فلسفه و حکمت، به مفهوم عام، از نظرهای مختلف تقسیمات گوناگون دارند اما اگر از لحاظ متد و روش در نظر بگیریم چهار نوع است: حکمت استدلالی، حکمت ذوقی، حکمت تجربی، حکمت جدلی.
حکمت استدلالی متکی به قیاس و برهان است. سر و کارش فقط با صغرا و کبرا و نتیجه و لازم و نقیض و ضد و امثال اینها است.
حکمت ذوقی، سر و کارش تنها با استدلال نیست، بیشتر با ذوق و الهام و اشراق است. بیشتر از آنچه از عقل الهام میگیرد از دل الهام میگیرد.
حکمت تجری آن است که نه با عقل و استدلال قیاسی سر و کار دارد و نه با دل و الهامات قلبی. سر و کارش با حس و تجربه و آزمایش است. یعنی نتائج علوم را که محصول تجربه و آمازیش است با مربوط کردن به یکدیگر به صورت حکمت و فلسفه در میآورد.
حکمت جدلی، استدلالی است، اما مقدمات استدلال در این حکمت، آن چیزهائی است که منطقیین آنها را « مشهورات» یا « مقبولات» میخوانند.
قبلا در کلیات منطق، مبحث « صناعات خمس»، خواندیم که مقدمات استدلال چند گونه است. از آن جمله مقدماتی است که آنها را « بدیهیات» اولیه مینامند و از آن جمله است مقدماتی که آنها را « مشهورات» میخوانند.
مثلا اینکه « دو شیء مساوی با شیء سوم، خودشان مساوی یکدیگرند» که با جمله « مساوی المساوی مساو» بیان میشود و همچنین اینکه محال استیک حکم با نقیضش در آن واحد صدق کنند، اموری بدیهی به شمار میروند و اما اینکه « زشت است انسان درحضور دیگران دهانش را به خمیازه باز کند» یک امر مشهوری است.
استناد و استدلال به بدیهیات، « برهان» نامیده میشود، اما استناد و استدلال به « مشهورات» جزء جدل به شمار میرود.
پس حکمت جدلی، یعنی حکمتی که بر اساس مشهورات در مسائل جهانی و کلی استدلال کند.
متکلمان، غالبا پایه استدلالشان بر این است که فلان چیز زشت است و فلان چیز نیک است. متکلمین، به اصطلاح بر اساس « حسن و قبح عقلی» استدلال میکنند.
حکما مدعی هستند که حسن و قبحها همه مربوط است به دائره زندگی انسان، درباره خدا و جهان و هستی با این معیارها نمیتوان قضاوت کرد. از این رو حکما، کلام را حکمت جدلی مینامند.
حکما معتقدند که اصول اساسی دین، با مقدمات برهانی و متکی بر بدیهیات اولیه بهتر قابل استدلال است تا با مقدمات مشهوری و جدلی و چون در دوره اسلامی، خصوصا در میان شیعه، تدریجا فلسفه، بدون آنکه از وظیفه بحث آزاد خود خارج گردد و خود را قبلا « متعهد» سازد، به بهترین وجهی اصول اسلامی را تایید کرد، لهذا حکمت جدلی تدریجا به دست امثال خواجه نصیر الدین طوسی رنگ حکمت برهانی و حکمت اشراقی گرفت و کلام تحت الشعاع فلسفه واقع شد.
حکمت تجربی، البته فوق العاده با ارزش است. اما عیب این حکمت دو چیز دیگر است. یکی اینکه دائره حکمت تجربی محدود است به علوم تجربی و علوم تجربی محدود است به مسائل قابل لمس و قابل حس، در صورتی که نیاز فلسفی بشر درباره مسائلی است بسی وسیعتر از آنچه در قلمرو تجربه قرار میگیرد.
مثلا آنگاه که درباره آغاز برای زمان، و نهایت برای مکان، و مبداء برای علل بحث میکنیم، چگونه میتوانیم در آزمایشگاه و زیر میکروسکپ به مقصود خود نائل گردیم، لهذا حکمت تجربی نتوانست غریزه فلسفی بشر را اشباع کند و ناچار شد که در مسائل اساسی فلسفی سکوت اختیار کند. دیگر اینکه، محدود بودن و وابسته به طبیعت بودن مسائل تجربی ارزش آنها را متزلزل کرده است. به طوری که امروز مسلم است که مسائل علمی تجربی ارزش موقت دارد و هر لحظه انتظار منسوخ شدن آنها میرود. حکمتی هم که مبنی بر آزمایشها باشد طبعا متزلزل است و در نتیجه یک نیاز اساسی بشر را، یعنی « اطمینان» و یقین را به بشر نمیدهد، اطمینان و یقین در مسائلی پیدا میشود که « تجرد ریاضی» یا « تجرد فلسفی» داشته باشند، معنی تجرد ریاضی و تجرد فلسفی در فلسفه فقط قابل توضیح است.
باقی میماند حکمت استدلالی و حکمت ذوقی. مسائلی که در درسهای آینده بحث میشود توضیح دهنده این دو حکمت و بیان کننده ارزش آنها است.