ماهان شبکه ایرانیان

مکلف واقعی به تکالیف امام راحل (۱)

گفتگو با سردار مصطفی سلطانیان یکی از محافظان شهید آیت الله اشرفی اصفهانی درآمد   این که آدم درسنین پایین-مرز نوجوانی و جوانی-فرصت بیابد تا شب وروز درکنار پیری با تقوا،عالم،پرهیزگار ومعلمی همه جانبه زندگی کند،سعادتی وصف ناپذیر است

مکلف واقعی به تکالیف امام راحل (1)
گفتگو با سردار مصطفی سلطانیان یکی از محافظان شهید آیت الله اشرفی اصفهانی

درآمد
 

این که آدم درسنین پایین-مرز نوجوانی و جوانی-فرصت بیابد تا شب وروز درکنار پیری با تقوا،عالم،پرهیزگار ومعلمی همه جانبه زندگی کند،سعادتی وصف ناپذیر است.به ویژه آن که امام بزرگوارمان درخصوص آن پیر فرموده اند:" چه سعادتمندند آنان که عمری را در خدمت به اسلام ومسلمین بگذرانند ودرآخرعمرفانی به فیض عظمی،که دلباختگان به لقاء الله آرزو می کنند، نائل آیند".
سردارمصطفی سلطانیان، برادرشهید وجانباز70 درصد دفاع مقدس،یکی ازمحافظان شهید محراب بوده است که ازسه چهارسال آخرعمرگران مایه آیت الله اشرفی اصفهانی،خاطرات وگفتنی های زیادی درسینه دارد.

جناب سردارلطف کنید به طور خلاصه خودتان را معرفی کنید؟
 

بسم الله الرحمن الرحیم.مصطفی سلطانیان، متولد 1341 کرمانشاه هستم. درسال1358،به عضویت نهادمقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم در آن زمان وظیفه من،محافظت ازآیت الله اشرفی اصفهانی بود که به من وچند نفرازهم رزمانم واگذار شد.
من عکسی دیدم که آیت الله اشرفی اصفهانی اسلحه ژ3 در دست دارند، وفرزندشان دکتر محمد اشرفی اصفهانی، درکنارشان حضوردارند،شما هم درآن عکس حضور دارید.

ازچه زمانی با شهید آشنا شدید؟
 

زمانی که حضرت امام(ره) فرمودند:"جبهه ها باید پرشود وهیچ گاه نباید خالی بماند" وحضور درجبهه را واجب کفایی اعلام کردند، ما هم احساس تکلیف کردیم وبه جبهه رفتیم.شهید اشرفی اصفهانی هم که اطاعت ازامام را برخود تکلیف می دانستند، تصمیم گرفتند لباس رزم بپوشند وبه اتفاق دیگر رزمندگان،به سوی جبهه بشتابند.این بود که لحظاتی درچهارراه اجاق کرمانشاه توقف کردیم،درآن جا شهید لباس روحانیت را از تن به درآوردند ولباس رزم پوشیدند، سپس، به اتفاق،عازم منطقه جنگی شدیم.

پس آن عکس معروف که شما درآن سمت راست شهید قراردارید وفرزندشان دکتر محمد اشرفی کمی عقب تر از ایشان، درچهار راه اجاق کرمانشاه برداشته شده است؟
 

بله وبعد از آن حاج آقا را تا جبهه همراهی کردیم وایشان ازسرپل ذهاب،قصرشیرین وگیلان غرب،بازدید کردندوبه سنگرهای رزمندگان سر زدند.

شما،درآن دوره، همیشه با شهید محراب همراه بودید؟
 

بله.

آن عکس درچه سالی گرفته شده است وشما در آن زمان چند سال سن داشتید؟
 

آن عکس در سال 1359 گرفته شده ومن آن وقت، هیجده ساله بودم.

اولین بارکی ایشان را دیدید؟
 

پدر بنده قبل ازانقلاب،درمسجد وحوزه علمیه آیت الله العظمی بروجردی کرمانشاه پشت سرایشان،نماز می خواند وبا شهید محراب ارتباط داشت.

پدرتان درقید حیاتند؟
 

خیر.

خدا رحمت شان کند.ازرابطه پدرتان به شهید محراب تعریف کنید.
 

درآن زمان، پدرم برای شرکت در نماز جماعت مسجد مجاور یا مدرسه علمیه آیت الله العظمی بروجردی،به آن جا می رفت. من هم معمولاً همراه با پدرم به نماز جماعت به اقامت شهید اشرفی اصفهانی می رفتم ودر همان جا با شهید محراب آشنا شدم. بعد از پیروزی انقلاب شکوه مند اسالمی، سپاه من را مأمور کرد تا محافظت شخصی ایشان را درمنزل وخارج از منزل بر عهده بگیرم؛البته به اتفاق چند نفر دیگر از پرسنل سپاه وشهربانی وقت.

محافظان دیگر،چه کسانی بودند؟
 

مثلاً آقای کوه نشین بعد از من آمد.از پرسنل نیروی انتظامی یا شهربانی سابق هم آقای حیدری بود و آقایی بود به نام شهبازی که الان ساکن تهران است.

نزدیک ترین محافظ به شهید شما بودید؟
 

البته بچه های شهربانی هم زحمت خودشان در حفاظت ازمنزل ایشان را می کشیدند، ولی ما بچه های سپاه، به شهید نزدیک تر بودیم،مثلاً خود من شخصاً محافظت از جان حاج آقا را برعهده داشتم که نمی توان آشنایی قبلی خودم وپدرم را دراین مهم بی تأثیر دانست.

از رابطه خودتان با شهید، وخاطراتی که به یاد دارید صحبت کنید.
 

آیت الله اشرفی خیلی بزرگوار بود.ومن کوچک تر ازآنم که بخواهم ازخصوصیات ایشان بگویم و واقعاً به خودم اجازه نمی دهم.شهید محراب خیلی بزرگواربود.پیر عارفی وبا گذشتی بود.خاطراتی در ذهن ودلم هست که وقتی به یادش می افتم دلم به درد می آید.

ممکن است همه این خاطرات را تعریف کنیدتا ما هم به یادگار آن ها را بنویسیم؟
 

مثلاً هرگاه با ایشان به مأموریت می رفتیم، در بازگشت به منزل حاج آقا،ایشان خودش شخصاً از ما پذیرایی می کردند.خیلی هم متواضعانه این کار رامی کردند وهیچ وقت اجازه نمی دادند تاما ازایشان پذیرایی کنیم. همیشه نمازرا اول وقت می خواندند وقبل از نماز، وضو می گرفتند وپذیرایی می کردند.ما حتی یک بارهم ندیدیم که ایشان قبل از اذان آماده نمازنباشند.
وعبادت در اول وقت را به تأخیربیاندازند، با وجودی که همواره ارباب رجوع زیاد داشتند ومقاماتی که به استان می آمدند، حتماً به محضرایشان می رسیدند.

شماکلاً چند سال محافظ ایشان بودید؟
 

سه سال، از سال 1359تا زمان شهادت ودر خصوص نحوه شهادت،این که من برای کار تخصصی خودم،یعنی حفاظت،یک دوره آموزشی را گذرانده وپس از طی کردن دوره آموزشی،درتشکیلات بهداری سپاه، مستقردربیمارستان طالقانی کرمانشاه، مشغول بودم . آن روز، متأسفانه، من شیفتم نبود، اما چون به ایشان ارادت داشتم،معمولاً در روزهای غیر کاری نیز در صف های جلو می نشستم.خلاصه، در آن جمعه ی آخرزمانی که سخن رانی پیش ازخطبه های نماز که تمام شد،زمانی که حاج آقا برای ایراد خطبه از جا بلند شدند، ناگهان متوجه شدم که آن منافق کوردل،آن خبیث ملعون، درحالی که نارنجک به خودش بسته بود، دست به کمر برد وکمر مبارک حاج آقا را گرفت، وآن اتفاق افتاد ومن به همراه آقای شهبازی ایشان را بلند کردیم ودر داخل ماشین گذاشتیم وبه بیمارستان طالقانی رسانیدم. در آن جا ایشان، پس از دقایقی، به لقاء الله پیوستند.

پس حاج آقا هنوز جان در بدن داشتند؟
 

بله، تکان می خوردند ، کمی هم زمزمه می کردند،زیر لب" انالله وانا الیه راجعون" و" یا اباعبدالله(س)" می گفتند. بدن شان دراثر انفجارازکمربه پایین متلاشی شده بود،مثل این که له شده باشد،خیلی وحشتناک بود وایشان دربیمارستان درآغوش من جان دادند.آقای دکترمحمد اشرفی هم درآن جا حاضر بودند.عکس های آن صحنه ها خیلی دل خراش است،قابل پخش نیست.مناظر واقعاً دل خراشی بود.
در نخستین روزهایی که شما به منزل آیت الله اشرفی راه یافتید و محافظت از ایشان را برعهده گرفتید،چه احساسی داشتید؟ با توجه به این که با حاج آقا آشنایی قبلی داشتید وپشت سرایشان نمازخوانده بودید وحالا ارتباط تان نزدیک تر شده بود. از اولین برخوردها درآن ایام، برای مان تعریف کنید.
احساس خوبی داشتم از این که درکنار آیت الله اشرفی بودم.احساس بزرگی کردم وخدا را شکر می کردم که چنین توفیقی به من عنایت فرموده است. من در بیت ایشان مشاهده می کردم که حاج آقا دائماً فعالیت می کنند مثلاً تلفن ها را شخصاً جواب می دادند، درصبح گاه ارتش وسپاه شرکت می کردند وبه طورکلی خودشان را وقف ملت کرده بودند.مواقعی بود که حاج آقا خواب بودند وما ناگزیر مراجعین را رد می کردیم. اگر ایشان به هرطریقی متوجه می شدند می گفتند:" نه، من خواب نیستم، بگذارید بیایند." هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زدند، کار مردم را راه می انداختند،هرکس که هر مشکلی داشت ایشان مشکل گشای اوبودند.
ازحالت های تهجد وبه جای آوردن نماز شب ها آن جا می ماندیم.بعد ازآن،دیگر شیفتی شدیم.ایشان درخیلی از شب ها بیدار بودند، نمازشب شان ترک نمی شد، قرآن می خواندند وهمیشه هدف و وجودشان یاد خدا بود.همیشه ارباب رجوع می آمدند ومشکلات شان را می گفتند.مشکلات مردم، مربوط به جنگ بود.مسؤولین هم می آمدند، مسائل مربوط به تدارکات جبهه وجنگ را با ایشان درمیان می گذاشتند.

آن مشکلاتی که مسؤولان با شهید محراب در میان می گذاشتند چه بود؟
 

مربوط به نواقص وکمبودهای جبهه بود. اوایل جنگ،حزب دائماً جبهه ها را می زد وبنی صدرخبیث هیچ وقت اجازه نمی داد یکی از توپخانه های ما توپی شلیک کند،می گفت:" شما کارتان نباشد." بزرگان نظام خدمت حاج آقا می آمدند.ازارتش وسپاه هم می آمدند،پیش ایشان گلایه می کردند واطلاع می دادند که وضعیت مناسب نیست وشهرهای قصرشیرین وسرپل ذهاب درحال سقوط است.ایشان هم این مسائل را به مسؤولین منعکس می کردند.همواره می آمدند و نیازهایی راکه درجبهه ها وجود داشت، دردفتر آقا مطرح می کردند، ایشان هم پی گیری می کردند.آمبولانس،آذوقه، جیره خشک، لباس، پوشاک وهدایا بود که مرتب از طرف ایشان به مناطق ارسال می شد. روحانی دیگری هم بود به نام حاج آقا علامی که کمک های مردمی را درمسجد ترک ها سازمان دهی می کرد.حاج آقا زنگ می زدند به ایشان وخبر می دادند که مثلاً فلان جبهه،چنین نیازهایی دارد وحاج آقاعلامی طبق صورتی که حاج آقا اشرفی می دادند،این نیازها را به مناطق ارسال می کردند.آن موقع ودراوایل جنگ خود روی تویوتا نبود،مثلاً نیسان،سیمرغ یا لندرور بود وکلاً امکانات بچه های ما ضعیف بود. بحمدالله رفته رفته وضعیت بهتر شد وخودروهای پیشرفته تری در اختیارمان قرارگرفت.

هرگاه که با آیت الله اشرفی به منطقه می رفتید،ایشان به چه مسائلی رسیدگی می کردند؟
 

ایشان، هفته ای یک بار را حتماً به جبهه ها سر می زدند؛گیلان غرب، سرپل ذهاب، پادگان ابوذر وقصر شیرین که آن موقع هنوز سقوط نکرده بود.معمولاً به اتفاق رزمنده ها به جبهه می رفتیم و می آمدیم. یک شب هم درپادگان ابوذر می ماندیم که خود حاج حسین آقا اشرفی اصفهانی هم با ما بودند.گاهی اوقات که ماشین ها را استتارمی کردیم،آیت الله اشرفی می گفتند: "نترسید،هرچه خدا بخواهد همان می شود." وبرای ما آیت الکرسی می خواندند ومی گفتند:"حتی اگر تمام گلوله های دشمن هم به اطراف شما شلیک شود،همه تان در پناه خدا محفوظ هستید."

یعنی تا این حد به شما انرژی می دادند؟
 

بله، ایمان ایشان بسیار قوی بود.

زمانی که شهید محراب به سنگرها سرمی زدند،برخوردشان با رزمندگان چطور بود؟
 

ایشان به سنگرها می رفتند،با رزمنده ها روبوسی می کردند،حتی با آن ها غذا می خوردند،تهدیدات خمپاره وتوپ هم خیلی زیاد بود،ولی ایشان بی باکانه،جلوجلو می رفتند وهدایای را به رزمندگان می دادند.

آن هدایا شامل چه چیزهایی بود؟
 

چیزهایی مثل مهرنماز،چفیه ،بلوز،کتاب های دعا، قرآن کوچک.

پس این پیرمرد بزرگوار،وقتی به آن جا می رفتند،ازهرنظرفضای مناسبی را به وجود می آوردند...
 

فضایی نورانی وگرم که هیچ وقت رزمنده ای در آن احساس خستگی نمی کرد.اگرهم کسی خسته می شد به این سبب بود که مثلاً چهل روزبود که به خانه نرفته بود،با این حال وجود ایشان را که می دید،مجدداً روحیه اش تازه می شد.
رزمندگان فکر می کردند که پدر بزرگ شان را دیده اند...
واقعاً،ایشان از پدر هم نزدیک تر بودند، صحبت های شان حکیمانه بود. وقتی بر می گشتیم،واقعاً من شرمم می آمد که برگردیم، بچه هایی را می دیدم خردسال،با سن پایین واین که ما آن ها را جا بگذاریم وبرگردیم، برای من سنگین بود؛جذاب نبود.این گونه شد که بعد ازشهادت ایشان.بنده هم راه خودم را مشخص کردم.یک خدمتگزار جزئی بودم وتخصصم درکار پیشرفت کرده بود، وبه طوری که اگردرمناطقی از جبهه پزشک نداشتیم،خودمان تا حدودی می توانستم از عهده درمان برآیم وتا پیش از این که مجروحین به پشت جبهه منتقل شوند،یک سری کارها انجام می گرفت وبه کارمان مسلط شده بودیم و آمورشی هم که دیده بودیم،واقعاً آموزش خوبی بود به قول یکی ازبزرگان که آن زمان برای سرکشی به جبهه آمده بود ومی گفت:" این بهیارها مرده را زنده می کنند؛چه رسد به مجروحین."آقای فخرالدین حجازی هم یک بار آمدند به جبهه،خلاصه خیلی ازآقایان می آمدند.ما نیروی عملیاتی شدیم وهر موقع که می خواست عملیاتی شروع شود، قبل از آن می رفتیم وتدارک بیمارستان ها واورژانس های صحرایی را می دیدیم. سپس با انجام عملیات پدافندی،ما برگشتیم ودو، سه روزی استراحت می کردیم ومجدداً به مناطق دیگر سر می زدیم:ازشمال به جنوب،ازجنوب به غرب،ازغرب به شمال،این برنامه کاری ما بود.

کلام شهید اشرفی با رزمنده ها چه بود؟
 

می گفتند:"اسلام پیروز خواهد شد، کفر نابود خواهد شد،هیچ وقت آن ها برما پیروز نمی شوند وما برآن ها پیروز می شویم.این ها کفارند،این ها خبیث اند، این ها ناجوان مردانه شهرهای مارا،زن وبچه ما را دارند با گلوله وتوپ وموشک وبمب وراکت می زنند، ما باید با آن ها مبارزه کنیم."

نمازجماعت هم درسنگرها می خواندند؟
 

بله.

این نمازها چه حال وهوایی داشت؟
 

نمازها واقعاً عرفانی بود. در بعضی مواقع، فقط ده نفربرای نماز حضور داشتند، اماهمین که افراد سنگرهای هم جوار اطلاع پیدا می کردند که حاج آقا آمده اند، رزمنده ها خودشان را می رساندند ونمازهای باشکوهی برگزار می شد. با وجود آن وضعیتی که برآن جا حاکم بود وهر لحظه امکان داشت که خمپاره یا گلوله های دشمن به آن جا اصابت کند،عراق هم ترفندش این بود که تانزدیک اذان کاری نداشت ودرست دراین لحظه که رزمنده ها درحال جنب وجوش برای برگزاری نماز بودند،مرتب آتش می ریخت خمپاره،توپ،مرتب می فرستاد. بالاخره، بعضی مواقع هم ترکش هایی به بچه ها اصابت می کرد.

درتعریف هایی که از ایشان شنیده ام، می بینم که شهید اشرفی اصفهانی را به حبیب ابن مظاهرسیدالشهدا(ع) تشبیه می کنند.
 

واقعاً. اما من خودم را کوچک ترازآن می دانم که بخواهم دراین خصوص صحبت کنم والان هم که درباره شهید حرف می زنم، قلبم به درد می آید وناراحت می شوم.چون من می دانم ایشان کی بود والبته خدا بهتر می داند آن شهید چه مقامی داشته است ودارد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
ادامه دارد...
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان