ماهان شبکه ایرانیان

مفهوم سنت; نگاه وارونه

در این گفتگو از مفهوم فلسفی سنت و تجدد سخن به میان آمده است. سید جواد طباطبایی معتقد است که ما نه سنتی هستیم، نه جدید; زیرا گرفتار تقلید مضاعفیم

چکیده:

در این گفتگو از مفهوم فلسفی سنت و تجدد سخن به میان آمده است. سید جواد طباطبایی معتقد است که ما نه سنتی هستیم، نه جدید; زیرا گرفتار تقلید مضاعفیم. سنت ما از یونان باستان و ایران باستان شکل گرفته است که اینک از آن بیگانه ایم. باید با طرح پرسشهای دنیای جدید، به دنبال پاسخ گرفتن از سنت باشیم تا مشکل ما حل شود. همه علمای ما مقلدند، چنان که روشنفکران ما هم به نوع دیگری مقلد هستند. به نظر من مصداق روشنفکری در ایران وجود ندارد. روشنفکر کسی است که پرسش نو بکند.

در بحث از سنت کژفهمی وجود دارد. مشکل اساسی این است که من درباره جامعه سنتی سخن نمی گویم. در جامعه شناسی هنگامی که از سنت بحث می کنند، جامعه سنتی را مورد نظر دارند; اما من سنت را به معنای فلسفی اش به کار می برم; بنابراین نه درباره جامعه سنتی بحث می کنم و نه ایران را جامعه سنتی می دانم. ایران مدتهاست که از جامعه سنتی بیرون آمده است و مشکل این است که حالا کجا هستیم؟ پس از آنکه ویژگی جایی را که ایستاده ایم توضیح دادیم، آنگاه می توانیم نسبت این جامعه را با هدف، یعنی تجدد و دنیای متجدد بسنجیم. فعلا قرارداد می کنیم که تجدد یعنی اندیشه دوران جدید و همه الزامات آن.

(متقدم) و moderny (متاخر) در قرن 12 میلادی پیدا می شود. در اینجا مساله تدین در کار نیست; بلکه مساله فهم بیشتر و بهتر است. می گویند ما بیشتر می بینیم، پس می توانیم در مقابل متقدمان اجتهاد کنیم. ویلیام اکامی می گوید: «من همان قدر مجتهدم که پاپ هست و او نیز امکان اشتباه دارد و معصوم نیست. مسیحیت، دیانت آزادی است و این با ولایت مطلقه پاپ منافات دارد. نظریه ولایت مطلقه، نظریه ای رافضی است و برای همه مسیحیت پرمخاطره است ».

در کشور ما دو نوع تقلید وجود دارد: تقلید از قدیم و تقلید از جدید. اینکه دائما می گوییم باب اجتهاد باز است، به نظر من درست نیست و باب اجتهاد بسته است. حتی کسانی مثل آقای منتظری هم نمی دانند الزامات بازبودن باب اجتهاد چیست. من فکر می کنم اگر این بحث را به این ترتیبی که باز می کنم نفهمیم، اصلا نخواهیم فهمید که الزامات بازبودن باب اجتهاد چیست; چراکه حوزه علمیه، و تمامی علمای ما، به عبارتی مقلد گذشته اند. از طرف دیگر، روشنفکران ما هم - البته اگر چنین پدیده ای وجود داشته باشد - به نوع دیگری مقلد هستند. به نظر من مصداق روشنفکری در ایران وجود ندارد و تنها مفهوم آن هست. روشنفکر کسی است که پرسشی نو بکند و بحث جدید مطرح نماید. اگر یکی از این سؤالات را جلوی آنها بگذارید، می روند به دایرة المعارفها رجوع می کنند و مثلا لفظ modernity را پیدا می کنند و هر چه آنجا نوشته می آورند به شما تحویل می دهند. اینها صرفا تحصیل کرده اند، نه روشنفکر.

الان مساله ما این است که با طرح پرسشی نو بتوانیم اولا وضعیت خودمان را روشن کنیم; ثانیا از این تقلید مضاعف بیرون بیاییم و بدانیم که چیزی در عالم خارج هست که نمی توان به آن پشت کرد و ما در یک نسبتی با آن قرار داریم. تعریف این نسبت و مختصات اینکه من کجا هستم و آن کجاست و اینکه من به عنوان مجتهد امروز چه می توانم بکنم، به نظر من نقطه ثقل مرکزی و گره اصلی کار است. مشکل اساسی ما این است که آن مضمون جدیدی که از غرب وارد کردیم، در قالبهای ذهن ما ریخته شد. درست است که در دوران مشروطه، همه به این نتیجه رسیده بودیم که سنت هیچ است و به درد نمی خورد، ولی آنچه را که از قانون جدید غرب و از حکومت قانون جدید گرفته بودیم، در قالبهای حقوقی شرع ریختیم.

