نگاهی به زند گی علامه محمد تقی جعفری (ره)
سال 1304 شمسی، تبریز، محله د ود ه چی (شتربان)؛ د ومین فرزند کریم آقا و علویه خانم متولد می شود. اسمش را محمد تقی گذاشته اند.پدر، مادر، مادر علویه خانم (مادر بزرگ)، جعفر(برادر بزرگ تر) همه د ور نوزاد جمع شد ه اند. کریم آقا د ست هایش را بالا برد ه و از خدا می خواهد این نوزاد را فرزند ی صالح قرار د هد. کریم آقا کارگر ساد ه نانوایی است که اهالی محل می گویند یک کلمه دروغ تا به حال از او نشنید ه اند. پدرش وضع مالی خوبی داشته اما قحطی در آستانه جنگ جهانی د وم در آذربایجان، از یک طرف و بیماری پدر که همه این دارایی را بلعید، از سوی د یگر همه بهانه شد ه اند تا کریم آقا با فقر امتحان بد هد.
مادر از سلسله سادات علوی است. با این که سواد مدرسه ای ندارد اما قرآن را خوب بلد است و دو پسرش را کنار خود می گیرد و به آنها کلام خدا را یاد می د هد. همین ها باعث می شود که در اولین روز مدرسه، جواد اقتصادخوا ه، مد یر د بستان اعتماد تبریز، پی به نبوغ محمد تقی ببرد و دستش را گرفته و از اولین روز او را به کلاس سوم ببرد. علم چنان محمد تقی را شیفته خود می کند که غرق می شود در عالم علم. ریاضیات و هندسه، شعر منوچهری دامغانی در کتاب اد بیات، کتاب علوم و ... همه خوراک شب و روز محمد تقی هستند. از شور کود کی هم کنار نبود، فوتبال در زمین های خاکی با توپ پلاستیکی را خیلی دوست داشت.
وزارت معارف، بخش نامه می کند که دانش آموزان باید لباس فرم یکد ست بپوشند. پدر که توان خرید این لباس ها را برای جعفر و محمد تقی نداشت، آنها را به کار به جای درس خواند ن ترغیب می کند. مد یر مدرسه د م در خانه کریم آقا می اید و برای ادامه حضور زرنگ ترین شاگردان مدرسه اش، پیشنهاد می د هد که خرج لباس مدرسه را بپردازد.کریم الطبعی کریم آقا به حدی است که این پیشنهاد را نمی پذ یرد و می گوید: مد تی را نمی آیند، بعدا خود م که وضعم خوب شد، لباس می خرم و می فرستم شان مدرسه. دو برادر روانه بازار تبریز می شوند برای کمک خرج خانه بود ن. با شما قچی بازار یا همان راسته کفاش ها، جایی است که بهترین کفش های دست دوز در آنجا تولید می شود. محمد تقی هم پشت یکی از چرخ ها می نشیند و به دوخت کفش مشغول می شود اما تاسف از قطع تحصیل از همه وجناتش پیداست. یکی از همین شب های دور از مدرسه بود که داشت خواب می دید و در خواب این جمله را تکرار می کرد: «مراد و هد ف و مقصود ما علم بود، افسوس که روزگار آن را از ما گرفت». پدر داشت می شنید این نجوای محمد تقی را. صبح که از خواب بیدار شد، پدرش از خوابی که می د ید پرسید و او هم در کمال شرمساری گفت خواب مدرسه را می دیده. پدر یک هد یه بزرگ به او داد. هد یه ای که یک جمله بود: «حالا که این قدر دوست دارید درس بخوانید، درستان را ادامه بد هید.» از آن به بعد جعفر و محمد تقی نصف روز را درس می خواند ند و نصف روز را هم مشغول دوخت کفش می شد ند.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی، حالاتی فکری مسیر زند گی او را تغییرمی د هد. او و برادرش تصمیم می گیرند به دنبال تحصیل علوم اهل بیت (علیهم السلام) بروند. این گونه است که راه شان به مدرسه علمیه طالبیه تبریز می افتد و مقیم این حوزه بابرکت علمی می شوند. به روال قد یم حوزه های شیعه، محمد تقی اول در حوزه ادبیات عرب می خواند؛ صرف میر و امثله را نزد آقا سیدحسین شربیانی و میرزای سرابی می خواند و برای فهم سیوطی، پای درس آقای اهری می نشیند. چراغ حجره اش همیشه روشن است و غرق در کتاب ها.
تشنگی اش را طالبیه نمی تواند برطرف کند و از این رو، پدر و مادر را راضی می کند به دوری اش رضا بد هند تا عازم تهران بشود. در تهران به مدرسه مروی می رود. مدرسه مروی اساتید برجسته زیاد دارد. نزد شیخ محمدرضا تنکابنی رسائل و مکاسب می خواند و همین جاست که به فلسفه علاقه مند می شود و پای درس فلسفه میرزا مهدی آشتیانی می نشیند. از بوعلی می شنود و از صدرای شیراز می خواند. این می شود پایه های خرد ورزی طلبه جوان تبریزی که روزی خواهد آمد که به او خواهند گفت: ابن سینای عصر.
پس از چند سالی تحصیل، به تبریز بازگشته است و روزهایی که در این شهر می گذراند، روز به روز دوری از آب تشنه ترش می کند. فکر رفتن به قم از همان مدرسه مروی در سرش افتاد ه. مادر جوانش بیمار شد ه و حسی درونی او را راضی به رفتن محمد تقی به قم نمی کند. آخر سر پدر راضی اش می کند. مادری که قرآن را اول بار به محمد تقی آموخته، حالا برای رفتنش به تحصیل علوم قرآن و مفسران اصلی اش سخت بی تابی می کند؛ شاید می دانست که بدرقه فرزند ش به این سفر، یعنی آخرین د یدارش با جگر گوشه. در مقابل این بی تابی، محمد تقی هم بی تاب می شود، به قم که می رسد، اول به حرم کریمه (ص) پناه می برد.
شهریه ای که به طلاب می دادند در آن شرایط کشور(پایان جنگ جهانی دوم و روی کار آمد ن پهلوی دوم) کفاف خرج طلاب را نمی داد. زند گی به سختی برای محمد تقی می گذ شت اما چون در مهد علم شیعی بود از این رو، همه نارسایی ها را به جان می خرید تا عالم علوم محمدی شود. آیت الله شیخ عبدالصمد خویی، آیت الله شیخ محمد تقی زرگر، آیت الله مازندرانی و ...افرادی بود ند که طلبه جوان پای منبرشان زانوی ادب بر زمین می زد برای جرعه نشینی.به جلسات عرفان امام خمینی (ره) هم رفت. جلسه اولش آیات ابتدایی سوره حد ید بود: «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن.» در یکی از روزها بود که آیت الله حجت کوه کمری- که همزبانی اش با محمد تقی جعفری از یک سو و علاقه وافر این طلبه به کسب علم از سوی د یگر، محبتی بین شان پد ید آورد ه بود- به همراه آیت الله صد وقی یزدی که از هم بحثان محمد تقی جعفری بود، به حجره اش آمد ند و او را مفتخر به لباس منسوب به پیامبر (ص) کرد ند. آیت الله حجت پس از گذاشتن عما مه، اینچنین دعا کرد: «خدا شما را از عالمان د ین قرار د هد.»
از اقامت محمد تقی یک سال نگذشته بود که نامه ای برایش رسید.نامه را برادرش نوشته بود. مضمون نامه، شدت گرفتن بیماری مادر بود و درخواست برای بازگشت هرچه سریع ترش به تبریز. همان لحظه ای که خواند ن نامه تمام شد، شروع کرد به جمع کرد ن وسایل. اضطراب شدید ی سراپای وجود ش را گرفته بود. در این فکر بود که مادر حتما با دید نش در لباس طلبگی خوشحال می شود و همین عامل، محرکی برای بهبود ی اش خواهد شد. د نبال ماشین بود برای رفتن به تبریز. یک ماشین ارتشی عازم تبریز بود؛ با رانند ه صحبت کرد و راهی شد. ماشین در د ه کیلومتری تبریز برای کاری ایستاد. خداحافظی کرد و از همین محل (باسمنج) با پای پیاد ه شتابان و به شوق دیدار مادر شروع به دوید ن کرد. نفسش برید ه بود، خود را به بازار رساند تا از دالان هایش بگذرد و دید گانش به دیدار مادر روشن شود. در یکی از دالان های بازار، یکی از پشت صدایش زد: «سیزین باشیز سلامت اولسون» (سرشما سلامت باشد در فوت مادر) انگار د یگ آب سرد را بر سرش جاری کرد ند...
مدام بر سر مزار مادر می رفت و بر سر مزارش قرآن تلاوت می کرد؛ همان کتابی که خواند نش را از او آموخته بود. روزگار محمد تقی در افسوس و سردرگمی می گذ شت که روزی آیت الله شهید ی او را فراخواند. آیت الله میرزا فتاح شهید ی مجتهد اول تبریز بود و از مردان بزرگ روزگار؛ این را محمد تقی خوب می دانست. مجتهد شهر از او خواست که بساطش را مهیای سفر بسازد و راهی نجف شود. مجتهد شهر می دانست که استعداد و شوق فراوان طبقه جوان شهر به تحصیل، از او مجتهدی بزرگ خواهد ساخت. روز سفر هم خود ش دو جعبه شیرینی با خرجی سفر برایش آورد و بدرقه اش کرد.
سفر به تکلیف
آیت الله میرزا فتاح شهیدی پیام فرستاد ه بود که می خواهد ببیند ش. آیت الله شهید ی آن روز مجتهد طراز اول تبریز بود. خوش و بش معمول که به اتمام رسید، آیت الله رو به سوی محمد تقی جوان کرد و گفت: «شما خودتان را زود تر آماد ه کنید که ان شاء الله به زودی به نجف بروید. تحصیل در حوزه علمیه نجف برای شما خیلی مهم و مفید است.» چه کسی بود که نداند عالم شهر امر به آرزوی د یرین دل محمد تقی می د هد؛ آرزویی که علل و اسباب فراوان مانع از برآورد ه شد نش شد ه بود. اما این بار وضع فرق می کرد. عالم شهر تکلیف کرد ه بود. محمد تقی خداحافظی ها یش را کرد و هر آنچه را لازم بود جمع کرد و مهیای سفر به دیار پارسایان شد.
در مدرسه صدر نجف همسایه امیرالمومنین (ع) شد. دروس سطح و لازمه را تمام کرد ه بود و حالا در نجف خارج می خواند؛ خارج اصول را نزد آیت الله شیخ کاظم شیرازی و خارج فقه را نزد آیت الله خویی. برای تامین معاش هم روزی چند ساعت کار می کرد. چرخ خیاطی کوچکی گرفته بود و از مغازه ها سفارش می گرفت و کفش می دوخت؛ همان کاری که در کود کی یاد گرفته بود.
کو به کو کتابخانه ها را می گشت و جرعه جرعه می نوشید. در همین کتاب گردی ها بود که علامه امینی را شناخت. بارها و بارها شب را در کتابخانه اش ماند ه بود برای مطالعه. آیت الله شیرازی به او اجتهاد داد. این یعنی یک طلبه 23 ساله حالا شد ه بود مجتهد و یا به عبارتی «آیت الله». اولین کتابش را در نجف نوشت؛ «الامر بین الامرین ».
با خواست و مشورت آیت الله خویی، درس خارج را شروع کرد. مسجد هند ی ها هر روز پر می شد از طلبه هایی که برای شنید ن درس مجتهدی جوان-که از علوم روز و علوم عقلی در گفتارش خیلی بهره می برد-گرد هم می آمد ند. فکر تد ریس فلسفه هم به سرش افتاد و پس از مشورت شروع کرد. چند سالی که از اقا متش در نجف گذ شت، به تبریز سفرکرد و در همین سفر، هم خانه و هم راه زند گی خود را انتخاب کرد. پس از عقد، تنهایی به نجف برگشت تا شرایط شروع زند گی مشترک را فراهم کند و سپس بازگشت و همسرش را هم مقیم شهر وصی (ع) کرد. در نجف، استادی که بیشترین تاثیر را روی مجتهد جوان گذاشت، شیخ مرتضی طالقانی بود. از او عرفان و فلسفه آموخته بود و بالاتر از آنها ادب. فراقش تاثر سختی برایش داشت.
11 سال تمام، هر روز نیم ساعت ماند ه به اذان صبح، از ایوان نجف وارد حرم امیرالمؤمنین (ع) شد ه بود و به مناجات پرداخته بود. فکر بازگشت به سرش زد. با آیات عظام مشورت کرد و گفته های آنان که با عد م نفی همراه بود، مصمم ترش کرد. یک استخاره به کتاب الله، بازگشت را قطعی کرد.
سال 1337 بود که برگشت به قم رفت پیش آیت الله بروجردی. آیت الله بروجردی از او خواست تدریس را در فیضیه آغاز کند، پس از چند هفته ناراحتی هایی که به سراغ علامه آمد، نشان داد آب شور قم با مزاجش سازگار نیست و از همین رو راهی مشهد شد. در مشهد کمتر کسی بود که او را بشناسد. به احترام آیت الله میلانی در دروسش حاضر می شد. آیت الله میلانی که او را خوب شناخت، ورقه ای به او داد که نام آیت الله میلانی را هم نزد کسانی که محمد تقی جعفری را مجتهد خطاب کرد ه بود ند، جا می داد. پس از چند سال تدریس و خطابه در مشهد، به تهران آمد. در بد و ورود به پایتخت چند تن از علمای بزرگ شهر از وی خواستند امامت جماعت مسجدی را عهد ه دار شود. علامه ترجیح داد به تحقیق و پژوهش و درس و بحث بپردازد.
در این سال ها شوری در سرش افتاد ه بود برای نوشتن از مولانا جلال الد ین. مثنوی را که می خواند، عمق واژه هایش بر حیرتش می افزود. این را دریافت که توجه به این کتاب در سال های آتی رو به فزونی خوا هد نهاد و این طبیعی است که برای هر کتاب مهمی، در کنار قفسه کتابخانه های د نیا، تفسیری لازم است که به خطا تاویل نشود. شروع کرد به نوشتن تفسیر مثنوی که ماحصل این تلاش، هفت جلد کتاب شد که او را از پیش پرآوازه تر کرد.
اساتید بزرگی چون شهید مطهری و استاد همایی از وی خواستند کرسی تد ریس را در دانشگاه بپذ یرد که وی امتناع کرد. اما قول داد هراز چند گا هی کلاس هایی را برای دانشجویان تشکیل د هد و برای سخنرانی هم گهگاه به دانشگاه برود. در میان خیل مرد م هم حکایت شیخ منبری را با ته لهجه شیرین ترکی که در لابه لای حرف هایش از مثنوی و داستان هایش شا هد مثال می آورد، بر زبان ها افتاد ه بود.
جلساتی تشکیل می شد که در آنها اساتید رشته های مختلف علم از قبیل فیزیک، ریاضی و ... حضور می یافتند و به تبادل اطلاعات در خصوص علوم می پرداختند و به تبادل اطلاعات در خصوص علوم می پرداختند. بانی تشکیل این جلسه پروفسور محمود حسابی بود. علامه هم وقتی با این جلسه آشنا شد، مرتب در این جلسه شرکت می کرد. در همین جلسات بود که بحث از نظریه تکاملی می شد و نظریات هیوم و نظرات فلسفی راسل در غرب. علامه که نظراتش را در پاسخ به راسل گفت، یکی از اعضای جمع پیشنهاد داد علامه این پاسخ را مکتوب کند تا آن را ترجمه و به فیلسوف مشهور غرب برسانند. از اینجا مکاتبات فیلسوف غرب و فیلسوف شرق آغاز شد. این جلسه علمی 25 سال د وام داشت.
سخنان امیرالمؤمنین در نهج البلاغه از سال ها پیش او را محیر کرد ه بود. سفارشی که علامه امینی در عالم رویا فرستاد ه بود هم سبب ساز شد. نگارش ترجمه و تفسیر نهج البلاغه آغاز شد. کاری که تا آخرین ساعات عمر علامه هم ادامه داشت. عمر علامه کفاف نداد به بیشتر از 28 جلد برسد.
همسرش بیمار شده بود. علامه شد ید اً نگران سلامت همسر بود. بچه ها گفتند شما در منزل بمانید، ما با تلفن شما را از وضع حاج خانم در بیمارستان آگاه می کنیم. طا قت نیاورد و خود ش را به بیمارستان رساند. همسر در حال احتضار بود. بالای سرش ایستاد ه بود و از او خواست شهاد تین بگوید. د عا می خواند در لحظات فراق سرش را به گوش همسرش نزد یک کرد و به زبان ترکی گفت: «جمیله خانم! منی حلال ائلیسن؟» (جمیله خانم! من را حلال می کنی؟)وقتی همسر، سرش را به نشانه رضایت تکان داد، هر دو با لبخندی در صورت به هم نگاه می کرد ند. لحظا تی بعد، همسر مسافر آسمان ها شد.
آن روز و آن جلسه را تا آخر عمر خوب به یاد داشت؛ همان جلسه درسی که متنش «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن...» بود. امام (ره) را چهره ای والا می دانست و محبت شدید ی به استا د داشت. امام (ره) هم همین طور. جایی گفته بود: آقای جعفری ابن سینای عصر ماست.
در عرض چند هفته کلی از وزنش کم شد. نشانه های بیماری داشت سراسر وجود ش را می گرفت. پزشکان تشخیص داد ند سرطان است. فرزندانش برای معالجه به نروژ برد ند. کاری از دست پزشکان ساخته نبود. به لند ن برد ند؛ آنجا نیز همین طور. در آخرین لحظات عمر با اشاره سر فهماند که پارچه متبرک به حرم حسینی و تربت کربلا را می خواهد؛ تا بروند و از هتل بیاورند، جان به جان آفرین سپرد ه بود. گریه فرزندان از برآورد ه نشد ن آخرین خواسته پدر بلند شد. پارچه را روی جنازه پدر گذاشتند. لحظه ای چشمانش باز شد و همراه آن لبخندی از رضا و این بار برای همیشه رفت.
وصیت کرد ه بود منزل آخرتش در همسایگی شمس الشموس (ع) باشد. جنازه را به مشهد برد ند و طبق وصیت در نزد یک ترین رواق به امام رضا (ع) به خاک سپرد ند.
یادشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند
خاطره ای سفر حج علامه جعفری
نماز آشیخ
بارها بازاریان و د وستان پیشنهاد کرد ه بود ند که با هزینه آن استا د به حج مشرف شوند اما هر بار با مخالفت ایشان مواجه شد ه بود ند. چاپ اول تفسیر مثنوی که منتشر شد، استاد با حق التا لیفی که از این بابت گرفته بود روانه حج شد. هواپیما در فرود گاه جد ه به زمین نشست. در محوطه فرود گاه عد ه ای روستایی به زبان ترکی داشتند چاره جویی می کرد ند. همین که علامه آنها را د ید، فوری به طرفشان رفت و علت سردرگمی شان را جویا شد. آن مرد ها و زن ها اهالی یکی از روستاهای اطراف مراغه بود ند. به آنها قول داد ه بود ند که یک روحانی جهت راهنمایی در انجام مناسک همراه آنها خواهد بود اما خلف وعد ه کرد ه بودند. علامه که این وضع را دید، به آنها گفت: «روحانی شما من هستم. من را همراه شما فرستاد ه اند.» د وستان و اطرافیان علامه که این صحنه را دید ند، به نشانه اعتراض به اینکه علامه خود را تا حد یک روحانی معمولی پایین آورد ه بود به نزد یک آمد ند و خواستند روستاییان را متوجه مقام علمی علامه بکنند. علامه آنها را کنار کشید و خطاب به آنها گفت: «گمانم خدا من را به همین خاطر مسافر این سرزمین کرد ه است.» از دوستان پوزش طلبید و همراه روستاییان شد. آن روستایی ها فکر کرد ه بود ند علامه موظف است همراه آنها باشد. با خطاب «آشیخ» مدام از او سوال می پرسید ند و او هم به همه سوالات پاسخ می داد. برای آنها احکام حج را می گفت و مناسک را یادشان می داد. به تصحیح حمد و سوره روستایی ها که نشست، بعضی شان عمری به علت نبود عالم به همان شیوه غیرصحیح نماز خواند ه بود ند و همین عادت را ول کرد ن خیلی سخت بود. گاهی علامه مجبور می شد حتی یک ساعت برای تصحیح قرائت فردی وقت بگذارد. آخر سر هم شبی همگی دور علامه جمع شد ند و از او خواستند تا در ازای مبلغی او به نیابت از آنها نماز احرام بگذارد. علامه به آنها گفت: «شما نمازتان را بخوانید، من هم به نیابت از شما پشت مقام ابراهیم (ع) نماز خواهم خواند.» هوای بسیار گرم تابستان مکه مانع از آن نشد که علامه به قول خود وفا نکند. به نیابت از همه آن روستایی ها نماز خواند. به سلام بیستمین نماز که رسید، حال معنوی عجیبی او را فرا گرفت. این حال معنوی عجیب این را می رساند که هرچه از خدا بخواهد در همان لحظه خواهد داد. دستانش را در مقابل کعبه رو به سوی خدا بلند کرد: «خدایا از اولاد من به جامعه ضرر نرسان. خدایا! ثروت زیاد به من ند ه. خدایا من را آن چنان زیر نظر بگیر که هیچ گاه خود خواهی بر من غلبه نکند.»
از علامه برای سخنرانی در سمینار «اسلامی شد ن دانشگاه ها» که قرار بود در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار شود، دعوت کردند. از خلف وعد ه هایی که قبلا توسط استادان مدعو شد ه بود، بیم هایی مبنی بر نیامد ن علامه در دل برگزار کنند گان بود اما علامه به موقع خود را به دانشگاه رساند. دانشجویان که نام علامه را به عنوان سخنران سمینار شنید ه بود ند، استقبال کم نظیری کرد ند؛ به طوری که حتی قبل از شروع سخنرانی، صند لی های آمفی تئاتر پرشد ه بود. تعداد زیادی هم پشت درهای بسته ماند ه بود ند. علامه وقتی سخنرانی خود را شروع کرد، بر اثر سر و صدای پشت درهای بسته، متوجه جمعیت مشتاق حاضر در پشت درها شد و از مسؤولان خواست که درها را باز کنند.
درها که باز شد ند، عد ه زیادی داخل سالن شد ند. برخی در راهروهای بین صند لی ها نشستند. عد ه ای هم پشت، سرپا ایستاد ند اما هنوز عد ه ای در ورودی سالن به شکل متراکم ایستاد ه بود ند. علامه د قایقی بود که بحث خود را شروع کرد ه بود، صحبتش را قطع کرد و خطاب به دانشجویان گفت: «بیایید بالای سن بنشینید.» آمد ند و تا خواستند بنشینند، علامه از جای خود بلند شد و عبایش را از روی دوش جمع کرد و برد روی سن انداخت و گفت روی این بنشینید تا لباستان کثیف نشود. دانشجویان و مستمعان اذعان کرد ند که این حرکت از هزار سخنرانی مؤثرتر بود.
سخنرانی علامه جعفری (ره) در همایش نکوداشت خود
من نقص احساس می کنم...
در سال 1376 به همت و اصرار پژوهشگاه فرهنگ و اند یشه اسلامی، مراسم نکوداشت استاد علامه محمد تقی جعفری (ره) در دانشگاه تهران برگزار شد. در این همایش سخنرانی هایی پیرامون شخصیت علمی و عملی علامه توسط آقایان پروفسور وولگاریس (رئیس دانشگاه آتن)، حجت الاسلام صاد قی رشاد (رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اند یشه اسلامی)، حجت الاسلام د کتر احمد احمدی، د کتر علی شریعتمداری، دکتر حسن حبیبی، حجت الاسلام شیخ رضا استادی و مقامات اجرایی کشور (رئیس جمهور، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و وزیر فرهنگ و آموزش عالی وقت) ایراد شد. در بخش پایانی این همایش خود علامه روی سن رفتند. بازخوانی این سخنان هنوز هم تازگی دارد.
معروف است که یکی از شخصیت های روحانی بسیار عا لیقدر در مشهد زیارت می کرد، هنگام زیارت، نامه ای به ایشان داد ند؛ در آن نامه نوشته بود که حضرت آیت الله العظمی ملاحظه فرمایند. ایشان کاغذ را باز کرد، پاکت را انداخت داخل ضریح و نامه را در جیب خود گذاشت و گفت: این پاکت مال خود حضرت، نامه هم مال من است. این همه اظهار محبت و لطف آقایان به واقع در باره علم و معرفت است نه درباره من.
مساله ای که در این چند د قیقه می خواهم عرض کنم، این است؛ حرکتی را که من کرد م چیزی نبود ه و نیست که شامل الطاف شما بشوم. بند ه توجهم به خود م درست مانند زمانی است که تازه شروع به درس خواند ن کرد ه بودم. این حرکتی که ما کرد یم، تا هم اکنون آن طور که در درونم احساس می کنم اضافه بر آنچه در درون چیزی آن را ضروری می د ید من نمی بینم که آن وقت این همه الطاف را من رو به آن زیادی بچسبانم؛ نبود ه چنین چیزی و الان هم نیست. یعنی مثلا احساس می کرد م ما در این قلمرو علم که کار می کنیم، من اگر این مساله را نفهمم، مثلا حیات مختل می شود. این خیلی مساله مهمی بود و لذا یک لحظه ای بند ه احساس نکرد م چیزی اضافی دارم و خدای بزرگ را شاهد می گیرم.
همین الان هم که در حضورتان هستم گمان نمی کنم توجهم بر خود م بیش از آن بود ه است که تازه شروع کرد یم. به این مساله که صیغه ضرب ماضی یا اشعار منوچهری دامغانی را د یکته می نوشتیم در کلاس ابتدایی، الان چیز اضافی در خود م احساس نمی کنم.
آنچه خیلی برای من جالب بود، نقص بود. من نقص احساس می کنم که حالا باید این را جبرانش کرد. این را من به آقایان جدی عرض می کنم و از خداوند می خواهم این حال همیشه برای دوستان ما باشد که روی خویشتن خم نشوند که خیلی خطرناک است. این عرض من است در این جلسه باعظمتی که شاید من شایسته یک هزارمش نبود ه ام. خم نشو یم روی خویشتن بلکه به جلو نگاه کنیم.
مساله دیگر این که کنگره را بسیاری از عزیزان، پیش تر از برادر عزیز جناب آقای رشا د پیشنهاد کرد ه بود ند ولی بند ه نپذ یرفته بود م.
مساله دیگر این که آنچه ما فرا می گیریم. بذرهایی هستند که در ما رشد می کنند و بس؛ چیزی به ما اضافه نمی شود. بنابراین ما نباید به خود مان نمره بد هیم.
نکته بعدی که می توانم عرض کنم این است که حوزه و دانشگاه را به عنوان یک تقسیم کار تلقی کنیم نه دو نهاد متقابل. دانشگاهی واقعا حوزوی است و حوزوی واقعا دانشگاهی است، همانگونه که در طول تاریخ ما سراغ داریم.
خواجه نصیر طوسی الان زند ه بشود، هم حوزوی است و هم دانشگاهی و تجسمی از این دو نهاد بزرگ جامعه بشری است؛ این باید در نظر گرفته بشود. دانشگا ه ها در ابعادی کار انجام می د هند که در تشخیص هویت انسان از نظر علمی ضرورت دارد و حوزه در بایستگی ها و شایستگی های انسان در عالی ترین قله کار می کند و به مسائل پاسخ می د هد. فاید ه اتحاد این است. به همین خاطر باید وحدت علم و معنا، وحدت علم و دین، وحدت تعقل و وحی اثبات بشود. اگر وحدت این دو اثبات نشود، هر روز ما با مشکلاتی روبه رو خواهیم شد. انشاء الله هم حوزه و هم دانشگاه بزرگترین رسالتی که بر عهده دارند انجام د هند.
ما چه در گذشته و چه در حال نتوانستیم تصور کنیم که این دو از هم جدا هستند. بی جهت تضاد علم و دین انداخته اند در این پنج هزار سال. نباید یکی از این دو آن د یگری را مغلوب کند. برای این که دائما به کمک یکد یگر مشتاقند؛ به قول بعضی از فیلسوفان بسیار والامقام، آنچه که امروز مطرح کرد ه اند، واقعیت درست ضد آن است؛ هرکجا علم خواسته قدری گیر کند، دین به کمکش شتافته؛ هرکجا دین خواسته قدری لنگی داشته باشد، علم به کمکش شتافته است. آیا ابن سینا دروغ می گوید که علی بن ابی طالب (ع)مرکز عقل بود با آن جنبه های وحیانی اش. آن همه تکیه اش به د ین.
برای این بود که شریف ترین انسان و عزیز انبیا و خاتم رسولان (ص) چنین فرمود: «اذا رایت الناس یتقربون الی خالقهم بانواع البر تقرب انت الیه بانواع العقل تسبقهم» گفت: ای علی (ع)! چون مرد م در تکثر عباد ت رنج بردند تو در ادراک محبوب رنج بر، تا بر همه سبقت گیری.
اینچنین خطابی را جز چون بزرگی راست نیابی؛ و چنین عبارت زیبا واقعا به ابن سینا می آید: و این چنین خطابی را جز بزرگی راست نیامد ی که او در میان خلق چنان بود که محسوس در معقول. چون با دید ه بصیرت عقل مدرک اصرار گشت، همه حقایق را دریافت و هیچ دولت آد می را زیادت از ادارک معقول نیست.
بسیار متشکرم از همه آقایان.
سخنانی قصار از علامه جعفری(ره)
فقط در یک خط
تنها حیات معقول است که می تواند عظمت و ارزش تکلیف را عنصر اساسی حیات تلقی کند.
خدایا! ما را در راند ن کشتی وجود در اقیانوس هستی و رساند ن آن به ساحل حقیقی موفق فرما.
ذ کر خداوندی یعنی یک مربی الهی که شب و روز در همه لحظات عمر با انسان است.
تنها نیایش است که می تواند غربت مرگبار را به انس با جهان هستی مبد ل کند.
در هر جامعه ای که رنگ حق و تکلیف مات شود، رنگ حیات نیز از بین خواهد رفت.
هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه هستی به وجود نمی آید، خواه خوب و خواه زشت.
بخند یم اما سرمایه خند ه ما، گریه د یگران نباشد.
کسی که حیات را نمی شناسد، نمی تواند از حیات واقعی برخوردار شود.
تا وقتی قانون و و ظیفه ای فرض نشود، گمراهی و رستگاری قابل تصور نخواهد بود.
زند گی بی محور و فا قد اصل، نتیجه ای جز فرورفتن در تناقضات و مبارزه با خود در بر ندارد.
بیایید اوراق کتاب هستی خود را از عکس و امضای د یگران پر نکنیم.
اساسی ترین عامل شکست انسانیت در دوران ما، به شوخی گرفتن و بی اعتنایی به تعهد است.
گاهی برای نابود ساختن تلخی ها صفات زشت، شیرین ترین داروها تلخ ترین اندرزهاست.
کردار عینی و عملی مربیان بشری در تعلیم و تربیت، اساسی تر و موثرتر از گفتار آنهاست.
ای کاش بشر می توانست با دریافت ارزش حقیقی خود، در جست و جوی مزایا کوشش کند.
فراتر از تعهد ها، در حقیقت فرار از خویشتن است.
اند یشه درباره حیات جلوه ای عالی از حیات است.
در دنیا بدون پیداکرد ن خویشتن یا نشانی خویشتن، نمی توان احساس گمشد ه ای را داشت.
تازگی مستمر روح، حقایق دریافت شد ه را همواره تازه نشان می د هد.
معمای حیات قابل حل نیست مگر اینکه ابد یت در مقابل آن باشد.
عظمت و ارزش تکلیف بالاتر از آن است که حتی به رضایت وجدان فروخته شود.
علم توام با ایمان، مرگ را به عنوان آغاز شکوفایی زند گی نوید می د هد.
مقاومت معقول در فراز و نشیب زند گی، به معرفت و چاره جویی در برابر مشکلات می افزاید.
زند گی پیوسته باید در حال به وجود آمد ن و به وجود آورد ن باشد ف والا باری است بر دوش انسان.
مرز حقیقی میان انسان و حیوان، شناخت ارزش و عظمت تکلیف است.
بدون آشنایی جان انسان ها با هم، محال است حس تفاهم مشترک واقعی بینشان برقرار شود.
سعاد تمند حقیقی کسی است که خود را در مرز میان طبیعت و ماورای حقیقت احساس کند.
حقیقت درختی است برومند که شاخه های آن در درون پاک مرد م قرار دارد.
اگر ایفای تعهد ها ضروری تلقی نشوند، زند گی اجتماعی قطعا مختل خواهد شد.
حیات را نباید قربانی وسیله حیات کرد.
اخلاص در اند یشه، گفتار و عمل، عامل لایروبی چشمه سارهای درونی است.
گلشن سرسبز واقعیات، گل و ریاحینی خوشبوتر از جان های آد میان ندارد.
اخلاق یعنی شکوفایی حقیقت در دورن دائمی.
صبری که سکوی پرواز است، صبر در مقابل لذت هاست.
مرگی که حیات انسان را شکوفا می کند، سعادت محسوب می شود زیرا ثمره زند گی است.
جامعه برای خود داری شخصیتی است که اند یشمندان، عقل و اخلاقیون، وجدان آن هستند.
حرکت کشتی نجات آد میان احتیاج به دریا ندارد؛ این کشتی از قطعه اشکی مقد س می گذرد که برای حسین (ع)ریخته می شود.
شهادت امام حسین (ع) با ارزش ترین شهادتی است که در تاریخ بشر بروز کرد ه زیرا او با شناخت همه ابعاد و امتیازات زند گی و توانایی بر برخورداری از آنهاست که از زند گی دست شسته است.
اگر حیات انسانی صحیح شناخته نشود و به همه اهداف اعلای خود توجیه نگرد د، پست ترین پدید ه های عالم طبیعت خواهد بود.
فلسفه حیات و هد ف آن را از کسانی بپرسیم که نبض حیات واقعی آنها در پیکر هستی حرکت می کند، نه از مرد ه های زند ه نما که در سایه خود می جنبند.
هر لحظه ای که در زند گی انسان بدون آگاهی به حکمت وجود خویش و بدون توجه به این که از کجا آمد ه و به کجا می رود، سپری شود، مرگ ابد ی است.
اگر انسان به فداکاری و گذ شت و استقامت در برابر مشکلات جهان شناسی و خود سازی تن نمی داد به هیچ پیشرفت صحیحی نایل نمی شد.
خاطره ای از ملاقات علامه جعفری با امام خمینی (ره)
هرکاری بکنید درست است
انقلاب که پیروز شد، بزرگان انقلاب نظیر استاد مطهری، شهید بهشتی و آیت الله طالقانی که عموما سابقه آشنایی با علامه را داشتند، پست ها و منصب های مختلفی را برای علامه از ذ هن می گذراند ند. وقتی خبر به علامه رسید که آیت الله مرتضی مطهری و آیت الله سید محمد حسینی بهشتی می خواهند پیش امام (ره) بروند و علامه را برای تصدی یک سمت اجرایی به ایشان پیشنهاد کنند، تصمیم گرفت خود قبل از آقایان به خد مت امام (ره) برسند. ایشان احساس می کرد حالا که سر آنان که باید به شبهات و سوالات جوانان پاسخ د هند، به ضرورت به اجراییات گرم شده است باید این میدان را خالی نکنند. امام (ره)پس از بازگشت به میهن به قم برگشته بود و تصمیم داشت در این شهر اقامت کند. علامه عازم قم شد. در خم کوچه ای که منزل امام (ره)در آن قرار داشت با انبوه جماعتی روبه رو شد که برای د ید ن ایشان آمد ه بود ند. یکی از همان جماعت تا علامه را شناخت واسطه شد تا با سلام و صلوات راه برای او باز شود. حاج احمد آقا با خوشحالی ایشان را به پیش امام (ره) بردند. در همان بد و ورود به اتاق، مسافر تازه از سفر برگشته را به آغوش کشید. رو به حاج احمد آقا گفت: «فکر می کنم بیش از چند د قیقه به من وقت نرسد.» پس از احوالپرسی، علامه رو به امام (ره)کرد و گفت: «مثل اینکه دوستان می خواهند خد مت شما برسند تا حضرتعالی کاری را برای ما در نظر بگیرید. البته شما هر امری بفرمایید، بند ه حتما آن کار را انجام خواهم داد اما می خواستم خدمت حضرتعالی عرض کنم که اگر اجازه می فرمایید، همچنان در کارهای فرهنگی، تعلیم و تربیت، تحقیق و نوشتن و تدریس مشغول باشم. فکر می کنم ان شاء الله مفید باشد.» چهره امام (ره) که همواره با همان جد یت معمول کمی هم خسته به نظر می آمد، به لبخندی ملیح نشان از صمیمت بد ل شد. رو به علامه فرمود:«آقای جعفری! شما هر کاری بکنید درست است و من قبول دارم.» با تواضع مثال زد نی اش بوسه ای بر د ست امام (ره)زد و به نشانه احترام چند قد می عقب عقب رفت و از در خارج شد. حجت را بر خود تمام شد ه می دانست. با نیرویی که از دید امام (ره)گرفته بود به سوی درس و تحقیق بازگشت.
منبع: آیه ویژه نامه دین وفرهنگ همشهری جوان