ماهان شبکه ایرانیان

"کیرکگور" به چه کارمان می‌آید؟

حقیقت برای کیرکگور مثل معشوقش، رگینه اولسن، بود. همان‌طورکه معتقد بود نباید سراغِ حقیقت را در بگومگوی فیلسوفان بگیریم، نمی‌خواست رگینه را در قیل‌وقالِ عوام‌الناس پیدا کند

 
ایان؛ جولین باگینی،  نوجوان بودم که مجذوب کیرکگور شدم و از آن به بعد او در سفر‌های فکری‌ام با من همراه بوده؛ البته در این سفر‌ها چندان شانه‌به‌شانه نبوده‌ایم بلکه وی همیشه یا چند گامی پیش بوده یا درست پشت سرم در کمین بوده است. شاید به این خاطر که چندان با دیگر همراهانم درنمی‌آمیخته است.
 
من در سنت فلسفۀ تحلیلیِ انگلیسی-آمریکائی تحصیل کردم، سنتی که در آن زرق‌وبرق‌های ادبی و پارادوکس‌های خودسرانۀ اگزیستانسیالیست‌های قاره‌ای را به دیدۀ شک و تردید، و حتی تحقیر تام، می‌نگرند. رولان بارت در پاریس مرگ مؤلف را اعلام کرده بود، اما در لندن، جایی که من زندگی می‌کردم، سال‌ها بود که این فیلسوفْ بی‌جان، و تا حد ممکن بی‌نام‌ونشان، شده بود؛ و این فرصتی بود تا استدلال‌ها خودشان به سخن درآیند.

کشفِ اینکه بت‌های دوران کودکی‌ات حالا واقعاً عتیقه‌اند اغلب نوعی یادآوریِ اضطراب‌آور از میرندگیِ خودت است. اما وقتی فهمیدم 5 مه 2013 دویستمین سالگرد تولد سورن کیرکگور است برایم بیشتر نوعی یادآوریِ جاودانگیِ وی بود. وی متفکری بود که در هنگام زندگی‌اش مرگ خود را ازپیش می‌دانست و عمرش به چهل‌وسومین سالگرد تولدش نرسید.
 
ازاین‌رو کاربرد تعبیر جاودانگی برای وی عجیب است. کیرکگور استاد آیرونی 1 و پارادوکس بود، پیش از اینکه آیرونی و پارادوکس با استفادۀ بی‌ملاحظه و افراطی این‌چنین بی‌ارج شود. او یک قرن پیش از ژان پل سارتر متفکری اگزیستانسیالیست بود، در پست‌مدرن‌بودن جدی‌تر از پست‌مدرنیسم بود، و خداباوری بود که نیش حملاتش به دین بسیار اثر عمیق‌تری نهاد تا حملات بسیاری از خداناباورانِ تازه‌به‌دوران‌رسیدۀ امروزی.
 
کیرکگور چندان متفکری متعلق به زمانۀ ما نیست بلکه متفکری لازمان است که آثارش درخور همۀ اعصار است، اما پیشاپیش مقدر است که با هیچ عصری یکسره کنار نیاید.

فهم اینکه چرا عاشق کیرکگور شدم بسیار ساده است. پیش از اینکه سال‌های تحصیل دانشگاهی تأثیر خشکانندگی خاصشان را بگذارند، دختران و پسران از سر شور و علاقه به ایده‌ها و افق‌های جدیدِ فهم مجذوبِ فلسفه و علوم انسانی می‌شوند.
 
اما این شور و شوقِ جوانی معمولاً با سررسیدنِ متانتِ بزرگسالی از تک و تا می‌افتد. مثلاً خاطرم هست که کتاب‌های بخش کوچکِ آثار فلسفیِ کتابخانۀ مدرسه‌ام را تورق می‌کردم و اثر مقدماتیِ اشتفان کورنر بر فلسفۀ کانت را یافته بودم که انتشارات پلیکان در 1955 منتشر کرده بود. از آن اصلاً سر در نیاوردم. اما عجیب اینجاست که این مسئله باعث نشد از فلسفه گریزان شوم و خودِ ایدۀ فلسفه برایم بسیار دلکش‌تر از آن اندک خرده واقعیاتی ماند که با آن مواجه شده بودم.

کیرکگور نه واحه‌ای سرسبز در میانۀ صحرا، بلکه طوفانی پرشور و سیل‌آسا در قلب صحرا بود. وقتی در سن 17 سالگی وی را کشف کردم باعث شد فلسفه و دین یک‌باره برایم اموری بشری و مهیج گردند و نه اموری بی‌روح و انتزاعی. تا حدی دلیلش آن بود که وی شخصیتی پیچیده داشت و داستانِ زندگی‌اش پرآشوب بود. حتی از خودِ اسم او تیرگیِ رمانتیک می‌بارد. «سورن» ترجمۀ دانمارکیِ severus به لاتین است، که به معنای سخت‌گیر، جدی یا یک‌دنده است؛ همچنین «کیرکگور» نیز به معنای صحن کلیساست که عادتاً قبرستان را در ذهن تداعی می‌کند.

او عشق بی‌حدوحصر را می‌شناخت و با رگینه اولسن عقد نامزدی بسته بود؛ کیرکگور وی را در یادداشت‌های روزانه‌اش با تعبیر «ملکۀ تام‌الاختیار قلب من» توصیف می‌کند. اما پس از چهار سال رابطۀ رسمیِ عاشقانه، در 1841 نامزدی را به هم زد؛ ظاهراً به این دلیل که باور نداشت بتواند تعهدی که لازمۀ ازدواج است را ادا کند. او عشق، خدا و فلسفه را آن‌قدر جدی می‌گرفت که نمی‌دانست چطور می‌تواند هر سه را با هم بخواهد و داشته باشد.

وی بت‌شکنی رمانتیک بود، که شتابناک زیست و در جوانی مرد؛ اما زندگیِ کوتاهش سوار بر قطار پرپیچ و خمِ واژه‌ها و ایده‌ها گذشت، و نه سوار بر شهوت و مستی. طی دهۀ 1840 کتاب‌های فراوانی از قلمش سرازیر شد. فقط در سال 1843 وی سه شاهکار منتشر کرد، یعنی این یا آن 2، ترس و لرز 3 و تکرار 4.

اما همۀ این‌ها زیر سایۀ یک افسردگیِ ژرف قرار داشت. از هفت خواهر و برادرش، پنج تایشان از دنیا رفتند؛ سه تای آن‌ها در فاصلۀ همان دو سالی فوت کردند که مادرش از دنیا رفت. این تراژدی‌ها دینداریِ غم‌افزای پدرش را تشدید کرد؛ پدرش در جوانی بر فراز خلنگ‌زارِ یوتلند خدا را لعن کرده بود که چرا نسبت‌به زندگیِ دشوار و شوربختانۀ این چوپانِ جوان بی‌اعتناست، و اکنون معتقد بود که خداوند دارد مجازاتش می‌کند. وقتی پدرش این قضیه را برای سورن تعریف کرد، گویا پسر نیز خود را دچار این بلا دید و بار گناهان جوانیِ پدرش را نیز به دوش گرفت.

اما به موازات این افسردگی نوعی بذله‌گوییِ موذیانه و هزل‌آورانه نیز در کار بود. کیرکگور ازجمله منتقدان دوآتشۀ دانمارکِ دوران خویش بود؛ و تقاص این انتقاد‌ها را هنگامی پرداخت که در 1846 روزنامۀ هجوآلودِ کورسِیر مسلسل‌وار حمله به شخصیت وی را آغاز کرد، و راه‌رفتنش را (ستون فقراتش به شکل ناجوری انحنا داشت) و صدای آزارنده‌اش را به استهزا گرفت.
 
کیرکگور به شرط لازمِ یک متفکر رمانتیک بزرگ دست یافت، که چیزی نیست جز طرد از جانب زمانه و جامعۀ خویش. زندگی‌نامه‌نویسِ وی والتر لوری تا بدانجا پیش می‌رود که می‌گوید خودِ کیرکگور یک‌تنه باعث شد از محبوبیتِ اسم سورن برای نامیدنِ کودکان کاسته شود. ریشخندی که بر وی روا داشته شد به حدی بود که والدین دانمارکی به فرزندانشان می‌گفتند «سورن نباش». امروزه سورنسِن -به معنای فرزندِ سورن- کماکان هشتمین نام خانوادگیِ مرسوم در دانمارک است، درحالی‌که سورن به عنوان نام کوچک حتی به رتبۀ پنجاهم نیز نمی‌رسد. شبیه آن است که بریتانیا پر از جانسن باشد، اما جان نداشته باشیم.

کم‌تر از همۀ این‌ها نیز کافی بود که ذهن گشوده، اما تهیِ هفده‌سالۀ مرا به روی وی بگشاید. وقتی نبرد بر سر تأثیرگذاریِ فکری بالا بگیرد، آثاری مثل زبان، حقیقت و منطق 5 اثر اِی. جی. آیر یا کلمه و شیء 6 اثر ویلارد فون اورمان کواین چگونه می‌توانند با بیماری به‌سوی مرگ 7 یا منازل طریق زندگی 8 هماوردی کنند؟

اگر سنگ محکتان کیرکگور باشد، آنگاه هر فلسفه‌ای را صرفاً بر این اساس ارزیابی نمی‌کنید که استدلال‌هایش چقدر قانع‌کننده یا سخیف است، بلکه قضاوتتان بر این اساس خواهد بود که آیا آن فلسفه به دغدغه‌های بنیادینِ انسان می‌پردازد یا خیر، دغدغه‌های همان انسانی که در پی فهم جهان است. فلسفه فخرِ این را می‌فروشد که همۀ مفروضات را به چالش می‌کشد، اما عجیب آن است که در قرن بیستم این پرسش را از یاد برده است که اصلاً پرسش‌های خاص خودش را به چه دلیلی می‌پرسد.
 
مسائل به‌سادگی از نسل قبلی به ارث رسیدند و با آن‌ها همچون معما‌هایی تا شد که قرار بود حل شوند. کیرکگور ما را در برابر این‌گونه مدرسی‌گراییِ تهی مصون می‌کند. چنان‌که در یادداشتی به سال 1835 چنین می‌گوید:

فایدۀ کشفِ حقیقتِ به‌اصطلاح عینی چیست، اینکه در تمام نظام‌های فلسفی غور کنی و در صورت لزوم بر همۀ آن‌ها ارزیابی بنگاری و ناسازگاری‌های درونیِ هر نظام را نشان دهی؟... چه حاصلی دارد اگر حقیقت درست روبه‌رویم سرد و برهنه ایستاده باشد، و برایش هیچ اهمیتی نداشته باشد که وی را می‌شناسم یا نه؟ و به‌جای آنکه در من سرسپردگیِ مؤمنانه برانگیزد لرزه‌ای از سر ترس بیفکند؟

مثلاً وقتی مجذوب مسئلۀ فلسفیِ هویت شخصی شدم، همچنین دچار بی‌میلی نیز شدم، زیرا بسیاری از کسانی که در باب این مسئله چیزی گفته بودند نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند به این پرسش بپردازند که اصلاً این مسئله چرا باید برای ما اهمیتی داشته باشد.
 
به‌جای آنکه مسئله‌ای اگزیستانسیال و ناظر به هستیِ انسان محسوب شود، تماماً به مسئله‌ای منطقی یا متافیزیکی تبدیل شد، یعنی تبدیل شد به فعالیتی فنی، برای تعیین شروط لازم و کافی، در تشخیص یک شخص به عنوان یک شیءِ واحد در دو آنِ متفاوت از زمان.

ازاین‌رو در همان حین که در دورۀ دکتری روی این موضوع کار می‌کردم، که در قلمرو سنت تحلیلیِ انگلیسی-آمریکایی جای می‌گرفت، کیرکگور را از در پشتی دزدکی وارد کردم. به نظرم کیرکگور این مسئله را روشن‌تر از هر کسی دیگری مطرح کرده بود. به گفتۀ وی انسان‌ها بین دو وجه یا «سپهرِ» هستی گیر افتاده‌اند.
 
امر «زیباشناسانه» یعنی جهان بی‌واسطگی و اینجا و اکنون. امر «اخلاقی» یعنی جهان متعالی و سرمدی. ما نمی‌توانیم در هر دو جهان زندگی کنیم، اما هیچ یک از آن‌ها نیز دغدغه‌های ما را ارضا نمی‌کنند، زیرا «نفْس ترکیبی ست از نامتناهی و متناهی»، که گویا شیوۀ اغراق‌آمیزی برای گفتنِ این حرف است که وجود ما در زمان، از گذشته تا به آینده، گسترده است، اما درعین‌حال به‌ناچار در لحظۀ اکنون گیر افتاده‌ایم.

گویا محدودیت‌های امر «اخلاقی» برای ذهن مدرن واضح‌تر است. باور به اینکه ما به دنیایی دیگر تعلق داریم یعنی زندگی‌ای همراه با انکارِ حیوانیتمان. بدین ترتیب جهان بیش از پیش امر «زیباشناسانه» را در آغوش گرفته است. اما این هم نمی‌تواند ما را خرسند سازد. اگر لحظۀ اکنون تنها داراییِ ما باشد، آنگاه تمام آنچه از ما بر می‌آید جست‌وجویِ لحظات لذت‌بخش است، لحظاتی که به همان سرعت که ظاهر می‌شوند به همان شتاب نیز محو می‌شوند، و ما را به خود وا می‌نهند تا همواره دست‌خالی بمانیم و به تجربه‌هایی زودگذر چنگ بزنیم که گذرایند.
 
جهان ماده‌گرا فرصت‌های بی‌شماری برای کامیابی لحظه‌ای در اختیارمان می‌گذارد بی آنکه خرسندیِ پایداری در کار باشد و بدین ترتیب زندگی به سلسله‌ای از سرگرمی‌ها تبدیل می‌شود. بی‌جهت نیست که هنوز این قدر اشتیاق معنویِ پرابهام در غرب وجود دارد: مردمان در اشتیاق امر اخلاقی می‌سوزند، اما نمی‌توانند فراتر از امر زیباشناسانه را ببینند.

کیرکگور در کلمات قصاری شورانگیز این حس گم‌گشتگی را بیان کرده است، که هر یک از این جهان‌ها را هم که برگزینیم: باز هم «نومیدیِ ناظر به نامتناهی یعنی فقدان تناهی، و نومیدیِ ناظر به تناهی یعنی فقدان نامتناهی». بدین ترتیب کیرکگور چیزی را تعریف می‌کند که به باور من معمای اصلیِ هستیِ انسان است: اینکه چگونه باید زندگی کرد تا هم حق طبیعت زیباشناسانۀ ما ادا شود و هم حق طبیعت اخلاقیِ ما.

راه‌حل وی برای این پارادوکس این بود که آن را -به نظر من بس مشتاقانه- در آغوش گیریم. وی معتقد بود شخصیت مسیح -خدایی انسان‌زاده که همزمان تماماً متناهی و تماماً نامتناهی ست- تنها راهِ قابل درک‌کردنِ وضع بشر است؛ نه به این دلیل که پارادوکس اصلیِ زندگی را تبیین می‌کند بلکه به این دلیل که تجسمِ آن است. مسیحی‌شدن مستلزم «جهشی ایمانی» است که به پشتوانۀ عقل یا شواهد متکی نیست.

عظیم‌ترین شرح کیرکگور از این امر روایت دوبارۀ وی است از قصۀ ابراهیم و اسحاق در ترس و لرز. ابراهیم را اغلب الگوی ایمان دانسته‌اند، زیرا وی آنچنان به خداوند توکل داشت که حاضر بود تنها فرزندش را به فرمان وی قربانی کند. کیرکگور به ما می‌گوید ابراهیم براساس ایمان عمل کرده، نه به این دلیل که به فرمانی دشوار گردن نهاده، بلکه، چون اساساً چاقوکشیدن بر روی فرزندش در تضاد با هر گونه اخلاق و عقل قرار می‌گرفت. هیچ انسان عاقلی کاری را که ابراهیم انجام داد مرتکب نمی‌شود. اگر این یک آزمون بود، آنگاه مطمئناً راهِ سربلند بیرون‌آمدن از آن این بود که به خدا نشان دهد که حتی به فرمان وی مرتکب قتل نمی‌شود، حتی اگر با این کار خود را دچار قهر الهی سازد.
 
اگر ندای خداوند را بشنوی که فرمان می‌دهد کسی را به قتل برسان، یقیناً عقلانی‌تر آن است که نتیجه بگیری دیوانه‌ای، یا آنکه شیاطین تو را فریب داده‌اند و نه اینکه از این فرمان پیروی کنی؛ بنابراین وقتی ابراهیم جهش ایمانی را انجام می‌دهد، عقل و اخلاق را نیز وامی‌نهد.

در قیاس با این، شرح مدرن از ایمان چقدر بی‌مزه است. چه بسا مدافعان دینداری امروزه در باب قدرت ایمان و حدود عقل مِن‌مِن کنند، اما وقتی گفته شود که ایمان و عقل چه بسا با هم تنش و تعارض داشته باشند، آنان نخستین کسانی هستند که علَمِ اعتراض بلند می‌کنند. مدافعان دینداری به‌هیچ‌وجه ایمان را نوعی توکل خاص و دلیرانه نمی‌بینند، بلکه برعکس بیشتر مایل‌اند تا خداناباوری را نیز به اندازۀ دینداری مستلزم درجۀ برابری از ایمان بدانند. کیرکگور به‌روشنی می‌دید که ایمان نوعی درزگیرِ معرفتی نیست که شکاف‌های کوچکی که عقل به جا نهاده را پر می‌کند، بلکه آن را جهشی جنون‌آمیز از فراز پرتگاهی می‌داند که تهی از هر گونه دلیل و منطق است.

دلیلِ این آن نیست که کیرکگور دچار گناهِ عقل‌ناباوریِ آنارشیستی یا سوبژکتیویسم نسبی‌گرایانه است. دلیلِ آن مطلقاً این است که وی چنان در به‌کاربردنِ عقل سخت‌گیر بود که می‌توانست عقل را تا به کرانه‌هایش پیش براند. وی تنها زمانی از عقل فراتر رفت که خودِ عقل نمی‌توانست فراتر رود، منطق را زمانی وانهاد که خودِ منطق حاضر به ادامه‌دادن نبود.

برای نوجوانی مثل من که داشت اعتقادات دینی‌اش را از دست می‌داد این‌ها چیز‌های سنگینی بود. آنچه کیرکگور نشان داد این بود که تنها گزینۀ بدیلِ جدی برای خداناباوری یا لاادری‌گری این نیست که دین را عموماً تأیید کنیم، بلکه سرسپردگی‌ای بس بسیار ژرف‌تر است که معیار‌های مرسومِ اثبات و شواهد را کاملاً پشت سر می‌نهد. شاید همین است دلیلِ آنکه بسیاری از تحسین‌گرانِ امروزیِ کیرکگور، خداناباورند. وی مسیحی‌ای بود که درعین‌حال «امت مسیحی» را خوار می‌شمرد.
 
مسیحی‌بودن به معنای قمارکردنِ زندگیِ خویشتن بود بر سر امر اعجاب‌آمیزی همچون مسیحِ رستاخیزیافته، به معنای التزام به معیار اخلاقی‌ای بود که هیچ بنی‌بشری را یارای دستیابی به آن نیست. این تلاشی مداوم و از برخی جهات مذبوحانه است برای اینکه تا به ابد آن چیزی شوی که هرگز نمی‌توانی تماماً باشی.
 
هیچ چیز به اندازۀ نگرش کیرکگور از معنای مرسوم مسیحی‌بودن فاصله ندارد: مسیحی‌بودن در معنای مرسوم یعنی پیشاپیش با یک دین زاده‌شدن و در آن غسل تعمید یافتن، وظیفه‌شناسانه به کلیسا رفتن و شرکت جستن در آیین‌های دینی. مسیحیتِ نهادی‌شده چیزی ضد و نقیض است، با توجه به اینکه عیسایِ اناجیل زمان بسیاری را صرف انتقاد از روحانیانِ روزگار خودش کرد و هرگز هیچ سازمان دیگری به‌جای آن برقرار نساخت. کیرکگور نشان داد که جدی‌گرفتنِ دین همخوان است با اینکه تقریباً با همۀ صورِ بالفعلِ دین مخالف باشیم، چیزی که خداناباورانِ امروزی و مؤمنان باید به آن توجه کنند.

اگر کیرکگور بحث‌های امروزی دربارۀ دین را می‌دید بی‌شک هم مات می‌ماند و هم وحشت می‌کرد. می‌دید که هر دو طرفِ بحث چونان گله‌ها به حرکت می‌آیند، به باور‌هایی چسبیده‌اند که به‌شکل جمعی شکل گرفته است، و نمی‌خواهند به اجماع اطرفیانشان پشت کنند.
 
درصد بالایی از مسیحیان مدافع چیزی هستند که ازقضا در فرهنگ زمانه مسیحیت محسوب شده است، درحالی‌که بایستی، نسبت‌به اینکه آیا کلیساهایشان واقعاً نمایندۀ آموزه‌های بنیان‌گذارشان هستند یا نه، بسیار بیش از این‌ها مشکوک باشند. درصد بالایی از خداناباوران نیز دچار این خطا هستند که بر گرد توتِم‌هایی مثل چارلز داروین و روش علمی صف‌آرائی می‌کنند، و گویا تصور می‌کنند این‌ها چشم‌انداز‌های نگاهِ سکولارند و نه صرفاً مرکز توجه فعلیِ این رویکرد.

نقادی کیرکگور به «عصر حاضر» به‌نحوی عجیب برای ما بهنگام است و احتمالاً برای آیندگان نیز همین‌طور باشد؛ نظرات وی در باب دین تنها وجهی از این نقد نیست که برای ما اهمیت دارد. وی در 1846 چنین نوشته است: «عصر ما اساساً عصر فهم و تأمل است که، خالی از هر گونه شور، هر از چند گاهی به‌شکلی جوگیرانه از خود به در می‌آید و بعد موذیانه به وضعیت آسودگی عقب می‌نشیند».
 
شور بدین معنا یعنی وقفِ تمامیتِ خویشتن بر سرِ یک کار، مثلِ به‌کاربستن عقل. آنچه امروزه بیشتر فراگیر است یا نوعی سوبژکتیویتۀ احساساتی است، که همه چیزش ناظر است به احساسات یا داستانِ شخصیِ خودمان؛ و یا نوعی ابژکتیویتۀ بی‌طرفانه است که انگیزه‌ها و علائقِ پژوهشگران را اموری بی‌ربط می‌داند. کیرکگور اصرار دارد بر آنکه از این دوگانۀ سوبژکتیو/ابژکتیو فراتر برویم، و تصدیق کنیم که کار فکریِ صادقانه مستلزم تلاشی بی‌غل و غش است تا چیز‌ها را چنان ببینیم که حقیقتاً هستند، و حقیقتاً تصدیق کنیم که چگونه طبیعتِ ما، باورها، و پیش‌داوری‌های ما به‌ناچار ادراکات ما را متأثر می‌کنند.

به این بصیرت بنیادین در هیچ جا بیشتر پرداخته نشده، مگر در آثاری که با نام مستعار نوشته است. بسیاری از مهم‌ترین کتاب‌های کیرکگور به نام وی منتشر نشده‌اند. پی‌نوشت غیرعلمی نهایی 9 (1846) به نام یوهانس کلیماکوس نوشته شده است؛ ترس و لرز (1843) به نام یوهانس دو سایلنتیو؛ تکرار (1843) به نام کنستانتین کنستانتیوس؛ همچنین این یا آن (1843) به ویراستاریِ ویکتور ارمیتا منتشر شده است.
 
این صرفاً نوعی زبان زرگری به سبک پست‌مدرن نیست که بخواهد مخاطب را دست بیندازد. آنچه کیرکگور به‌روشنی دریافته بود آن بود که هیچ منظر «عینیِ» خنثایی در کار نیست که از آن منظر بتوان شیوه‌های بدیلِ زندگی و فهم جهان را به قضاوت نشست. بلکه باید به درون یک فلسفه گام نهاد تا واقعاً جذابیت‌ها و محدودیت‌های آن را دریافت.
 
بدین ترتیب مثلاً برای دریافتنِ اینکه چرا زندگیِ «زیباشناسانۀ» روزمره برای خرسندیِ ما کافی نیست، باید دید که این زندگی برای آنان که آن را می‌زیند به چه نحو خرسندی‌آور نیست. از همین روست که کیرکگور از چشم‌انداز کسانی می‌نویسد که در لحظه زندگی می‌کنند، تا نشان دهد که این زندگی چگونه آنان را دست‌خالی به خود وامی‌نهد.
 
به همین ترتیب اگر بخواهیم بفهمیم که چرا، در قلمرو زندگیِ متناهیِ بشر، زیستن در سطح سرمدی ناممکن است، باید جهان را از چشم‌انداز کسی ببینیم که می‌کوشد نوعی زندگانیِ اخلاقی را بزید.

این رویکرد باعث شده است که مطالعۀ بسیاری از کتاب‌های کیرکگور حقیقتاً لذت‌بخش باشد، که به همان اندازه که ادبی‌اند فلسفی نیز هستند. مهم‌تر از آن اینکه روش نام‌واره‌ایِ10 کیرکگور به وی امکان می‌دهد که به ترکیب چشم‌گیری از عینیت و ذهنیت دست یابد. ما از یک چشم‌انداز ذهنی به ماهیت امور می‌نگریم، و، چون هستیِ آن‌ها واقعاً بدان نحو است، نوعی از عینیت نیز حاصل می‌شود.
 
این درسی است که عصر کنونیِ ما باید دوباره بیاموزد. تمام و کمال‌ترین چشم‌انداز عینی چشم‌اندازی نیست که از امر ذهنی و انفسی منتزع شده باشد: بلکه آن چشم‌اندازی ست که همان تعدادی از چشم‌انداز‌های ذهنی را در خود گنجانده است که مدخلیت دارند و لازم‌اند.

این امر همچنین پیوند موجود بین تخیل و عقلانیت را نیز تأمین می‌کند. یک عقل بی‌طرف که نمی‌تواند به چشم‌انداز‌های دیگران وارد شود نمی‌تواند تماماً عینی باشد، زیرا نمی‌تواند به همۀ نواحیِ جهان واقعیِ تجربۀ انسان دسترسی یابد. کیرکگور اهمیت توجه به منطق درونیِ مواضع را به من آموخت، و اینکه تنها پرسش مهم این نیست که این مواضع فلسفی در برابر مداقه و ارزیابیِ بیرونی چگونه دوام می‌آورند.

به قطع و یقین می‌توان گفت که امروزه این نکته حتی از زمان کیرکگور نیز حیاتی‌تر است. در جهانی کثرت‌گرا اگر صرفاً از بیرون به قضاوت بنشینیم، اگر از چشم‌اندازی که تصور می‌کنیم عینی است، اما درواقع چشم‌اندازی آغشته به ذهنیتِ خودمان است به قضاوت بنشینیم، آنگاه هیچ امیدی برای فهم کسانی وجود نخواهد داشت که بر حسب ارزش‌هایی متفاوت زندگی می‌کنند.
 
خداناباوران باید دریابند که دینداری واقعاً به چه معناست، نه اینکه صرفاً براهین علیه وجود خدا را ردیف کنند. هیچ کس نمی‌تواند امید داشته باشد که ظهور ملت‌هایی همچون چین، هند یا برزیل را درک کند، مگر آنکه تلاش کند دریابد که جهان از درونِ این کشور‌ها چگونه دیده می‌شود.

اما شاید شورانگیزترین پیام کیرکگور این باشد که هم پرداختن به خویشتن و هم پرداختن به فهم جهان مستلزم تمامیت وجود ماست و نمی‌تواند صرفاً نوعی پیشۀ دانشگاهی باشد که دچار پراکندگی و کثرت است. هم زندگی و هم آثار وی جدیت اخلاقیِ ژرفی دارند، اما درعین‌حال واجد انبوهی از عناصر بازیگوشانه و آمیخته با آیرونی‌اند. امروزه این را از کف داده‌ایم، چرا که گویا از اینکه خودمان را جدی بگیریم هراس داریم.
 
از نظر کیرکگور، آیرونی وسیله‌ای بود که با آن می‌توانیم به ارزیابیِ جدیِ خویش بپردازیم بی‌آنکه دچار غرور یا خودبینی گردیم: «مقام شک در قلمروِ علم متناظر است با مقام آیرونی در زندگانی شخصی». اما امروزه آیرونی راهی است برای اجتناب از ارزیابیِ جدیِ خویشتن و باور به آنکه ما فراتر از این چیز‌ها هستیم، شکلی از برتری‌طلبی در جامۀ مبدلِ فروتنی. چه بسا این نوجوانانِ تک‌افتاده و غرق در اضطراب باشند که بیش از همه جذب کیرکگورِ جوان می‌گردند، اما این ما به‌اصطلاح بزرگسالان هستیم که بیش از همگان به این الگوی دویست‌ساله نیازمندیم.
 
منبع: ترجمان
مترجم: محمدهادی حاجی‌بیگلو

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را جولین باگینی نوشته است و در تاریخ 6 اکتبر 2013 با عنوان «I still love Kierkegaard» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ 25 اردیبهشت 1397 آن را با عنوان «هنوز عاشق کیرکگور هستم» و ترجمۀ محمدهادی حاجی‌بیگلو منتشر کرده است.

•• جولین باگینی (Julian Baggini) متولد 1967 و دانش‌آموختۀ فلسفه از کالج دانشگاهی لندن (یو. سی. ال) است. کتاب جدید او تاریخ مختصر حقیقت (A Short History of Truth) در ماه سپتامبر منتشر شد.

[1]آیرونی در تعریف رایج آن به معنای بیان سخنی و مرادکردن خلاف معنای آن است. آیرونی در کاربرد سقراطی‌اش به هدف ایجاد تعلیق در باور‌های مخاطبِ بحث و ترغیب او به جست‌وجویی شخصی برای کشف حقیقت به کار می‌رود. کیرکگور معنای آیرونی سقراطی را گسترش می‌دهد و آن را موضعی وجودی می‌داند که در آن فرد، با نفی تمام ارزش‌های مسلط بر چارچوب حیات خود، در موقعیتی مرزی قرار می‌گیرد و مهیای عبور به مرحلۀ دیگری از حیات می‌شود [مترجم].

[2]Either/Or
[3]Fear and Trembling
[4]Repetition
[5]Language, Truth and Logic
[6]Word and Object
[7]The Sickness Unto Death
[8]Stages on Life’s Way
[9]Concluding Unscientific Postcript
[10]pseudonymous method: به معنای مستعارگونه [مترجم].
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان