به گزارش خبرنگار مهر، «سیدجواد جلالی کیاسری» وابسته فرهنگی ایران در آلماتی قزاقستان در یادداشتی برای مهر، به بررسی شعر و کارنامه ادبی صائب تبریزی، از بزرگان دانش و فرهنگ ایران زمین در قرون گذشته پرداخته است. متن این یادداشت در زیر از نظر مخاطبان میگذرد:
یکی از نامدارترین گویندگانِ ایرانیِ سخنِ پارسی که «برآمد» و «فرو شدِ» زندگیاش، همزمان با چرخه فرمانرواییِ خاندانِ صفوی بود، «صائب تبریزی» است. وی، نامدارترین و برجسته ترین سخن پردازِ «شیوه هندی» در ایران بوده و پس از او، کمتر کسی تا بدین پایه، بالا آمده و پدیدار گشته است.
درباره آنچه که به «شیوه هندی» نامیده شده و نامبردار گشته، باید گفت که پوشیدهگویی و رازآلودی و در پرده سخن گفتن، ویژگی و رویکردِ بنیادینِ نمایندگان و رهروانِ این راه بوده است. آنها بر این بودند که گفتنیها به صد زبان گفته شده و دیگر زمینه ناگفته و سخنِ ناسرودهای نمانده که بدان پرداخته شود! پس، آمدند و روی به نازکاندیشی و پیچیده گویی آوردند، تا هم هنری به کار برده باشند و هم، سخنی ساز کرده باشند که سرشتِ آدمی را بدان سو، کششی باشد و به دل بنشیند. ولی افسوس مندانه این راه و رهیافتِ نوین، فرجامی خوش نداشت و به شوندِ رازآلودگیهای بیاندازه و پیچشهای توانفرسا، پی گرفته نشد و مگر در میانِ افغانان و تاجیکان، ماندگار نماند! و در ایرانِ ما، به ویژه - پژواکی شایسته و بازتابی بایسته نیافت.
«صائب» با چیره دستی، چهره سخن را تراش داده و به آرایههای زیبا آرایش داد و چنان سخن گفت که پی بردنِ بدان، اندکی دشوار مینمود. گویا در آن زمانه، این رویکرد، پذیره مردمانِ دیرپسند و زیبابین و باریک اندیش بود!
از این گذشته، چامههای درازآهنگ «بیدلِ دهلوی» که پیشوای این روشِ تازه در پهنه سخنِ پارسی است و بر چکادِ این «روش» نشسته و پیشاهنگِ این راه و نماینده نخستِ این رویکرد است، بسیار دیریاب تر و پیچیدهتر است. چندان که بر سر دریافتِ آماج ناپیدا و خواسته پنهان وی در این پاره از سخن نغز و شگرفش که گفت: «حیرت دمیده ام گل داغم بهانه ای است / طاووس جلوه زار تو آیینه خانهای است»
میانِ بیدل شناسانِ کم شمار و کم نمای ایران، هنوز پیچش و گفتگو است!
سخن «صائب»، ولی نزدیکتر و آسانیابتر است که نگاه و نگرهاش، ایرانی بوده و بیخ و بن و کیانِ سخناش، رنگی آشنا از فرهنگِ دیرسال و دیرپای ایرانی داشته است. چه اینکه، نیاکانش تبریزی بودهاند و بود و باشاش در اصفهان و به فرجامِ کار نیز، شولای هستی در همانجا از بر و دوش بیانداخت و تنِ رنجورش هم در آنجا آرام گرفت.
سرودههای این سخنگوی راستین، نوازشگر و روانبخشِ هر جانِ روشنی است که سر بر آستانِ سروریاش بساید و درودی برساند و زانوی خاکساریای بر زمین بزند. همو که سرایندهای بود، آزاده و پاکدامن که ستایشِ هیچ خودکامهای نگفت و در دامنِ هیچ زبردستِ زورگویی نیاویخت و همچون، آن آزاده آواره «یمگان دره» پیرِ دانای قبادیان– ناصر خسرو: «قیمتی درِ لفظِ دری را به پای خوکان نریخت» و مانندِ کاسه لیسان و چاپلوسان و چرب زبانانِ ، دریوزگیِ نابزرگانِ بالانشینِ ستمکار و بیخرد را نکرد و دین و آییناش را دستمایه آب و آوازه نساخت! و به گفته گردآورنده نواندیش و سخن شناسِ آسیای میانه– ملیحای سمرقندی– در نسکِ «مذکرالاصحاب»، سرشتی پاک و منشی ستوده و روشی پسندیده داشت.
سخنسرای سترگِ ما «صائب تبریزی» که به کیشِ «شیعی» دلبسته بود، در جاهای بسیاری از آفرینشهای هنری اش، گوشه چشمی به این وابستگیها نشان میدهد.
آنسوتر، در دربارِ گورکانیانِ هند، زبان و گویشِ پارسی، جایگاهی نمایان داشت و سرایندگانِ سنجیدهگو و اندیشهور که با سرایشِ پارههایی هنرمندانه و خردمندانه، تلنگری به روانِ زیبااندیشِ آدمی میزدند، از پذیرش و پیشوازِ ویژه ای برخوردار بودند.
در میانِ پژوهندگان و ادب دوستان، دسته ای دیگر– بر آنند که این شیوه، دستمایه برآمدنِ گونهای سرایشِ دشوار و دور از دسترسِ اندیشه گردید که هنرش تنها، پیچیده گویی و بازی با واژههاست، بی هیچ دریافت و پیامِ تازهای!
همانها، اینگونه سخن گفتن از آدمها و جهانِ پیرامون شان، از آرزوها و شکستها و پیروزیها را نمایه کوچکی و فروبستگیِ آدمی و باژگونگیِ جان و روانِ او میدانند و چنین میگویند که در این شیوه سخنسرایی، چینشِ واژههای زیبا در کنارِ یکدیگر، برجسته و پررنگ شده و بیگمان، هیچ آرمانِ بلند و اندیشه ژرفی را دنبال نمیکند و چیزی نیست، مگر گنگ گویی و بیگانه سرایی و درازنایی که سود و بهره ای ندارد و تنها، مایه سرگرمی به هنگامِ آسودگی ست و شاید که به آشفتگی دامن زند و پریشانیِ روان و گرفتاریِ اندیشه آورد!
این روش، بیآنکه پشتوانه بینشمندانه و دانشورانهای داشته باشد، تنها با کمکِ آرایههای زبانی، پسندِ روز شد و دلخواهِ گروهی افتاد و پاداشی گرفت و جایی در پهنه پربارِ پارسی باز کرد که روزها و روزگارانِ پسین، مایه دردسر گردید و سرانجام، بیدنباله رها شد و پژواکی نیافت، مگر در جاهایی از افغانستان و تاجیکستان و کوتاه زمانی در خراسانِ ما که هنوز در باشگاههای ادبی، «بیدل خوانی» میکنند!
گنگ بودن و نارسا بودنِ سرودههای شیوه ناشیوای هندی، جدا از برخی چامههای دل انگیز و جانفزای «بیدل» و «صائب»، به گسستی تلخ و آزاردهنده از پیشینه زیبا و ساده سخنِ پارسی انجامید که نمایندگانی داشت با زبانی گویا که دریافتِ سخنان و چشم اندازهای شان چه آسان بود و دلنشین و روانبخش!
به راستی، جای این پرسش هست که چرا «شیوه هندی» در ایران، درنگرفت و جایی باز نکرد و بازتابی همگانی نیافت و گواهِ گرایشی بدان سو نبودهایم؟
چنین میاندیشم که: روان و رویکردِ ساده یاب و زیباپسندِ ایرانی، از پیچیدهگویی و سختنویسی، گریزان بوده و هست. هم از این رو، فردوسی و خیام و مولوی و سعدی و حافظ را که به گواهیِ تاریخِ دیروز و امروز، ناخودآگاهِ ایرانیان را آکندهاند، بیشتر میخواند و مییابد و میپسندد تا بزرگانی همچون: «میرزاعبدالقادرِ بیدلِ دهلوی» و یا «صائبِ تبریزی» را در پهنه گفتار.
کاوش در چند و چونِ این رویکرد، زمانی دیگر میخواهد، ولی در چارچوبِ یک داوریِ دادگرانه، کوتاه و چکیدهوار میتوان گفت: انگیزه نخستینِ اینان، نه ویرانیِ کاخِ بلند و بیگزندِ سخنِ پارسی، که پیشی گرفتن از سخنگویانِ برجسته پیشین و آوردنِ روشی تازه و رهایی از واژهها و الگوهای پیش گفته و کنارنهادنِ چشم اندازهای کهنه و همیشگی بود که افسوسمندانه، کار را به دشوارگوییهای خسته کننده و بیرون از توانِ خواننده کشاند! تا جایی که به گفته مولوی: «از قضا سرکنگبین صفرا فزود / روغن بادام خشکی مینمود»!
و چنین شد که چهرههای روشن و تابناکِ زبان و سخنِ فارسی که پرچمدارانِ راستینِ اندیشه و فرهنگ و هنرِ ایرانی بودهاند، از هراسِ فروغلتیدن در این باریکههای ناهموار و پرسنگلاخ و مهآلود و فرورفتن و گم شدن در این شیوه ناشیوا که دلها را میرماند و روانها را میآزرد و اندیشهها را به دوردستهای ناکجاآباد و بیسرانجام میکشاند، به چارهجویی افتادند و با پیرویِ درست از سازندگانِ نخستینِ آن کاخِ بلند و بشکوه، آب و آبروی سخنِ پارسی را به جویبارِ همیشه جاریاش بازگرداندند و دلیرانه «شیوه بازگشت» را با شکوه و شیرینی پدید آوردند که به راستی، زنده کردنِ همیشه فردوسی و خیام و مولوی و سعدی و حافظ را در پی داشت.
این نیز به درستی، گفتنی است: گرچه، پیکره بندیها و نماسازیها و نگارگریها و چهره پردازیهای دلنشینِ «شیوه هندی» در جای خود زیبا و دل رباست، ولی به سخنِ پارسی، آسیبی زد که سرایندگانِ «شیوه بازگشت» با پرهیز و پروا و نیز از سرِ نگرانی و دلبستگی و با کوششهای پی گیر و تلاشهای هماهنگ، توانستند دیگربار این شاخ و برگِ جدا افتاده را با آن درختِ گشن بیخِ هزارساله که بی گزند از چرخشِ روزگار، همچنان شکربار و استوار و پاکیزه و پرمایه مانده است، پیوند زنند.
در پایانِ سخن، پارههایی زیبا از مهترِ این میدان و پهلوانِ این پهنه: «صائبِ تبریزی»، برای خوانش و اندیشه ورزی میآوریم تا نمونهای به دست داده باشیم از ریزبینی و موشکافی و باریک اندیشیِ آن جانِ آزاده که امید است، پسند افتد و ستوده آید:
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی است اشک کباب باعث طغیان آتش است
دست نیاز چو پیش کسان میکنی دراز پل بستهای که بگذری از آبروی خویش
چه لازم ست که خود را سبک کنم چون کاه چو رنگ جاذبه در کهربا نمیبینم!
فغان که کاسه زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد!
چون هر چه میرسد به تو از کردههای توست جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست؟
فکر شنبه، تلخ دارد جمعه اطفال را عشرت امروز، بی اندیشه فردا خوش است
عالم تمام یک گل بی خار میشود دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
به هوش باش که قلبی به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته است، هر که دل ما شکسته است
خرد مشمار گنه را که گناهی است بزرگ گندمی کرد ز فردوس برون، آدم را!
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلود را!
از ضعیفان میشود روشن چراغ سرکشان باری، آتش از خس و خاشاک میآید برون!
راه، سخت و همرهان، ناساز و مرکب، کندرو هیچ رهرو را ز چندین جا نیاید پا به سنگ!
بزرگانی که مانع میشوند ارباب حاجت را به چوب از آستان خویش میرانند دولت را!
دوردستان را به احسان یادکردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود، ثمر میافکند!
ما پریشان نظران، خود گره کار خودیم این چه حرفی ست که سررشته به دست ما نیست!
نومید نیستیم ز احسان نوبهار هر چند، تخم سوخته در خاک کردهایم!
نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی به هر جانب که رفتم، پای امیدم به سنگ آمد!
بر حذر باش که این دست و دهن، آب کشان خانه ویران کن بدتر ز وبا میباشند!
می توان پوشید چشم از هر چه میآید به چشم آنچه نتوان چشم از او پوشید، بیداری بود!
در کام اژدهای مکافات، چون رود؟ آزاده ای که خاطر موری نخسته است!
ازین سنگین دلان «صائب» چرا چون تیر بگریزم؟ که پرخون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم!
از دل خوش مشرب ما، دست آفت کوته است در دل آتش شود این دانه بی باک، سبز!
همچو کاغذ، باد گردون هر سبک مغزی که یافت در تماشاگاه دوران، میپراند بیشتر!
گر وا نمیکنی گره ای، خود– گره مباش ابرو گشاده باش، چو دستت گشاده نیست!
من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس، کس نمیگردد از این بالا نشینیها!
نیست در باطن، جدایی عاشق و معشوق را شمع بتوان ریخت، از خاکستر پروانهها!
«صائب» زبان شکوه نداریم، همچو خار چون غنچه دست بر دل پرخون نهاده ایم!
با درودِ بیکران به روانِ پاکِ آن سراینده آزاده، سروِ سبز و سایه گسترِ تبریز، بهشتی روان و بلند جایگاه، بزرگمردِ پاکنهاد : «صائب تبریزی»!