همشهری، 7/8/80
چکیده: مقاله حاضر گزارش و تحلیلی از پژوهش های جدید جامعه شناختی درباره جریان های ضد سکولار و پدیده های مخالف با عرفی شدن است . نویسنده با استناد به تحقیقات گلنر نشان می دهد که اسلام و تمدن اسلامی بر خلاف سه تمدن معروف دیگر، یعنی تمدن های مسیحی، چینی و هندی، تن به جریان غالب عرفی شدن نسپرده است . در پایان مقاله، محورها و پرسش های جدیدی درباره نظریه عرفی شدن مطرح شده است که پاسخ به آنها می تواند تحول جدیدی در این حوزه ایجاد کند .
اوضاع و احوال کنونی جوامع بشری، در نگاه نخست مبین آن است که فرایند عرفی شدن، پدیده ای که وقوع آن از سه قرن قبل پیش بینی می شد، امروزه به اوج خود رسیده است و سپاه پیروز عرف، در حال تصرف آخرین سنگرهای بازمانده از سنت است .
همراه شدن این پدیده جدید با هدایای ارزشمندی چون دانش جدید، تکنولوژی و ابزار کارآمد، اقتصاد شکوفا و مدیریت های توانمند و سازوکارهای عقلانی موجب شد تا در سرزمین های تصرف شده جدید، حتی با استقبال و خوش رویی ملل مغلوب مواجه گردد و لذا با استفاده از اسب تروای توسعه و بدون مواجهه با کم ترین مقاومت و پرداخت کم ترین هزینه، به قلب این مناطق نفوذ کرد و حتی مامورانی را از میان مردم همان سرزمین و با هزینه خود آنان به کار گرفت تا ضمن پاسداری از موقعیت های متصرفه و سرکوب مقاومت های احتمالی، به بسط و تعمیق عرف و تبلیغ ایدئولوژی عرف گرایی همت گمارند .
گلنر در گزارشی از این شرایط می گوید: در واقعیت بیرونی، بخش عظیمی از دولت ها با ایدئولوژی های عرفی یا ضد دینی اداره می شوند; بخش دیگر از یک عرف گرایی عملی (1) تبعیت می کنند . دولت هایی هم که ظاهر دینی دارند، انطباق و اخذشان از دین، بسیار کم است و به معنای دقیق کلمه، دینی نیستند .
تا چند دهه پیش که منازعات شرق و غرب (دنیای کمونیست و سرمایه داری) تمامی توجهات را به خود معطوف کرده بود و موجب نوعی غفلت از فرایندهای لایه های زیرین اجتماع شده بود، کسی متوجه بسط و رسوخ تدریجی پدیده عرفی شدن در جوامع تابع که به کشورهای جنوبی (جهان سوم) توسعه نیافته و در حال توسعه ملقب بودند، نگردید . این غفلت عمومی بر ذهن و باور مردم، بلکه اندیشمندان و نخبگان نیز غلبه داشت; تا وقتی که دو اتفاق مهم با ابعاد و آثار جهانی در این سوی عالم رخ نمود: یکی به وقوع پیوستن انقلاب در ایران و دیگری فروپاشی شوروی .
واقعه نخست، توجهات را به زنده و پویا بودن عنصر دین و معنویت در بخشی از جوامع جلب کرد و واقعه دوم، موانع مشاهده اتفاقات در حال وقوع در لایه های پنهان تر اجتماعی را از میان برداشت و باعث شد انگاره های جدیدی به جای پارادایم نظام دوقطبی، به منظور توجیه و تحلیل روند تحولات جهانی پا به عرصه وجود بگذارند; انگاره هایی که از قدرت تبیین کنندگی بیشتر و دامنه و شمول فراگیرتری برخوردار بودند .
نظریه «شمال - جنوب » ، نظریه «نظام جهانی » ، نظریه «برخورد تمدن ها» و نظریات «عرفی شدن » از جمله مفاهیمی بودند که با عبور از پارادایم کهنه شده شرق و غرب، در چارچوب انگاره های جدید شکل گرفتند . یک خصلت مشترک، نظریات کلان این دوره را در کنار هم و در زیر چتر واحد قرار داده است و آن، غرب محور (2) بودن تمامی آنهاست .
ادبیات نظری دو دهه اخیر، درباره عرفی شدن، بیش از واگویی نظریات کلاسیک عرفی شدن که آن را فرایندی خطی، جبری، جهان شمول و بی وقفه می دانست، مشحون از نقدها و ایرادهای نظری و تجربی حادی است که بر نظریات خام گذشته وارد شده است و لزوم برخی تعدیل های اساسی در آن را مطرح می کند . مطرح شدن این مباحث موجب گردیده عرفی شدن از یک موضوع تکراری و غیرقابل مناقشه، به یک بحث زنده، پیچیده و جذاب بدل گردد . روی آوردن مجدد به تعلقات شبه دینی و انواع دین سازی های جدید در غرب و احیا و رونق دوباره الهیات ارتدکس و غیرنوگرا و سر برآوردن جریانات بنیادگرا و اصولی در میان پیروان ادیان تاریخی که تظاهرات و تجلیات متفاوتی در جوامع مختلف داشته است، از موارد فراوان نقضی است که توجه تئوریسین های عرفی شدن را بیش از پیش به خود جلب کرده است و حتی موجب برخی عقب نشینی های مهم در آرای نخست ایشان گردیده است .
گلنر یکی از متفکران آشنا با جوامع غیرغربی و ادیان غیر مسیحی است که با تامل عالمانه در وضع و جایگاه دین در جوامع دیگر، از تلقی اسطوره ای از نظریه عرفی شدن، دست شسته است . او می گوید: با این که روند روبه گسترش عرفی شدن در جهان، یک واقعیت محرز و غیرقابل تردید است، اما یک استثنای بزرگ وجود دارد که همان اسلام است . اسلام مثل یک قرن پیش خود، همچنان پرنفوذ و قدرتمند است و حتی قوی تر نیز شده است . گلنر معتقد است از چهار تمدنی که پس از قرون وسطا از خاکستر دنیای قدیم برخاستند، سه تای آنها، یعنی تمدن غربی - مسیحی، تمدن چینی و تمدن هندی، به میزان زیادی عرفی شده اند و در این میان تنها تمدن اسلامی است که همچنان به شکل متفاوتی باقی مانده است و تن به جریان غالب عرفی شدن نسپرده است .
شاید مدعای گلنر برای کسی که در بستر یکی از دینی ترین جوامع اسلامی می زید و در عین حال نشانه های فراوانی از تمایلات عرفی و دامن گستر شدن نوع زیست و معیشت و هنجارهای غربی را در آن به چشم می بیند، سخن گزافی به نظر برسد; لیکن با عبور از لایه های رویین که با سهولت بیشتری تحت تاثیر فرهنگ مسلط و الگوهای غالب جهانی قرار می گیرند و با مداقه در عناصری که در اعماق این جوامع و در ذات و جوهر این دین جاری است و استعداد و ظرفیت های شگرفی را برای تداوم دین باوری و دین داری زنده نگه می دارد، اذعان خواهد کرد که مدعای گلنر چندان هم سطحی و ناشیانه عنوان نشده است و برخاسته از تفاوت های بارزی است که این مردم شناس غربی آشنا با جوامع شرق، میان این دو بستر اجتماعی و این دو آیین بزرگ تاریخی مشاهده کرده و به شکلی ابراز داشته است .
برنارد لوییس می گوید: از وقتی که بشر جدید غربی، نقش و جایگاه واقعی دین در حیات اجتماعی خویش را انکار نمود، در درک و شناخت درست جوامعی که دین در آنها وزن و اعتبار ویژه ای دارند، قاصر گشت . او می گوید: تا قبل از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، در بین رسانه های غربی نوعی انکار و ناباوری درباره دین که هنوز یک نیروی مهم و حیاتی در دنیای اسلام به شمار می رفت، وجود داشت . این واقعه کمک کرد تا آنان درک بهتر و هوشیاری بیشتری نسبت به این امر پیدا کنند; هر چند هنوزهم به یک باور و نظریه درست و همدلانه در این باب دست پیدا نکرده اند . دین در این سوی عالم یک واقعیت حیاتی است و اهمیتش به عنوان یک عنصر سیاسی، زائدالوصف است . به گفته وی، شعارها، برنامه ها و رهبری تمامی حرکت ها و جریاناتی که تاثیر ماندگاری از خود در سرزمین های اسلامی برجای می گذارند، دینی است و جنبش های نوگرایی و اصلاحی نیز هنوز صبغه و بار کلامی دارند .
بنابراین، به جای گام نهادن در راه های رفته و واگو کردن اقوال و آرای پیش گفته، باید به پرسش های جدی تری در این موضوع پرداخت و به حرف جدیدی در این باب دست یافت . سؤالات زیر می تواند زمینه ای برای این اندیشه های تازه باشد:
- فرایند «عرفی شدن » چیست؟ آیا یک قانون قطعی و ابدی است؟ یا تجربه بی نظیری است که در یک بستر اجتماعی و یک برهه تاریخی خاص اتفاق افتاده و تکرار آن با همان نتایج و آثار و در زمان و زمینی دیگر محل تردید و انکار جدی است؟
- آیا عرفی شدن قابل تحویل و تجزیه به عناصر و اجزای بنیادی تری است؟ اگر چنین است، این عناصر و اجزای بنیادی چیست؟ عوامل مساعد و آسان کننده این فرایند و عناصری که می توانند احیانا در روند آن خلل پدید آورده، باعث تغییراتی در مسیر و سرعت آن گردند، کدامند؟ آیا با تصرف در این عناصر می توان جهت و مسیر این فرایند را در آینده دگرگون ساخت؟ آیا فرض وجود همین عناصر مخل و اذعان به امکان دست کاری آگاهانه توسط بشر مختار، صورت های محتمل و متفاوتی را برای این فرایند رقم نخواهد زد؟
- آیا مواجهه متفاوت فرهنگ های مختلف با فرایند عرفی شدن که امروزه در پهنه جهان شاهد آنیم، ناشی از «تمایز میان ساخت های شرقی و غربی » (مونتسکیو، مارکس، وبر) است یا به «سطح توسعه نیافتگی آنان در مناسبات مرکز - پیرامون » (والرشتین) برمی گردد یا از «موقعیت تمدنی شان » (تافلر) نشات می گیرد و یا این که «جوهر و قابلیت های متفاوت ادیان » (وبر) چنین مواجهه های گوناگونی را دیکته کرده است؟
- آیا عرفی شدن، یک فرایند تحمیل شده بر مسیحیت بوده، یا سازگار با مشی و طبیعت آن است؟ آیا آنچه به عنوان ریشه های مستعد عرفی شدن جوامع مسیحی در جوهره مسیحیت وجود داشت، ذاتی دین بما هو دین است و در تمامی ادیان الهی کم و بیش وجود دارد و عرفی شدن به معنایی که در غرب واقع شده است، سرنوشت گریزناپذیر تمامی جوامع و اجتماعات دینی است یا این که پاسخ و واکنش ادیان مختلف به این فرایند از جوهر آموزه ای آن دین و سیره تاریخی همان پیروان متابعت می کند؟ اگر رویکرد دنیا گریز و مشرب عقل ستیز و آموزه های منجر به تشدید منازعه میان انسان و خدا در مسیحیت، عامل انفصال میان دین و دنیا، ایمان و عقل و خدا و انسان بوده و به غیر دینی شدن جامعه و فرد مسیحی انجامیده است، تلائم و تفاهم این اجناس به ظاهر متضاد در فرهنگ های دینی دیگر، چه سرنوشتی را برای این فرایند رقم خواهد زد؟
- آیا عرفی شدن، پیامد ناگزیر تجربه مدرنیسم در غرب مسیحی است یا عناصر موافق و عوامل مساعد دیگری، این سرنوشت را برای آن رقم زده اند؟ به عبارت دیگر، آیا تجدد، نوگرایی و توسعه انسانی و اجتماعی، از جاده عرفی شدن می گذرد و برای دست یابی به آن هیچ مفری جز فروگذاردن تعلقات دینی وجود ندارد؟ آیا نمی توان از دینی سراغ گرفت که لزوما در چالش با تجدد و توسعه قرار نگیرد و یا الگویی را برای توسعه برگزیند که به عرفی شدن جامعه، فرد و دین نینجامد؟
- آیا اسلام به عنوان یک دین اتم و اکمل که مواجهه مثبتی با دنیا دارد و انسان را دارای فطرتی پاک، صاحب اختیار و مسؤول می شناسد و جایگاه مهم و معتبری برای عقل بشری قائل است و تشکیل جامعه سالم و به دور از هر گونه جهل و نابرابری و تحمیل را وجهه همت پیروان خویش قرار داده است، همان راهی را خواهد رفت که مسیحیت رفته است و به همان سرنوشت مسیحیت، یعنی بدل شدن به تعلق خاطر فردی و حاشیه نشینی اجتماعی دچار خواهد شد یا به سبب دارا بودن جوهری متفاوت، واکنش های دیگری از خود بروز خواهد داد؟
پی نوشت:
1. practise secularism.
2. westcentric.