به نظر من، مساله ما مساله آگاهی است. آن چیزی که در مفهوم فلسفه جدید غربی نهفته است، آگاهی است. اینکه من از نت سخن می گویم، منظورم آن گونه سنتی است که آن را می فهمم; یعنی مجموعه ای از اندیشه نظری، مجموعه تولید مفاهیم و نظامهای نظری; منظور آن نظام اندیشگی است که از طریق آن دنیا را می فهمیم و از طریق آن با دنیا ارتباط برقرار می کنیم. این سنت در جایی تولید شده است; ما خود تولید نکرده ایم; بلکه آن را از یونان گرفته ایم و اندکی هم با ایران باستان تلفیق کرده ایم.

باید سنت را فهمید و آن را با زمان و آگاهی زمان متحول کرد. از قدیم به ما گفته اند فرزند زمان خود باش; فرزند خود را متناسب با زمان پرورش بده. جالب بودن سنتهای بزرگ و پیچیده در این است که برای ورود به سنت، در جاهایی نشانه هایی ارائه می دهند. فایده متفکران بزرگ در هر سنتی این است که آن نشانه ها را می توانند ببینند; ولی در سنت ما این نشانه ها جهت فقدان متفکران بزرگ دیده نمی شود و به همین دلیل به بن بست رانده می شویم. مشکل سنت این است که اگر فهمیده نشود، یا به بن بست رسیده است یا اینکه روی کنده درختش قارچ سمی رشد می کند. من اعتقادم این است که وضعیت جدید، مخصوصا در تحولات بیست ساله اخیر، قارچ سمی ای است که بر تنه سنت روییده است. دعوای من با تمامی جریان روشنفکری در ایران - اگر چنین چیزی وجود داشته باشد - در اینجاست که شما وقتی مجتهد نباشید، نمی توانید پرسش کنید. نه تقلید از مارکس و هگل و کانت کارساز است و نه اندیشه لیبرالی مثل جان لاک و مانند آن. شما باید ببینید آنها چه چیزی را مطرح کرده اند و پرسشهایشان چیست، تا بتوان آن پرسشها را به این تنه درخت زد. این تنه فعلا از خودش چیزی جز سم بروز نمی دهد.

اشاره

1. یکی از نکات قوت این گفتگو آن است که آقای طباطبایی با تامل در کار به اصطلاح روشنفکران، دریافته اند که این قشر گرفتار تقلید از غرب است و همان پاسخهایی را به مسائل مطروحه می دهند که غربیان داده اند و خود به اجتهاد و اندیشه ورزی نمی پردازند. به همین دلیل است که معتقد است روشنفکر واقعی در ایران نداریم. البته ایشان در نسبت دادن تقلید به علما و حوزه های علمیه تا حدی راه افراط را در پیش گرفته است. درست است که قشر وسیعی از علما نوآوری های کمتری دارند و بعضا با پرسشهای نوین مواجه نشده اند تا پاسخهایی مناسب از سنت بیرون آورند، اما این بدان معنا نیست که حوزه ها بکلی از نوآوری و نواندیشی خالی اند. نادیده انگاشتن تلاشهای اجتهادی حوزه های علمیه، بویژه در ده ساله اخیر و تولیدات فکری جدید دانشمندان دینی، یا ناشی از بی اطلاعی است و یا از سر بی مهری. اگر نگوییم حوزه ها اینک در مقام نظریه پردازی و پاسخ دهی به پرسشهای نوین و پرسش سازی موفقیتهای زیادی دارند، دست کم می توان گفت که حرکت پرجوشی را در این زمینه آغاز کرده اند و می توان انتظار داشت در سالیانی نزدیک شاهد ثمرات مفید این مجاهدتهای علمی باشیم.

2. یک اشکال اساسی در این گفتگو این است که نه پرسش کننده و نه پاسخ دهنده، هیچ کدام در هدف بودن تجدد تردیدی نکرده و آن را به صورت یک اصل مسلم تلقی به قبول کرده اند; گویی سرنوشت محتوم تاریخ بشر این است که دنیای جدید را با تمام لوازم آن بپذیرند و دیر یا زود به درون آن گام نهند و آنچه بر عهده آنهاست فقط این است که آگاهانه پرسشهای دنیای جدید را برای خود مطرح کنند وپاسخهای مناسب را دریابند. اما سؤال اساسی تر این است که آیا هیچ راه دیگری پیش پای بشریت نیست؟ آیا مثلا لیبرالیسم و حاکمیت اندیشه تجربی نهایت تاریخ بشر است؟ آیا هیچ مدینه فاضله دیگری قابل تصور نیست که زشتیهای دنیای جدید را نداشته باشد، آسایش و آرامش بیشتری برای بشر به ارمغان آورد و امید و نشاط را در او افزایش دهد؟ به نظر می رسد جامعه دینی آرمانی چنین جامعه ای باشد.

3. آقای طباطبایی اجتهاد را در این می داند که به هنگام دادن پاسخها، از غرب یا از سنت تقلید نکنیم; اما در اصل پرسشها هیچ تجدید نظری را لازم ندانسته است. وی دو نوع تقلید را بر می شمارد که هر دو مربوط به مقام پاسخ دادن است: یکی تقلید از متقدمان و دیگری تقلید از دنیای جدید; اما به نظر می رسد که خود ایشان در دام یک تقلید دیگر گرفتار است و آن تقلید در پرسش است. ایشان معتقد است که باید همان پرسشهایی که برای جهان غرب مطرح شد و آنان را غافلانه به دنیای جدید کشاند، برای ما نیز مطرح شود و ما آگاهانه مسیر شدن به سوی دنیای جدید را طی کنیم. تنها تفاوت ما با آنها این خواهد بود که آنان این مسیر را غافلانه طی کردند و ما باید آگاهانه طی کنیم. وی هیچ دلیلی اقامه نکرده است که نشان دهد آن سؤالات، جزء سؤالات مشترک بشری است و لامحاله باید برای ما نیز مطرح شوند. اگر هم این نکته را بپذیریم که بخشی از سؤالات آنها نیز برای ما مطرح خواهند بود یا حتی همه آن سؤالات نیز برای ما مطرح خواهند بود، اما جای این پرسش باقی است که آیا ما هیچ سؤال نوی نمی توانیم مطرح کنیم؟ آیا ما نمی توانیم سؤالات دیگری را پیش پای دنیای جدید بگذاریم؟ چرا نباید در مقام طرح سؤال اجتهاد کرد؟ چرا نباید در هدف دانستن تجدد تردید کرد؟

البته آقای طباطبایی یک جا در تعریف روشنفکر گفته است: «روشنفکر آن کسی است که پرسشی نو بکند و بحث جدید مطرح نماید.» اما در توضیح مرادش از این سخن، بحث را به اینجا کشانده است که در مقام پاسخ به سؤالات نباید همان پاسخهایی را آورد که دنیای غرب داده است; یعنی تقلید در مقام پاسخ را نفی کرده است، نه تقلید در مقام پرسش: «نه تقلید از مارکس و هگل و کانت کارساز است و... شما باید مجتهد باشید و دستی اینجا داشته باشید که بفهمید آنها چه چیزی را مطرح کرده اند و پرسشهایشان چیست تا بتوان آن پرسشها را به این تنه زد.»

4. یک نکته اساسی در نگاه آقای طباطبایی به مساله سنت و تجدد در ایران این است که اولا، چنان که گذشت، ایشان تجدد را هدف حرکت ایران می داند و ثانیا معتقد است که باید سؤالات دنیای جدید را به تنه درخت خشکیده سنت زد تا جوانه های تازه بزند و ثالثا آنچه پیش از این در این کشور رخ داده است، گرفتار دو عیب و ایراد اساسی است: یکی اینکه تحصیل کردگان ما پاسخ سؤالات را از سنت نخواسته اند، بلکه از فرهنگ غرب خواسته اند; دوم اینکه پاسخها را در قالبهای ذهنی خاص ایرانی ریخته اند. مراد وی از قالبهای ذهن ایرانی، قالبهای دینی و شرعی است; رابعا، راه حل مساله را این می دانند که بر پایه سنت یونانی و ایران باستانی به سؤالات دنیای جدید پاسخ دهیم.

سنت در نگاه ایشان دو وجه دارد که یکی فاسد و معیوب است و دیگری نیک. هنگامی که در مقام نقد قرار می گیرند و اشکالات گذشته را بر می شمارند، سنت را برابر با دین و شرع می گیرند و می گویند: «سنت همچون هوایی است که ما را فرا گرفته و حتی بی دینان ما نیز شرعی فکر می کنند. شاهدش نیز دوران مشروطه است که وقتی بی دینان ما خواستند قوانین غربی را بیاورند، آن را در قالبها شرعی ریختند» (که به نظر ایشان این امر موجب خرابی آن شد). از سوی دیگر، هنگامی که در مقام توصیه به روشنفکران - اگر داشته باشیم - قرار می گیرند و می گویند باید سؤالات جدید را به کنده سنت بزنیم تا جوانه زند، سنت را طوری معنا می کنند که در آن از دین و مذهب خبری نیست. می گویند: «این سنت در جایی تولید شده است; ما خود تولید نکرده ایم; بلکه آن را از یونان گرفته ایم. مسیحی ها هم به نوعی از یونان گرفته اند و با خود تلفیق کرده اند و ما مسلمانان به نوعی دیگر. البته ما هم آن را اندکی با ایران باستان تلفیق کرده ایم.» در تولید سنت، نقش اصلی از آن یونان است و نقش فرعی از آن ایران. دین هم تنها به صورت یک قالب و شکل است که گاهی یا همیشه مزاحم است. گویی دین در تولید اندیشه، دست کم برای ما ایرانیان، نقشی نداشته است. قضاوت در این باره را به خوانندگان محترم می گذاریم که خود قیاس گیرند که جهان بینی ما ایرانیان تا چه حد جهان بینی توحیدی و الهی است و چه اندازه جهان بینی ثنوی یا شرک آلود مربوط به یونان و ایران باستان است و اندیشه ورزی دانشمندان ایرانی در طول تاریخ چهارده قرنی خود چه اندازه برپایه اندیشه های ایمانی بوده و چه اندازه بر پایه فلسفه های یونانی یا ایرانی. البته منکر نقش این فلسفه ها نیستیم; بلکه سخن بر سر تعیین میزان دخالت آنها در تولید سنت است.

5. یکی از شگردهای حمله به اندیشه دینی و سنت فکری حاکم بر ایران، یعنی اندیشه شیعی، این است که به طور غیرمستقیم و از طریق مشابه سازی آن را بکوبند. یک نمونه برجسته چنین شگردی در این گفتگو به کار برده شده است. آقای طباطبایی، ویلیام اکامی را پیشرو اندیشه تجدد در عالم مسیحیت می داند و می گوید: «ویلیام اکامی بر آن بود که مسیحیت، دیانت آزادی و قانون مسیح، قانون آزادی است و این دیانت و قانون آزادی، با اعمال ولایت مطلقه منافات دارد; زیرا در دیانت عیسی مسیح، کسی بر کسی ولایت ندارد.» به تعابیر ذکرشده دقت کنید: «ولایت مطلقه، آزادی »، «منافات ولایت مطلقه با آزادی.» از این روشنتر چند سطر پایینتر است که می گویند: «از نظر او [ ویلیام اکامی]، نظریه ولایت مطلقه [ پاپ]، نظریه ای رافضی و برای همه مسیحیت پرمخاطره است.» کسی که در فضای مباحث فرهنگی ایران باشد، براحتی میان «نظریه ولایت مطلقه پاپ » و «نظریه ولایت مطلقه فقیه » مشابه سازی می کند. همچنین گذاشتن نام «رافضی » بر روی این نظریه که تداعی کننده اندیشه شیعی است، این مساله را تقویت می کند. براستی آیا می توان باور کرد که کاربرد چنین اصطلاحاتی که در فرهنگ شیعی و اسلامی بار معنایی خاصی دارند، در مورد فرهنگ مسیحیت، بدون هیچ قصدی بر مشابه سازی صورت گرفته است؟ آیا نمی خواسته اند از این طریق و به طور غیرمستقیم به نوع نگاه شیعی به جهان و جامعه حمله کنند و آن را برای کل جهان اسلام خطرناک جلوه دهند؟ این روش مانند کاری است که برخی سیاسیون در مشابه سازی «ولایت مطلقه فقیه » با «حکومت مطلقه » انجام می دهند. «حکومت مطلقه » اصطلاحی است برای اشاره به حکومتهای استبدادی ای نظیر فاشیسم و نازیسم; در حالی که ولایت مطلقه فقیه را بر هیچ مبنایی نمی توان حکومتی استبدادی دانست; زیرا دو تفاوت عمده میان آنها وجود دارد: 1) حکومت استبدادی ضابطه پذیر نیست; در حالی که ولایت فقیه براساس ضوابط شرع و مصلحت باید عمل کند; 2) حکومت استبدادی نظارت پذیر نیست; در حالی که ولایت فقیه مورد نظارتی ثمربخش قرار می گیرد. وظیفه نظارتی خبرگان و آحاد امت اسلامی، تحت هیچ شرایطی تعطیل بردار نیست.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان