نجاشی (پادشاه حبشه)

نجاشی لقب خسروانی است که در کشور حبشه سلطنت کرده اند. چنان که فرعون لقب سلاطین مصر، قیصر القاب خاصه ملوک روم، تبع لقب شهریاران حِمیَر و کسری لقب پادشاهان ساسانی ایران بوده است.

نجاشی (پادشاه حبشه)

نجاشی لقب خسروانی است که در کشور حبشه سلطنت کرده اند. چنان که فرعون لقب سلاطین مصر، قیصر القاب خاصه ملوک روم، تبع لقب شهریاران حِمیَر و کسری لقب پادشاهان ساسانی ایران بوده است.

اضحم بن ابجر[1] ملقّب به نجاشی، همان کسی است که مسلمانان را پناه داد، و نامۀ دعوت هم برای او فرستاده شد، چنان که پاسخ نجاشی به نامه پیغمبر شاهد بر آن است. بنابراین گفتار آن کس که گوید: نجاشی که مسلمانان را پناه داد غیر از آن کسی است که نامه به سوی او فرستاده شد؛ خالی از سند و اعتبار است. این اشتباه ناشی از تعدد نامه ها و نام نجاشی است، نجاشی، پادشاهی عادل و سلطانی دانشمند و فاضل بوده است و همیشه دست معدلتش را به سوی ستمدیدگان دراز می نموده و چشم پرعطوفتش به جانب مستمندان نگران بوده است. پیغمبر اکرم (ص) درباره اش فرمود: «لَا یَظلِمُ أَحَداً وَ لَا یُظلَمُ عِندَهُ أَحَدٌ؛ او کسی است که ظلم نمی کند و نزد او هم شخصی مظلوم و ستمدیده نخواهد گشت».

پیش از نجاشی پدرش ابجر سلطنت حبشه را داشت، ولی غیر از اضحم فرزندی را دارا نبود. هنگام فوت -نظر به این که اضحم کوچک بوده- برادر خود را جانشین ساخت و با او شرط کرد که پس از بزرگ شدن پسرش «اضحم»، سلطنت را دوباره به او واگذارد و زمام امور مملکت را به دست او سپارد؛ این پیمان را با برادرش بست و از دنیا رفت. ولی برادرش پس از اشغال مقام سلطنت و استقرار در بساط پادشاهی از عمل کردن به شرط سرپیچید و به حکم «اَلمُلکُ عَقِیمٌ» تصمیم گرفت که اضحم را دفع کرده و سلطنت را در دست خود نگه بدارد. پس اضحم را به یکی از تجّار که از خارج به حبشه آمده بود، به عنوان غلام فروخت. اتفاقا در همان شب عموی نجاشی مرد و ملت حبشه بی سرپرست ماندند، فوری به دنبال تاجر شتافته و نجاشی فروخته شده را پس گرفتند و بر سریر سلطنت نشاندند.

بعضی از مورخان[2] قضیه را مفصل نقل کرده و گفته اند: پدر نجاشی غیر از اضحم (نجاشی) فرزندی نداشت، ولی برادرش دوازده فرزند داشت. چون ابجر «پدر نجاشی» را پیری رسید، ملت حبشه انجمنی ترتیب داده و گفتند: اگر ابجر از دنیا برود و چون بیش از یک فرزند ندارد، ممکن است بعد از آن پسر، اختلافی در مملکت پیدا شود ولی برادر ابجر دوازده پسر دارد، صلاح است که پادشاه را کشته و سلطنت را به دست برادرش دهیم تا بعد از او دوازده نفر یکی بعد از دیگری سلطنت حبشه را عهده دار شوند و اختلافی در کشور بروز ندهد. پس از تبادل افکار و رأی حُضارِ مجلس و تصویب آن، وطن فروشان کودتایی کردند و نجاشی، پادشاه پیر را کشتند و برادرش را که دارای دوازده فرزند بود به تخت سلطنت نشاندند، تاج حکومت بر سرش نهادند. ولی اضحم -که آن وقت طفل یتیم و خردسالی بود- نزد عمویش تربیت می شد، نظر به استعداد ذاتی و عقل و فراست و رشدی که داشت، طولی نکشید که مقام ارجمند و موقعیت خوبی نزد عمّ خویش به دست آورد و دیگر کسی غیر از او در تدبیر مملکت و ادارۀ کشور دخیل و صاحب رأی نبود به طوری که یکی از افراد برجسته و بزرگ حبشه محسوب و به حسن تدبیر و وفور عقل مشهور گشت.

افراد خائن حبشه به حکم «الخائِنُ خائِفٌ» از موقیت اضحم به وحشت افتاده، گفتند: ممکن است این پسر به مقام سلطنت رسد، آن وقت از خون پدر انتقام کشد و بر ما غالب آید، بهتر آن است که نزد پادشاه رفته، از او تقاضا کنیم که اضحم را تبعید کند و یا او را بکشد. پس نزد سلطان رفتند و اظهار نمودند که ما منزلت و موقعیت این جوان را «اضحم» نزد سلطان بسیار عظیم و بزرگ می بینیم، پادشاه معظم باخبر است که ما پدر او را کشته و به جای وی مَلِک معظّم را به مقام سلطنت نشانده ایم. هرگز ایمن نیستیم که اضحم روزی بر سریر پادشاهی بنشیند و  آنگاه، از اشراف و اعیان کسی را که در مقابل خون پدر زنده نگذارد، البته تقاضای ما از پادشاه حبشه آن است که او را بکشد و یا تبعیدش فرماید. عموی نجاشی گفت: وای بر شما! دیروز پدرش به دست مردم کشته شده است و امروز می خواهید که پسر را به قتل برسانم و این ممکن نیست، ولی او را از کار معزول کرده، تبعید خواهم کرد. پس سلطان دستور داد نجاشی را به اسم بنده به یک تاجری که به حبشه وارد شده بود، به مبلغ ششصد یا هفتصد درهم فروختند. همان طوری که برادران یوسف آن کانون جمال و کمال و ادب را به بهای کم و ثمن بخسی فروختند. تاجر، نجاشی را تحویل گرفت و برفت. اتفاقا در همان شب ابری پیدا شد، بارانی مفصل باریدن گرفت، عموی نجاشی برای تماشای منظرۀ رعد و برق و انقلاب هوا از عمارت پا بیرون نهاد، ناگاه برق غیرت بدرخشید حال او را بر هم زد، زندگی و سلطنت وی را از کف ربود و او را هلاک ساخت. مردم حبشه از این حادثه متأثر شدند و دنبال پسران شاه فقید برفتند، ولی هیچ یک را لایق مقام سلطنت و ریاست بر ملت -که خود یک منصب شامخ و شریفی است- نیافتند، دیدند هرکدام از ایشان سود خود خواهد و زیان دگران، راحتی خویش طلبد و زحمت یاران، چنانچه هریک از ایشان زمام امور کشور حبشه را به دست گیرند، طولی نخواهد کشید که اوضاع مملکت رو به خرابی نهاده، استقلال خود را هم از دست دهد، و ملتی به ذلت و خواری دچار گردد. در این گونه مواقع خطرناک است که: افراد خائن به زیان و ضرر اجتماعی اعمال زشت خود متوجه شده و بر فقدان و نابود کردن شخصیت های مؤثر و فعال و تبعید کردن مردان خردمند تأسف خورند و خواهند فهمید که وجود جوانان رشید و پیران روشن ضمیر در یک کشور بیش از خزانه های مملو از طلا و نقره و جواهرات گرانبها ارزش و قیمت دارد. زیرا اگر در مواقع حساس امثال آنان نباشند همه چیز مملکت در خطر افتاده، نه هزینه ماند و نه خزینه. نه دولت را بقایی است و نه ملت را دوامی.

به هرحال یکی از همان افراد گفت: شما می دانید و اذعان هم دارید آن کسی که امور مملکت جز به کف با کفایت و فکر و فطانت او اصلاح نپذیرد، همان جوانی است که یک روز پدرش را کشتید و روز دیگر وسیله تبعیدش را فراهم نمودید (باز جای شکر باقی است که نکشتیم) صلاح در این است که بار دیگر قیامی نموده و به هر وسیله ای که هست نجاشی ازدست داده را به دست آورید و سلطنت را به دست اهلش بسپارید. پس عده ای به دنبال تاجر شتافته، نجاشی را از دست وی به زور گرفتند و به حبشه برگرداندند و بر سریر شاهی نشاندند، ولی از فرط خوشحالی به ناله و فریاد تاجر که می گفت غلام مرا چرا می برید؟ لااقل، پولم را بدهید، کسی گوش نمی داد. در این باره شاعر عرب گوید: «إنّ النّجاشی نالَ المُلکَ عَن قَدَرٍ بِرَغمِ قَومٍ لِبعضِ التُّجَّرِ باعُوهُ» «قُل اللهم مالکَ الملکِ تؤتی المُلکَ مَن تشاءُ و تَنزِعُ المُلکَ مِمّن تشاءُ و تُعِزُّ مَن تشاءُ و تُذِلُّ مَن تشاءُ بِیَدِکَ الخَیرُ إنّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ»[3]

نخستین داوری عادلانه نجاشی

تاجر ناگزیر شد که برای مطالبه پول خود برگردد، با خود می گفت: این چه بساطی است، چرا چنین هیاهو برپا نموده اند؟! و بیچاره درس سیاست هم نخوانده بود که بداند، ایشان خائنین کشورند و نان را به نرخ روز می خورند. گاهی مرده باد فلان، و موقعی زنده باد بهمان را می گویند. مردمی هستند که هر روز به یک رنگ و شکلی درمی آیند. به هرحال مرد بازرگان گفت: شکایت نزد سلطان برم و از وی دادخواهی کنم، که مردم حبشه یا غلام را به من برگردانند و یا بهای آن را. تاجر به حضور نجاشی رسید، شکوه آغاز نمود: ایها الملک! من غلامی را خریده بودم و این عده به زور و ستم او را از من بازگرفتند، اکنون بهای او را هم نمی دهند، نجاشی خریدار خود را شناخت و به آن عده گفت: پول تاجر را پس دهید وگرنه غلام دست خود را در دست تاجر نهاده، با او خواهد رفت. مردم از قضاوت و حکومت عادلانه نجاشی مسرور گشتند و گفتند: تاجر را راضی خواهیم کرد، ولی از غلام صرف نظر نتوان نمود. این اولین حکمی است که از نجاشی دیده شد و نخستین عدالتی است که بروز کرد: «یا ایها الذین آمنوا کونوا قوّامین لله شهداءَ بِالقسط و لا یجرمنّکم شنآنُ قوم علی أن لا تعدلوا، اِعدلوا هو أقربُ لِلتّقوی و اتقوا اللهَ إنّ اللهَ خبیرٌ بما تعملون»[4]«ای گروه گروندگان برپادارندگان و شاهدان به قسط باشید دشمنی قومی شما را بر بی عدالتی واندارد عدل پیشه کنید و آن به تقوی و پاکی نزدیک تر است. خدای آگاه است به آن چه که انجام می دهید».

این بود خلاصه ای از سرگذشت نجاشی و زوال سلطنت و برگشت دولت او. به همین مناسبت موقعی که اهل مکه عمروعاص را با عمارة فرستادند که مهاجرین حبشه را از نجاشی بگیرند، نجاشی گفت: «ما أَخَذَ اللهُ مِنّی الرّشوةَ فنأخذَ الرّشوةَ حینَ رَدَّ عَلَیَّ مُلکِی و ما أطاعَ النّاسَ فیَّ فأُطیعَ الناسَ فیهِ».[5] یعنی: «خداوند از من هنگام برگرداندن سلطنت رشوه نستاد تا من رشوه گیرم و کسی را هم اطاعت ننمود تا من هم دربارۀ بندگان او به مردم مکه گوش کنم».

خوشا به حال اشخاصی که چون نعمت های از کف داده را به دست آرند شکر نعمت گزارند، از دست انتقام و قدرت ایمن نباشند، و جانب عدالت را فرونگذارند. مبادا روزی برق غیرت بدرخشد، جهانی را برهم زند، جهانیانی را نابود سازد چنان که در مطالب مربوط به عموی نجاشی آمد و ذکر شد.

اسلام نجاشی و شکرگذاری او برای پیروزی پیامبر(ص) در جنگ

از نامه ای که پادشاه کشور حبشه به رسول خدا تقدیم داشته، معلوم است که نجاشی به دست جعفر بن ابی طالب اسلام آورد. از مهاجران چنان که خواهید دید به خوبی پذیرایی کرد و همیشه جاسوسانی در حجاز داشت که از وضعیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و پیشرفت اسلام به او خبر می دادند و هر وقت که می شنید پیغمبر و مسلمانان را فتحی نصیب شده، شکرگزاری می کرد و خرسند می گشت.

در یکی از روزها که هنوز مسلمانان در حبشه بودند، نجاشی کس به دنبال جعفر بن ابی طالب فرستاد که با سایر مسلمانان نزد پادشاه حاضر شوند. شیخ مفید (علیه الرحمة) به طریق و سند خود از امام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) او از پدران بزرگوار خود نقل کرده که جعفر بن ابی طالب گفت: ما پس از پیام نجاشی وقتی که حضور او رفتیم، دیدیدم بر روی خاک نشسته است و لباسی را که مناسب مقام پادشاهی و سلطنت نیست دربرکرده، ما را از این حالت وحشت و اضطراب گرفت. نجاشی وقتی که حال ما را مضطرب دید، فوری گفت: «الحمدُ لله الذی نَصَرَ محمداً و أقرَّ عینی به أ لا أُبَشِّرُکُم؟؛[6]خدا را شکر که محمد را نصرت و یاری فرمود و چشمان مرا به این جهت روشن ساخت. ای جعفر! شما را بشارت ندهم». جعفر بن ابی طالب گفت: بلی بشارت دهید. نجاشی گفت: من اشخاصی را در زمین حجاز گماشته ام که از وضع پیغمبر مرا باخبر سازند. اکنون یکی از جاسوسان من خبر آورد که پروردگار فرستاده خود را نصرت فرمود و یاری کرد، در زمینی که اسمش بدر است، دشمنان او را هلاک ساخت و عده ای هم به دست مسلمانان اسیر شدند.

جعفر بن ابی طالب از این بشارت بسیار خوشحال و خرسند گشت، ولی تعجب کرد چرا نجاشی لباسی را که مناسب مقام سلطنت نیست پوشیده است و روی خاک نشسته. اگر او نیز به پیغمبر اکرم عقیده مند است باید اظهار مسرت و شادی نماید، نه آن که لباس غیر مناسب دربرکند، به همین سبب مجبور شد از خود سلطان پرسش کند. جعفر گفت: پادشاها! حال که فتح و پیروزی نصیب پیغمبر اکرم شده چرا سلطان معظم روی خاک جلوس فرموده است و لباسی که پادشاهان را زیبنده نیست، دربرکرده؟ نجاشی فرمود: در کتاب مُنزَل بر عیسی بن مریم و انجیل خوانده ام که یکی از حقوق پروردگار بر بندگان خود آن است که هر گاه نعمت تازه ای به ایشان مرحمت فرماید، آنان نیز شکر تازه ای در مقابل این نعمت به جای آورند و فروتنی نوین انجام دهند، چون خداوند عظیم با نصرت و یاری کردن محمد بن عبدالله نعمت تازه ای به من عطا فرمود، من نیز خواستم شکر تازه ای به جای آرم. هنگامی که این عمل سلطان حبشه که معرّف کمال و معرفت او است، به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید، آن حضرت به اصحاب چنین گفت: «إنّ الصّدقةَ تَزیدُ صاحبَها کثرةً فَتَصَدَّقُوا یَرحَمکُمُ اللهُ؛ إنَّ التَّواضُعَ یَزیدُ صاحبَه رفعةً، فتَواضَعوا یَرفعکُم اللهُ و إنّ العفوَ یزیدُ صاحبَه عِزّاً فَاعفُوا یُعِزُّکُمُ اللهُ»[7]

فوت نجاشی و نماز خواندن پیغمبر بر او

اضحم نجاشی در ماه شعبان سال نهم هجری از دنیا رفت و رسول خدا عملی درباره او انجام داد که برای کسی آن عمل را نکرد، از مدینه بر جنازه او در حبشه نماز گزارد. روزی در مسجد با اصحاب تشریف داشت که ناگاه جبرئیل نازل و فوت نجاشی را در حبشه خبر داد و رسول خدا از این حادثه متأثر شد و گریه شدیدی کرد و گفت: امروز مرد صالحی از برادران شما رحلت کرد، بر او نماز بخوانید. پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با اصحاب به جانب نمازگاه و صحرا خارج شدند، زمین پست و بلند به قدرت الهی مسطح و مساوی گشت، به طوری که جنازۀ نجاشی را همه مشاهده کردند، رسول خدا به نماز ایستاد و هفت تکبیر بگفت[8]و پس از آن جنازه ناپدید شد. گویند شب ها سر قبر نجاشی نوری مشاهده می شد و تا مدتی مردم آن را می دیدند. این فضیلت فقط مخصوص این پادشاه عظیم الشأن است و بر جنازۀ احدی از دور نماز گزارده نشده است [9]

پی نوشت

[1] بنابر تصحیح بیهقی اضحم بن ابجر به فتح اول و سکون ثانی و ضم جیم ولی اضمحه و مضحمه و مصحم و مصحمه نیز ضبط شده.

[2] البدایة و النهایة.

[3] سوره آل‏عمران، آیه 62.

[4] سوره مائده، آیه 8.

[5] البدایة و النهایة، ج 4.

[6] بحارالانوار

[7] همان

[8] همیشه یک عده افراد بی کمال بوده و هستند که فقط مواظب و مراقبند تا بر کارهای بزرگان خرده گیرند. وقتی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بر جنازۀنجاشی نماز خواند، بعضی از منافقان اعتراض کردند و گفتند: محمد بر مرد حبشی که او را ندیده است و بر دین او هم نیست، نماز می کند. پس بنابر نقل جابر بن عبدالله انصاری و عبدالله بن عباس و انس و قتاده این آیه نازل شد: «و ان من اهل الکتاب لمن یؤمن بالله و ما انزل الیکم و ما انزل الیهم خاشعین لله لایشترون بآیات الله ثمنا قلیلا اولئک لهم اجرهم عند ربهم ان الله سریع الحساب» (سوره آل عمران، آیه 199 - 200 (/ تفسیر ابوالفتوح رازی / مجمع البیان.

[9] البدایة و النهایة، ج 3، ص 77/ بحار، ج 6 / اصابة، ج 1، ص 171-

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر