مقدّمه
از خود بیگانگی، یکی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است که در رشته های گوناگون علوم انسانی از جمله جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی مورد توجه قرار گرفته است. مفهوم «alienation» که دز زبان فارسی به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، عنوانی است کلی برای بسیاری از دردهای فردی و اجتماعی انسان؛ و به دلیل همین کلیت، مفهومی است بسیار مبهم. به عبارت دیگر، وقتی همه مشکلات را زیر یک عنوان کلی خلاصه می کنیم، در واقع روشن نیست که درباره چه مشکلی بحث می کنیم. برای مثال، وقتی می گویم: «فلانی بیمار است» چیزی که از این تعبیر دستگیرمان می شود، این است که حال این شخص خوب نیست؛ یعنی آن گونه که باید باشد نیست. اما اینکه چه مشکلی برای او پیش آمده، یا چه اختلالی در مزاج او رخ داده، که موجب این وضع شده است و چگونه می توان با ایجاد تغییراتی در مزاج او زمینه بهبودی او را فراهم نمود، مشخص نیست. بر همین اساس است اگر فردی دچار از خودبیگانگی شده باشد. سؤال می شود چگونه این مشکل یا بیماری به وجود آمده، راه حل و یا درمان آن چیست؟ چرا بسیاری از انسان ها به این درد مزمن مبتلا هستند؟ راه های پیشگیری از آن کدام است؟ چه اقداماتی باید در زندگی انسان صورت گیرد تا به رفع آن منجر شود؟ مجموعه سؤالاتی از این دست و پاسخ به این پرسش ها، مستلزم بررسی مفهوم از خودبیگانگی، تبیین دیدگاه های مختلف درباره آن و در نهایت، ارائه راه کارهایی برای پیشگیری یا درمان آن می باشد. ابتدا به بررسی مفهوم از خودبیگانگی می پردازیم:
بررسی مفهوم از خودبیگانگی
واژه «alienation» که در زبان فارسی غالبا به «از خودبیگانگی» ترجمه شده است، در فلسفه غرب سابقه طولانی دارد. ریشه این اصطلاح کلمه لاتینی «alius» به معنای «دیگر» است. پسوندen در زبان لاتینی صفت ساز است. بنابراین، «alien» به معنای منسوب به دیگری است. از صفت alienفعل alienate ساخته شده است، به معنای «از آنِ شخص دیگر کردن» یا به عبارت واضح تر، «انتقال به غیر». سپس از این کلمه، اسم فعل alienationبه معنای «انتقال به غیر» (الیناسیون) ساخته شده است. مورد استعمال اصلی آن مناسبات حقوقی است به معنای سلب حقی از یک شخص و انتقال آن به شخصی دیگر. اما با گذشت زمان، این مفهوم آن قدر توسعه پیدا کرده، که در جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی کاربرد دارد. در روان شناسی و روان پزشکی، الیناسیون عبارت است از حالت ناشی از اختلال روانی یا به اصطلاح، «روانی» بودن.(1) البته این معنا نیز با مفهوم حقوقی کلمه ارتباط دارد؛ زیرا از یک سو بیمار روانی، شخصی است که سلامت عقل خود را از دست داده است (عقل از او سلب شده است)، و از سوی دیگر، قانون پاره ای از حقوق چنین شخصی را سلب می کند و به ولیّ یا وارث او انتقال می دهد. این همان مفهوم قضایی «حجر» است. بنابراین، «فرد الینه» از جهت قضایی معادل «محجور» خواهد بود.(2) پس از بررسی مفهوم «الیناسیون»، نگاهی کوتاه به سیر تاریخی آن، به ویژه در فلسفه غرب، می اندازیم.
دورنمای تاریخی از خودبیگانگی
واژه از خودبیگانگی در طول تاریخ گاهی مفهومی با بار ارزشی مثبت و گاهی نیز بار ارزشی منفی و ضد ارزش داشته است. آنچه در محافل علمی و فرهنگی مطرح و در اینجا مدّنظر است، کاربرد منفی آن است. اما به دلیل اینکه در گذشته این واژه بیشتر با بار ارزشی مثبت مورد استفاده قرار گرفته است، اشاره ای کوتاه به معنای مثبت آن می کنیم.
الیناسیون یا از خودبیگانگی به معنای مثبت یعنی وارستن از خود یا از خود بی خود شدن است. از این رو، به معنای خَلْسه یا وجد و حال عرفانی است.(3) اگر الیناسیون را به این معنا در نظر بگیریم، در واقع یک روش عرفانی (mystic) است برای رسیدن به دانش حقیقی. در این صورت، در مقابل روش عقلانی قرار می گیرد. در روش عقلانی انسان می کوشد با تحلیل و ترکیب مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، ولی در روش عرفانی، عارف برای رسیدن به حقیقت سعی می کند از خویشتن خویش بیرون آید و حقیقت را در خود حقیقت درک کند. بنابراین، تجربه عرفانی به معنای توضیح (explanation) رازهای نهفته هستی نیست، بلکه به معنای رفتن در دل این رازها و پذیرفتن آن ها به همان صورت سر بسته است. به همین دلیل است که در عرفان ایرانی، در ستایش بیخودی و بیهوشی و نکوهش عقل و هوش مطالب فراوانی بیان شده است.
تاریخ این نحوه تفکّر در غرب نیز از دیر زمان وجود داشته است؛ هم در ادیان بسیار کهن و هم در نظرات برخی از قدیمی ترین فلاسفه غرب (یونان). در اینجا به عنوان شاهد، نمونه هایی را به اختصار ذکر می کنیم:
فیلون اسکندرانی (حدود 40 م) این رگه عرفانی و شهودی را داخل در فلسفه و دیانت یهودی می کند. در «سفر خروج» چنین آمده: «موسی به خدا گفت: اینکه چون نزد بنی اسرائیل برسم و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است و از من بپرسند که نام او چیست، بدیشان چه بگویم که خدا به موسی گفت: هستم آنکه هستم و گفت به بنی اسرائیل چنین بگو: اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.»(4) تعبیر فیلون از این عبارت آن است که خدا می گوید: ماهیت من هستی است و هستی قابل توصیف و بیان نیست؛ یعنی ذات خداوند را نه با اندیشه تحلیلی، بلکه با مراقبت عرفانی جذبه، با بیرون آمدن از خویشتن می توان دریافت، و کسانی را که نمی توانند این حال بی خویشتنی را درک کنند، «ساکنان همیشگی تاریکی اند» و سخنان کسانی که «در روشنایی زندگی می کنند» باور ندارند.(5)
در فلسفه نوافلاطونی قرن سوم نیز در آثار فلوطین (205270 م) این تعبیر به کار برده شده است. او نیز راه دستیابی به دانش حقیقی را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوی مطلوب می داند.(6) چنانکه می بینیم در فلسفه اشراقی و در یهودیت و مسحیت قرون وسطایی و در عرفان ایران و به طور کلی در تفکر شهودی، بی خویشتنی یا از خود بیگانگی ارزش مثبتی است. اما در عصر جدید، بخصوص از زمان هگل (17701831) به این سو، مفهوم از خودبیگانگی یا بی خویشتنی معنای منفی پیدا می کند و تقریبا در همه حوزه های علوم انسانی، اعم از جامعه شناسی، روان شناسی، فلسفه و حتی روان پزشکی به عنوان یک آسیب و بحران که هویت انسانی را هدف قرار داده و او را نه تنها از مسیر کمال دور می کند، بلکه سلامتی انسان را نیز تهدید می نماید به کار رفته است. در اینجا برای آشنایی بیشتر با این مفهوم، به بیان فشرده برخی دیدگاه ها درباره از خودبیگانگی می پردازیم.
هگل و از خودبیگانگی
در فلسفه هگل دست یافتن به دانش حقیقی (دانش مطلق) به معنای بازیافتن خویشتن است. هگل نیز مانند فلوطین معتقد است که دانش به معنای یگانگی داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او این یگانگی با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل می شود، نه با بیرون آمدن از خویشتن. هگل بر این بارو است که اندیشه باید بر پای خود بایستند و متعلق خود (دانسته عین) و در نتیجه، دانش مطلق، حاصل شود. اما جذب دانسته در داننده به این معناست که داننده ساختگار دانسته را بشناسد و از آنچه در درون آن می گذرد سر در آورد. یعنی داننده دَرِ صندوقچه اسرار را باز کند و محتوای آن را بیرون ریزد. بدین ترتیب، اسراری باقی نمی ماند؛ نتیجه روش فلسفی یا تحلیلی توضیح اسرار است، و در نتیجه، نفی اسرار. این محور مرکزی اختلاف فلسفه هگل با تفکر شهودی است و گردش مفهوم بی خویشتنی از قدیم به جدید و از مثبت به منفی بر این محور صورت می گیرد.
بنابراین، مفهوم بی خویشتنی در عصر جدید و به ویژه در دست هگل وارونه می شود. هگل مفهوم از خودبیگانگی را درحوزه های مختلف از جمله در حوزه دین به کار می برد و از مجموعه سخنان وی بر می آید که وی دین را یکی از عوامل از خودبیگانگی انسان به معنای منفی آن می داند. هگل می گوید: دو نوع قانون داریم: 1. قانون طبیعی؛ 2. قانون وضع شده. وی دین را مجموعه ای از قضایا می داند که از ناحیه مرجعی وضع شده و ما ملزم به تبعیت از آن هستیم و مبنای چنین دینی را اعتبار و اقتدار آن مرجع می داند نه تشخیص عقل. به نظر هگل، یهودیت یک چنین دینی است. هگل می گوید: پذیرفتن دین یعنی پذیرفتن قوانین وضعی و مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود. هگل این وضع را «بریدن» یا «فصل شدن» انسان از طبیعت خود می داند؛ زیرا در این حالت دیانت انسان که تعیین کننده رفتار اوست از طبیعت او نمی جوشد، بلکه از بیرون بر او تحمیل می شود.(7) هگل جوهر از خودبیگانگی را در این نکته نهفته می بیند که فرد انسان احساس می کند حیات شخصیت فردی او خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد. وی پایان از خودبیگانگی را عصر روشنگری می داند که حقایق تقویت کننده بیگانگی کاهش می یابد. انگیزه خارجی امری عینی و صددرصد محسوس و ملموس می شود و دولت و سازمان دینی دیگر حقایقی هراس انگیز و اضطراب آفرین نیستند، بلکه بخشی از عالم مادی هستند که در معرض بررسی و تحقیق علمی قرار می گیرند.(8)
هگل به از خودبیگانگی در حوزه اقتصاد نیز عنایت داشته و معتقد است تقسیم کار و تنوع آن انسان را از اینکه نیازهای خود را تأمین کند و به آنچه تولید می کند نیازمند باشد، دور می سازد و سبب اعتماد انسان به غیر خود (انسان های دیگر و صنعت و فن) و پیدایش نیرویی برتر از انسان و حاکم بر او می شود که از حیطه قدرت او خارج است و آن موجود بیگانه بر او مسلّط می شود.(9)
فوئرباخ و از خودبیگانگی
فوئرباخ، که در حقیقت واسطه فکری میان هگل و مارکس است، از خودبیگانگی هگل را در دین مطرح کرده است. فوئر باخ، که یک فیلسوف ماتریالیست است، دین را عامل بزرگ از خودبیگانگی انسان می شمارد.(10) وی معتقد بود که آدمی حق، محبّت و خیر را می خواهد و چون نمی تواند آن ها را تحقق بخشد، آن ها را به موجودی برتر، یعنی نوع انسان که آن را «اللّه» می نامد، نسبت می دهد و در وجود خدایی با این صفات مجسّم می سازد و به این طریق از خود بیگانه می شود. به همین دلیل، وی دین را مانعی در راه پیشرفت مادی، معنوی و اجتماعی انسان تلقّی می کند. وی معتقد است که انسان در سیر خود برای رهایی از دین و به تعبیری از خودبیگانگی، سه مرحله را گذرانده یا باید بگذراند: در مرحله نخست، خدا و انسان در دامن دین به هم آمیخته بودند؛ در مرحله دوم، انسان از خدا کناره می گیرد تا روی پای خود بایستد و مرحله سوم، که فوئرباخ همه را به سوی تحقق بخشیدن به آن فرا می خواند، مرحله علم انسانی است که انسان ماهیت خود را باز می یابد، مالک جوهر خویش می شود، نوع انسانی خدای انسان می گردد و به جای رابطه خدا و انسان، رابطه نوع انسانی و انسان مطرح می شود.(11)
مارکس و از خودبیگانگی
کارل مارکس برای «کار» بالاترین ارزش را قایل است و می گوید: «انسان در روند کار، خود را می سازد و سرشت نوعی خود را به جا می آورد. بنابراین، زیستن یعنی کار کردن. به همین دلیل، مارکس کار را «تجلّی زندگی» می نامد.(12) این تجلّی از زندگی ممکن است موجب «بیگانگی از زندگی» شود. این مشکل زمانی پیش می آید که انگیزه کار نه «نیاز درونی»، بلکه «نیاز بیرونی» و «اتفاقی» باشد؛(13) یعنی وقتی که انسان ناچارباشد برای ادامه حیات خود، کار خود را و در واقع، خویشتن خود را مانند کالا بفروشد. کارل مارکس می گوید: «انسان از طریق الوهیت و ایدئولوژی "خود حقیقی اش" را تحقق نمی بخشد، بلکه از طریق اتحاد با جهان به وسیله کار خلّاق، فعالیّت سازنده، و روابط اجتماعی عینی و هماهنگش، ذات خود را محقق می سازد.»
مارکس بر این باور است که دین و آموزه های دینی یکی از موانعی است که در مسیر خود شکوفایی کامل انسان قرار دارد و عامل از خودبیگانگی او می شود؛ به این بیان که دین با دادن وعده و وعیدهای اخروی جلوی حرکت توده های مردمی را می گیرد و نمی گذارد انسان ها در مقابل حکومت های استبدادی قیام کنند و از انسان یک موجود خیالی می سازد و هیچ گاه انسان به هویت حقیقی خودش دست نمی یابد و به این صورت از حقیقت خود فاصله می گیرد و از خود بیگانه می شود. مارکس راه نجات انسان ها را از خودبیگانگی، مقابله با دین و از بین بردن دین می داند.
علاوه بر سه متفکر مذکور، توماس هابز (Tomas habbes)، بندیک اسپینوزا (Bendict spinozsa)، جان لاک (John Locke)، ژان ژاک روسو (jean jacuess Rousseau)، ماکس شلر (Max scheler)، یوهان فیخته (Johann Fichte)، ولفونگ گوته (Wolfgang goethe)، ویلهلم ون هامبولت (Wilhelm von humboldt)، سورن کی یر که گورد (Soern kier kegoard) و پل تیلیخ (Paul Tilhich) از اندیشمندانی هستند که به مسئله از خودبیگانگی پرداخته اند.(14)
بررسی و ارزیابی
تأمّلی کوتاه درباره سیر تاریخی مفهوم از خودبیگانگی در فلسفه غرب و بدون تردید، پرداختن به مسئله «از خودبیگانگی» توسط اندیشمندان غربی به ویژه در سده هجدهم و نوزدهم میلادی نشان می دهد که این مسئله یکی از مهم ترین مسائل انسان شناختی است. در واقع، یکی از دردهای مزمن و خطرناکی است که انسانیت انسان را تهدید می کند و حداقل فایده آن هشداری است به همه انسان ها و رهبران فکری و فرهنگی جامعه بشری. اما تبیینی که اندیشمندان غربی از این مسئله ارائه نموده اند، از نظر متفکّران ما به جدّ مورد نقد و بررسی است؛ زیرا ما دین را مانع از خودبیگانگی می دانیم، در حالی که آن ها دین را عامل از خودبیگانگی انسان می دانند. وجه مشترک بیشتر این متفکران، به ویژه هگل، فوئرباخ و مارکس در زمینه رابطه دین و از خودبیگانگی، آن است که هر سه دین را به عنوان یکی از مهم ترین علل از خودبیگانگی بشر می دانند و بر این باورند که تا بشر دین را کنار نگذارد، نمی تواند خویشتن خویش را بازیابد؛ زیرا آن ها دین را حاکم بر اندیشه بشری می دانند و معتقدند پذیرش دین یعنی مقهور اراده غیر شدن و بیرون آمدن از امتداد وجودی خود.
نقد و بررسی این دیدگاه ها به صورت تفصیلی از حوصله این نوشتار خارج است، اما به برخی از اشکالات اساسی آن ها اشاره می کنیم:
1. تقریبا در همه این دیدگاه ها به ویژه در سه دیدگاهی که بیان شد، این مطلب به چشم می خورد که انسان را تنها در زندگی مادی این جهانی خلاصه می کنند و دیگر ساحت های وجودی انسان را نادیده می گیرند. حال آنکه، انسان موجودی است چند ساحتی که در جای خود این مسئله به صورت مستدل به اثبات رسیده است.(15)
2. بیشتر این دیدگاه ها، خدا را موجودی ساخته ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه بشر می دانند. این ادعا فاقد پشتوانه استدلالی و برهانی است و در جای خود به اثبات رسیده که خدا یک موجود خیالی ساخته ذهن بشر نیست، بلکه موجودی واقعی و حقیقی است که همه عالم هستی مخلوق، نیازمند و عین ربط به او هستند. به نظر می رسد، با فرو ریختن این دو مبنا کلیه تحلیل های مبتنی بر آن از بین می رود. به اعتقاد ما ریشه ها و عوامل پیدایش مسئله «از خودبیگانگی» به عنوان یک مشکل را باید در تعالیم و ادیان آسمانی جست وجو کرد و ادیان الهی پیش از هر متفکری به این مسئله پرداخته اند و همواره با بیان های گوناگون به انسان ها هشدار داده اند که از این بیماری خطرناکی که انسانیت آن ها را تهدید می کند، غفلت نورزند. بنابراین، ما در ادامه بحث مسئله از خودبیگانگی را از دیدگاه اسلام و روان شناسی مورد بررسی قرار می دهیم، سپس راه کارهایی برای پیش گیری و درمان آن ارائه می نماییم.
اسلام و مسئله از خود بیگانگی
بی تردید همه ادیان آسمانی، به ویژه اسلام، برای هدایت انسان در مسیر کمال و دگرگون کردن و تعالی بخشیدن به هویت انسان آمده اند. در میان همه موجودات جهان هستی فقط انسان است که قابلیت این دگرگونی را دارد. انسان می تواند با اراده و اختیار خود راه تعالی بخشیدن به هویت خویش را برگزیند و یا اینکه هویت واقعی خویش را با علم و آگاهی بیابد یا از خود غافل شود و خود را فراموش کند و تا سرحد از خودبیگانگی پیش رود. با این فرض، همه ادیان الهی برای انسان هویتی در نظر گرفته اند(16) که هم امکان رشد و تعالی دارد و هم امکان سقوط و انحطاط. از این رو، می توان گفت: ادیان آسمانی پیش از هر متفکری مسئله خودفراموشی یا از خودبیگانگی را به عنوان خطری بزرگ که انسانیت انسان را تهدید می کند، مورد توجه قرار داده اند، و به بیان های مختلف نسبت به آن هشدار داده، مصادیق از خودبیگانگی و راه های پیشگیری و درمان آن را نیز ارائه نموده اند. اکنون این سؤال مطرح می شود که از منظر دین، هویت واقعی انسان چیست و چگونه انسان از هویت خود بیگانه می شود؟
هویت واقعی انسان از دیدگاه اسلام
در بینش اسلامی، حقیقت انسان را روح جاودانه او تشکیل می دهد و این حقیقت از خدا نشأت گرفته و به سوی او باز می گردد و به عبارت دیگر، انسان، هویت «از اویی و به سوی اویی دارد» «إِنَّالِلّهِ وَإِنَّا اِءلَیْهِ رَاجِعونَ»(بقره: 156). بنابراین، شناخت انسان بدون در نظر گرفتن هویت او و رابطه او با خدا میسّر نیست. از سوی دیگر، زندگی واقعی انسان در سرای دیگر، یعنی آخرت است و سعادت واقعی او نیز در عالم آخرت است که با تلاش های مخلصانه و توأم با ایمان خود در این دنیا آن را بنا می نهد.
قرآن و از خودبیگانگی
در قرآن کریم تعابیر متعددی درباره رابطه انسان با خویشتن مطرح شده است؛ مانند «خودزیانی» و «خود فراموشی»: «قَدْ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا کَانُواْ یَفْتَرُونَ»(اعراف: 53)؛ آن ها سرمایه های وجودی خود را از دست داده اند و معبودهایی که به دروغ ساخته بودند، همگی از نظرشان گم می شوند (نه راه بازگشتی دارند و نه شفیعانی.)
در جای دیگر می فرماید: «قُلْ إِنَّ الْخَاسِرِینَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ»(زمر: 15)؛ بگو زیانکاران واقعی آنانند که سرمایه وجود خویش را از دست داده اند. یا در جایی دیگر می فرماید: «نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ»(حشر: 19)؛ از خدا غافل شدند، پس خدا خودشان را از خوشان غافل ساخت. و تعابیری مانند: خودفروشی. در قرآن آمده: «بِئْسَمَا اشْتَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ» (بقره: 90)؛ آنچه خود را به آن فروختند بد چیزی است.
با کمی تأمّل در آیات مزبور این سؤال پدید می آید که مگر ممکن است انسان خود را ببازد؟ باختن از دست دادن است و نیازمند دو چیز است: یکی «بازنده» و دیگری «باخته شده». چگونه ممکن است انسان خود را ببازد و یا خود را از دست بدهد، آیا این تناقض نیست؟ همچنین مگر ممکن است انسان خود را فراموش کند و از یاد ببرد؟ انسان زنده همواره غرق در خود است، هر چیزی را با اضافه به خود می بیند، توجهش پیش از هر چیز به خود است، پس فراموش کردن یعنی چه؟
با توجه به آنچه درباره هویت واقعی انسان از دیدگاه قرآن بیان شد، پاسخ به این سؤالات روشن است؛ زیرا بسیاری از انسان ها خود حقیقی شان را فراموش کرده یا از آن غافل شده اند، خود حقیقی شان را فروخته و در ذات خویش دچار زیان شده اند. برای مثال، آنجایی که انسان واقعیت خود را همین «تن» می پندارد و هر چه می کند برای تن و بدن خود انجا می دهد، خود را گم کرده و فراموش کرده و ناخود را خود پنداشته است. به قول مولوی مَثَل چنین کسانی مَثَل کسی است که قطعه زمینی در نقطه ای دارد، زحمت می کشد و مصالح و بنا و عمله می برد آنجا را می سازد، رنگ و روغن می زند و به فرش ها و پرده ها مزیّن می نماید، اما روزی که می خواهد به آن خانه منتقل شود یک مرتبه متوجه می شود که به جای قطعه زمین خود، یک قطعه زمین دیگر که اصلاً به او مربوط نیست و متعلق به دیگری است ساخته و آباد کرده است، ولی زمین خودش خراب به کنار افتاده است.
در زمین دیگران خانه مکن |
کار خود کن کار بیگانه مکن |
کیست بیگانه جز تن خاکی تو |
کز برای اوست غمناکی تو |
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی |
گوهر جان را نیابی فربهی.(17) |
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در بیانی بسیار جالب و عمیق، که بیانگر همین خود گُم کردگی و از خودبیگانگی است، می فرماید: «عجبت لمن ینشد ضالته و قد اضل نفسه فلا یطلبها»؛
(18) تعجب می کنم از کسی که در جست وجوی گمشده اش برمی آید و حال آنکه، «خود» را گم کرده و در جست وجوی آن برنمی آید.
از خودبیگانگی و فراموش کردن خود منحصر به این نیست که انسان درباره هویت و ماهیت خود اشتباه می کند و مثلاً خود را با بدن جسمانی خود اشتباه بگیرد، بلکه هر چیزی که انسان را از مسیر تکامل فطری اش باز دارد یا از آن مسیر منحرف کند، موجب نوعی از خود بیگانگی می شود.
علل از خودبیگانگی
1. اهداف و غایات انحرافی
یکی از عواملی که انسان غیر خود را خود می پندارد و در نتیجه، خود واقعی را فراموش می کند و از دست می دهد، اهداف و غایات انحرافی است. انسان هر غایت انحرافی که انتخاب کند در حقیقت آن را به جای «خود» واقعی گذاشته و این نه تنها موجب بیماری «از خودبیگانگی» می شود، بلکه کار به جایی می رسد که ماهیت و واقعیت انسان مسخ می گردد و مبدل به آن چیزی می شود که به آن دلبسته است.
به قول شاعر:
گر در طلب گوهر کانی، کانی |
ور در پی جست وجوی جانی، جانی |
من فاش کنم حقیقت مطلب را |
هر چیز که در جُستن آنی، آنی.(19) |
انسان به هر چیزی که عشق بورزد با او محشور می شود: «من احب حجرا حشره الله معه»؛
(20) هر کس هر چه را دوست داشته باشد، حتی اگر آن چیز سنگ باشد، با آن محشور می گردد.
2. خود کم بینی؛ اصالت دادن به دیگری
هر انسانی تصویری از خویشتن خویش دارد. به قول روان شناسان هر فردی یک «خودپنداره» (Self- consept) از خود دارد. اگر خودپنداره انسان ضعیف باشد، وقتی در مقابل دیگران یا چیزهای دیگر قرار می گیرد خود را می بازد یا خود را فراموش می کند و اصالت را به دیگری می دهد و در ارزیابی ها، احساس دردها و سایر امور، دیگری را اصل قرار می دهد و امور خود را بر اساس آن می سنجد. قرآن شخصیت رباخواران را این گونه توصیف می کند: «الَّذِینَ یَأْکُلُونَ الرِّبَا لاَ یَقُومُونَ إِلاَّ کَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَالُواْ إِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبَا وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا...»(بقره: 275)؛ آنان که ربا می خورند، برنمی خیزند (اقدام به کاری نمی کنند)، مگر مانند برخاستن کسی که شیطان او را در اثر تماس آشفته می کند (تعادل او را بر هم می زند). این حالت از آن رو است که رباخواران گفتند: همانا خرید و فروش مانند رباست.
قطع نظر از دیدگاه هایی که مفسّران درباره این آیه دارند، این آیه ربط وثیق به بحث از خودبیگانگی دارد؛ به این بیان که انسان از خودبیگانه که به دیگری اصالت می دهد برای شئون دیگری هم اصالت قایل است و در همه مسائل و فروع و ابعاد، اصالت را به غیر می دهد. از دید انسان رباخوار اصالت با ربارخواری است و خرید و فروش هم مانند رباست. در واقع، او چنین می اندیشد که ربا هیچ اشکالی ندارد، بلکه راه درست به دست آوردن سودْ رباخواری است نه خرید و فروش. خرید و فروش هم به دلیل تشابه با ربا در سودآوری تجویز می شود! در واقع، انسان رباخوار از جاده کمال واقعی و فطری خود خارج شده و نه تنها از خود واقعی اش دور شده، بلکه انسان را حیوانی پنداشته که هر چه بیشتر بتواند سود به دست آورد و از دنیا بهره مند باشد، کامل تر است و به هدف نزدیک تر. رباخواری مصداق کامل این بهره مندی است.(21)
انواع از خودبیگانگی
به طور کلی، از خودبیگانگی را به دو نوع فردی و اجتماعی می توان تقسیم کرد. به عبارت دیگر، گاهی هویت فرد دچار بحران می شود و گاهی جامعه ای دچار فقدان هویت می گردد و به از خودبیگانگی مبتلا می شود، به گونه ای که جامعه ای دیگر را خود می پندارد و جامعه ای دیگر را اصل قرار می دهد. هر کدام از خودبیگانگی فردی و اجتماعی نمودها و پیامدهایی دارد که به طور اختصار به آن ها اشاره می شود:
نمودها و پیامدهای از خودبیگانگی
عدم تعادل روحی
فردی که از خود بیگانه می شود، کنترل خود را از نظر روانی از دست می دهد و در واقع، عنان زندگی خود را به دست دیگری می دهد؛ زیرا هر فرد با ساختار وجودی منحصر به فرد خود اقتضائات خاص خودش را دارد. وقتی فرد دیگری را خود پنداشت، به دلیل اینکه حرکت ها و رفتارهای دیگری با مقتضای وجود او سازگار نیست، دچار عدم تعادل و آشفتگی روانی می شود. علاوه بر اینکه، آن دیگرانی که خود قرار داده، می توانند افراد متعددی باشند و طبعا این افراد متعدد خواست های متضاد و دست کم، گوناگونی دارند و موجب می شوند که تعادلِ انسانِ از خود بیگانه بر هم خورد. قرآن کریم افراد مشرک را از مصادیق افراد از خود بیگانه می داند، می فرماید: «أَ أَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ» (یوسف: 39)؛ آیا خدایان پراکنده بهترند یا خدای یگانه ای که بر همه چیره است؟ همچنین قرآن رفتار انسان رباخوار را چونان انسان مصروع دانسته که از تعادل برخوردار نیست و عدم تعادل در رفتار او ناشی از عدم تعادل روحی و افکار غلط او می داند.
ناتوانی در استفاده از ظرفیت ها توانشی و انگیزشی
کسی که دچار بیماری از خودبیگانگی می شود، در واقع خود را محدود به آن موجودی که به جای خود واقعی قرار داده می کند و تسلیم خواسته های آن می شود. قرآن یکی از مصادیق از خودبیگانگی را کفر می داند: «ذَلِکَ بِأَنَّهُمُ اسْتَحَبُّواْ الْحَیَاةَ الْدُّنْیَا عَلَی الآخِرَةِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ أُولَئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ وَأُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ» (نحل: 107 و 108)؛ زیرا آنان زندگی دنیا را بر آخرت برگزیدند، خدا گروه کافران را هدایت نمی کند. آنان کسانی هستند که خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند.
بی تردید، انتخاب مسیر کفر و ترجیح دادن زندگی دنیا بر آخرت، انحراف از مسیر کمال حقیقی متناسب با فطرت است و نوعی از خود بیگانگی محسوب می شود و افرادی که زندگی حیوانی و حرکت در آن مسیر را انتخاب می کنند، خداوند بر دل ها و گوش هایشان مهر می نهد، به گونه ای که از درک حقیقت و گرایش به کمال واقعی غفلت می کنند. چنین انسان هایی حتی از حیوانات هم پست تر می شوند: «کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ.»(اعراف: 179) چنین انسان هایی نمی توانند از امکاناتی که در اختیار دارند، بهره صحیح ببرند. «لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا»(اعراف: 179)؛ آن ها دل دارند ولی درک نمی کنند، چشم دارند ولی (حقایق را) نمی بینند و گوش دارند ولی نمی توانند (سخن حق را) بشنوند.
در اینجا سؤالی مطرح می شود و آن اینکه آیا موحّدان و مؤمنان که خدا را حاکم بر خود و سرنوشت خود می دانند و خواست او را بر خواست خود ترجیح می دهند و تسلیم او هستند و به کلی خود را فراموش می کنند دچار از خودبیگانگی نیستند؟ در پاسخ باید گفت: همان گونه که قبلاً پیرامون هویت واقعی انسان بحث کردیم و به این مطلب اشاره شد که انسان هویت «از اویی و به سوی اویی» دارد و حقیقت و هویت او عین ربط به خداست، تسلیم خدا شدن، عین بازیافتن خویش است. خدا اصل ماست و ما با تسلیم خدا شدن، اصل خویش را باز می یابیم: «إِنَّالِلّهِ وَإِنَّا اِءلَیْهِ رَاجِعونَ»(بقره: 156) ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم.
اگر خود را بیابیم، خدا را می یابیم، اگر تسلیم او شدیم و خدا را یافتیم، خود را یافته ایم. با این نگاه، حدیث شریف «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و آیه شریفه «وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوااللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ»(حشر: 19) معنا و مفهوم جدیدی پیدا می کند.
از خودبیگانگی فرهنگی اجتماعی
آنچه تاکنون بیان شد، درباره از خودبیگانگی فردی بود، و اما گاهی جامعه یا ملتی به از خود بیگانگی مبتلا می شود و جامعه ای دیگر را خود می پندارد و گاهی اوقات ملتی از خود بیگانه می شود و از هویت ملی و فرهنگی خویش فاصله می گیرد و هویت فرهنگی جامعه ای دیگر را اصل قرار می دهد. این نوع از خود بیگانگی نیز معلول عوامل گوناگونی است و پیامدها و نمودهایی دارد که به اختصار بیان می کنیم:
1. موقعیت جغرافیایی
اینکه یک کشور از نظر جغرافیایی در چه موقعیتی قرار بگیرد، بسیار مهم است. مثلاً، کشور ما ایران از نظر جغرافیایی در موقعیتی قرار گرفته که در طول قرون گذشته معبر و پلی بین شرق و غرب بوده است و اقوام متمدن، نیمه متمدن و وحشی همواره از این معبر می گذشته اند و تداوم تاریخی و استمرار فرهنگی ما را در معرض از هم گسیختگی قرار می داده اند. از لحاظ موقعیت تمدن های بشری نیز سرزمین ما چنین موقعیتی را داشته و ایران یک واحه تنها یا یک قلعه بسته نبوده است، بلکه جزیره ای است که در قلب اقیانوس موّاج و مهاجم اندیشه ها، مذهب ها، ملیت ها و مدنیت های بزرگ نشسته است. طبیعی است چنین وضعیتی در عین حال که عامل بزرگ ثروت و وسعت فرهنگ و جهان بینی جامعه ما بوده است، در برخی مراحل تاریخی زمینه ای برای ضعف و به هم ریختگی فرهنگی جامعه ما نیز محسوب می شده است.
2. نظام اجتماعی و جغرافیای سیاسی
یک ملت و همچنین نوع حکومت های حاکم بر یک جامعه و نحوه برخورد این حکومت ها با ملت خود از یک سو، و تعامل آن ها با سایر حکومت ها از سوی دیگر، همه از جمله عواملی هستند که می توانند در از خودبیگانگی فرهنگی اجتماعی یک جامعه نقش داشته باشند. بیان عوامل دیگر در این مقاله کوتاه نمی گنجد.(22)
نمودها و پیامدهای از خودبیگانگی فرهنگی اجتماعی
ناتوانی در تشخیص دردهای اجتماعی: وقتی جامعه ای هویت فرهنگی اجتماعی خودش را از دست داد(23) و کسانی که نقش فرهنگ سازی در آن جامعه را به عهده دارند نیز به این درد مبتلا شدند، یعنی هویت جامعه دیگر را هویت جامعه خود پنداشتند و جامعه دیگر را اصل قرار دادند، مانند غرب زدگانی که امروز در جامعه ما وجود دارند؛ این ها به دلیل اینکه اصالت را به غرب می دهند، درد غرب را درد جامعه خود و درمان غرب را نیز درمان جامعه خود می پندارند. وقتی غرب مسئله ای را درد به شمار نیاورد، آن ها نیز می گویند: این مسئله ای که در جامعه ما به عنوان بحران به آن نگاه می شود، درد نیست؛ زیرا غرب این مسئله را مهم نمی داند؛ مثلاً، ارتباط نامشروع دختر و پسر، بدحجابی یا بی حجابی و انواع رفتارهایی که از نگاه اعتقادی و فرهنگی در جامعه ما به عنوان رفتارهای نابهنجار و یا دست کم یک معضل اخلاقی تلقّی می شوند، غرب زدگان که معتقدند راه پیشرفت ما این است که سراپا فرنگی شویم، این قبیل معضلات را درد نمی دانند؛ زیرا در غرب نیز این چنین است، بلکه این گونه مسائل را نشانه پیشرفت تلقّی می کنند! طبعا چنین کسانی مسائلی را به عنوان درد معرفی می کنند که در غرب به عنوان مشکل مطرح می شود. همین طور این گونه افراد از خودبیگانه راه حل هایی را که غرب برای حل مشکلات خود به کار می گیرد، دنبال می کنند و معتقدند که ما برای حل مشکلات جامعه خود باید همان راهی را طی کنیم که غرب آن را پیمود و پیشرفت جامعه خود را نیز در گرو تقلید از غرب می دانند. چنین افرادی همه ارزش ها، باورها، سنّت های دینی و حتی سنت های علمی را در شناخت جامعه، بحران ها و راه حل ها نادیده می گیرند و نتیجه این تقلید کورکورانه ناتوانی در تشخیص دردهای اجتماعی است و همچنین نسخه های غلط پیچیدن برای درمان دردها.
از هم گسیختگی و اضمحلال فرهنگی: جوامعی که فرهنگ بیگانه را بدون در نظر گرفتن سنت ها و باورداشت های جامعه خود به جای فرهنگ خودی می نشانند و در واقع، همه تار و پود فرهنگ خودی را از هم می گسلند، دچار یک سردرگمی و آشفتگی فرهنگی می شوند؛ زیرا همه نهادهای فرهنگی اصیل آن جامعه قدرت تأثیرگذاری و فرهنگ سازی خود را از دست می دهند. چنین جوامعی به جای تعامل فعّال با سایر فرهنگ ها منفعل می شوند و به جای انتخاب و اقتباس عناصر مفید از سایر فرهنگ ها، از فرهنگ بیگانه کپی برداری می کنند. علاوه بر آنچه بیان شد، به طور خلاصه می توان گفت: انحرافات اخلاقی و سقوط ارزش ها، خودباختگی، علم زدگی، انسان مداری، اصالت دادن به مادیات، فروپاشی نهادهای اجتماعی، به ویژه نهاد خانواده و خلاصه کردن پیشرفت و توسعه در رشد و پیشرفت فنّاوری، از پیامدها و از مظاهر نوین از خودبیگانگی جوامع انسانی در دنیای معاصر محسوب می شود.
راه های پیشگیری و درمان از خودبیگانگی
خودشناسی
اولین گام برای جلوگیری از غلتیدن در ورطه از خودبیگانگی فردی و اجتماعی و همین طور برای نجات از آن، خودشناسی و تنبّه است. علّامه اقبال در این باره می گوید: خودشناسی رشته اتصال اجزای جهان و نظام عالم هستی است. مراتب وجود و تعیّنات عالم با استحکام خودی و قوت ذات شخصیت نسبت مستقیم دارد. خودی با نیروی اراده و سازندگی و آفرینندگی جان می گیرد و بنیان آن از عشق و محبت مستحکم می شود. خودشناسی آدمی را بی نیاز، و دریوزگی و عرض حاجت پیش دیگران «خودی خویشتن» انسان را ناچیز و ناتوان می کند. اقبال علاوه بر خودشناسی، بر این باور است که جوهر خودی بر اساس خودشناسی و اعتماد به نفس و عشق و محبت و اراده استوار است و قادر است همه نیروهای پنهان و آشکار طبیعت را مسخر سازد.(24)
بازنگری اعمال گذشته
دومین گام برای رهایی از خودبیگانگی فردی و اجتماعی، بازنگری نقّادانه و همراه با تقوا نسبت به اعمال گذشته است. در واقع، بازنگری نقّادانه نوعی آسیب شناسی فردی و اجتماعی است. اگر فرد یا جامعه اعمالی را که انجام داده است مورد ارزیابی قرار ندهد، یعنی فرد محاسبه نفس نداشته باشد و در بُعد اجتماعی، نقاط ضعف و قوت نهادهای فرهنگی مورد ارزیابی قرار نگیرد و ترفندهایی که بیگانگان برای نفوذ فرهنگ خود انجام می دهند، مورد شناسایی قرار نگیرد، موجب فاصله گرفتن از هویت خویش و رنگ باختن فرهنگ خودی و در نهایت، از خودبیگانگی می گردد. قرآن مجید در این باره هشدار می دهد و می فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوااللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ» (حشر: 18و19)؛ ای کسانی که ایمان آورده اید تقوای الهی پیشه کنید و هر کسی در باب آنچه برای فردای قیامت پیش فرستاده بیندیشد و آن را بازنگری کند، و تقوای الهی پیشه کنید که خدا به آن چه انجام می دهید آگاه است وهمانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند آنان را از خویشتن خویش فراموش ساخت.
از آیات فوق، هم راه کار برای پیشگیری از خودبیگانگی و هم درمان آن ارائه شده است. در آیه اول، دو بار خداوند توصیه به تقوا می کند. یک بار در صدر آیه خطاب به مؤمنان می فرماید: «اتقو اللّه» و سپس در ذیل همان آیه دوباره می فرماید: «اتقو الله». خطاب اول، برای پیشگیری است؛ زیرا اگر همه رفتارهای فردی و اجتماعی انسان بر اساس تقوا باشد، یعنی انسان نه تنها خداوند را ناظر اعمال خویش بداند، بلکه او را حاکم بر خود و همه عالم هستی بداند، در این صورت، از ابتلا به از خودبیگانگی مصون می ماند و در واقع، برای خود مصونیت ایجاد می کند. اما امر به رعایت تقوا در ذیل آیه، در واقع هشداری مجدد است که: ای انسان ها اعمالی که برای سعادت خود انجام می دهید، مورد ارزیابی و بازنگری قرار دهید، مبادا مبتلا به غفلت شوید و اعمالی که برای خداوند انجام می دهید تحت سیطره وسوسه های شیطانی یا هواهای نفسانی باشد و از مسیر اصلی خود خارج شوید. بنابراین، تقوای دوم، تقوای در بازنگری است. در آیه بعد دوباره به انسان ها هشدار می دهد: مبادا به گونه ای عمل کنید که از حوزه تقوا خارج شوید؛ زیرا چنین عملی موجب می شود خدا را فراموش کنید و نتیجه فراموشی خدا، خودفراموشی و از خودبیگانگی نیز هست. بنابراین، در بینش قرآنی بازنگری اعمال به تنهایی کافی نیست، بلکه بازنگری اعمال گذشته باید توأم با تقوای الهی باشد تا نتیجه مطلوبی داشته باشد.
خداشناسی
باز یافتن خود علاوه بر خودشناسی و بازنگری اعمال گذشته، یک شرط دیگری هم دارد و آن شناخت و بازیافتن علت و خالق و موجد خود است؛ یعنی محال است که انسان بتواند خود را جدا از علت و آفریننده خود به درستی درک کند و بشناسد؛ زیرا علت واقعی هر موجود مقدم بر وجود اوست و از خودش به خودش نزدیک تر است. قرآن مجید در این باره می فرماید: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(ق: 16)؛ ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم. در جای دیگر می فرماید: «وَ اعْلَمُواْ أَنَ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (انفال: 24)؛ و بدانید خداوند میان انسان و قلب او حایل می شود.
عرفای اسلامی بر این مطلب تکیه فراوان دارند که معرفة النفس و معرفة الله از یکدیگر جدا نیستند؛ چنانچه در حدیث نبوی نیز آمده است: «من عرف نفسه عرف ربَّه»(25) یعنی شهود کردن خود از شهود خالق جدا نیست. امیرالمؤمنین علی علیه السلام وقتی مورد سؤال واقع شد که «هل رأیت ربّک»؛ آیا پروردگار خود را دیده ای؟ در پاسخ فرمود: «افأعبد ما لا أری»؛ آیا چیز را که نمی بینم عبادت می کنم؟ آن گاه چنین توضیح داد: «لاتراه العیون بمشاهدة العیان و لکن تدرکه القلوب بحقایق الایمان»؛(26) او هرگز با چشم دیده نمی شود ولی دل های با ایمان می توانند او را شهود و درک کنند.
مطلب مهمی که در اینجا می توان استفاده کرد این است که انسان آن گاه خود را می یابد و از خود فراموشی و خودبیگانگی رهایی می یابد که خدا را داشته باشد. معرفت به خدا و ایمان قلبی به او، انسان را از خسران و زیان از خودبیگانگی نجات می دهد.(27) از اینجا معلوم می شود که چرا یاد خدا مایه حیات قلب و روشنایی دل، آرامش روح، صفا و خشوع و بهجت ضمیر آدمی و نیز موجب بیداری و آگاهی و هوشیاری انسان است و از سوی دیگر، غفلت از خدا ملازم با خودفراموشی، کوردلی و ناآرامی روح. و چه زیبا علی علیه السلام فرمود: «ان اللّه تعالی جعل الذکر جلاء القلوب، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة، و ما برح لله عزّت آلائه فی البرهه بعد البرهة و فی ازمان الفترات عباد ناجاهم فی فکرهم و کلمهم فی ذات عقولهم.»(28) خدای متعال یاد خود را مایه صفا و جلای دل های قرار داده است. با یاد خدا دل ها پس از سنگینی شنوا و پس از کوری بینا و پس از سرکشی نرم و ملایم می گردد. همواره چنین بوده که در فاصله ها خداوند بندگانی (ذاکر) داشته که در اندیشه هایشان با آنان نجوا می کند و در عقل هایشان با آنان سخن می گوید.
عبادت
عامل دیگر بعد از معرفة النفس و معرفة الله در بازیابی خود و رهایی از بی خویشتنی، عبادت است. به همان نسبت که وابستگی و غرق شدن در مادیات انسان را از خود جدا می کند و با خود بیگانه می سازد، عبادت انسان را به خویشتن باز می گرداند. عبادت انسان را بیدار می کند. عبادت انسان غرق شده و محو شده در اشیا را مانند نجات غریق از اعماق دریای غفلت ها بیرون می کند. در عبادت و در پرتو یاد خداوند است که انسان خود را آنچنان که هست می بیند. به نقص ها و کاستی های خود آگاه می گردد، و به حقارت و پستی آمال و آرزوهای محدود مادی پی می برد و می خواهد خود را به قلب هستی برساند.(29)
اقبال لاهوری نیز سخنی عالی در مورد ارزش عبادت و نقش آن در باز یافتن خود دارد. وی می گوید: «عمل نیایش به قصد یافتن، به معرفت و تفکر شباهت دارد. ولی نیایش در عالی ترین صورت خود، بیشتر و برتر از تفکر مجرد است. آن نیز مانند تفکر یک فرآیند مشاهده درونی یا مراقبه(30) است. ولی فرایندهای مراقبه ای در نیایش به یکدیگر نزدیک می شوند و نیرویی پیدا می کنند که بر اندیشه محض ناشناخته است. در عملِ تفکر، ذهن حقیقت و واقعیت را مشاهده و دنبال می کند؛ در نیایش از وظیفه جست وجوی کلیتی که گام را آهسته کرده است، دست بر می دارد و از اندیشه برتر و بالاتر می رود و خود حقیقت و واقعیت را تسخیر می کند تا آگاهانه در زندگی آن شرکت کند. در این گفته هیچ امر سرّی و معمایی وجود ندارد. نیایش، به عنوان وسیله اشراق نفسانی، علمی حیاتی و متعارفی است که به وسیله آن جزیره کوچک شخصیت ما وضع خود را در کل بزرگ تری از حیات اکتشاف می کند.»(31)
در پایان این نوشتار نیم نگاهی روان شناختی به بیماری از خودبیگانگی به غنای بحث می افزاید.
تحلیل روان شناختی از خود بیگانگی
همان گونه که قبلاً اشاره کردیم، از خودبیگانگی نوعی بیماری است که هویت واقعی انسان یا به عبارت دیگر، انسانیت انسان را هدف می گیرد و موجب بحران هویت در فرد می شود و تعادل روانی شخص را بر هم می زند. فرد از خودبیگانه در واقع دچار نوعی اختلال شخصیت می شود. در اینجا این سؤال مطرح می شود که چه چیز موجب می شود افراد دچار بحران هویت شوند و اختلال شخصیت پیدا کنند؟ پاسخ به این سؤال مستلزم بررسی مفهوم از خودبیگانگی از دیدگاه روان شناسی و روان پزشکی است.
مفهوم از خودبیگانگی از دیدگاه روان پزشکی و روان شناسی
پیشتر اشاره شد که واژه «alienation»، که در فارسی غالبا به از خودبیگانگی ترجمه شده است، به معنای «از آن شخص دیگر کردن» یا «انتقال حقی به شخصی دیگر» می باشد. در روان شناسی و روان پزشکی الیناسیون یا از خودبیگانگی عبارت است از: حالت ناشی از اختلال روانی یا به اصطلاح رایج «روانی» بودن. «کاربرد امروزی این اصطلاح در روان شناسی تقریبا بازتاب معنی لغوی آن است: احساس بیگانگی و جدایی از دیگران، احساس نداشتن روابط گرم با دیگران. با این وجود، اگزیستانسیالیست ها(32) این اصطلاح را ساختار مرکزی برای روان شناسی خود قرار داده و معنایی باریک اما مهم برای آن قایل شده اند. هستی گرایان به جای اینکه فقط بر بیگانگی انسان از دیگران تمرکز نمایند، بر بیگانگی فرد از خویشتن نیز تأکید می کنند. امروزه در روان پزشکی قانونی این اصطلاح به صورت مرکب alienation mentalبر بیماری روانی یا جنون اطلاق می شود. معنای دیگری که در روان پزشکی برای این واژه در نظر گرفته اند عبارت است از: واپس زدن، مهار، انسداد، یا تجزیه احساسات خود به گونه ای که این احساس ها برای خود بیمار آشنا، مؤثر و قانع کننده به نظر نرسد. این نوع بیگانگی با احساسات خود یکی از خصوصیات نوروز وسواسی اجباری است.
ممکن است در بیماری اسکیزوفرنی هم دیده شود، اما در اینجا بعضی از اعضا یا مناطق بدن یا کل بدن به نظر می رسد که از آن شخص نیست یا متفاوت است. این احساس منجر به پیدایش مسخ شخصیت می گردد.(33)
تبیین روان شناختی از خودبیگانگی
از بررسی مفهوم از خودبیگانگی بر اساس دیدگاه روان پزشکی و روان شناسی، چنین به دست می آید که از خودبیگانگی نوعی اختلال یا بیماری روانی است، گرچه این اختلال را بر اساس طبقه بندی که DSM -IV از بیماری های روانی ارائه داده است،(34) نمی توان در طبقه ای خاص قرار داد.
اکنون این سؤال مطرح می شود که علت یا علل روان شناختی از خودبیگانگی چیست؟ برای پاسخ به این سؤال، به سراغ دیدگاه های عمده در روان شناسی می رویم. به طور کلی، پنج دیدگاه روان شناختی عمده در زمینه رفتار نابهنجار و بیماری های روانی وجود دارد.
این دیدگاه ها در جدول 11 به صورت خلاصه ارائه شده است:(35)
جدول 11 دیدگاه های روان شناختی درباره رفتار نابهنجار
دیدگاه |
تبیین کلی رفتار نابهنجار |
روان کاوی (روان تحلیلی) |
تعارض های ناهشیار |
انسان گرایی |
توقف رشد شخصیت |
یادگیری |
شرطی شدن یا الگوگیری نامناسب |
شناختی |
تفکر نادرست |
زیست شناختی |
مشکلاتی در پیک های عصبی، ژن هایامغز |
بنابراین، می توان گفت: علم روان شناسی یک رویکرد چند جنبه ای را در تبیین رفتار نابهنجار ارائه می دهد. هر کدام از این دیدگاه های اصلی در روان شناسی، تبیین های جانشین را مطرح می کنند که در جدول 12 به صورت خلاصه آمده است.
با توجه به آنچه بیان شد، به نظر می رسد، بیماری «از خودبیگانگی» در اوایل دوران نوجوانی که نوجوان در حال ورود به دوران بزرگسالی است به وجود می آید. این مرحله واقعا به منزله دگرگون شدن است. نوجوانی دوره ای از تحول ذهنی است که بلافاصله بعد از کودکی واقع می شود. نوجوان از نظر اخلاقی نیز در حال تحول است و بر خلاف دوران کودکی که در مرحله دیگر پیروی است و خود را با اصل واقعیت تطبیق می دهد.
نوجوان خواهان خودپیروی و خودمختاری است. برای خود مقیاسی از ارزش ها بنا می کند، احساس تعلق به یک گروه اجتماعی در وی به وجود می آید، می خواهد آزادی خود را بنمایاند. همچنین پیش از آنکه با محیط خانوادگی، حرفه ای و فرهنگی در آمیزد، می کوشد خود را با یک واقعیت اجتماعی ممکن که دورتر از واقعیت های کنونی است سازش دهد. نوجوان خود را برابر بزرگسال می داند و به این می اندیشد که در جامعه بزرگسالان وارد شود، اما با خود «نقشه زندگی» و «طرح های تغییر و اصلاح جامعه» را همراه داشته باشد و در آن به کار بندد.
باری، در حالی که نوجوان از ابعاد مختلف جسمانی روانی در حال دگرگونی و تحول است، مفاهیم فلسفی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی موجود در محیط، انعکاس بزرگی در رفتار نوجوان دارند و رفتار او به منزله میزان قابل ملاحظه ای تحت تأثیر آن ها قرار می گیرد. اگر نوجوان تابع محیطی باشد که هدف نهایی زندگی در آن اضمحلال وجود و یا تحمل رنج باشد و یا تابع محیطی که به عکس هدف اصلی اصلاح محیط اجتماعی است و یا بالاخره در محیطی قرار گیرد که هدف زندگی تابع مفهومی باشد که حاصل تلاقی چندین مفهوم متفاوت است، رفتارهای متفاوتی از وی بروز خواهد کرد؛ زیرا در پاره ای از شرایط، محیط می تواند سازش نایافتگی طبیعی آغاز دوران نوجوانی را طولانی تر سازد و برای نوجوانان وضع و موقعیت تردید در انتخاب ارزش ها را فراهم آورد که نتوانسته است منازعات درونی، روانی و اجتماعی وی را در آستانه ورود به اجتماع حل کند.(36) اینجاست که نوجوان دچار بحران هویت، سردرگمی و از هم پاشیدگی می شود و بیماری «از خودبیگانگی» محصول چنین بحرانی است. درمان این بیماری شکل گیری صحیح هویت در دوران نوجوانی است.
مراحل شکل گیری هویت در نوجوانان
اریکسون مراحل رشد روانی اجتماعی(37) را به هشت مرحله تقسیم می کند که هویت در مقابل سردرگمی و از هم پاشیدگی را در مرحله پنجم قرار می دهد. این مرحله دقیقا با دوره نوجوانی مصادف می شود؛ یعنی نوجوان به لحاظ رشد روانی اجتماعی در مرحله پنجم قرار دارد. اریکسون معتقد است که شکل گیری هویت در نوجوان به دو چیز بستگی دارد:
1. آنچه نوجوان در مراحل قبلی یعنی احساس اعتماد در مقابل بی اعتمادی، استقلال عمل در برابر شرم و تردید، ابتکار در برابر احساس گناه و کارآمدی در مقابل احساس کهتری) به دست آورده است.
2. نقش ها و فرصت هایی که جامعه به نوجوان می دهد.
بنابراین، شکل گیری هویت نوجوان بستگی دارد به اینکه نوجوان چگونه این دو عامل را با یکدیگر مرتبط کند. نوجوان باید در چهار مرحله قبلی امید، اراده، هدف و کارآمدی را در خود رشد داده باشد.(38)
علاوه بر این، جامعه نیز باید به نوجوان فرصت دهد تا خودش را بروز دهد. همچنین جامعه باید نقش هایی متناسب با توانایی هایی که نوجوان دارد به او بدهد تا نوجوان در ابعاد گوناگون به تدریج به هویت خود دست یابد. بنابراین، تشکیل هویت بستگی زیادی با همانندسازی های گذشته فرد و تغییر آن ها به شکل جدید دارد. به نظر اریکسون، تشکیل هویت به عنوان جریان تلفیق تغییرات فردی و نیازها و انتظارات اجتماعی برای آینده می باشد و در این فرایند، فرد از یک سو، به احساساتی رجوع می کند که در مورد خود دارد (خودسنجی) و از سوی دیگر، بر توصیف های دیگران، که از دید او دارای ارزش هستند، تکیه می کند. این توصیف ها مربوط به رفتارهایی می باشند که جامعه آن ها را برای یک رفتار مناسب، اساسی می داند و در اطراف مجموعه هایی که نقش های اجتماعی نامیده می شوند، سازمان یافته اند. به عنوان مثال، مرد یا زن بودن به معنای واقعی ایفا کردن یکی از این نقش هاست؛ نقش هایی که بین «من» و اجتماع برقرار می سازند، و دیگر اینکه، وی را به عنوان فرد مشخص می کنند.
زمانی که کودک به دوره نوجوانی و جوانی می رسد، سه پایگاه اجتماعی، خانواده، گروه همسالان و نهاد وسیع تری مانند مدرسه را تجربه کرده است. وی در هر یک از این سه پایگاه نقشی داشته است. هر یک از این نقش ها از لحاظ اجتماعی به وسیله اشخاصی که فرد با آن ها در تعامل است، مشخص می شوند؛ بدین معنا که این اشخاص رفتار متناسب با یک وضعیت رابه هنگام بروز آن ها در فرد ضمن تأیید و پاداش به وی می آموزند. بدین سان نوجوان در پرتو هنجارها، که مورد تأیید مشخص کنندگان نقش ها در جامعه می باشند، درباره خود حکم می کند.
اگر حکمی که نوجوان در مورد خود می کند، احساس مطلوب و خوبی را در او ایجاد کند می توانیم بگوییم که او در احراز هویت مثبت موفق بوده است. به عکس، اگر حکم و نظری که در مورد خود می دهد، احساس نامطلوب و ناخوشایندی را در او به وجود آورد، می گوییم او در احراز هویت موفق نبوده و به عبارتی، هویت منفی یافته است. هویت منفی (یا بی هویتی) جوان را به استیصال درونی می کشاند و موجب می گردد که قدر و منزلت ضعیفی برای خود قایل شود که این امر پایه بسیاری از اختلالات رفتاری و شخصیتی می گردد. به همین دلیل، بحث هویت و احراز هویت که در دوران نوجوانی و جوانی شروع می شود، در سراسر پهنه زندگی و تا پایان عمر اثر خود را می گذارد.
نتیجه گیری
بنابراین، اگر پایه و اساس از خودبیگانگی را فقدان هویت مثبت در نوجوان فرض کنیم، در واقع فرد از خودبیگانه مستعد انواع بیماری های روانی و اختلالات شخصیتی است و اگر هویت یابی در نوجوانان یک جامعه با بحران مواجه شود و خانواده و سایر نهادهای فرهنگی اجتماعی که در هویت یابی نوجوانان نقش مهمی را بر عهده دارند، این رسالت عظیم را به خوبی انجام ندهند، چنین جامعه ای هم با بحران از خودبیگانگی فردی و هم با فقدان هویت و از خودبیگانگی فرهنگی اجتماعی مواجه خواهد شد و کسانی که مترّصد ضربه زدن به چنین جامعه ای هستند با تهاجم شدید فرهنگی و تبلیغاتی، فرهنگ آن ملت را از درون تهی می کنند، آن گاه زمینه برای استثمار همه جانبه آن ملت فراهم می شود. اینجاست که استعمارگران به اهداف پلید اقتصادی، سیاسی و نظامی خود، تحقق می بخشند و به غارت ذخایر اقتصادی، علمی و معنوی آن جامعه می پردازند.
··· پی نوشت ها
1 نجف دریابندری، درد بی خویشتنی، ص 1و2و3.
2 همان.
3 روشن است که این نوع سر در آوردن از اسرار قابل نقل و توصیف نیست به گفته سعدی «آن را که جز شد خبر باز نیامد» یا به گفته مولوی:
این مباحث تا بدین جا گفتنی است |
هر چه آید زین سپس بنهفتی است |
ور بگویی ور بکوشی صد هزار |
هست بیگار ونگردد آشکار |
یا سعدی که چنین می گوید:
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی |
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن |
یا در اشعار عرفانی امام خمینی (ره) به این ابیات بر می خوریم:
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم |
همچو منصور خریدار سر دار شدم |
4 سفر خروج، 3:14و15.
5 فلسفه شرق و غرب، به نقل از نجف دریابندری، درد بی خویشتنی.
6 راسل، تاریخ فلسفه غرب، ص 417.
7 نقل شده در تیلر «هگل»، ص 56 و 57.
8 محمود رجبی، انسان شناسی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)، ص 82.
9 همان.
10 علی شریعتی، مجموعه آثار (بازگشت به خویشتن)، ش 27.
11 محمود رجبی، پیشین، ص 83.
12 مارکس، انگلس، مجموعه آثار، سوم، ص 217.
13 همان.
14 برای مطالعه بیشتر ر.ک: نجف دریابندری، درد بی خویشتنی، بررسی مفهوم بی خویشتنی در فلسفه غرب / زورنتال و...، الموسوعه الفلسفیه، ترجمه سمیر کرم بدوی عبدالرحمان.
15 مرتضی مطهری، مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1368، ج 1 / محمدتقی مصباح، معارف قرآن بخش انسان شناسی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)، / احمد واعظی، انسان در اسلام، تهران، دفتر همکاری حوزه ودانشگاه، 1377 / محمود رجبی، پیشین.
16 مسئله از خودبیگانگی فرع پذیرش هویت مشترک انسانی است و کسانی که منکر سرشت انسانی هستند منطقا نمی تواند به طرح مسئله از خود بیگانگی بپردازند و از آن سخن به میان آورند.
17 این اشعار از مجموعه آثار شهید مطهری، ج 16 نقل شده و بیشتر آن ها منسوب به مثنوی معنوی است. |
18 عبدالواحد آمدی، غررالحکم و دررالکلم، ج 4، ص 340.
19 همان. |
20 شیخ عباس قمی، سفینة البحار، ماده «حب».
21 رشید رضا، تفسیر المنار، ج 3، ص 94 / سید محمّدحسین طباطبائی، تفسیر المیزان، ج 2، ص 412 و 413 / فضل بن حسن طبرسی، مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 275.
22 ر.ک: محمد اقبال لاهوری، نوای شاعر فردا یا اسرار خودی و رمز و بی خودی، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیات فرهنگی، 1375 / همو، احیاء تفکر دینی.
23 منظور از هویت فرهنگی اجتماعی یعنی مجموعه عناصری که در شکل گیری فرهنگ یک جامعه نقش دارند مانند: باورهای دینی، آداب و رسوم اجتماعی، زبان، ارزش های حاکم بر یک جامعه و...
24 ر.ک: محمد اقبال لاهوری، نوای شاعر فردا یا اسرار خودی و رموز بی خودی، 1370.
25 محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 61، ص 99.
26 نهج البلاغه، خطبه 178.
27 مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج 16، ص 578582.
28 نهج البلاغه، خطبه 213.
29 مرتضی مطهری، مجموعه آثار، ج 16، ص 580581.
30. assimilation.
31 محمد اقبال لاهوری، احیاء تفکر دینی، ص 105 و 106.
32. existentialism.
33 نصرت اللّه پورافکاری، فرهنگ روان شناسی و روان پزشکی، چ سوم، تهران، فرهنگ معاصر 1380.
34 راهنمای آماری و تشخیص انجمن روانپزشکان آمریکا.
35 جدول اقتباس از کارل هافمن و همکاان، روان شناسی عمومی، ترجمه هادی بحیرایی و همکاران، ارسبان، 1379، ج 1.
36 محمود منصور، روان شناسی ژنتیک، چ ششم، تهران، نشر ترمه، ج 1، ص 163169.
37. psychosocial development.
38. Jalali Teherany , Muhammad Muhsin , development psychology.