به گزارش خبرنگار مهر، انتشار تازهترین کتاب رمان «رضا امیرخانی» با واکنشهای مختلف اجتماعی و جامعه ادبی روبرو شده است. الهام فلاح نویسنده و برگزیده جایزه ادبی پروین اعتصامی در یادداشتی که برای خبرگزاری مهر ارسال کرده است به این اثر داستانی نگاهی داشته است که در ادامه از دید شما میگذرد:
«رهش» آخرین اثر رضا امیرخانی است که به تازگی از سوی نشر افق وارد بازار شد و انصافا صف مردم برای خریدن کتاب و دیدار با نویسنده آن چیزی نبود که مایه رشک هر نویسندهای نباشد. آنهم در بحبوحه این ایام که یک بر جامعه کارش شده نکوهش حاتمیکیا و بر دیگر هورا کشیدن برایش، و تکریم و تقبیح هنرمند وابسته، شاید بهترین بستر شد برای تنه زدن برخی به شرایط خاص اقبال و فروش کتاب رضا امیرخانی. این شد که کنجکاو شدم تا کتاب متاخر ایشان را بخوانم و از چند و چونش مطلع شوم.
اصولا فکر میکنم بهتر است با علم و اشراف به ما وقع موضعگیری کرد. آنهم وقتی این موضعگیریهای له و علیه میتواند بهشت و جهنم بخرد برای فرد که جهنم و بهشتش برمیگردد به نگاه شخصی خودش. رهش را میتوان از دو منظرنگریست. اول اینکه شاید امیرخانی خواسته با این کتاب که ظاهر زاویهدار بودن به مولف خویش میبخشد، در مقابل سبک مدیریتی و اداره امور شهری در پایتخت کشوری که مدعی طی طریق بر مدار اسلام و قوانین آن در کلیه امور است، بایستد. صدای اعتراضش را بالا ببرد و بگوید بعد از این من یک انتلکتم که بخواهید و نخواهید پوشین قبای اعتراض از شروط و واجبات این ادعاست.
اینکه امیرخانی دیگر از برچسب ایدئولوژینویس بودن خسته شده و خواسته در جبهه دیگری باشد که خیلیهای دیگر خیلی سال و شاید تمام عمر حرفهای خود را در آن جنگیدند که یا کسی صداشان را نشنید و یا شنید و در نطفه خفه کرد. منظر دیگر شاید این باشد که امیرخانی هنوز از پشت همان خاکریزی که تمام این سالها در پناهش تیر در میکرد ایستاده، اما حالا سر تفنگ را سوی دیگری گرفته است. سوی جدیدی که میگوید بنیبشر جایز الخطا و حتی واجبالخطاست و حتی اگر مادر و پدرت تو را به کفر و شرک دعوت کرد از آنان روگردان شو. امیرخانی همان امیرخانی من او یا قیدار یا ارمیاست. امیرخانی همان عموجنگی توی کتاب رهش است. همان حاج کاظم عصبانی و عاصی آژانس شیشهای شاید که حالا از همان تریبونی که به او داده شده کوس رسوایی و بدعهدی آنان را که چشم امید به ایشان داشتیم به صدا درآورده است.
کتاب امیرخانی با تمام تکیهای که سادهدلانه و سهلانگارانه به کلیشههای نوستالژی میکند، چیزهایی مثل عصرانه خوردن در حیاط، تاب بستن به درخت، خانه ویلایی، مهربانی و انسانیت درآمیخته با استایل شهرنشینی پیش از این، اما به سختترین شکل و در لایههای زیرین این نبش قبر خاطرات و هم زدن شوربای بهبه چه خوب بود قدیما، گل به خودی میزند. آنهم به کرّات و حتی شادی پس از گل هم میکند. امیرخانی رهش میگوید من هنوز همان نویسنده ایدئولوژیک هستم که کتابم پر از ارجاعات قرآنیست. مسجد از لوکیشنهای غیر قابل حذف کتابهایم است. قهرمان داستانم باید نمازش را بخواند و محال ممکن است پای پیامبری به داستانهایم باز نشود. من همانم اما قهرمانم میتواند بله قربانگوی شوهر نباشد. چادر سر کردن و آدابش را نداند، دلش نخواهد پسرش تفنگ دست گرفتن را یاد بگیرد، جنگ مقدس را.
زن امروز تهران باشد که نخواهد به هر قیمتی تمکین کند از مردی که از کارمند بلندپایه و عضو خانواده بودن هیچ نمیداند جز تزویر و ریاکاری و یقه سفید و ریش. امیرخانی با چفیه و چادر و مهمانیهای دولتیها و زدوبندهای پشت پرده شان راحت تسویه حساب میکند. آینه گرفته به رویشان و بی خوف، حقیقت راه افتاده در سیستم اداری و شهرداری را نمایان میکند. آنقدر عصبانی است که صدایش از دهان یک زن بیرون میآید که عصبیت و پرخاش و سینه سپر کردن برای فرزند را از سوی این جنس بیشتر می-توان برتافت. چه ایرادی دارد امیرخانی مصلح اجتماعی باشد؟ مگر کم دیده شده تحرکات عظیم و سرنوشتساز جهان که وامدار قلم نویسندگان باشند؟ حالا که باقی یا نمیتوانند اینطور حرف بزنند یا اگر بزنند کسی نمیشنود، بگذاریم امیرخانی بگوید. با صدای بلند هم بگوید که همان بهتر که باغ قلهک دست انگلیس استعمارگر است و به دست ما فتح نشده تا عطایش را به لقایش بخشیده باشیم. بگوید که ما در تهران زندگی نمیکنیم که تدریجی میمیریم آنهم با لبخند و توی این اتاق بزرگ اتانازی رشد میکنیم و عاشق میشویم و تولید مثل هم میکنیم. نسلی معیوب و بیمار به جامعه تحویل میدهیم که غیر جان ناسالم، روح و فطرتش از ناپاکی و دروغ و ریا و تظاهر پدر و مادرش انباشته میشود. و وای به حال ایران فردا و تهران فردا. این برچسب زدن و انگ کوباندن به پیشانی آدمها مال ماست. ما آدمهایی که عطا و رییس و رقیبش برایمان خانه و کوچه و شهر میسازند و به ما یاد میدهند برای زنده ماندن در این ملغمه باید رو بازی نکرد. نویسنده چه دولتی و چه اپوزیسیون و چه وابسته و چه مستقل، مهم برآمد نوشتار اوست. حالا که امیرخانی دیگر سبیل ندارد و شاید دارد توپی را که باقی با هزار بدبختی و افتان و خیزان و لنگ و پر شکسته به دستش رساندهاند، میاندازد توی سبد، چرا شاد نشویم از این امتیاز به دست آمده؟ در هر حال آنچه با آن مواجهیم یک رمان است. تنها یک رمان که موظف است راه خود را باز کند. امیرخانی به انتهای کتابش سنجاق نشده همانطور که من نشدهام. هر کسی توی تهران نفس بکشد، با رهش و آدمهاش همراه میشود.
از اینها که بگذریم و برسیم به متن و اصول و فنون نویسندگی به کار رفته در آن، بد نیست بگویم که امیرخانی نوشتن از زبان من راوی مونث را خوب از پسش برآمده اما طوری کل قدرت را گذاشته بر روی این زن که دیگر جانی نمانده برای خلق زنی دیگر در جهان رهش. خبری از مادر و مادرشوهر و خاله عمه نیست و زن همسایه تنها صدایی از پشت آیفون است و البته صفورای منشی که آنقدر سرکوب شده و سرشار از تحقیر است که حتی آن یک فصلی که از زبان او میخوانیم کمکی به اصل داستان نمیکند.
زن داستان که زیادی منجیست و فکرش همه جوره کار میکند و شم پلیسی دارد و تر و خشک و بالا و پایین بچه با اوست و من که منم و زنم خوب میدانم زنی که این اندازه وجهه بیرون از خانه و اجتماعی و مردانه داشته باشد، نمیشود مادری که کیک و نان محلی بپزد و بچه را همهجا دنبال خودش بکشاند حتی پای سرچ گوگل ارث. اینکه به هر قیمتی این زن که بیشتر از هرچیز وجه کهنالگوی آتنایی خود را به نمایش میگذارد اینقدر للگی و مادری ازش بر بیاید و کدبانوگری پارادوکس عجیبی خلق کرده که در باقی زنان هم دیده میشود.
اصفهان و شیراز و تهران و مکه و مدینه که تای تانیث دارند و صفورا و مادر ایلیا دائم از خود میپرسند زنم آیا من؟! گویا زن بودن تنها یک معنا دارد. تنها یک معنا و آنهم دریافت نگاه جنسیتی از سوی مردان. زن قهرمان داستان با اینکه خیلی میخواهد خودبسنده و متحرک بر سنت مذکر و مردمآب نباشد اما جهانش بر پایه مردان استوار است. گذشتهای که پیش از شروع داستان اتفاق افتاده با پدر میگذرد. پدر پررنگترین حضور در زندگی این زن است تا زمان حضور علا. علا و ایلیا. پسر و شوهرش پایههای مردانه زندگی این زن در طول داستان هستند و مردی دیگر، ارمیا، آمده که شاید ستون خیمه آینده داستان باشد که مخاطب قرار نیست آن را بخواند. به اینجا که میرسم فکر میکنم چقدر این نگاه به زن وامدار ایدئولوژیست؟ چقدر وامدار سنت مردسالار جامعه است؟ و چقدر این نگاه قائل به ذات نویسندهای با نام و عقبه امیرخانیاست؟ اما ممنون از امیرخانی که چندین و چندسال همسر مرد جانماز آبکشی شبیه علا بودن را منتج نکرده به زنی که راضی است به رضای خدا، بلکه وقتش برسد خانه من و ماشین من و مال من که میکند هیچ، تازه میتواند کنار مردی دیگر، نامحرم و ناشناس و کوهنشین، نه تنها خوش بگذراند و بخواهد کودکش را به او بسپارد که با او پرواز هم میکند. لذت هم میبرد از دیدن و چشیدن شکل جدید تهران، بی عذاب وجدان و بی واهمه. و این یعنی دیدن واقعیت زن امروز.
اما علا که نهایت تزویر مستتر شده با ظاهر دیانت است و خود را میاندازد به بر امام حسن مجتبی چون زنی در خانه دارد که زیرپای شوهر را خالی میکند. برایش چاه میکند. مردی که حتی کپسول اکسیژن همراه پسر خردسالش دلش را به رحم نمیآورد. مردی که از مرد بودن لذت امربر داشتنش را میبینیم و تنوعطلبی مردانه در موضع برخورد با جماعت نسوان که از این بدتر نمیشد برای مرد داستان نقشه کشید و او را به چاه ویل نفرت مخاطب انداخت. و ارمیا که به راستی پیامبر باشد انگار مجهز به معجزات و عارف و مهربان و دانشمند و همهچیزدان عالم که پناه برده به کوه و در کنار واقعیات عینی و عریان داستان از اوضاع شهر و گند بالا آمده در ادارات، میشود گفت وجه سورئالیستی و خیالی رهش همین مرد است. و اما اصل کلام آخر کار است که قطره ادرار کودک مریض و مسلول، انگار کنی باران و میبارد به سر شهر. که این نسل وقتی بزرگ شوند و ببالند شاید تهران چنان بی¬مقدار شده باشد که باید از بالای کوی پیشاب بر آن روان کرد که بشوید و ببرد. زمین قرنهاست که هست و خواهد ماند و زمین راه نگهداشتن و تجدید حیات را میداند. لرزاندن و بلعیدن و از نو ساختن. که نباید از یاد برد اََلَم تَرَ کیفَ فعَلَ ربُّکَ بِعاد...