کلیشه ها؛ از دروغ تا واقعیت!

نظر شما درباره مردم کشور سوئد چیست؟ آن‌ها مردمانی خوب هستند؟ اکثرا به تجارت می‌پردازند؟ هر کدام از شما جوابی در ذهن دارد، ولی آیا از جواب‌های خود مطمن هستید؟ آن‌ها را از کجا شنیده‌اید؟ رسانه ها، اینترنت و یا فردی که به آن‌جا رفته است؟ در این مقاله که از زبان یک فرد آمریکایی است، می‌خواهیم به بحث کلیشه یا تفکر قالبی بپردازیم

نظر شما درباره مردم کشور سوئد چیست؟ آن‌ها مردمانی خوب هستند؟ اکثرا به تجارت می‌پردازند؟ هر کدام از شما جوابی در ذهن دارد، ولی آیا از جواب‌های خود مطمن هستید؟ آن‌ها را از کجا شنیده‌اید؟ رسانه ها، اینترنت و یا فردی که به آن‌جا رفته است؟ در این مقاله که از زبان یک فرد آمریکایی است، می‌خواهیم به بحث کلیشه یا تفکر قالبی بپردازیم. در ادامه با بنیتا همراه باشید.

تصورات اولیه ما در مورد اتفاقات معمولاً غلط از آب درمی‌آیند متأسفانه اکثر این اتفاقات کلیشه‌ای هستند و ما زمانی متوجه آن‌ها می‌شویم که به وقوع پیوسته‌اند.

کلیشه به یک طرز تفکر از پیش تعیین شده در ذهن برخی از افراد اشاره می‌کند و در برخی منابع به آن تفکر قالبی نیز می‌گویند. این طرز تفکر یا نظر مانع قضاوت و شناخت منطقی و واقعی نسبت به دیگران می شود. این طرز تفکر اشتباه است و خصوصیاتی را به تمام اعضای یک جامعه دیگر یا مجموعه‌ای متفاوت نسبت می‌دهد. این عمل باعث می‌شود افراد بر پایه تصورهای کلیشه‌ای و اطلاعاتی ناچیز خود که غالباً برگرفته از جامعه و یا رسانه‌ها است، بدون آن‌که شناخت کافی از جوامع دیگر داشته‌ باشند، نسبت به آن‌ها قضاوت کنند.

همه ما از کلیشه متنفر هستیم. آن‌ها ما را نابود می‌کنند و البته از همه مهم‌تر قاتلان فرزندانمان نیز هستند مثل این می‌ماند که مقداری اسید داخل مخزن آب بریزیم و آن آب را از بین ببریم. کلیشه مثل یک فیل چموش و بیمار است که دائماً بیماری‌اش توسط سودجویان وخیم‌تر می‌شود یا حتی می‌تواند ماجرا بدتر از این‌ها هم شود. دوباره تکرار می‌کنم همه ما از کلیشه متنفر هستیم چون پیش ما مزخرف است.

طرز فکرحالا تصور کنید که این‌طور نبود و ما نه ‌تنها از کلیشه متنفر نبودیم، بلکه از آن‌ها استقبال نیز می‌کردیم. ما به‌شدت به آن‌ها احتیاج داریم و به کمک آن‌ها سرخودمان کلاه می‌گذاریم. همه کلیشه‌ها بر پایه جهالت ما استوار هستند، احساس و عاطفه آن‌ها را رشد می‌دهد و فکر باز آن‌ها را سرکوب می‌کند. در ضمن می‌شود به کمک گفتن جملاتی با آن‌ها مقابله کرد. چه دوست داشته باشید و چه نداشته باشید کلیشه‌ها بر اساس یک سری واقعیت‌ها شکل می‌گیرند چون آن‌ها تقریباً قابلیت سازمان‌دهی هر چیزی را دارند به خصوص عواطف ما! هیچ‌کس هیچ ایده‌ای در مورد نحوه به وقوع پیوستن کلیشه‌ها ندارد؛ اما نکته مهم‌تر این است که چطور این کلیشه‌ها تولید می‌شوند؟ چه هدفی را دنبال می‌کنند؟ همه این‌ها ما را به سمت سؤال بنیادی‌تر می‌برند «چیستی هستی». آیا داستانی که ما در مورد جهان حکایت می‌کنیم ناشی از ساده‌لوحی ماست؟ یا حقایق دیگری وجود دارند که ما از آن‌ها بی‌خبر هستیم؟ این‌ها سؤال‌های اساسی هستند! سؤالی که من شک دارم در اینجا به پاسخش برسیم. کلیشه‌ها چندان هم بر اساس واقعیات استوار نیستند ولی در عین حال نمی‌شود گفت که آن‌ها کاملاً بر اساس تخیلات به وجود آمده‌اند. ریشه اصلی کلیشه‌ها، ویژگی‌های انسانی است که تابه‌حال هیچ‌کس هیچ تفسیری برای آن نداده است. صرف‌نظر از اینکه این کلیشه‌ها چقدر راست هستند یا دروغ؛ آن‌ها تداعی‌کننده یک اتفاق هستند. جهان مملو از تمایزات است اما برخی از این تمایزات منحصربه‌فرد هستند به گونه‌ای که نمی‌شود هیچ علت قابل قبولی را برای آن‌ها متصور شد.

در نوامبر گذشته من شش شهر آلمان را به مدت 9 روز گشتم. در همین مدت کوتاه سفرم در آلمان با دو نکته عجیب مواجه شدم؛ نکته اول: مردم آلمان مهربان و عصبانی هستند، نکته دوم تصویری که آلمانی‌ها از آمریکایی‌ها در ذهن دارند تصویر مردمانی چاق و بی‌دین، سیگاری و عصبانی است. دیدگاه آنان در مورد ایالات‌ متحده آمریکا نزدیک به چیزی است که فرانسوی‌ها در مورد آمریکایی‌ها فکر می‌کنند(فرانسوی‌ها بیشتر از همه به تفکرات ضد آمریکایی شهرت دارند).

دانستنحالا می‌خواهم به حرفی که در مورد دوست‌داشتنی بودن مردم آلمان زدم برگردم دلیل من کاملاً ساده است. به عقیده من آلمانی‌ها خوب هستند چون برای من خوب بودند. نظر من تقریباً مشابه حالتی است که از پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم و وضع هوا را پیش‌بینی می‌کنیم. اما از این حرفم نمی‌شود این نتیجه را گرفت که اگر آلمانی‌ها فکر می‌کنند که آمریکایی‌ها وحشی و بی‌روح هستند در آن صورت حرفشان درست است حتی اگر تصورشان تا حدودی در مورد برخی از آنها درست باشد.

آخر هفته در فرانکفورت من به بازدید از موزه هنری Schirn Kunsthalle رفتم. عنوان نمایشگاه «من آمریکا را دوست دارم» بود. اسم موزه به نظر کنایه‌آمیز می‌رسید و درواقع موضوعش به سال 1974 برمی‌گشت. زمانی که تصویر هنری مفهومی «من آمریکا را دوست دارم و آمریکا من را دوست دارد» توسط هنرمند آلمانی جوزف بویس در نیویورک منتشر شد. در نقاشی یک گرگ در اتاقی تصویر لباس یک انسان را می‌کشید. تأثیر این عکس به‌قدری بود که آن شماره مجله Wall Street Journal بارها چاپ مجدد شد. این تصویر درواقع پاسخ اروپایی‌ها به تخریب فرهنگی بومیان آمریکا توسط ساکنان جدید بود و به‌نوعی بیان‌کننده تبعیض نژادی علیه بومیان در آمریکا محسوب می‌شد. بخش عمده تصاویر «من آمریکا را دوست دارم» به بیان حس آمریکادوستی آلمانی‌ها در قرن نوزدهم میلادی می‌پرداخت بخصوص فرهنگ گاوچران‌های آمریکایی و پرورش بوفالو در آمریکا. بخش هنرمندانه قطعه به تصویر کشیدن سرخ‌پوستان به‌عنوان وحشی‌های شرافتمند بود. این تصاویر خیلی هوشمندانه به کار گرفته‌ شده بودند. اما بیشتر کنجکاوی من در پی این بود که بفهمم این نقاشی‌ها و عکس‌ها چه چیزی را می‌خواستند بیان کنند، تقریباً همه آن‌ها بیان‌کننده عیب‌ها و تراژدی‌های غم‌انگیز ایدئولوژی آمریکایی بودند.

نکته‌ای که در حین بازدید از نمایشگاه به ذهنم خطور کرد این بود که پدیدآورندگان نمایشگاه «من آمریکا را دوست دارم» یک اشتباه اساسی کرده بودند. اشتباه تاریخی که آن‌ها انجام داده بودند پیوند دادن تمام آمریکا به گاوچران‌ها بود که سبب می‌شد تفسیرهای غلطی به وجود بیاید. به‌استثنای جان بون جووی، من فکر نمی‌کنم که هیچ آمریکایی‌ای نسبت به گاوچران‌ها بی‌تعصب باشد. درام‌نویسان آمریکایی در انتقاد از سیاست‌مداران محلی، آن‌ها را با جان وین مقایسه می‌کنند. ولی هیچ‌کس باور نمی‌کند که هوندو (کاراکتر فیلم وِسترنی) واقعاً در سیاست دست داشته باشد. همه این‌ها تنها یک شیوه برای بیان برداشت‌های ما از داستان‌های قدیمی هستند.

چیزهایی که می دانیم

ولی چرا روشنفکران اروپایی از فرهنگ گاوچران‌ها به شناخت جامعه آمریکا می‌پردازند؟ چه چیزی در پس ظاهر فریبنده آن‌ها وجود دارد؟ همان‌طور که گفته شد آلمانی‌ها خیلی بیشتر از ما شیوه زندگی گاوچران‌ها را دنبال می‌کنند.

یک دختر نوجوان آلمانی به‌صورت طعنه‌آمیز به من گفت: «رؤیاهای آمریکایی» یعنی اینکه 24 ساعته جلوی تلویزیون بنشینی و به برنامه‌های تلویزیونی نگاه کنی. او قصد بدی از گفتن این جمله نداشت اما خود من به‌شخصه در هر کشوری که سفر کردم همین جمله را شنیده‌ام. این موضوع که آمریکایی‌ها وقت زیادی را جلوی تلویزیون صرف دیدن کانال‌هایی مثل MTV می‌کنند تقریباً در سرتاسر جهان شایع است. اما نکته قابل‌تأمل برای من این بود که چرا آن دختر جوان فکر می‌کرد که آمریکایی‌ها همه این شکلی هستند. او همچنین به من گفت سخنرانی تراژیک مت له بلانک را در دفاع از حقوق کارگران و کلا قشر کارگر را از تلویزیون دیده است. اطلاعات او در مورد برنامه‌های تلویزیونی آمریکایی به‌عنوان یک ناظر خارجی جالب بود. اما او کاری به جزئیات نداشت همان‌طور که ما به آن‌ها اهمیت نمی‌دهیم.

چیزهایی که نمیدانیم

هم‌زمان در طول سفرم از مونیخ به دِرسدِن و ازآنجا به هامبورگ شروع به نوشتن نکاتی کردم که به نظرم مهم می‌امدند تا مرا در پیدا کردن حقایق بیشتر از آلمان کمک کند.

نسخه خلاصه‌شده‌ای از آن به شرح زیر است:

1- آب مصرفی مردم آلمان نسبت به آمریکا از طراوت کمتری برخوردار است.

2- به جای خندیدن مردم بیشتر دوست دارند که بگویند «اوه چه خنده‌دار»

3- بیشتر زمین‌های روستایی شخم زده‌شده بودند.

4- اواخر شب تلویزیون‌های آلمان به‌صورت مفرط بوکس قفقازی پخش می‌کردند.

5- هرکس هرچه قدر هم مشروبات الکی مصرف کرده باشد باز مست بیرون نمی‌آید.

6- در آلمان مردم با واژه‌های «بافرهنگ» و «بی‌فرهنگ» مسائل را تعریف می‌کنند و اصطلاح «فرهنگ‌عامه» مسخره است.

7- موسیقی هوی متال هنوز در این کشور دنبال می‌شود مثلا مردم هنوز تک‌نوازی‌های پائول اِستَنلی را با علاقه گوش می‌کنند.

8- گارسون‌های رستوران‌ها در هنگام پذیرایی از مشتریان، مانند نظامیان ادای احترام می‌کنند.

9- نشستن بغل‌دست راننده تاکسی در اینجا عادی است حتی اگر مسافر باشید.

امیدوارم که بتوانم به کمک این اطلاعات جنبه‌های دیگری از زندگی مردم آلمان را پیدا کنم و اگر شد یک الگوی جامع از آن بیرون بکشم، شاید برخی از یافته‌هایم ثابت شوند. اما من دنبال آن نیستم چون در حال حاضر فکر نمی‌کنم کمکی از دستم ساخته باشد. اما من دو چیز را در مورد آمریکایی‌ها کشف کرده‌ام.
 اول: ریشه‌های جغرافیایی مشترک ندارند.
دوم: به شدت احساسی هستند.
 درزمانی که من در فرانکفورت بودم ایالت اوهایو با میشیگان مسابقه فوتبال داشت. سریع مغازه‌ای پیدا کردم که مسابقه را از تلویزیون نگاه کنم، در آنجا به‌غیر از من دو نفر دیگر اهل دِتروییت (از شهرهای ایالت میشیگان) هم بودند که قبلاً آن‌ها را ندیده بودم (و امیدوارم بعداً هم نبینم)، آن‌ها در فرانکفورت مشغول تجارت بودند. هر بار که میشیگان امتیازی کسب می‌کرد یکی از آن‌ها به شدت خوشحالی می‌کرد و بلندبلند فریاد می‌کشید «زنده‌باد آبی». در آن شب تاریک فرانکفورت نمی‌دانم اصلاً چه احتیاجی به این‌همه استمرار در خوشحالی بود. من اصلاً با درستی یا نادرستی کار آن دو نفر کاری ندارم. اما می‌توانم که بگویم تمام آلمانی‌های داخل مغازه داشتند به آن‌ها نگاه می‌کردند .لجام‌گسیختگی آنان، شور و شوق و رفتارهای تهاجمی‌شان هرچه که بود بیان‌کننده یک هنجار رفتاری از آمریکایی‌ها برای مردم آنجا بود. آن‌ها احتمالاً تا آن زمان هیچی در مورد مردم میشیگان نمی‌دانستند.

کلیشه

روز بعد من یک‌سر به پاتوق ایرلندی‌ها زدم. در آنجا با مردی استرالیایی آشنا شدم که برای پادشاه بحرین کار می‌کرد. او بعدازظهرها نوشیدنی می‌نوشید و راگبی تماشا می‌کرد. او یک جمله را دائم تکرار می‌کرد: «شرافت را نمی‌توانی با پول بخری» او به من می‌گفت که پادشاه بحرین 49 سال دارد و ولیعهد بحرین 48 سال دارد. به نظرم این منطقی نمی‌آمد، از او پرسیدم خب حرف شما یعنی چه؟ در جوابم گفت: «شرافت را نمی‌توانی با پول بخری»، همه‌چیزی که در مورد بحرین می‌دانم همین هست. (پادشاه بحرین در اصل 57 سال دارد و ولیعهد 37 سال سن دارد)

وقتی‌که از سفر برگشتم خیلی‌ها از من پرسیدند آلمان چه شکلی بود؟ من هم در جوابشان می‌گفتم: «نمی‌دانم، باید آنجا می‌بودید» دوباره با سماجت از من همان سوال را می‌پرسند من هم دوباره به آن می‌گویم: «من فقط یک مدت کوتاهی در آنجا بودم و واقعاً نمی‌دانم که چگونه توصیفش کنم».

می‌توانید یک سری هم به « آیا واقعا کتاب خواندن عمر شما را زیاد می کند؟» بزنید.

منبع: Esquire


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان