوی تا آن را نویسند
از آن جمله است حاجاتی که ناچار
تو را وارد شود آن عرض و اظهار
که اعوان تو را اندر شنیدن
ز دلتنگی بگیرد دل طپیدن
همی باید تو خود زحمت کشیده
به کنه مطلب هر کس رسیده
کنی شایسته اقدامی که باید
دهی شایسته انجامی که پاید
مهل کاری بماند روز دیگر
که دارد کار دیگر روز دیگر
منه امروز کاری را به فردا
که فردا نیز آید کار پیدا
و اجعل لنفسک فیما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت، و اجزل تلک الاقسام و ان کانت کلها لله اذا صلحت فیها النیة، و سلمت منها الرعیة .
ولیکن فی خاصة ما تخلص لله به دینک اقامة فرائضه التی هی له خاصة . فاعط الله من بدنک فی لیلک و نهارک، و وف ما تقربت به الی الله من ذلک کاملا غیر مثلوم و لا منقوص، بالغا من بدنک ما بلغ .
و اذا قمت فی صلاتک للناس فلا تکونن منفرا و لا مضیعا، فان فی الناس من به العلة و له الحاجة . و قد سالت رسول الله صلی الله علیه و اله حین وجهنی الی الیمن کیف اصلی بهم؟ فقال: «صل بهم کصلوة اضعفهم، و کن بالمؤمنین رحیما» .
مقرر دار خود را ساعتی چند
خوش آن ساعت که باشی با خداوند
به آن کاری که ما بین تو و اوست
بکن مخصوص وقتی را که نیکوست
اگر چه باشد از نیکوت منت
که آسایش فزایی بر رعیت
همه وقتت سعادت را قرین است
تمامش خاص رب العالمین است
ولیکن خاص تر وقتی ز ایام
برای دین حق بایست اقدام
به جا آور هر آن فرضی که او راست
به راهی راست کز تو خواهد او راست
ریاضت ده بدن را در ره دوست
به روز و شب که یاد دوست نیکوست
بدن را در رضای حق بفرسای
تقرب جوی با یزدان بهر جای
فرایض را ادا کن کاملانه
بری از عیب و نقص جاهلانه
بدن را هر چه آید زحمت و رنج
بخواه آن رنج تا پیدا کنی گنج
نمازی با جماعت چون گزاری
بکن ز آن سان به حکمت استواری
کز آن معنی به کس نفرت نیاری
نه هرگز واجبی ضایع گذاری
چه شاید علتی باشد کسی را
و گر نه حاجتی باشد بسی را
که از طول نمازت رنجه گردد
زیانی بیش را هم پنجه گردد
ز پیغمبر چنین دارم فرا یاد
مرا سوی یمن چون می فرستاد
بپرسیدم ز تکلیف نمازم
چنین گفت آن رسول دل نوازم
مثال اضعف مردم به جای آر
نه نقصی باشدش نه طول بسیار
به رحمت چون امیر مؤمنان باش
هماره مؤمنان را مهربان باش
و اما بعد هذا فلا تطولن احتجابک عن رعیتک، فان احتجاب الولاة عن الرعیة شعبة من الضیق، و قلة علم بالامور، و الاحتجاب منهم یقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه فیصغر عندهم الکبیر، و یعظم الصغیر، و یقبح الحسن، و یحسن القبیح، و یشاب الحق بالباطل . و انما الوالی بشر لا یعرف ما تواری عنه الناس به من الامور، و لیست علی الحق سمات تعرف بها ضروب الصدق من الکذب .
و انما انت احد رجلین: اما امرؤ سخت نفسک بالبذل فی الحق ففیم احتجابک من واجب حق تعطیه، او فعل کریم تسدیه؟ او مبتلی بالمنع فما اسرع کف الناس عن مسالتک اذا ایسوا من بذلک، مع ان اکثر حاجات الناس الیک مما لا مؤونة فیه علیک: من شکاة مظلمة، او طلب انصاف فی معاملة .
پس ای مالک مکن خلوت گزینی
مرو در پرده چون پرده نشینی
مپوشان از رعیت روی خود را
مکن عادی به خلوت خوی خود را
که باشد احتجاب والیان را
دلالت مر صفات پر زیان را
شمارندش بخیل و تنگ اخلاق
قلیل العلم خوانندش در آفاق
که دانای امور مملکت نیست
هماره در خور این سلطنت نیست
بخالت دار (2) و اندر بذل و انفاق
بود پرده نشین از سوء اخلاق
همی گویند کاین والی نفور است
ز علم آنچه بر والی ضرور است
طریق علم از او مقطوع گردد
ز استخبار خود ممنوع گردد
اگر کار بزرگی پیش دارند
به والی بر بسی کوچک شمارند
کذلک کار کوچک را به گفتار
نمایندش بزرگ و سهل و دشوار
شمار نیک و بد وارونه گیرند
حساب کارها این گونه گیرند
کنند آمیخته حق را به باطل
بماند کار ملک این گونه عاطل
بلی والی به جز جنس بشر نیست
بشر را از همه چیزی خبر نیست
چه داند آن چه را پوشیده دارند
کجا راز درون با وی شمارند
نباشد کار حق را هم نشانی
که صدق و کذب آن روشن بدانی
تویی ای مالک ای مرد جوان مرد
که خواهی در ره حق مردمی کرد
در این صورت چرا خلوت گزینی
چرا پشت حجاب اندر نشینی
بدون احتجاب و ستر و حاجب
کرم کن یا ادای حق واجب
و گر مرد منوعی و بخیلی
نباشد احتجابت را دلیلی
که از بخل تو بهتر حاجبی نیست
بخیلان را به دنیا طالبی نیست
بگردانند از تو روی امید
تو خواهی ماند و منع و بخل جاوید
شوند از بذل تو چون جمله مایوس
نیارندت سؤال و عرض و پابوس
مشو پس در حجاب از خلق مستور
که مردم را همه نزدیک یا دور
بسی حاجت بود بر دیدن تو
و ز ایشان مطلع گردیدن تو
همی حاجاتشان گر نیک دانی
ندارد بر تو زحمت یا زیانی
ز بیدادی کسی گر خواست دادی
به حکمی از تو یابد او مرادی
دگر در کاری از تو خواهد انصاف
به تدبیر تو گردد رفع اجحاف
ثم ان للوالی خاصة و بطانة فیهم استئثار و تطاول، و قلة انصاف فی معاملة، فاحسم مادة اولئک بقطع اسباب تلک الاحوال . و لا تقطعن لاحد من حاشیتک و حامتک قطیعة، و لا یطمعن منک فی اعتقاد عقدة تضر بمن یلیها من الناس فی شرب او عمل مشترک یحملون مؤونته علی غیرهم، فیکون مهنا ذلک لهم دونک، و عیبه علیک فی الدنیا و الاخرة .
و الزم الحق من لزمه من القریب و البعید، و کن فی ذلک صابرا محتسبا، واقعا ذلک من قرابتک و خاصتک حیث وقع، و ابتغ عاقبته بما یثقل علیک منه، فان مغبة ذلک محمودة .
و ان ظنت الرعیة بک حیفا فاصحر لهم بعذرک، و اعدل عنک ظنونهم باصحارک، فان فی ذلک ریاضة منک لنفسک، و رفقا برعیتک، و اعذارا تبلغ به حاجتک من تقویمهم علی الحق .
بدان مالک ز راه شوکت و شان
که والی را بود خاصان و خویشان
به پشتیبانی والی بهر سو
گشایند از تطاول دست و بازو
به گیتی طرح ظلمی تازه ریزند
ز انصاف و عدالت در گریزند
درخت جورشان از بیخ برکن
به عدل خویشتن آن شاخه بشکن
مده بر دستشان اسباب کاری
که بتوانند این مردار خواری
مده مقطوعه ملکی تا تو باشی
به خویشاوند و اطراف و حواشی
مهل یک سر طمع از تو ببرند
جوال حرص و آز خود بدرند
نباشند از پی جمع ذخایر
کز این معنی ضرر خیزد به سایر
که آب از ملک مردم بازگیرند
مهل با عاملی انباز گیرند
که گر با عاملی شرکت نمایند
به غیر خود گرانی ها فزایند
مر ایشان را رسد سودی گوارا
تو را عیب و عذاب هر دو دنیا
تو کار حق بود ملزوم هر کس
بدوش او سوارش می کن و بس
مده توفیر از نزدیک و یا دور
ز خویشاوند یا خاصان مشهور
بکن صبر و در این ره محتسب باش
بهر کس افتد افتد سرت مخراش
بگو حق و زحق گفتن میندیش
اگر بر خویش یا بیگانه یا خویش
اگر چه کار حق آید گرانت
ولی در عاقبت نبود زیانت
چو حق جویی تو را مقصود باشد
یقین دان عاقبت محمود باشد
به دنیا باعث ذکر جمیل است
به عقبی جالب اجر جزیل است
رعیت گر ز فکرت های باطل
نماید سوء ظنی بر تو حاصل
چنان در پیش خود فهمیده باشند
که از تو حیف و میلی دیده باشند
بر ایشان عذر خود می کن مبرهن
صفای نیت خود ساز روشن
بشوی از لوح دلشان ظن باطل
مصفا سازشان آیینه دل
در این معنی اگر چه زحمت توست
رعیت را دلیل رافت توست
جماعت باز می جوشد از این کار
شود حاصل تو را حاجات بسیار
توانی داد بر کار رعیت
به حق جویی قوامی با معیت
و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک لله فیه رضی، فان فی الصلح دعة لجنودک، و راحة من همومک، و امنا لبلادک .
و لکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه، فان العدو ربما قارب لیتغفل، فخذ بالحزم، و اتهم فی ذلک حسن الظن .
و ان عقدت بینک و بین عدو لک عقدة او البسته منک ذمة، (10) فحط عهدک بالوفاء، و ارع ذمتک بالامانة، و اجعل نفسک جنة دون ما اعطیت، فانه لیس من فرائض الله شی ء الناس اشد علیه اجتماعا مع تفریق اهوائهم و تشتیت ارائهم من تعظیم الوفاء بالعهود . و قد لزم ذلک المشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر . فلا تغدرن بذمتک، و لا تخیسن بعهدک، و لا تختلن عدوک، فانه لا یجترئ علی الله الا جاهل شقی . و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه بین العباد برحمته، و حریما یسکنون الی منعته، و یستفیضون الی جواره، فلا ادغال و لا مدالسة و لا خداع فیه .
و لا تعقد عقدا تجوز فیه العلل، و لا تعولن علی لحن قول بعد التاکید و التوثقة، و لا یدعونک ضیق امر لزمک فیه عهد الله الی طلب انفساخه بغیر الحق، فان صبرک علی ضیق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خیر من غدر تخاف تبعته، و ان تحیط بک من الله فیه طلبة لا تستقیل فیها دنیاک و لا اخرتک .
چو دشمن با تو حرف صلح گوید
به سوی آشتی راهی بجوید
رضای ایزد منان نظر کن
خصومت را تو هم از دل بدر کن
چون او می خواندت از خود مرانش
اجابت کن به نیکی همچنانش
که لشکر را بود آسایش از صلح
تو را از هم و غم آرامش از صلح
شود امنیت اندر ملک حاصل
رعیت را ز سختی وارهد دل
ولیکن سخت می پای و حذر کن
به حزم خود بیفزای و حذر کن
بباید باشی اندر صلح هشیار
که شاید حیلتی باشد در این کار
بسی باشد که دشمن حیله سازد
تو را غافل کند تا خدعه بازد
تو حسن ظن خود را متهم کن
تعقل در چنین کار مهم کن
مشو در غفلت و می باش باهوش
که از دشمن نیابی خواب خرگوش
طریق حزم را مگذار از دست
که بتوانی طریق فتنه را بست
و گر عهدی و پیمانی ببستند
دو جانب از خصومت باز رستند
چو پوشاندیش تشریف امانی
وفا عهد خود را تا توانی
به ذمت چون گرفتی این امانت
مکن زنهار خواری و خیانت
به بذل جان بکن زنهار داری
بده پیمان خود را استواری
که مردم با همه تفریق اهواء
اگر چه هست شان تشتیت آراء
ولیکن در وفای عهد چندان
شدید است اتفاق رای آنان
که از فرض خدایی بیش دانند
فزون از جمله عهد خویش دانند
وفای عهد را تعظیم دارند
به ارباب وفا تکریم دارند
همی دارند اهل شرک الزام
به عهد خود نه تنها اهل اسلام
گروه مشرکین ار بیش بینی
حذر دارند از نقض چنینی
وبال نقض را دانسته استند
طریق بی وفایی بسته استند
وخامت دیده مشرک از خدیعت
کجا داند روا اهل شریعت
مسلمان را بود شایستگی بیش
به ایفای عهود از جانب خویش
مرو البته پیرامون این کار
عهود خویش البته به جای آر
چو پیمانی ببستی باز مشکن
مکن حیلت پس از پیمان به دشمن
که جز مرد شقاوت پیشه از جهل
دلیری با خدا را نشمرد سهل
چو یزدان عطوف از مهربانی
فراهم کرده با عهدی امانی
که رحمت گسترد مر بندگان را
به رحمت پرورد خلق جهان را
دهدشان در حریم حفظ خود جای
بدارد حصن امن خویش برپای
همه سوی جوار او گرایند
که در حصن امان ایمن بمایند
نباید پس دغل در کار و تدلیس
نشاید پس خدیعت کرد و تلبیس
نسنجیده مکن عهدی که شاید
در آن راه فسادی ممکن آید
که گر دشمن بدست آرد بهانه
شوی تیر ملامت را نشانه
چو عهدی بسته کردی استوارش
به بد قولی مکن سست اعتبارش
در آن عهدی که هستی عهده دارش
اگر پیش آیدت سختی به کارش
که بینی روزگارت تنگ گشته
ز غم روز و شبت شبرنگ گشته
به غیر حق نخواهی فسخ آن را
که حق راضی نباشد نسخ آن را
چرا کت صبر و در آن سخت کاری
که امید گشایش نیز داری
چو حسن عاقبت را نیک بینی
به است از حیله و فسخ چنینی
که باشد بیمناکی از وبالش
ملامت خیزد آخر از مآلش
فراگیرد تو را اخذ خداوند
که بستی و شکستی عهد و سوگند
نه در دنیا توانی دید اقبال
نه در عقبی توانی یافت آمال
ایاک و الدماء و سفکها بغیر حلها، فانه لیس شی ء ادعی لنقمة و لا اعظم لتبعة و لا احری بزوال نعمة و انقطاع مدة من سفک الدماء بغیر حقها .
والله سبحانه مبتدی ء بالحکم بین العباد فیما تسافکوا من الدماء یوم القیمة . فلا تقوین سلطانک بسفک دم حرام، فان ذلک مما یضعفه، و یوهنه بل یزیله و ینقله .
و لا عذر لک عند الله و لا عندی فی قتل العمد، لان فیه قود البدن . و ان ابتلیت بخطا و افرط علیک سوطک او یدک بالعقوبة، فان فی الوکزة فما فوقها مقتلة، فلا تطمحن بک نخوة سلطانک عن ان تؤدی الی اولیاء المقتول حقهم .
ز خون ناحق ای مالک بپرهیز
ز طغیانی چنین مهلک بپرهیز
که خونریزی به غیر حق گناهی است
کز آن هر نعمتی اندر تباهی است
به آخر می رساند عمر را زود
ز خونریزی کسی خیری نیفزود
فزون تر باعث هر نقمت است آن
ز هر یک مظلمه پر شدت است آن
چو ضد خلقت است این کار مشئوم
بود سنگین تر از هر جرم مذموم
چو در روز قیامت پاک یزدان
اساس عدل و داد آرد به میدان
نخستین پرسد از خون های ناحق
دهد تا کیفرش دادار مطلق
مخواه البته سوء عاقبت را
به خونریزی قوام سلطنت را
که خونریزی بکاهد تندرستی
رساند سلطنت را ضعف و سستی
ز خونریزی رسد سلطان به خواری
حذر کن زین حرام ار تاج داری
شود از خون ناحق ملک زایل
بود هر سلطنت را بلکه ناقل
گذارد سلطنت مر دیگری را
نباشد جای عذری داوری را
بگیرد قتل عمدت سخت دامن
نه عذرت با خدا باشد نه با من
همی جاری شود حکم قصاصت
نباشی زنده تا بینی خلاصت
مگر سر زد ز تو قتل خطایی
که مجرم را فزون دادی جزایی
و گر با دست خود کردی عقابی
که حاصل گشت قتل ناصوابی
که ضرب مشت و ضرب تازیانه
تواند گشت بر قتلی بهانه
چو گشتی بر چنین قتلی گرفتار
ادای حق آن را سهل مشمار
مبادا نخوت فرمان روایی
در این گونه خطای ناروایی
تو را از دادن حق باز دارد
تو را در پنجه طغیان گذارد
ادای خون بها را کرده تاخیر
از این ره کرده باشی نیز تقصیر
حقوق اولیای دم ادا کن
ز فرض خون بها خود را رها کن
و ایاک و الاعجاب بنفسک، و الثقة بما یعجبک منها، و حب الاطراء، فان ذلک من اوثق فرص الشیطان فی نفسه لیمحق ما یکون من احسان المحسن .
و ایاک و المن علی رعیتک باحسانک، او التزید فیما کان من فعلک، او ان تعدهم فتتبع موعدک بخلفک، فان المن یبطل الاحسان، و التزید یذهب بنور الحق، و الخلف یوجب المقت عند الله و الناس . قال الله تعالی: «کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون » .
ایاک و العجلة بالامور قبل اوانها، او التساقط فیها عند امکانها، او اللجاجة فیها اذا تنکرت، او الوهن عنها اذا استوضحت . فضع کل امر موضعه، و اوقع کل عمل موقعه .
و ایاک و الاستئثار بما الناس فیه اسوة، و التغابی عما تغنی به مما قد وضح للعیون، فانه ماخوذ منک لغیرک، و عما قلیل تنکشف عنک اغطیة الامور، و ینتصف منک للمظلوم .
املک حمیة انفک، و سورة حدک، و سطوة یدک، و غرب لسانک، و احترس من کل ذلک بکف البادرة، و تاخیر السطوة حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار، و لن تحکم ذلک من نفسک حتی تکثر همومک بذکر المعاد الی ربک .
و الواجب علیک، ان تتذکر ما مضی لمن تقدمک من حکومة عادلة، او سنة فاضلة، او اثر عن نبینا صلی الله علیه و اله، او فریضة فی کتاب الله، فتقتدی بما شاهدت مما عملنا به فیها، و تجتهد لنفسک فی اتباع ما عهدت الیک فی عهدی هذا، و استوثقت به من الحجة لنفسی علیک لکیلا تکون لک علة عند تسرع نفسک الی هواها، (11) فلن یعصم من السوء و لا یوفق للخیر الا الله تعالی . و قد کان فیما عهد الی رسول الله صلی الله علیه و اله فی وصایاه تحضیض علی الصلوة و الزکوة و ما ملکته ایمانکم، فبذلک اختم لک بما عهدت، و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم .
رهان خود را ز عجب و خودپرستی
مشو ثابت به خودبینی که هستی
مشو خوش دل که بستایند هر دم
تو را با آن چه ز آن هستی تو خرم
که از بازیچه شیطان و کیدش
خود این دامی است محکم کرده قیدش
که حب وصف نیک از خودپسندیست
به صید محسنین، محکم کمندیست
شود احسان محسن محو و معدوم
از این اوصاف زشت و شهره شوم
چو احسانی نمایی بر رعیت
مکن آلوده احسان را به منت
که احسانت به منت باطل آید
چو احسان می کنی منت نشاید
چو مقصودت ز احسان شادکامی است
دل آزاری به منت عین خامی است
مبادا کار خود را وانمایی
فزون تر زآن چه هست از خود نمایی
که کار خویشتن افزون شمردن
بود خود نور حق از کار بردن
نشاید کار کس بی نور گردد
که جسم از جان نشاید دور گردد
چو دادی وعده از خلفش بپرهیز
نکویی را بدین زشتی میامیز
نماید خلف وعده مرد را خوار
خصومت ها از آن گردد پدیدار
خدا و خلق ناخشنود باشند
به دل مردم غبارآلود باشند
در این معنی چنین فرموده یزدان
بزرگ است از خصومت نزد سبحان
که گویند آن چه بر فعلش نیارند
وفا کن تا تو را دشمن ندارند
به هر کاری بود وقتی سزاوار
مکن تعجیل پیش از وقت در کار
چو وقت کار شد آرام منشین
که از تعویق خواهی گشت غمگین
مکن کاری که نبود رشته در دست
بکن اقدام گر سر رشته ای است
بنه هر امر را در موضع خویش
بکن هر کار را در موقع خویش
مدان مخصوص بر خود با تحکم
هر آن چیزی که یکسانند مردم
مدان نادیده چیزی آن چنان را
که باشد سوی آن چشمی جهان را
نباشی خود غنی با آن که آنت
ستانند از برای دیگرانت
به زودی آن چه خواهی داشت مستور
شود مکشوف و گردد پرده ها دور
ز مظلوم آن چه بگرفتی به احجاف
ستانند از تو هم با عدل و انصاف
زمام نفس خود بر دست خود گیر
که دارد سرکشی این نفس بی بیر!
بکن خاموش نیران غضب را
فروکش التهاب بولهب را
مهل سطوت به دست خود چو مستان
مزن زخم زبان بر زیردستان
بکن تاخیر در اجرای سطوت
همی دستی بدار اندر سیاست
که گردد شعله خشم تو خاموش
شوی با اختیار خویش هم دوش
ولیکن نفس را تمکین نباشد
که از روی غضب در کین نباشد
مگر روز معاد آری فرا یاد
ز ترس عدل حق آیی به فریاد
تو را واجب بود پیشینان را
بیاد آری و حکم عدلشان را
همی از سنت و شرع پیمبر
ز فرض ایزد و قرآن داور
هر آن چه ما عمل کردیم و دیدی
هر آن رفتار کز ماها شنیدی
مکن فرموش و از جان اقتدا کن
روانت روشن از نور هدا کن
فراگیر و بکن از جان و دل جهد
به رغبت پیروی می کن از این عهد
که این حجت پذیرفت استواری
بدین عهدی که اندر عهده داری
پس اندر دست تو نبود بهانه
که آری پای نفس اندر میانه
نداری حجتی زنهار زنهار
به خواهش های نفسانی مکن کار
و انا اسال الله بسعة رحمته، و عظیم قدرته علی اعطاء کل رغبة ان یوفقنی و ایاک لما فیه رضاه من الاقامة علی العذر الواضح الیه و الی خلقه، من حسن الثناء فی العباد، و جمیل الاثر فی البلاد، و تمام النعمة، و تضعیف الکرامة، و ان یختم لی و لک بالسعادة و الشهادة، انا الیه راغبون، و السلام علی رسول الله صلی الله علیه و اله الطیبین الطاهرین .
کنون از کردگار لایزالی
که نبود قدرت او را زوالی
به رحمت کرده ایجاد این جهان را
به نعمت کرده مهمان بندگان را
سؤالی گر کنند از رحمت او
شود اعطا به فر قدرت او
همی خواهم به توفیقش به اعزاز
رضایش با من و تو باد دمساز
دهد توفیق آن چه سود باشد
که او راضی و او خشنود باشد
کنیم آن کار با خلق از نکویی
که نبود احتیاج عذر جویی
به هر شهر و به هر دشت و سبیلی
ز ما ماند اثرهای جمیلی
به هر بزم و به هر آن و زمانش
بود ما را ثنای بندگانش
کند اتمام نعمت حی بی چون
به ماها و کرامت هاش افزون
کندمان با سعادت ختم ایام
دهدمان با شهادت حسن فرجام
چه ما بر سوی او هستیم راغب
چه ما بر قرب او هستیم طالب
ز ما هر دم درود بی عدد باد
بر آن پیغمبر و اولاد امجاد
ثنای حسن انجام است و تاریخ
خدا را شکر کز الطاف دادار
به پایان آمد این فیروز گفتار
خداوندا عطا کن بهره مندی
از این فرمان به ما گر می پسندی
خداوندا بده بر اهل اسلام
از این فرمان هماره عزت و کام
مدد کن تا لب از گفتار بندیم
بدین گفتار شیرین کاربندیم
که از گفتار تا کردار فرق است
خرد در بحر این گفتار غرق است
چو روشن کرده ما را چراغی
مده از جستجوی خود فراغی
تو را خوانیم و جوئیمت بهرجای
یکایک راز گوئیمت بهرجای
بدین راهی که بنمودی شتابیم
به هر کاری طریق راست یابیم
مهل زین راه حق مهجور مانیم
ز قرب آستانت دور مانیم
برس بر حال ما در آخرین روز
به نور خود روان ما برافروز
چو از جان دوستدار هشت و چهاریم
به لطف خاص تو امیداواریم
ضیائی ناظم الملک آن جهان گیر
نوشت این نامه را با کلک توقیر
به مهر چارده مهر منیرش
به سهو ار لغزشی دارد مگیرش
بر افروزش چو ماه چارده روی
به مهر چارده مهر سخنگوی
ز سال و ماه در عیدی غدیری
شگفت این نامه چون ماه منیری
هزار و سیصد و بیست و شش از سال
سعادت شد قرین و یار اقبال
که بنهادم مر این گنجینه را پی
به فضل بیکران قادر حی
در دارالسلطنه تبریز مطبعه استاد کامل آقا مشهدی اسد آقا
به ید اقل احقر احمد بصیرت صورت اختام پذیرفت
فی شهر جمادی الاخره سنه هزار و سیصد و بیست و هفت هجری، 1327
پانوشت ها:
1 - آقابزرگ، ذریعه، ج 15، ص 362 .
2 - آوی، حسین، فرمان مالک اشتر، صص 51 - 50 شرح حال مترجم .
3 - آوی . همان، صص 38 - 34 (مقدمه مصحح) .
4 - بنگرید: سخنوران چند زبانه آذربایجان (عسکر زینائی اثنی . نشر آذر سبلان . 1376)، ص 153 .
5 - سخنوران نامی معاصر ایران . (محمدباقر برقعی، قم، خرم، 1373) ج 2، صص 2376 - 2379 .
6 - دانشمندان آذربایجان، محمدعلی تربیت، (تبریز، بنیاد کتابخانه فردوسی، 1373)، ص 242 .
7 - سخنوران آذربایجان، (دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز، 1357)، ج 2، ص 30 .
8 - سخنوران چند زبانه آذربایجان، ص 154 .
9 - دانشمندان آذربایجان ص 242، سخنوران نامی معاصر، ج 1، صص 156، سخنوران آذربایجان، ج 2، ص 31 .
10 - در اصل: پشتیوانی .
11 - دو سطر بعد از این در رساله نیامده است .