این داستاننویس در پاسخ مکتوب خود به پرسشهای ایسنا درباره جایگاه اقلیم و زیستبوم در ادبیات داستانی، و اینکه گفته میشود ادبیات داستانی ما به سمت آپارتماننویسی میرود و وجه اقلیم و زیستبوم در آن کمرنگ است، نوشته است:
«اول بگذارید این واژه قصه آپارتمانی را چکش بزنیم. ببینیم اصلاً چنین عبارتی در جهان ادبیات هست یا ما این را در پی خواندن قصههای بسیاری که در فضای محدود یک خانه روایت میشود جعل کردهایم. این واژه به هر دلیلی که ساخته شده باشد، در دل خود طنین نوعی تحقیر دارد. انگار که نویسنده این قصهها متهم است به اینکه چرا قهرمانهای داستانش را به دشتودمن و کوه و تپه نمیفرستد. گویی مجرم است چون از آپارتمانی مینویسد که زنده نیست، زندگی ندارد، داستانی برای روایت ندارد. این است که به او انگ آپارتماننویسی میزنیم تا بلکه شرم کند از حصار خانه تنگوترشش بیرون بزند، بیاید کف خیابان برای ما قصه بگوید.
اما واقعاً آپارتمان جا نیست؟ نمیتواند جغرافیا داشته باشد؟ این تودههای عظیم انسانی که مثل زنبور در کندوی بیعسل گرد آمدهاند قصه ندارند؟ جهان معاصر که همه را مثل مورچههای کارگر تنگ دل هم چپانده ارزش روایی ندارد؟ باید هنوز رفت از دختر خان و یابوی گمشده رعیت نوشت تا به تو بگویند قصهنویس؟ اگر بخواهیم چنین نگاه رادیکالی را نگه داریم، باید ابتدا تکلیف خودمان را با خیل بزرگی از شاهکارهای رماننویسی و نمایشنامهنویسی جهان که صفر تا صدشان توی یک چاردیواری و دو تا خیابان بغل خانه روایت میشود مشخص کنیم. از گوگول و چخوف بگیر تا همین نویسندههای معاصر، مثلاً کارهای اشمیت و دیگران.
اما وقتی این حجم از داستانهای سترون و بیخاصیت را میبینیم گویی که چارهای هم جز وضع چنین واژههایی نیست. بحث بر سر روی دادن اتفاقات در یک چاردیواری نیست، بحث حتی سر سوژهها و موضوعات هم نیست، چراکه هیچ سوژهای در جهان در ذات خود نه مبتذل است نه باشکوه. این نویسنده است که با نگاه و روایت خود تکلیف سوژهها را مشخص میکند. میشود از دمدستیترین سوژهها شاهکار آفرید و یا از پیچیدهترین موضوعات داستانی ناامیدکننده و ابتر ساخت.
اما داستاننویس عزیز ما کمکمک دارد کوچک میشود، بیخطر میشود، دارد آب میرود. زیستش، مناسباتش، جهانش دارد مبتذل میشود. او که پیشتر اندیشه خود را در رهن شهرنشینی اختهکننده گذاشته بود حالا آن را چکی و دربست فروخته به شهرفرنگ فضای مجازی. او زندگی را از عمق باشکوهش آورده به این سطح رقتانگیز. او از حیث تماشای جهان با توده به اشتراک رسیده است. با همه در همهچیز همسان است. آنچه را میبیند که همه میبینند، شنیدنیهایش هم همان است که باقی مردم میشنوند. در نتیجه واکنش او به جهان پیرامون بیشکل و بیحالت است. حس میکند اما احساس نه. شامه تیز او در این فضا خاصیت خود را از دست میدهد. احساس او، چنانکه که شایسته یک خالق ادبی است، تربیت نمیشود. او آرامآرام تهی میشود، باعث خنده و خشم و گریهاش با تودهها به اشتراک میرسد. در چنین فضایی ادیب ما که به رسالت استیضاح جهان دستبهقلم شده بود، حالا دیگر فقط به نظاره نشسته است. خود را از مقام پرسشگر فعال به سطح یک تماشاگر منفعل تنزل میدهد.
او با این زیست در جغرافیای محدودش تهی میشود ــ یا حرف بدتری بزنم ــ عقیم میماند. او را رها کن برود توی صحرا و کویر، اصلاٌ بفرستش برود نوک کوه یا وسط دریا که قصهاش را آنجا بگوید. یا مثلاً برود لای رمه گوسفندانی که شبانش در کجوپیچ و ستیغ کوه نهان است. فرقی ندارد. او باز هم مبتذل مینویسد. او یک نفر است از دنیای توده. آدم بیشکلی است که احتمالاً نیمهاستعدادی دارد در قلم زدن. مثل آنکه نجار و مسگر است یا آن یکی که شکمزاد تهصدایی دارد برای خواندن. همین. این تماشاچی چیزکی هم مینویسد، اما چه چیزی را؟ تجربه محدود و مشترکش از نظاره جهان را. حاصل میشود چند سطر سیاهشده که در خدمت تثبیت وضع موجود است نه برهم زدن آن. این منجر به خلق ادبیات نمیشود. ادبیات طغیان است، دیدن چیزی است که توده مستقلاً نمیتواند ببیند. ادبیات درک وضع موجود و اعتراض و شورش است علیه آن. اینچنین ادیبی کجا میتواند بر چیزی بشورد یا قطعنامهای صادر کند. به هرچیزی که همه معترضاند، او هم اعتراضکی دارد. خشمش خشم نیست، غمش دستدوم است. گامی از مردم پیشتر نمیرود. او به این مناسبت که نقش برهمزنندگیاش را از یاد برده، حالا مفعول است. آپارتماننشینیاش ادبیات ما را به گِل ننشانده، بلکه ادبیات بهگِلنشسته باعث خلق مناسبات و قصههای آپارتمانی میشود. قصههای کمجان و بیرمقی که به کسی برنمیخورد. دیگر چه فرقی میکند در آپارتمان روایت شود یا در تون یک حمام روستایی.
نویسندهای که در این بلبشو دارد سعی میکند بقای خود را حفظ کند، کمکم بندباز میشود. وسط لحاف میخوابد که یخ نکند. ژست تفکر میگیرد اما چون انبانش خالی است درنتیجه به دودوزهبازی و ریاکاری رو میآورد. نوشتههایش استریلیزه میشود، گاهی هم از سر سیری دو تا طعنه و کنایه بیهدف پرتاب میکند که مثلاً حرفی زده باشد. اما آب از آب نمیجنبد. او با این نگرش دیر یا زود دست خود را رو میکند. خوانندهها چند خط یا چند صفحه بلکه چند کتاب که از او بخوانند میفهمند خبری نیست. آبی از او برایشان گرم نمیشود. آنها به این دلیل که سالها در جهان کممایگی و ممیزی اندیشه زیستهاند سطح ابتذال را بهسرعت و خیلی بهتر از نویسنده تشخیص میدهند. درنتیجه این بیمایگی را بدون عقوبت نخواهند گذاشت. بهراحتی او را دور میزنند، ادبیات بهگلنشسته را پشت سر مینهند و میروند سراغ ادبیات واقعی، احتمالاً از آن سوی مرزها؛ ادبیات روسیه، انگلیس، ژاپن، آمریکا یا هرجای دیگر. ادبیاتی که همجغرافیا نیست اما همدل است، همدرد است. وطن مشترک در کار نیست، اما جهان مشترکی دارند. حرف، حرف انسان است. آثاری که به قول کافکا خواننده را نیش میزند، گاز میگیرد، آدم را درگیر پرسش میکند.
در چنین فضایی نویسنده ما که تنها شده، تنهاتر شده، خودش را بیشتر در چارچوب دیوارهای ذهنش محصور میکند. راه دیگری بلد نیست تا از آن فرار کند. حالا یا طبع سختکوشی دارد که او را به نوشتن بیشتر و بینتیجه مجاب میکند، یا از فشار نوشتن و خوانده نشدن بالاخره جا میزند، کوتاه میآید و مرگ نویسنده دیگری رقم میخورد.
این است که من فکر میکنم «آپارتمانی» صفتی برای داستان نیست، صفتی است برای داستاننویس. این ذهن و ضمیر نویسنده ماست که جغرافیا ندارد، نه قصههایش. او با این درک از محیط به کره ماه هم که برود احتمالاً چیزی نمینویسد که بشود با آن تنور اندیشه را گرم کرد.»